حکایت از روزی که نخستین بار وی را از نزدیک دیدم: ببرک کارمل را.

بار دیگر روانهء زادگاهم هستم و به‌سوی آن پر می‌کشم. باز می‌لرزد دلم، دستم زیرا بار دیگر از هوای کشورم مستم. اما هر باری که افراز رودخانهء آمو می‌گذرم و بوی وطن مألوف روح و روانم را نوازش می‌کند، بلافاصله به یاد کسی می‌افتم که تصویر قامت بلند اندیشه‌های آزادی‌خواهانه‌اش برای همیشه در آیینه ء دلم نقش بسته است و حلاوت سخن و آموزه‌های گهربارش آویزهء گوشم بوده است. ...آری، اگر هر بار با رسیدن در بالای پل " دوستی " از یک سو نسیم روح نواز وطن روح و روانم را نوازش می‌کند و مستم می‌سازد از سوی دیگر یاد آن شباویز از دست رفته را به خاطرم تازه می‌کند که چند متر دورتر از این جا در آن وادی خموشان خفته است. همان نخل سرافرازی که پانزده سال پیش j درست در همین روز (دوم دسامبر) در شهر ماسکو ابریق رحمت را سرکشید و از این کهنه رباط رخت سفر بسته کرد. آه که چقدر دلم می‌خواهد با گلدسته‌یی از واژه‌های قشنگ و رنگین در مورد زنده‌گی این مبارز پرشور، همو که در تپش‌های قلب کریمش به‌جز عشق به مردم و وطن محاسبهء دیگری راه نداشت؛ خامه زنم؛ اما دریغا که با این زبان الکن و این بیان و قلم فقیر هرگز به آن آرزو دست نخواهم یافت.

شب نزدیک است و بار دیگر: "... می‌تراود ز لبم قصهء سرد / دلم افسرده در این تنگ غروب* " و من از پشت پنجرهء خیال آگین شب به سال‌هایی بر می‌گردم که هنوز وی را ندیده بودم؛ ولی با صدا و سخنش آشنا بودم، چنان آشنا که انگار عمری با او زیسته بودم. آخر او نه تنها با من، بل با تو با او و با همه بود، گویی همهء ما با او بودیم واو با ما بود با مردمش و با زحمتکشان کشورش. زبانش هم انگار زبان ما بود و بیانش بیان ما، دردش درد ما و رؤیاهایش رؤیاهای دست نیافتنی و سوخته ما. نخستین باری که او را دیدم کاملاً به یادم است. منظورم اواست، همان عقاب بلند پرواز مبارزه، همان یل گردن فراز سیاست و مظهر ستیز با نابرابری‌ها و بیدادگری‌های زمانه‌اش، همو که نام و سیمایش همچون ستارهء تابناکی پس از اولین دیدار بر آسمان قلب و اندیشه‌ام درخشید و نوربارانم کرد. آری او را درهمان روز و روزگاری دیدم که فقر جانکاه دمار از روزگار مردم سیه روزگارمان کشیده بود و ستم خانوادهء نادری را بر خلق‌های زحمتکش کشور پایانی نبود:

شامگاه پنجشنبه است و آفتاب کم رنگ و خستهء زمستانی آخرین انوارش را از قله‌های کوه‌های آسمایی و شیردروازه بر می‌چیند. من ویکی از همکاران به دل نزدیکم نیز خسته از وظیفه و کار روزانه می‌خواهیم از هم خدا حافظی کرده و به‌سوی منزل‌های مان برویم که ناگهان چشمان مان به اعلانات سینما آریانا می‌افتد. هفتهء فلم های شوروی است و فلم "سپیده‌ها این جا آرام‌اند " تهیه شده در کمپنی "موسفیلم" نمایش داده می‌شود. همان فیلمی که در هنگام جنگ میهنی به مقابل فاشیست‌ها، یک دلگی از قوت‌های دافع هوای شوروی سابق متشکل از شش تن دوشیزهء زیبا و جسور زیر فرمان یک خرد ضابط بی‌باک و وطن‌پرست کمونیست تا آخرین رمق حیات می‌جنگند و از بلست بلست خط تدافعی‌شان دفاع می‌کنند.

