روی جلد سفرنامه جارج
روی جلد سفرنامه جارج

بخش اول:

روز ۲۵ جولای ۱۷۸۳ از پشاورهمراه با یک قافلۀ بزرگ که بخشی از مالیات کشمیر را به شکل شال های ابریشمی بار داشت، راهی کابل شدیم و روز ۲۶ جولای به تمرود (جمرود) در هشت کیلومتری پشاور در جنوب سلسله کوه های صخره ای رسیدیم که گرمای تف آلودی از آن به سوی ته دره می وزید. ساکنان این قریه باوجودی که همه افغان بودند و در آن مسافت کوتاه از پشاور زندگی می‌کردند، کوچکترین اعتنایی به تیمورشاه درانی و حکومتش نداشتند.

در میان قافله چهار سگ بزرک هیکل تبتی بود که آزاد خان والی کشمیر برای شهزاده فرستاده بود. سگ بانان سگ ها را به دند آبی بردند که یک زن افغان از آن آب می گرفت و به مجرد دیدن سگ ها با فریاد ساکنان قریه را صدا کرد و خود با حوالۀ سنگ ها، سگ ها را گریختاند. اهالی که از خانه ها سرازیر شدند با فریاد بر تیمورشاه و افرادش ناسزا و دشنام داده، سگ ها و پاسبانان را دواندند تا پاسبانان قافله به کمک شان شتافته نجاتشان دادند."

کوتل خیبر
کوتل خیبر

بخش دوم:

 

کوتل خیبر

روز بیست و هفتم (جولای ۱۷۸۳) به دکه Dickah رسیدیم. دکه قریۀ کوچکی در ۳۶ کیلومتری (۱۸ cosses یا kos واحد مسافت هندی، هر واحد کمی بیشتر از دو کیلومتر) پشاور و در کرانۀ جنوب دریای کابل یا دریای اتک که از این نقطه به سوی راست یا شرق جریان می‌یابد قرار دارد. پس از آن که کمتر از چهار کیلومتر از جمرود (تمرود) دور شدیم وارد تنگی باریکی گردیدیم که در دل رشته کوه ها در شمال قریه فرو می رود. در مدخل این تنگی افغان ها قافله را متوقف نموده و منتظر تعدادی سربازان تیمور شاه شدند که از هر مسافر مبلغی حق العبور می گرفتند تا از منطقۀ شان بدون آزار بگذرند؛ آنان همچنان از حکومت پشاور نیز برای امنیت رهروان مبلغی مقرری سالانه می گرفتند.

در بخش اول سفر امروز که به خاطر خطر و خستگی زیاد، سراسر سنگین بود، باران نیز چون سیل می بارید پریشانم ساخته بود زیرا کاغذ های مرا نابود کرده، حواله ام را که دیگر نه مهر و نه نشانی داشت بی اعتبار ساخته و دار و ندارم را برده بود ولی مقارن پایان روز در کنج ذهنم احساس می کردم پیشامد های ناگواری را تنها با یاری بخت پشت سر گذاشته ام. وقتی باران گذشت، گرمای آفتاب شدت یافت و آب یا سایبانی نیز میسر نبود. چون سفر طولانی بود و قافله نیز به کندی پیش می رفت، نزدیک سی نفر از افراد سواره که بسیاری نیز مسلح بودیم برای رهایی از این ناگواری ها تصمیم گرفتیم از همراهی با آن بگذریم. اگر در وضعیتی که داشتم، مثل سایر مردم تجربه را به کار برده و به گفته معروف "در عجله کوتاهی" نموده و اندک به نتایج عمل خود می اندیشیدم، نباید با این دستۀ دن کیشوت* یکجا می‌شدم.

