آقای ویس برمک وزیر داخله آرزو داریم اگر لازم دیدی و از شوکتت کاسته نمی‌شود نامه‌ام را مرور نماید و اگر با چشمان بسته از آن عبور کردید و ماهم به قول خواجه حافظ:

 حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس

 دربند آن مباش که نشنید یا شنید.

 سکوت می‌کنیم و دامان تاریخ را محکم می چسپیم و اعمال نامه شما را حوادث نگاری می‌کنیم.

 می‌آغازیم با کلام فرزند شرق (اقبال) که می‌فرماید:

 خدا آن ملتی را سروری داد

 که تقدیرش به دست خویش بنوشت

 به آن ملت سروکاری ندارد

 که دهقانش برای دیگران کشت.

 برمک خان – شاید خیلی‌ها مانند ما گیله و شکایتی از طارق بهرامی، معصوم ستانکزی (سور خلقی) (محب بچه) مشاور امنیت ملی ارگ نداشته باشند، زیرا -

 نیش گژدم نه از پی کین است

 مقتضای طبعیتش همین است ...

 و شماها که درد، رنج، غم و اندوه ما را می‌دانید و به یاد منصور اناالحق افتادیم که بر دار کشیدند و هرکسی توته جانش را می‌کند و سنگ و چوب را احواله اش می‌کرد و اما اوف نمی‌گفت، ولی خواجه شهر شاخه گلی را به سویش برتاب کرد و منصور فریادی کشید، مردمان شهر از منصور سوال کردند که چرا با شاخه گلی خواجه شهر فریاد کشیدی و با ستم این همه کس اوف نگفتی؟

 منصور بدون معطلی میگوید: کسان چه دانند که منصور کیست؟ ولی خواجه می داند منصور کیست...

 به قول حافظ –

 من از بیگانگان هرگز ننالم           که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

 ... از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وزآن گلشـن بـخـارم مبتـلا كـرد...
... من از بیگانگان هرگز ننالم
كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد
گر از سلطان طمع كردم خطا بود...
... وراز دلبر وفا جستم جفا كرد
وفا از خواجگان شهر با من
كمال دولت و دین بوالوفا كرد
بشارت بربكوی می فروشان
كه حافظ توبه از زهد ریا كرد.

 گاهی بخود ستیزداریم که نباید ازشما هم توقع داشته باشیم، زیرا گذشته است که آینده را می سازد وزمانی که به یاد کنفرانس بن می افتیم وخلاقیت یونس قانونی را به یاد می آوریم که سهم همه ترکتباران، هزاره ها وتاجیکهای بلخ بامی، هراتیان فرهنگ دوست؛ غوروبادغیس وپروان وکاپیسا، بدخشان هنرپرور، تخاریان، قندوزیان، بغلانی ها، سمنگانی ها ... را چون بسته های دالروزارت داخله ومعارف نوش جان کرد وکرسی هارا به قریه وولسوالی اش به یغمابرد.

 ویابرخورد ابله گونه (ببخشید) سلیقه ی شما با جنرال غیوروآزاده (محمد صادق مرادی) را بخاطرمی آوریم که برخلاف اخلاق، ادب، رسوم عسکری، شرافت انسانی ووطنی دربرنامه زنده به ناسزا گرفتی وبه قول معروف سزای قروت آب گرم، جواب زننده تروتحقیرزیبنده تردریافت کردی وخم به ابرونیاوردی وبه غیرت وشهامتت آفرین گفتیم وبرایت کف زدیم.

 اما مهمترازهمه وقتی که می بینیم سالهای سال است که یک انسان بی خاصیت برشانه های تان سواراست وتازیانه ذلت وجفابرشما می کوبد وزیرپالان حقارت چهارنعل می دوید.

 بلی منظورم عبدالله که بعدها دبل عبدالله شد، است وی تمام داروندارشمارا بی کفایتانه، وظالمانه وبی دریغانه وسخاوتمندانه به پای ارگ وارگ نشینان ریخت وهنوزکه هنوزاست دست ازسرشمابرنمی دارد ویخ دلش بیرون نشده است.