پیداست که فلم اهداف تجارتی ندارد، فلم هنریی است که در آن خیال و واقعیت تلفیق شده و درس‌هایی از میهن پرستی خلق شوروی را در هنگام جنگ با فاشیزم هیتلری به بیننده القاء می‌کند. دیدن آگهی‌های رنگین آن فلم ریالیستیک وسوسهء مان می‌کند و تصمیم رفتن به سینما را می‌گیریم... در هنگام تفریح است که او را می‌بینم، او را با یک مرد خوش سیما و بلند بالا که برای دود کردن سگرت سالن سینما را ترک کرده‌اند. مرد بلند بالا با دیدن همکارم سری به نشانهء آشنایی تکان می‌دهد، زیر لب به مرد متین و آراستهء همراهش حرفی می‌زند و آن مرد که انگار بدنش را از سرب مذاب ریخته‌اند و در نگاه ژرفش بهترین مهربانی‌ها و صمیمیت‌ها پیداست به‌سوی ما می‌نگرد، لبخند نامحسوس ولی مهرآمیزی در چهره‌اش نقش می‌بندد و مرا مجذوب متانت خویش می‌سازد. از دوستم می‌پرسم، آن‌ها کیانند؟ با حیرت به‌سویم می‌نگرد و می‌گوید: مگر تو کارمل صاحب را نمی‌شناسی؟ دهانم از تعجب باز می‌ماند که ادامه می‌دهد: او ببرک کارمل است وکیل مردم شهر کابل در شورای ملی و آن دیگری هم وکیل شورا و یکی از یاران جدایی ناپذیرش نور احمد نور.

من با شگفتی و شیفته‌گی به‌سوی ببرک کارمل می‌نگرم و در برابر جادوی نگاهش مقاومتم را از دست می‌دهم، چندان که حتا یونفورم نظامی‌ام نیز مانع نزدیک شدن و ادای احترام کردن به وی نمی‌شود، درحالی‌که می‌دانم چشمان جاسوسان رژیم متوجه او است و هر کسی را که به وی نزدیک می‌شود و ادای احترام می‌نماید – به‌ویژه نظامیان را -، شناسایی می‌کنند و به داماد شاه که سردار مغرور و خود خواه و همه کارهء رژیم است، گزارش می‌دهند؛ اما من به این حرف‌ها توجهی ندارم و ناخودآگاه به‌سوی وی کشیده می‌شوم... نمی‌دانم چگونه و با چند قدم فاصلهء کوتاهی را که بین ما وجود دارد طی می‌کنم. می‌خواهم او را از نزدیک ببینم، کسی را که با گردن آویز الماس گونی از واژه‌ها با صدای گرم و بیان آتشینش دغدغهء نسل ما را، دغدغهء دوران ما را و دغدغهء فرزندان ما را از رنجی که می‌کشیم و از نیازها و حوایج بشری مشترکی که داریم به گوش کرسی نشینان و زورمندان زمانه می‌رساند و قرص نان جوین و خشک مردم فقیر و بی‌پناه مان را در برابر پارلمان کشور می‌نهد و می‌گوید شرم تان باد! ای ستمگران، شرم تان باد! می‌خواستم آن سیمای محبوب هزاران هزار شهریان کابل را که برای دومین بار وی را وکیل خویش در شورای ملی کشور انتخاب کرده بودند، از نزدیک ببینم، سیمای کسی را که از موجودیت خطی به نام خط زیر فقر در میان ملیون ها انسان این وطن پرده برمی داشت و از مرض، بی‌سوادی بی‌خانه‌گی، فساد دستگاه اداری، از توزیع نابرابر و غیرعادلانهء تولید، از ضرورت اصلاحات ارضی، از حل مسأله ملی، از میان برداشتن ستم و تضادهای طبقاتی بی‌ترس و بی‌هراس و با آواز رسا سخن می‌گفت.

البته من مانند هرکس دیگری سخنان او را در هنگام دادن رأی اعتماد به حکومت‌های آن زمان از طریق رادیو شنیده و نبشته‌های ارزشمندش را در جریدهء پرچم خوانده بودم؛ ولی این از شوربختی من بود که تا آن لحظه سعادت دیدارش نصیبم نشده بود...باری! هنوز ما به نزدیکش نرسیده‌ایم که وی را همچون نگین الماسی می‌یابیم که در میان هواخواهانش احاطه شده است. من با چشمان آگنده از مهر و باور به او می‌نگرم و با ادای رسم تعظیم نظامی احساسات غیرقابل بیانم را بروز می‌دهم. می‌خواهم خود را معرفی کنم؛ ولی کو زبان؟ زبانم انگار از من نیست. از خود می‌پرسم آیا این من هستم، همان افسری که نباید از هیچ کس و هیچ چیزی بهراسد؟ آری من خودم هستم؛ ولی می‌بینم که در برابر عظمت او گم شده‌ام و هیچ نشانه‌یی از وجودم پیدا نیست. فقط صدای قلبم را می‌شنوم که مثل همیشه در ظلمات درونم کار می‌کند و مثل یک طبل بزرگی کوبیده می‌شود؛ اما او با مهربانی دستش را دراز می‌کند، دستم را با انگشتان لاغر ولی زورمندش فشار می‌دهد، با صمیمانه‌ترین نگاه‌ها به‌سوی مان خیره می‌شود، لبخندی می‌زند و با صمیمیت خاصی می‌گوید: خوشحالم که با شما افسران جوان وطن آشنا می‌شوم.