هنوز چهار مایل نرفته بودیم که دستۀ کوچکی از افغان ها از کوه پیدا شده، راه را بر مابست و با لحن آمرانه برای گذشتن از منطقه شان مبلغی حق العبور خواستند. در این جا به حیث یک روایت گر صادق خود را ملزم می دانم بنویسم ما باوجود برتری آشکاری که داشتیم، ذره ای شهامت نکردیم و گروه ما با رفتار بزدلانه اش نا روا طعمه آنان شد. ما نزدیک به سی تن افراد ظاهراً استواری بودیم که به جز من، بیشتر شان تفنگ های فتیله ای یا سلاح کمری داشتند. سر خیل ما را که مردی قوی هیکل با ریش انبوه و بروت های زمخت بود و بر اسبی تنومند نشسته بود، ترسی شدید برداشت که حالتش به‌زودی بر دستۀ ما اثر کرد. مردان کوهی نیز از این پیشامد غافل نماندند و بی آن که هنگامه برپا کنند، به تاراج معمول خود پرداختند؛ ولی ترس رسیدن قافله آنان را از غارت کامل همراهان ما بازداشت. من از خطر در سفر امروز بیم داشتم، نقدینه ام را در دو کیسۀ باریک و دراز شبیه کمربند مخفی نموده و به دور پاهایم پیچانده بودم. این تدبیر سودمند افتاد زیرا افغان ها که دو دلی ام را در فرود آمدن دیدند، مرا از زین به زیر کشیده، با زور لباسم را جستجو کردند و وقتی چیز با ارزشی نیافتند، خواستند با من به شدت رفتار کنند تا یک هندو از نزدیکان دیوان کشمیر که مرا از اقامتم در آن دیار می شناخت، نفوذش را به کاربست و جزیه ای در برابر رهایی ام پیشنهاد کرد. این هندوی سخاوتمند؛ که آرزو دارم پس از این مجبور به چنین کوچ نه گردد، با آن قاتلان چنان با حرارت و مصرانه گفتگو کرد تا یکی از آنان مشت محکمی بر صورتش نواخت. هرچند او دست از اصرار بر نداشت ولی با سماجتی کاری، که با مشتی پول همراه بود به هدف رسید.

در پایان این ماجرا سوار بر یابوی خود شده و در خوشی خلاصی با دیگران شریک گشتم که مشت محکمی بر پشتم خورد و تا روی گشتاندم، افغانی را دیدم که خوش داشت توجهم را به این شکل جلب نماید و ذوق زده گفت، چون اکنون قافله می‌رسد، شاید همراهان ما بروند؛ لذا اگر به فکر جان خود باشیم، تا قافله از محل این حادثه نگذشته اند، باید منتظر شویم و با آن نرویم. این هشدار را من و کسان دیگری نیز پذیرفتیم ولی سر خیل بی باک ما از طمع نزدیک شدن نجات دهان باز کرد و با طمطراق و ناسزا به افغان ها، قصد نمود اموال و غرورش را دوباره از دست آنان بگیرد که این کار جنون افغان ها را بر انگیخت و با آن که قافله نزدیک بود، خنجر هایشان را بر آورده، سپر کشیدند و او را برای پس گرفتن آن چه از دست داده بود به مبارزه طلبیدند. در قسمت پایان این سفر، هندویی که به اندازه نیم مایل از آن جا دور شده بود، به وسیلۀ یک دستۀ کوچک این رهزنان که ناگهان از کوه ها سرازیر شدند غارت شد و مالش را که تا چهار صد روپیه ارزش داشت، پیش از آن که کمک به سروقتش برسد به یغما بردند. پس از آن خطر و زحمت روز، با خوشی بسیار دریای کابل و قریه کوچک دکه را که شب همانجا توقف کردیم دیدم.

منزل میان جمرود و دکه، معمولاً کوتل خیبر خوانده می‌شود و یگانه بخش راه است که در آن منتظر خطر زیادی از سوی باندیت ها باید بود. افسر محافظان قافله در این محل افرادش را دستور داد تا قافله را رها کنند و در اول صبحِ روز دیگر حرکت کنند. این پیشامد که بالاخره امنیت و سیر و سفر را آسان می ساخت، به آسانی میسر نشد زیرا شتربان با زحمت زیاد تن به پذیرفتن داد، آن هم با رسیدنِ نورمحمد که ناگزیر شد او را با لت و کوب وادار به اطاعت کند؛ در غیر آن باز مجبور بودم راهپیمایی ملال آور قافله را تحمل کنم. پیش از آن که گزارش این منزل سفر را به پایان برسانم، لازم می دانم به اختصار اطلاعاتی در بارۀ قبایل افغان که دیگر از منطقۀ شان گذشته ایم، به حضورتان تقدیم نمایم.