 شما دل خوش کرده اید که مالک گنج باد آورده وثروت آسمان افتیده شده اید وپول، موتر، قصر، باغ وزمین را برشهامت، همت، غیرت وافتخارات ترجیح داده اید وزیرسایه درختی سبزشده بی خارقندوقروت می زنید. آفرین والا ...

 چرا بی‌عاطفه این روزگار است؟                

 که هرکس با دلم ناسازگاراست

 وطن درخون ومردم خونرنگ شد

 به تقویم سیاهی ماندگار‌است.

 آقای برمک! جوانان رسالتمند وبرومند هزارستان همین چند شب قبل تا دروازه های فولای ودیوارهای کانکریتی ارگ استبداد صف کشیدند، داد خواهی کردند وروشنگری بی سابقه را درتاریخ این مرزوبوم به نمایش گذاشتند.

 ازشما به مثابه وزیر داخله می پرسیم واین حق را مادروطن به ما محفوظ داشته است تا بپرسیم - مگراینجا شهرخربوزه است وقانون جنگل وروباه هم حاکم جنگل است که هررستاخیز، حماسه، داد خواهی، حق طلبی وعدالت پسندی به خاک وخون کشیده شود وفردا ها وحساب ومحاسبه وجود ندارد؟ چرا هراعتراض مدنی با انتحاری پاسخ داده می شود؟

 حکومت جنایتکار تلاش دارد تا باچنین عمل خونین ترس وحشت رادرجامعه برپا نموده ودر مبارزات مدنی مردم پاسخ جنایتکارانه داده، صدای مردم را خاموش نماید، اما برعکس صفوف مردم بیش از پیش فشرده شده وعزم مردم برای سرنگونی رژیم خونخوارمحکم‌تر خواهد شد.

  چرا انتحاری در خانه وزیردفاع، وزیر داخله، رئیس امنیت یا سران جهادی نمی رود؟

 ارگ پیوسته از احتمال وقوع یک حمله مرگبار به راه پیمایان کابل حرف وحدیث بسیار گفته بود.

 تووزیرداخله هستی ومسول امنیت ونظم عامه وپاسداری مردم وطن را بعهده داری واین را می دانی همانگونه که امروزازامتیازهای مادی ومعنوی این وزارت را خود، برادر، اقارب وهم ولسوالی هایت مستفید می شوید، مسولیت فردای آن را نیزبه دوش می کشید وپاسخ خواهی داد ولوبه چاه آهوپناه ببرید.

 بلی آقای برمک! این را می دانی به قول تاجیکهای آنطرف رود آمو{ که فردای هم درکاراست }.

  فضا تنگ ست  اوج بال‌ها بعد

  شبی خاموش و قیل‌وقال‌ها بعد

 نویسند مورخان ازننگ تاریخ

  قرار ما بماند سال‌ ها بعـد.

 آقای ویس برمک! آیا چوکی، پول، قدرت ووزارت اینقدرشیرین وارزشمند است که تن به حقارت داد وهرگونه ذلت وسیاه کاری را برای حفظ وجمع آوری اش پذیرفت؟

 آیا انسان آزاد خلق نشده وبا دست خالی از دنیایی فانی نمی رود؟

 آیابا سازی هردول رقصیدن به حقارت وخسارتش می ارزد؟

 توکه ازچوکی وزارت وازامروفرمان وزارتت تا دروازه های شهربه پیشگاه طالب تروریست شتافتی وجان وقربان گفتی وازیک تروریست به خانه ات دعوت کردی ولی همان تروریست این شهامت را داشت که برایت بگوید: نه هرگزنان ونمک حرام را نمی خورم وتسلیم زر وزورنمی شوم.

 مگرخجالت نکشدی؟

 زمانی که حمدالله محب (مشاوربچه) ارگ که ازهرلحاظ با هم هعمخوانی ندارید، به شما زنگ می زند وپشت تلفون نیم خیزشده میگوید:

 موقوف التفاتم، تا کی رسد اجازت
ازدوست یک اشارت، ازما به سر دویدن.