حالا پس از گذشت آن روز با سرفرازی تمام به یاد می‌آورم که چگونه برای دیدن سیمای شریف و انسانی و شنیدن سخنان شکوهمند آن آزاده مرد خرد ورز، خویشتن را به آب و آتش می‌زدیم و به هر وسیله و بهانه‌یی که می‌بود حتا با داشتن یونیفورم نظامی اردوی شاهی در گوشه‌یی می‌ایستادیم و به آن سخن سرای بی‌بدیل خیره می‌شدیم. به او که همچون بحری در هنگام سخنرانی‌هایش در جوش‌وخروش و تلاطم می‌بود و صدای پرطنینش از دیوارهای سنگی دژ شاهی عبور می‌کرد و پیکر قصر نشینان مستبد را می‌لرزانید. نسل ما هرگز فراموش نخواهند کرد که چگونه او از پارک زرنگار و از پشت تریبون مقدس پرچم با انگشت سبابه‌اش ارگ سلطنتی را نشانه می‌گرفت و چگونه کاخ‌نشینان زمان را به خاطر سیه روزگاری مردم فقیر و بی‌پناه مان تهدید به انتقام می‌نمود ... در آن هنگام به نظرم می‌رسید که وی اگر امروز از پشت تریبون مقدس حزبش رنج‌های بیکران خلق‌های ستمدیدهء افغانستان را به گوش ارگ نشینان و زورمندان می‌رساند، فردا در پیشاپیش صفوف همین زحمتکشانی قرار خواهد گرفت که انقلاب ملی و دموکراتیک را به راه خواهند انداخت، به انتقام بر خواهند خاست، با داس و تبر و سنگ و چوب مسلح خواهند گردید و کاخ ستم را باژگون خواهند ساخت.

در آن روزان و شبان در میان رؤیاهای دست نیافتنی‌ام یکی هم این بود که آیا روزی فرا خواهد رسید تا من نیز از محضر آن انسان فرهیخته و سخن سرای دریافت‌ها و باورهای بکر و انسانی مستفید شوم و کسب لذت کنم؟ ... پسانتر ها که من هم افتخار پیوستن به سازمان سیاسی پرچم را پیدا کردم، دیگر این رؤیا تحقق یافته بود و سعادت دیدار و مصاحبتش گهگاهی میسر می‌گردید: در این جا در آن جا، در خانهء دوستان، در منزل خودش، در دفتر کارش، در هنگام تبعیدش در ماسکو و یا در شهرک حیرتان. او در این دیدارها بر سبیل عادت و اخلاق پسندیده‌اش به مخاطبش فرصت می‌داد تا هرچه در دل دارد برایش باز گو کند. در این گونه حالات او شنوندهء شکیبا، صمیمی و مانند یک یار و رفیق بسیار نزدیک حرف‌های مصاحبش را می‌شنید و کوشش نمی‌کرد با سؤال‌های به‌جا و بی‌جا تسلسل افکار وی را برهم بزند. حتا برای این که طرف مقابلش زیر تأثیر شخصیت قوی و باصلابتش قرار نگیرد به چشمانش نمی‌نگریست؛ ولی از لابه لای سخنانش به کنه افکار او پی می‌برد. بعد آرام‌آرام لب به سخن می‌گشود و آن چه لازم می‌پنداشت، بیان می‌کرد. در صحبت‌های خصوصی بسیاری وقت‌ها سخنش را با چند نکتهء ظریف آغاز می‌کرد و سپس سخنانش جدی‌تر شده می‌رفت و تا هنگامی که مانند جویبار خروشان به خروش نمی‌آمد از سخن گفتن باز نمی‌ماند.