طبعاً شگفت خواهید کرد که بدانید چگونه یک جمعیت کوچک مردم در نزدیکی پایتخت امپراتوری پهناوری می توانند همواره یکی از راه‌های عامه را در تصرف خود داشته باشند؟ رفتار بی قانون این طایفۀ افغان ها که در این سرزمین به نام «هیبر Hyber» (خیبر) شناخته می شوند، از خرفتی دولت تیمور شاه و آرزوی داشتن [مردم] دارای روحیه نظامی او بر می خیزد. آن ها با وضعیت منطقه شان که یک رشته کوه ها را در بر گرفته و دامنه های اندک در دره های آن کمترین نیاز های حیات انسانی را فراهم می توانند، نیز کمک می شوند تا زندگی از راه غارت را دنبال کنند. این نژاد خشن آدم ها چنان به کندی در مدنیت پیشرفته اند که بخش زیاد شان مانند غارنشین های افسانه های قدیم، درون غار ها و یا لای صخره ها به سر می برند. آنان با آن که به مذهب محمدی (اسلام) باور دارند، اطلاع شان از مسلمانی همان اندازه است که می دانند محمد پیامبر شان بود و چهار یار کبار داشت، و آن که فارسیان و تمام فرقه (شیعه) علی نسلی خبیث و کافر اند. گویش خیبری ها از ریشه زبان مشترک افغان ها است ولی بیشتر با فشار بر گلو ادا می‌شود و قبایل همسایه آن را خوب نمی فهمند. تیمورشاه که در گذشته زمستان ها را در پشاور می گذراند که بسیار ملایم تر از کابل است، هیچگاه از قلمرو خیبری ها بدون آن که بر پیشاپیش و یا عقب قافله اش دستبرد بزنند، عبور نه کرده است. یک ارمنی که در سفر از ملتان به قصد کابل با هم آشنا شدیم، چون به پشاور رسید از بیم خطر در کوتل خیبر به ملتان برگشت که از پشاور مسافتی سه روزه بود؛ از آن جا سپس به کندهار رفت که منزل یکماهه نیاز دارد، از آن جا تا کابل نیز سه هفته سفر لازم می افتد و تمام سفرش سراسر ۹ هفته را در بر می گیرد؛ در حالی که این سفر از مسیر خیبر در ۱۱ روز به سر می‌رسد. این جریان در عین آن که احتیاط و حوصلۀ ارمنی را گواهی می دهد، ترسی را نیز بیان می نماید که مسافران از خیبر در سر می پرورانند.

جگدلک سال ۱۸۷۹ عکاسی بروک
جگدلک سال ۱۸۷۹ عکاسی بروک

بخش سوم:

پیش از رسیدن صبح بیست و هشتم (جولای ۱۷۸۳) به همراهی دسته ای که از قافله حفاظت می کرد دکه را ترک گفتیم و در فاصلۀ نزدیک به ۱۴ مایل نزدیک قریه بیسولی (Bissouly) [بساول Bussawul] توقف کردیم تا بار و بنۀ خود را که تمام صبح زیر باران تند قرار داشت خشک کنیم. باز که به راه افتادیم با موانع بی شماری مانند تاریکی نهایی شب و جریان پی در پی سیلاب که از ریزش باران پدیدار شده و ناگهان به تندی از کوه ها سرازیرمی گردید و با خود سنگ های کلانی را می غلتاند که آواز شان به غرش رعد می ماند رو به رو شدیم. نیمه های شب بود و آسمان را ابر های تیره پوشانده بود، غرش سیلاب ها از هر سو به گوش می رسید و در ذهنم نوعی ترس آمیخته با هیبت می آفرید که بدون اراده موجب می‌شد این صحنۀ با شکوه طبیعت را با احساس عمیق در ذهنم ستایش کنم.

با رسیدن به نهری که باران آن را بسیار فراختر ساخته بود، رئیس قافله ما اول یکی از زنان دلخواهش را پیش فرستاد تا با جمع قافله به زحمت نیفتد و او با آن که بر اسب تنومندی سوار بود، تا به نهر داخل شد، شدت سیلاب او را ربود و غرق شد. این پیشامد توقف فوری را بار آورد و به طور نمایانی رئیس قافله ما را اندوهگین ساخت که خود را بر زمین افگند و بر سر نوشت معشوق زار نالید. در پایان روز جسد گل آلودش در کنار رود یافت شد و پس از مراسم معمول خاکسپاری اش دستۀ ما از نهر که اینک فراخی اش کمتر شده بود گذشت.

روز بیست نهم پس از پیمودن مسافتی حدود بیست و چهار کیلومتر به جلال آباد رسیدیم که در گذشته شهر بلند آوازه ای بوده است و هرچند اکنون به زوال افتاده ولی هنوز رفت و آمد متوسط کاروان ها را تسهیل می‌تواند. این شهر یک بازار عمومی دارد و نواحی اطراف آن شکر ناپاک (گُر) تولید می کند. دیروز دهات گشاده و پربار بود، امروز راه به بیابان خشکی کشید که به تپه ها منتهی می‌شد.