 آیا صادقانه ازخود خجالت نمی کشی؟

 من به شیری که ازمادرخورده ای سوگندت می دهم:

 کارکردن باین خفت وذلت باهمچوریس حکومت وریس اجرایی حکومت وبا این وضع موجود وباین قتل کشتارخوشایند است؟

 آیا وجدانآ خودرا ملامت نمی کنید؟

 ازتوخواهش داریم لحظه دروازه دفتر را ببند وبه ریس دفترت بگوبه کسی اجازه داخل شدن را ندهد وباخود خلوت کن وازخود بپرس که من چه انجام داده ام چه کاری انجام می دهم؟

 آیاشخصیتت نسبت به غنی، محب و... کمتراست؟

 که خودرا پیش آنان چهارقات می کنی؟

 وروزانه ده هاپاسداروطن ومردم مظلوم وبی دفاع قربانی می شوند وچه کاری را انجام بدهم تا فلاکت موجوده کم وشانه های که زیرستم غنی خمیده اند سبک شود.

 آنان که درسنگرمی میرند اگرازبدخشان، بغلان، سمنگان، بلخ، جوزجان، فاریاب وسرپل اند ویا ازکابل وزابل، مگربرادروهمنوع تونیست؟

 آیا قلب مادری جریحه دارنمی‌شود

 آیاپدری درسکوت وتنهای اش اشک نمی ریزد؟

 آیاخواهری درگیلم غم برادرش عزاداری نمی‌کند؟

 آیافرزندان شهیدی یتم نمی‌شود وخانمش برای تکه نانی اقدام به تن فروشی نمی‌کند؟

 اگروجدانت حکم کرد که بلی تونسبت به اینان کوچکی می کنی ومن با کشته شده گان هیچگونه پیوندی عاطفی ندارم، آنوقت هرچه می توانی انجام بدهی وماهم سکوت نشینی می‌کنیم.

  آقای وزیر داخله! شهرها ازانسان خالی شد ومردم جوقه جوقه کشته می شوند وتعدادی فراررابرقرارترجیح می دهند وراهی غربت را پیش می گیرند وبدبختانه تعدادی این فراری ها دربحرها ودریا ها طمعه نهنگ وماهی ها ی گرسنه اقیانوسها می شوند وتعدادی دیگرآنان درزندانهای هولناک حامیان حقوق بشردروغین ودموکراسی های کاذب مانند پلچرخی شما زندانی وزیرشکنجه وشلاق روحی وروانی می پوسند.

 باچنین اوضاع واحوال وبا ین کشتن وبستن که درفاریاب، سرپل، غور، بادغیس، غزنی، ارزگان ... جریان دارد توخودرا راحت احساس می کنی؟

 به این اداره وکرسی وچوکی چه دل بسته یی که نمی توانی به برادروهمنوع ترکتباروهزاره خویش موثرواقع شوید؟ وآتش که برخانه وزندگی پشتون هلمندی وفراهی افروخته شده است، خاموش نمایی، پس فقط دالردروکنی وموترسواری وچند افسروسربازپولیس برایت رسم تعظیم نماید به این دلخوشی داری؟ اگرچنین است- پس وای بحال وروزگارتو... بادرود های گرم.

 نامه‌ام را با فریاد امیرصبوری به پایان می برم.

 شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
جام خالى، سفره خالى، ساغر و پیمانه خالى
کوچ کرده دسته دسته آشنایان عندلیبان
باغ خالى، باغچه خالى، شاخه خالى، لانه خالى
واى از دنیا که یار از یار میترسد
غنچه‌هاى تشنه از گلزار میترسد
عاشق از آوازه دیدار میترسد
پنجه خنیاگران از تار میترسد
شهسوار از جاده هموار میترسد
این طبیب از دیدن بیمار میترسد

 سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهاى انتظار بر من و تو بد گذشت
آشنا نا آشنا شد
تا بله گفتم بلا شد
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم
آب از آبى نجنبید
خفته در خوابى نجنبید
چشمه‌ها خشکید و دریا خستگى را دم گرفت
آسمان افسانه ما را به دست کم گرفت
جام‌ها جوشى ندارد عشق آغوشى ندارد
بر من و بر ناله‌هایم هیچکس گوشى ندارد...