 من در این دیدارها کاملاً احساس راحت کرده وسعی می‌کردم تا بیشتر بیاموزم و از آن بحر ناکرانمند دانش و اندیشه فیض تمام ببرم. در این دیدارها وی به انسان درس وطن‌پرستی، عشق به انسان و انسانیت، درستی کردار وراست گویی، تقوا و پاکیزه‌گی، بزرگ‌منشی و جوانمردی، پرهیز از ریب و ریا و به‌ویژه نفرت از دروغ گویی را می‌آموخت. او با دید ژرف فلسفی و تحلیل دیالکتیکی در بارهء دشواری‌های فرا راه مصاحبش اظهار نظر می‌کرد و راه‌های حل آن‌ها را برمی شمرد؛ اما هرگز پافشاری نمی‌کرد تا نظرش مورد قبول واقع شود. درواقع زنده‌گی کردن در دهلیز تو در توی منطق و فلسفهء نوین معاصر موهبتی بود که خداوند به آن انسان وارسته ارزانی کرده بود.

 دلم می‌خواست تا از میان این آشفته شهر ذهن به‌شدت خسته و حافظهء کهول و نامرتبم، خاطرات زیادی را بیابم و برای جوانانی که در بارهء او کم و یا هیچ نمی‌دانند باز گو کنم. اما از یک سو باز گویی کوهی از خاطره و حادثه در این مختصر ممکن نیست و از سویی حالا حالاها باور چندانی به این خامهء ناتوان نمی‌توانم داشت که این بار امانت رابه منزل مقصود رساند؛ اما به‌هرحال فقط دو خاطرهء کوچک از تقوا و پاکدامنی و حفاظت بیت‌المال آن پاکیزه وجدان.

 - روندهء ماسکو بودم، برای خداحافظی به نزدش رفته بودم به قصر ریاست جمهوری. در اتاق انتظار نشسته بودم و منتظر بودم تا مرا بپذیرد. در آن هنگام یاورش رفیق عزیز حساس بود و سخت مصروف جواب گفتن به تلفن‌ها و راه انداختن کارهای ارباب رجوع. چند تن دیگر ازجمله جناب حبیب منگل سفیر کشورمان در دولت شوراها نیز به‌نوبت نشسته بودند. سرانجام نوبت من شد و باریاب گردیدم. با دیدنم از پشت میزش بیرون شد، بغل گشود و با صمیمیت احوال پرسی نموده در بارهء هدف سفرم پرسید... هنگام خداحافظی ناگهان پرسید: - سفر خرجت را اجرا کرده‌اند؟ مقدار پولی را که حواله کرده بودند، گزارش دادم. سری تکان داد و گفت این مبلغ بسیار ناچیز است. اما برو من به رفیق منگل هدایت می‌دهم. من رفتم و این مسأله بیخی فراموشم شد. اما یک روز رفیق منگل در سناتوریم به دیدنم آمد ودر هنگام رفتن یک نوت صد دالری را بالای میز گذاشت و گفت رفیق کارمل این پول را برایت داده است. آری او هرگز از پول بیت‌المال به کسی تحفه و بخشش و تارتق نمی‌داد و ضرورت خریدن و مدیون گذاشتن کسی را احساس نمی‌کرد. حالا هم من هیچ تردیدی ندارم که آن مبلغ را از جیب شخصی خود پرداخته بود، نه از مال ملت.

 و:

 - من و شهید دگرجنرال نظر محمد را که به پست‌های معاونیت اول وزارت دفاع و لوی درستیز قوای مسلح جمهوری افغانستان مقرر شده‌ایم به دفتر خود می‌خواهد و در بارهء وظایف جدیدمان هدایات و دساتیر لازم می‌دهد. بعد متوجه می‌شود که نظر محمد یونفورم آبی قوای هوایی و مدافعه هوایی را به تن دارد. از وی می‌پرسد، آیا دریشی قوای زمینی افغانستان را تا هنوز برایت درست نکرده‌ای؟ نظر محمد پاسخ منفی می‌دهد. بار دیگر از وی می‌پرسد، آیا برایت لباس نو تدارک ندیده‌ای؟ او خاموش می‌ماند ولی من که همصنفی او در اکادمی ارکانحربی بودم و می‌دانم که تا چه اندازه بی‌بضاعت است، به عوضش جواب می‌دهم و می‌گویم منتظر معاشش است... با شنیدن این حرف‌ها نم اشکی در چشمان رهبر حزب و دولت سو سو می‌زند، زنگ را فشار می‌دهد و از یاور خود می‌خواهد تا دستیارش رفیق انور فرزام را بخواهد… فرزام که می‌آید دستور می‌دهد: پول تکهء یک دریشی و اجورهء آن را از پول دسترخوان ریاست جمهوری کسر و برای لوی درستیز صاحب حواله کنید. بعد چشمش به یونیفورم مندرس من می‌افتد و می‌گوید برای معاون صاحب هم. آه چه باید گفت؟ فقط می‌توان گفت که او یک گوهر بی‌بدیل بود و مثل الماس می‌درخشید. آیا می‌توان در برابر چنین گهر گران‌بهایی که مظهر تقوا و پاکی نفس بود و این دو ارزش سترگ انسانی را به اعضای حزب و مردم خویش می‌آموخت، سرخم نکرد؟ مگر درست نگفته‌اند که گوهرهای ناب در چنین حالاتی می‌درخشند و ارزش ویژهء خود رابه نمایش می‌گذارند؟

