زنگ تیلفون به صدا درآمد، ملأ عبدالرحیم که به خواب مرغی فرو رفته بود، از خواب پرید این‌سو و آن‌سو نگریست، دید که غیر از خودش بنی بشری در دفترش نیست، زنگ برقی را فشار داد، مگر از سکرتر، مدیر تحریرات و خانه سامان او خبری نبود، مجبور شد، گوشی تیلفون را خودش بردارد، با آواز غُر پرسید:

«بلی!» پس از درنگی دوباره پرسید: «هلو! کی هستی؟ کجا را کار داشتی؟ … بلی درست است. اینجا ریاست مبارزه با تروریسم است. … مه رییس هستم. گف ته (گپته) بگو…. چی گروگان گرفتین. کی ره؟ سفیر و اعضای سفارته! لا هول و الله چی کار بدی کردین! نام‌تان چیست؟ و مربوط کدام حزب یا سازمان هستین؟ چی؟ بی‌طرف هستین و پول کار دارین … چند ساعت؟ هشت ساعت وکت (وقت) می تین. خوب، درست است، ولیکن باید به یاد داشته باشین، که از این مطلب کسی دیگری بخصوص مطبوعات چی‌ها خبر نشون، ما باهم جور می‌آیم…. هلو! هلو!» پاسخی نگرفت، چون طرف گوشی را گذاشته بود.

از جا برخاست این‌سو و آن‌سو به قدم زدن پرداخت، نمی‌دانست چی کند؟ لحظه‌ی لرزانی در کارش آغاز و چراغ‌های سرخ تشویشش روشن شده بودند، مرغ فکر و اندیشه‌اش از این شاخه به آن شاخه بی‌جهت جست و خیز می‌زد، مگر چاره‌ی نمی‌یافت. سکرترش که مرد کارآزموده و روزگار گرم و سرد دیده و چند پیراهن را در کار اداری از دوران های پیشین کهنه کرده بود، از دو روز به این طرف مریض و در خانه بسر می‌برد.

عقل قاصر و شاطر رییس و یا همان ملأ عبدالرحیم به چیزی قد نمی‌داد. در فرصتی که فکر می‌کرد ومی اندیشید این‌سو و آن‌سو راه می‌رفت و تقلید بزرگان می‌نمود، با انگشتان دست راستش ریشه انبوه‌اش را شانه می‌زد، این خویگری یا عادت همیشگی او بود. در همین هنگام دندان آسیابش دو باره خله زد، در برابر آیینه قد نمای که در دفترش از سالیان قدیم وندیم گذاشته بودند، ایستاد و انگشت شهادت دست راستش را داخل دهنش نمود و کومه راست رخسار یا گونه‌اش را کشید، تا دندان‌هایش به خوبی هویدا گردند. دندان های بد رنگ و زردش، که دو سه عدد آن از اثر استعمال و کاربرد نسوار فرار کرده بودند و باقی نیز به حالت فلاکت‌باری رسیده بودند، نمایان شدند. به چشمان سرمه کرده‌گی‌اش، که رنگ سبز آن از لابلای رنگ سیاه سرمه نمادی ویژه‌ای داشت خیره شد. به قد بلند و شکمش که تازه بیرون برآمده بود، با غرور نگریست و با خود گفت:

«اوس رییسان غوندی شوی یم».

گلم غم خیال گروگان‌گیری دو باره در منزل فکرش هموار شد. از جا برخاست، گوشی تیلفون را برداشت و موضوع را مستقیم به وزیر و مسؤولان درجه یک کشور اطلاع داد. به پرسش های زیادی روبرو شد. نمی‌دانست چی کند؟ دو باره زنگ برقی را فشار داد و آن را زیر انگشت شهادتش سفت گرفت. اینبار راننده‌اش، که تازه از کار های خانه برگشته بود با نفس های سوخته وبریان داخل اتاق کار رییس شد و گفت:

«رییس صاحب امر کنین!»

رییس با لحن جدی پرسید:

«خانه سامان کجاست؟ در کدام گور سیاه دفن شده است!»

راننده‌اش گفت:

«صاحب او ره مه ده خانه شما رساندم، که گل‌ها را خیشاوه کند».