روز سی ام پس از فاصله نزدیک به ۱۶ کیلومتر به قریه بالاباغ Balabaugh رسیدیم، روز سی و یکم به قریۀ گندمک در بیست کیلومتری بالاباغ بودیم و حدود ده مایل دیگر به سوی شرق گندمک از دریای قابل عبوری گذشتیم که به استقامت جنوب یا راستِ گندمک جاری بود و بر روی آن بقایای یک پل ساخته از خشت قرار داشت. هوا که تا حال گرم بود، در این نقطه ناگهان سردی گرفت که نه از اثر تغییر هوا، بلکه کاملاً آن چنان که مسافران تجربه کرده‌اند، بنا بر خاصیت اقلیم این بخش کشور بود. نه مدت کوتاه توقف ما اجازه می‌داد علت این دگرگونی سریع را جستجو کنم و نه همراهان من با آن که با راه آشنا بودند می‌توانستند توضیح قابل قبولی بدهند. من معتقدم مسافران در سراسر آسیا تنها به خاطر منفعت یا آسودگی به راه ها می روند گاهی نیز سفر مذهبی می کنند. اشتیاق آگاهی، حتی کسب لذت به ندرت آنان را بیرون می کشاند و بی آنکه گامی به بیراهه بگذارند، از منزلی به منزل دیگر می روند. با این حال در دانستن نرخ اشیا در همه بازار ها دقیقاً وارد اند و می دانند جایی گرم است یا سرد، فراتر از آن نه چیزی می فهمند و نه می پرسند. در نزدیک قریه گندمک سنگ سفیدی دیده می‌شود که می گویند شبیه کلۀ فیل می باشد و چنان که فکر می کنم، واژۀ فارسی اش سنگ سفید است. هوای این گوشه باید مملو از ذرات شوره باشد زیرا تمام پاره های بدنم که برهنه بود، با مادۀ سفید فلس گونه شور مزه پوشیده شد و در زمان کوتاهی روی جلدم خراش برداشت.

نقاشی جگدلک سال ۱۸۴۲
نقاشی جگدلک سال ۱۸۴۲

در اول آگست پس از بیست کیلومتر راه، در باراکو Baracow (برکی؟) درۀ ریگی غیر مسکون بودیم. افسر محافظان در این روز با کسانی که سواری خوبی داشتند راهی کابل شدند و دستۀ ما به شمار اندکی کاهش یافت. ما در هنگام گرمای چاشت در جگید علی Juggid Ali (جگدلک) ماندیم، جایی که فکر می کنم در آن تنها یک خانه بود که زیر سایه چند تا درخت قرار داشت. گفته می‌شود در تمام مدت سال باد در این ناحیه با خشونت می وزد؛ نیروی باد در هنگام توقف ما پایین نیامد و اگر وزش معمولی آن بدین اندازه بوده و ایلوس Aeolus رب النوع باد در زمان ما زندگی می کرد، جگید علی را به‌عنوان یکی از پایتخت هایش بر می گزید. نورمحمد (یکی از همراهان نویسنده از کشمیر) که تصور می کنم حضورش را فراموش کرده اید، به این خیال که پولم تمام شده یا آن که دیگر به او چیزی نخواهم داد، تا مدتی با من با بی اعتنای و تقریباً توهین رفتار کرد و باوجود اطمینان های قبلی که محمدان های با ایمان هیچگاه تنها نمی مانند، هرگاه وی از یک تاجر اسب و من از کیسه شخصی قرض نمی گرفتیم، پریشانی زیادی را می دیدیم. در سوم آگست که روز درازی بود، از سه صبح به راه خویش ادامه دادیم و با پایین رفتن از کوهی پر نشیب که یک پهلوی دره باراکو را تشکیل می دهد، افسار قاطرم گسیخت و من، حیوان و بارش به تندی تا ته دره غلتیدیم. در هنگام سرازیر شدن با فریادی خشمگین کمک خواستم ولی هرکس مشغول کارهای دلچسب تری بودند و فریاد التماسم را نشنیدند. هرگاه نورمحمد را که از کنارم می گذشت ندیده، با زاری کمکش را نمی طلبیدم، روزگارم بسیار بد تر از این می بود. پس از درنگی دراز و نفرینی از زیر دل، که با شکیبایی برداشتم، تن به ماندن داد تا پس از کمک در گرد آوردن کالای پراگنده من و ترمیم افسار قاطر، دوباره با هم به راه افتادیم. در جریان یک گفتگوی تند که رفتار دون او و طالع بد من با حرارت یاد آوری شد، متوجه شدیم از راه بدر رفته ایم. ولی اثر دوجانبه ترس به‌زودی غصۀ گذشته را خشکاند و تلاش ما را در یافتن راه درست که پس از سرگردانی زیاد میسر گشت، یکجا ساخت.