 البته این تنها من نیستم که خاطرات زیادی از او دارم، دیگران هم هستند، به‌ویژه کسانی که در دبستان سیاسی او آموزش دیده‌اند. به نظرم هرکه از خرد بهره‌یی دارد فضیلت این آموزش‌های وی برایش پوشیده نیست؛ ولی آن که از جمال خرد بی‌بهره است خود به نزد اهل بصیرت معذور.

 دریغا که مرگ او را از ما گرفت. انسانی را گرفت که با مبارزه بزرگ شده بود، مبارزه با او بود و در درونش می‌جوشید، تا آخرین لمحهء حیات تا واپسین دم.

 حالا دیگر سحرگاه است. من و رفیق راه و همراهم تشریفات خسته کنندهء گمرک ترمز را پشت سرگذشتانده و از مرز گذشته‌ایم. اینجا پل دوستی است، پل باعظمت و ساخته شده از فولاد ناب و آبدیده و مجهز با خط آهن برای انتقال کالاهای بازرگانی به وطن مان. مظهر یک دوستی صمیمانه وبی ریا که درزمان ریاست دولت پریزدنت کارمل و حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان بنیاد آن گذاشته شد و بعد مورد استفاده قرار گرفت. از پل آن طرف تر گمرک افغانستان است، با سیمای بشاش و آغوش گشاده مرزبانان مان که چه صمیمی‌اند و چه مهربان. کم نیستند در میان شان برخی از دوستان دیرین و همکاران روزهای دشوار که در کوران حوادث با من بودند و همراه با من! با هزار بهانه و با دشواری فراوان از نزدشان رخصت می‌گیریم و به‌سوی شهرک حیرتان که ماشاءالله حالا حالاها انداز یک شهر تمام عیار را به خود اختصاص داده است، می‌رانیم. به بازار می‌رسیم. بازار از جمعیت موج می‌زند و هرچه بخواهی در آن می‌یابی... نگاهم بدون اختیار به‌سوی ساختمان محقری کشیده می‌شود که مدت‌ها زنده یاد ببرک کارمل را در آغوش خود جا داده بود. یادم می‌آید که او در آنجا چه غریبانه می‌زیست، اما چه سرشار از غرور و مناعت نفس. یادم می‌آید که تا هنگامی که اختاپوت سرطان توان و نیروی مقاومتش را از وی نگرفته بود، هرگز حاضر به ترک کشور نگردید. آهی از دریغ و درد می‌کشم، به‌سختی از ریزش اشک‌هایم جلوگیری می‌کنم و متوجه می‌شوم که حیرتان پشت سرما است و سواد قریه‌یی به نام جیرتان از دور پیداست...

 سرعت موتر خود به خود آهسته می‌شود، هرچند آدینه روز است و ترافیک سنگین نیست. راننده به‌سوی راست سرک می‌نگرد و دست دعا بلند می‌کند. آه آنجا آرامگاه اوست، آرامگاه خردگرای سخنوری که کسی نه در فصاحت از وی کامل‌تر دیده بود و نه در بلاغت بارع تر از وی شنیده. از راننده خواهش می‌کنم تا لحظه‌یی درنگ کند. از موتر پیاده می‌شویم و همان طوری که به‌سوی آرامگاهش می‌رویم، به یاد سرودهء سپهری می‌افتم، نرم و آهسته قدم بر می‌داریم تا چینی نازک تنهایی‌اش ترک برندارد. ولی بلافاصله متوجه می‌شوم که او تنها نیست. او در قلوب و عقول همه ما جا دارد. برای آمرزش و آرامش روحش دعا می‌کنم و متوجه می‌شوم که سپیده‌ها در این جا نیز آرام‌اند و آرام خفته‌اند./

* این بیت و برخی تعبیرهای دیگر این نبشته از سهراب سپهری است