رییس در این وقت تنها به موضوع گروگان‌گیری فکر می‌کرد، در حقیقت متوجه گفتار راننده‌اش نبود، به مغزش که اکنون در منجلاب لوش و لای فرو رفته بود فشار آورد، تا شاید او را از این باتلاق بیرون بکشد. با خود اندیشید، مصمم شد، که عقل مسکون و مستورش به چیزی قد نمی‌دهد. تا اینکه سکرترش را که همیشه حلال مشکلات وو دشواری‌ها بوده است در نیابد. به راننده‌اش هدایت داد، که به هر ترتیبی که شده سکرترش را پیدا و حاضر کند.

ملأ عبدالرحیم رییس مبارزه با تروریسم، با آنکه گرم و سرد روزگار را در دوران جهاد در راه طالبان چشیده بود، مگر دست بی‌انصاف روزگار او را آدم بی بُرش و ناسوده بار آورده بود، نیاموخته بود و نمی‌دانست که چگونه برای دشواری‌ها راه حل جست‌وجو بدارد، چیزی که برای آدم مانند او بسیار ضروری بود. تمام استعداد او در آواز رسایش پنهان شده بود، قران را با آواز رسا تلاوت می‌کرد، اگر چه در بخش نظامی در سازمان آی -اس -آی پاکستان درس خوانده بود، مگر در کار عملی کله‌ی سبیل مانده‌اش کمتر کار می‌کرد.

راننده رییس، سکرتر ریاست مبارزه با تروریزم را درحالی‌که بیچاره از تب می‌سوخت به دفتر رییس مبارزه با تروریزم حاضر نمود، رییس بلافاصله جریان گروگان‌گیری را تشریح نموده و افزود: «چند نفر سفیر و اعضای سفارت افغانستان در کابل را گروگان گرفته‌اند و تقاضای دو ملیون دالر نموده‌اند و تهدید کرده‌اند، که چون آن‌ها از گرسنگی به ستوه آمده‌اند برای آن‌ها فرق نمی‌کند، که بالای‌شان چی می‌گذرد و از مرگ ترسی ندارند.»

سکرتر بدون درنگ از رییس پرسید:

«گفتین رییس و اعضای سفارت افغانستان در کابل را گروگان گرفته‌اند؟ امکان ندارد، چون ما در کشور خود سفارت نداریم، شاید سفیر و اعضای سفارت کدام کشور دیگر را گروگان گرفته باشند.»

رییس ملأ عبدالرحیم که تا همین لحظه متوجه این مسأله نشده بود، یکه خورد و به مغز کودن خود نفرین فرستاد، به خاطر اینکه نزد سکرتر کم نیاید. خم به ابرو نیاورد، درحالی‌که در حقیقت خود را باخته بود، به سکرترش گفت:

«خوب یک کاری کرده‌اند. باید چاره جُست».

از روی تصادف زنگ تیلفون دوباره به صدا درآمد و اینبار سکرتر گوشی را برداشت و پس از گفت و شنود دوام‌دار به رییس چنین گزارش داد:

«رییس صاحب چند نفر سربازان خود ما که چرسی هستند و در این ماه مبارک رمضان از گرسنگی به ستوه آمده‌اند و نشه چرس خراب‌شان کرده است، در یک رستوران به نام رستورانت سعادت افغانستان، که لوحه آن از اثر جنگ‌ها شکسته و بخش رستورانت آ ن حذف شده است و تنها سعادت افغانستان آن مانده است، داخل شده‌اند و کارکنان رستورانت را به فکر اینکه سفارت افغانستان است گروگان گرفته‌اند. من برای‌شان گفتم: که این موضوع شخصی است و به دولت طالبان کرام ارتباط ندارد، با آنهم به سربازان هدایت بدهید، تا در محل رفته و با آن‌ها صحبت کنند و به موضوع خاتمه بدهند».

رییس درحالی‌که به استعداد و توانایی سکرترش رشک می‌برد و از سوی دیگر به آن می‌بالید تشکری کرد و پس از درنگی با افتخار و غرور گوشی تیلفون را برداشت و به وزیر و مقام‌های باصلاحیت درحالی‌که از خوشی در پیراهن و تنبان کشالش نمی‌گنجید، گزارش داد که موضوع گروگان‌گیری را بدون اینکه آب از آب تکان بخورد با استفاده از تجارب و اندوخته‌های درسی‌اش که در پاکستان فرا گرفته است، پایان داده است و گروگان گیران را نیز عن‌قریب گرفتار خواهند نمود.

پایان

سرطان ۱۳۹۴