با گذشتن از یک رشته تپه های سنگلاخ، که بدون دخالت دره ای، نزدیک هشت مایل ادامه داشت، وارد جلگه ای فراخ و پر آبی شدیم که با دهات دیوار کشیده، از هم جدا می‌شد. دریای کابل از میان این جلگه می گذرد و در مسافت چهار یا پنج مایلی جنوب شهر پلی از روی آن می گذرد که با خشت ساخته شده.

تصاویر از کتابخانه ملی بریتانیا British Library:

جارج با پدرش یوهان راینهولد فارسترز در تاهیتی؛ ۱۷۸۰
جارج با پدرش یوهان راینهولد فارسترز در تاهیتی؛ ۱۷۸۰

بخش چهارم:

با نزدیک شدن به پایتخت، بازار آرایش سر و صورت رونق یافت، ولی این جا شیوۀ زینت افراد بسیار متفاوت از کج کلاه های اروپا است. مسلمانان به جای پودر زدن و چنگ دادن موی سر، آن را تقریباً می تراشند و دور از تصور، این آرایش به زنخ صافی نمی انجامد، مسلمان زیبایی صورت و حتی غرورش را با طول و عرض ریش خود اندازه می گیرد(۱) در این بلاد سوگند به ریش، تعهد غریبی نیست و اگر به مردی «بد ریش» خطاب شود، سرزنش تند تلقی می گردد؛ اما لوندی به خصوص در مورد آراستن ریش در میان محمدان ها پسندیده نیست و هرچند بر ریش پودر مرچل و پُماد نمی زنند، اما آن را با دقت زیاد به شکلی دلخواه می چینند و اگر رنگ طبیعی ریش را نمی پسندیدند، با نوعی رنگ سیاه جلا دار(۲) آن را می آلایند که مدت درازی دوام می کند. با یک تصور از رفتار نورمحمد، میل داشتم بدان جهت که شاید او را از این پس نبینم، آخرین بار کردار او را بیازمایم و خواستم برای پس دادن قرض من که از روی انصاف و حسابی مختصر، برابر شش شلینگ می شد زمانی را قرار بگذاریم. او با لاقیدی پاسخ داد وسط راه جای مناسبی برای تصفیه حساب نیست و در فرصتی آینده به آن می رسد.

شامگاه پس از حدود سی مایل راه به کابل پایتخت امپراتوری افغان رسیدم و پس از جستجوی بسیار یک گرجی به نام «بگداسیر» را یافتم که معرفی نامه ای از یک هموطنش در کشمیر آورده بودم. پس از خواندن نامه، نیمه اپارتمانش را با کمک هایی که به درد یک مسافر می خورد برایم پیشکش کرد. این پیشنهاد دلخواه را بی گپ و سخن استقبال کردم و بی درنگ بر سفره ای خوانده شدم که سپس بگداسیر گرجی و آن ارمنی که پیش از این به مسیر نا مستقیم سفر او از پشاور به کابل اشاره کرده بودم نیز نشستند. میزبان من در کاروانسرایی، که پیش از آن خرجش را سودا گران خارجی می دادند، زندگی می کرد و بیست سال عمرش را در کابل گذرانده بود. اولین توجه من روشن ساختن وضعیت حواله های شاریده ام به او بود، که تا دید، سرش را به نشان آن که در برات ها سیاهه ای باقی نمانده تا کسی حاضر باشد از آن در هرگونه سودا پولی به دست آورد، تکان داده گفت، سودا گران کابل در معاملات خلق و خوی متفاوت با سوداگران هندی دارند و با بسیار زحمت تن می دهند سند کاملاً معتبری را اجرا کنند، چه رسد به برات بی اعتبار من. روز دیگر واقعیت این دلیل کاملاً ثابت شد زیرا هیچ یک از سوداگران شهر و آن هایی که کار و بارشان همین بود، تا فهمیدند اسنادم حاوی پرداختن مبلغی پول می باشند، حتی نیت به خواندن آن ها نکردند. آشکار بود این رویداد بر پیشرفت آینده ام اثر دارد و می ترسیدم تا به دست آوردن حواله روشنتری، در کابل گرفتار شوم. در این هنگام پیشامدی ذاتاً بسیار نا چیز تر از این در برابرم رخ داد، ولی بدان جهت که احتمالاً برای تجسم سیرتی ملی شاید به کار رود، ارزش یادداشت دارد.

