سقوط افغانستان به دامن هرج و مرج، بار چندم است که در تاریخ افغانستان اتفاق می افتد. به همین لحاظ است که مردم نسبت به این سقوط و حاکمیت جبارانه تروریسم قومی و دولتی، واکنش خاصی نشان ندادند. آسیب شناسی های صورت گرفته از جامعه افغانستان با ترکیب قومی چند پارچه و متکثر، یک جامعه به شدت چند قطبی با گسست های عمیق اجتماعی را نشان می دهد. نگارنده قصد دارم به علت های این فروپاشیدگی تاریخی و گسست در مسیر مدنیت شهری، حاکمیت طالبان و ایجاد فضای جدایی طلبی، به چند مورد خاص در این خصوص اشاره کنم:

اول- نخستین علت این سقوط و بی تفاوتی مردم در برابر آن، عدم تحقق مفهوم ملت به معنای واقعی است که حتی قبل از سقوط نظام جمهوریت و کاپی مدنیت شهری غربی و دموکراسی تحمیلی، عملا در ذهنیت ها فروپاشیده بود. نظام متمرکز، ذهنیت قوم گرایی محض، فساد گسترده، عدم شایسته سالاری، نیپوتیزم به شدت حاکم، مداخله بیرونی، فضای بی اعتمادی، رهبران دیسانت شده و تاثیر بازی استخباراتی بالای آن، از جمله علت های نخستین عدم تحقق مفهوم ملت در میان اقوام ساکن  افغانستان شده بود. این فضا کماکان در زیر ابر های سقوط و فروپاشیدگی فعلی و افغانستان تحت حاکمیت طالبان، محسوس است. به همین علت است که مباحث فدرالیزم قومی، تجزیه طلبی و ... مطرح می شوند؛

دوم- از اینکه نظام های سیاسی، به اساس مداخلات خارجی، ذهنیت قومی و هژمونی تباری، شکل گرفته بود، هیچگاه نتوانست در ذهنیت عام مردم افغانستان، نفوذ کند و ته نشین شود. در عوض، فروپاشیدگی ایدولوژیک یک ملت به شدت منقطب و چند پارچه با اهداف متفاوت و حتی در بسیاری موارد متضاد را شاهد بودیم؛

سوم- جامعه طبقاتی که نتیجه فرایند تطبیق یک روند نا کام، نافرجام و به شدت متفرق کننده ی زیر نام دموکراسی بود که تقسیم امتیاز های سیاسی و اقتصادی را به اساس برداشت های خاصی، حاکم ساخته بود. یعنی عملا ذهنیت فروپاشیده، منقسم و دارای گسست، از منابع قدرت و ثروت در جهت، تعقیب مسیر متفاوت و اشتباه، استفاده می کرد. در چنین جوامع دارای مریضی لاعلاج تعصب و خودبزرگ بینی قومی، در تار و پود آن ریشه دوانده است، چگونه ممکن است که یک جمعی از مافیای قدرت، مواد مخدر، اختطاف چیان بودند، زیر نام دموکراسی به زر اندوزی بپردازند و از حربه های به ظاهر دموکراتیک، حقوق اساسی مردم را که عبارت از حق تامین معیشت، امنیت و نان بود، سلب کنند؛

چهارم-چون فرهنگ سیاسی درست در جامعه نضج نگرفته بود، بنا بی باوری به کار کرد نظام های سیاسی، به یک باور کلی مبدل شده بود. سطح مایوسی و عدم انتظار از کارکرد دولت ها ونظام های سیاسی، برای بهبودی وضعیت، به سست شدن بنیاد های فرهنگ سیاسی، کمک کرده بود؛

پنجم- به علت اینکه در رفت و آمد نظام های سیاسی، دست بیرونی و قدرتمند، نقش اساسی را بازی می کردند، بنا باور عمومی شکل گرفته در ذهنیت مردم این است که نباید نگران سقوط و رویکار آمدن نظامها بود؛ چون قدرت های بزرگ به اساس سهم شان در منفعت سیاسی و نظامی، دست به این تحولات می زنند. اگر نظامی رفت، دیگرش خواهد آمد و مردم نباید نگران رفت و آمد آن باشند؛

ششم- مردم بر اثر چهاردهه بحران، در خلای فکری برای بقا قرار داشتند.هیچ برنامه ی منظمی منحیث یک نسخه نجات بخش برای آینده کشور وجود نداشته است. برداشت های قومی، و سیاست های تباری، در نزد سیاسیون که از احساسات و عواطف مردم، استفاده ابزاری می کردند، مردم را بی باور به اصل تغییر و حق تعیین سرنوشت ساخته بود؛

هفتم- رهبری در جامعه شکل نگرفته بود. حتی اقوام مختلف که در مسیر سیاست قومی، در حرکت بودند، از فقدان یک رهبری موثر رنج می بردند. درحالیکه در چنین مواقع مهم، باید یک رهبری وجود داشته باشد و یا عرض اندام کند تا به بلند بردن روحیه مردم کمک کند و مردم به اساس امید به آن، به سرنوشت خویش علاقمند باشند. در حالیکه عکس آن در قضیه سقوط افغانستان، صادق است و سقوط ذهنیت ها را شاهد بودیم.

 

آنچه که بحران سقوط ذهنیت ها و فروپاشی ایدیولوژیک در میان مردم افغانستان را دمن زده است، می تواند علت های مزیدی هم داشته باشد، اما چنین سقوطی نمی تواند جدا از تاثیر بیرونی، اتفاق افتاده باشد. ذهنیت سازی برای بی باوری اندیشه و نسبت مردم با تعلق جمعی مانند ملت، کار سازمان های استخباراتی بود که نتیجه هم داده است. راه برگشتی وجود ندارد و برای ملت شدن، تمام پل های عقبی ویران شده است. متاسفانه هیچ بیرون رفتی در ذهن نگارنده، وجود ندارد. شاید همه با این استدلال موافق نباشند. واقعیت را باید با تلخی هایش پذیرفت. در غیرآن می شود با اتلاف وقت، به مفاهیم بی معنای ملت شدن، اتحاد ملی و سایر مفاهیم بی اثر، اشاره کرد.