استربانی که از پشاور همراهم بود، مرا متهم کرد در راه به او روپیۀ نقلی داده ام و اکنون بدل آن را می خواست. او پیش از آن، از سوء ظن خود در مورد این سکه پول، که یکی از مسافران به او داده بود مرا خبر کرده، دخالتم را برای خساره التماس داشت. هنگامی که این واقعیت را بع یادش آورده، و زشتی بی شرمانه آن نیرنگ بازی او را هرزگی خواندم؛ بچه گک، زیرا او بیش از شانزده سال نداشت، با جسارت به من گفت، سخن را کوتاه کن و الا ترجیح می دهد پیش قاضی رفته؛ با آن که خودش در پشاور گواه پرداخت نیمه اجرت بود؛ دعوای دو چندان کند که اجرت تمام قاطر های کرایی را نداده ام. این همه بی باکی با ظاهر چنان جوان وی، مرا یکدست به ترس انداخت و بی درنگ دست به کیسه بردم که از قصدش جلوگیری کنم، اما بگداسیر که گفتگوی ما را شنیده بود ایستادگی کرد که نباید هیچ پولی بی حکم قاضی پرداخته شود. آنان به محکمه قاضی رفتند، استربان آنجا بی هراس به درستی دعوایش سوگند یاد کرد، بگداسیر پول را بی درنگ داده، بازگشت و با کشیدن علامت صلیب بر بدنش، نجات آسان مرا از چنگال آن جوان که شیطان مجسمِ بود مبارک گفت.

جارج راینهولد فارسترز
جارج راینهولد فارسترز

چند روز پس از رسیدنم به کابل، تصور می کنم از اثر خوابیدن در هوای آزاد بر روی زمین شوره زار، تبی همراه با هذیان مرا گرفت که تأثیر آن به شکل استثنایی شدید بود. تب با طولانی شدنش باعث گیجی و بی هوشی شده و تشنگی سیری ناپذیری را بار آورده بود و بار بار از وزیدن نسیم نمناک و بسیار سرد بر طرف می گشت که به نظر می رسید از هر روزنی فوران کرده، مرا چون موشِ به آب افتاده، از عرق تر می ساخت. وقتی هجوم تب و لرز فرو کشید، لحاف بسترم همراه با لحاف بگداسیر و هر چه جُل و پوشاک اسب میسر بود، بر سرم انباشته شد اما بی نتیجه، زیرا من، اگر اندیشه انسانی مجسم بتواند، تا هنگامی که تشنج انتقام خود را گرفت، به حال دوزخیان افتاده بودم. بدنم با لکه های بسیار روشن به رنگی میان ارغوانی و سرخ پر شده بود که اگر یک ارمنی آن را نشان طاعون نخواده بود، گمان می کردم چنین فورانی، بیماری را کم می کند. این فکر، همه را بیمناک ساخت و هر چند در پیشامد بگداسیر فرقی به میان نیامد، اما در هراسان شدن همسایه هایم به شدت کارگر افتاد و وقتی با اطمینان گفتم طاعون همواره بحرانش را در سه روز اول بار می آورد، آماده بودند مرا از جمع شان بیرون کنند. پس از آن که دیدند هفت روز تاب آوردم و روح سرزندگی و نشاطم را باز یافتم، هراس شان بسیار کم گشت و طرح راندن من به یکسو گذاشته شد.

----------------------------------------------

پی نوشت:

۱- فارسی زبان ها، افغان ها، و بسیاری از ترک های بومی گذاشتن ریش را ترغیب می کنند در حالیکه به استثنای پتان ها، افغان های هندی معمولاً آن را می تراشند.

۲- این رنگ موی از هینگ و برگ نهال عاج ترکیب می شود.

تیمور شاه درانی (ابدالی)
تیمور شاه درانی (ابدالی)

بخش پنجم:

یک روز کوشش کردم با چشم راستم از سوراخ پیپ تنباکو نگاه کنم و متوجه شدم که به کلی بینایی ندارد. پیشامد رنج آوری بود که نشان میداد ممکن بیماری ام بسیار عمیق تر بوده است؛ رنجوری ام تا تف کردن خون کشید. در این هنگام بگداسیر داکتری را خواست که گفت حالتم بسیار زار است و تنها معجزه ای می تواند نجاتم بدهد؛ آن گاه با دارویی که گفت تنها خودش می داند و هرگز در درمان ناکام نشده است به تیمار پرداخت. با شنیدن گپ های داکتر، بدون کمترین باور به خاصیت دارویش، بگداسیر را به بهانه دیگری بیرون فرستادم و خود را از شر داروی او بی زحمت راحت ساختم. ناخوشی، که همه نیرویش را بر خلاف من به کار برده و گویی از تلاش نزدیک به بیست روزش خسته شده بود، به کاستن آغاز کرد و در مدت کوتاهی سرا پا زایل شد؛ اما هیکلم چنان فرو ریخته بود و به حدی موی دماغ شده بودم که توان خزیدن به دور و پیش را نداشتم و با کمترین آواز به شدت تکان می خوردم. در دوران بیماری بسیاری از ارامنه به دیدارم آمدند و یکی از آنان که زاهدی فدایی بود، از من خواست تا چند لوله کوچک کاغذی را که بر آن ها اوراد اسرار آمیز و ویژه ای نوشته بود فروبرم و بیان می کرد شفایش بر جسم مسیحیان مؤمن به خطا نمی رود.

به این سوداگر اوراد ابراز سپاس کرده، با آمادگی پذیرفتم اگر بگداسیر، که رئیس بی چون و چرای من است بپذیرد آن را به کار می برم. او پس از جستجو در بارۀ خاصیت آن، با دودلی ناشی از هراس وی از ارمنی ها، هم چنان که از کار آیی آن به شدت تردید نشان می داد به خوردنش رضایت نشان داد. ولی یا چنان که ارمنی ها دلالت دادند، به دلیل آن که از فرقۀ ارتوداکس نبودم یا چنان که گرجی می گفت به خاطر تمهیدات بدعت آمیزی که در افسون به کار رفته، سودی از آن نبردم و در عمل تا نا خوشی به انتهای شدت برسد، وضعم روز تا روز بد تر شد.

با رسیدنم به کابل، مدارا در برابر مذاهب را در رفتار همه مشاهده کردم؛ چنان که عیسویان، هندوها و یهودان، آشکارا کیش خود را بیان می کنند و به مشاغل خود بدون آزار مشغولند. ولی به خاطری که می دانستم ظاهر مسلمانی مرا از امتیاز رابطه با بگداسیر محروم خواهد کرد، به او گفتم که اهل اروپا هستم و از هند به کشور خود می روم. نخست می سنجیدم تا نام مردی فرانسوی را اختیار کنم، ولی خاصیت سرگردان آن مردم که در هر گوشۀ جهان آواره اند، مرا از آشکار شدن هویتم ترساند؛ از جانبی به اندازه لازم کوره دیده نبودم تا مردی انگلیس شوم؛ کسانی، که قدرت اسلامی را در هند منحل کردند و در این کشور شهرت برتر نظامی به دست آورده اند و آنگاه ناگزیر روزی در توپخانه تیمورشاه افسرتوپچی می شدم. برای پیش گیری از این خطر ها، خود را یک هسپانیایی خواندم.

بازار چهارچت کابل، نقاشی استاد اسدالله سروری
بازار چهارچت کابل، نقاشی استاد اسدالله سروری

با شکفتی زیاد دریافتم راه از کابل به پارس باز و چشم انداز برای پرداختن به سفر سوی اروپا از مسیری که اصلاً در نظر گرفته بودم خوب است. دو مسافر ارمنی که استراخان را از راه دریا به اورگنج؛ یک ایستگاه تارتار در یکی از رودخانه ها بر فرق کسپین رفته، و از آن جا بر جادۀ بخارا و بلخ به کابل آمده بودند، بسیار مشتاق بودند مرا در پیمودن رد پای آنان به عنوان کوتاه ترین و امن ترین مسیر دلگرم کنند.

اما در این طرح کاستی کلانی وجود داشت. زبان فارسی که همه مایۀ دلگرمی ام بود، در مسیر آنان کمتر به دردم می خورد؛ همچنان آگاه شدم زمستان بخارا دراز و سخت است و دریای اورگنج تا ماه مارچ یخ زده می باشد؛ در حالی که سفر از کابل تا کرانه های شمال کسپین از راه تارتاری در دو و نیم ماه به سر می رسید و پس از پیچ و خم های رسیدن به بخارا و مدتی سرگردانی برای یافتن گذرگاهی از طریق بحیره، ممکن به نظر نمی آمد تا پیش از رسیدن ماه جون آینده به استراخان برسم. این دلیل و بی علاقگی به سفر در سرزمینی که امروزه تهی از هرگونه رویداد بود که ارزش کنجکاوی داشته باشد، مرا استوار تر ساخت تا داخل فارس شوم که فهم زبان برای تحقیقات مزید کمک می تواند و هم چنان با این زبان سختی های حوادث در وضعیتم را با موفقیت های احتمالی جبران می توانستم.

می ترسم با بیان دلواپسی های فردی بیش از حد پرگویی کرده باشم و اینک به زمینه های مفید تر این نامه ادامه می دهم و به اطلاع می رسانم که کابل، زیستگاه تیمور شاه و پایتخت قلمرو او، شهر دیوار کشیده ای است با محیطی حدود یک و نیم مایل، و در شرق دو سلسله کوه به هم پیوسته افتاده و در مجموع شکل نیم دایره ای را نمایش می دهد؛ استحکامات شهر {بالاحصار} که ساختمان ساده و خندق ناقصی دارد، خانه ها با سنگ های نا تراشیده، خاکِ رس و خشت خام بنا یافته؛ منظرۀ حقیری را به نظر می رساند و سزوار شوکتی نیست که از پایتخت یک امپراتوری بزرگ آرزو داشتم. ولی افغان ها مردمی خشن و درس نخوانده ای هستند که رؤسای آنان به بهتر شدن زندگی رغبت ندارند و در واقعیت، کشور شان برای آسایش مناسب نیست.

از رود سند تا انتهای این قلمرو پهناور، به صورت یکنواخت خالی از جنگل است، به آن حد که طبقه پایین مردم در بخش شمال، از نداشتن چوب سوخت بدان حد سختی می کشند که شاید مردم در کشورهای دیگر از کمبود آذوقه رنج ببرند.

بالاسیر Balau Sir (بالاحصار) نام قصر شاه، جایی که خادمان خانگی، پاسبانان و غلامان نیز در آن منزل دارند، بر زمین بلندی در بخش شرقی شهر بر پا شده و بر بی وقاری اربابان خود شهادت می دهد. با دیدن فروگذاری هایی که در جلوۀ شهر روا داشته بودند، شایسته نیست از علی مردان خان یاد نکنم. این اُمره (نواب) که جایگاه والایی در خدمت جهانگیر داشت، در نزدیکِ مرکز شهر، چهار بازار فراخ یا رستۀ دکان های ردیف شده برپا کرد که در هر سو اپارتمان هایی در دو منزل داشتتد. منزل زیر برای بازرگانان آماده شده بود و طبقه دوم برای استفادۀ شخصی برابر شده بود. میدان در بین رسته ها، با سقف گنبدی پوشیده شده و هر بازار با چهار سویی سر باز از همدگر جدا گردیده اند که با فواره ها مجهز اند؛ ولی میدان ها اکنون یا از گندیدگی مالامال است یا به دست صنعت گرانی کم اهمیت افتاده است. علی مردان بنا های بسیاری، سرشار از ذوق و گشاده دلی بر جای گذاشته است. مشهور ترین آن، هرچند اکنون فرو ریخته است، در نزدیکی دهلی به چشم می خورد و طرحی را که یکسان هم سودمند و هم با شکوه است نشان می دهد.

نواب علی مردان خان
نواب علی مردان خان (ویکیپدیا)

در دوران پر شکوه دهلی، که بنا بر روایات معروف پهنایی به اندازه بیست مایل داشت و دریای جمنا از یک کنار آن می گذشت، ساکنان دور از دریای جمنا که آب چاه های شان گوارا نبود، برای به دست آوردن آب زحمت فراوان می کشیدند. علی مردان خان در آرزوی رهایی سراسری از این مشکل، بخش غربی اراضی را بررسی کرده دید اگر بر جمنا، جایی که دریا به کرنال می رسد، سدی گشوده شود؛ به خاطر سراشیبی زمین، می شود آب به بخش پشت شهر رساند و در تمام مواسم جریانش را بر قرار داشت. طرح به اجرا در آمد و به پاداش آن پیروزی علی مردان، و به آن دستور که ساختمان همیشه در وضع شایسته ای باشد، به او امتیاز داده شد تا مقدار معیین مالیه بر خانه هایی وضع کند که از کانال استفاده می بردند. آب به وسیلۀ این شاخه جمنا که مسافت بیش از صد مایل را در بر می گرفت انتقال یافته، به همه ساکنان می رسید و کانال نیز رو به خرابی نمی رفت، تا آن که دوران لشکر کشی های پارسی (نادر افشار. م) و افغان (احمدشاه ابدالی. م) رسید. علی مردان که از نگاه سلیقه و مشرب از لوکولوس رومن (دولتمرد رومی، سال ۱۱۸ تا ۵۷ پیش از میلاد. م) کم نبود، برای مردم ساختمان ها و باغ های زیادی ارزانی کرد که یکی از آن ها با سایه ای از درختان سرو در حومه پشاور برپا است و دیگری در نمله، دهی کوچک در جادۀ پشاورو در حدود هشتاد مایلی جنوب شرق کابل افتاده است.

از مسیر پشاور - کابل - کندهار هرات و فارس ، سال ۱۷۸۲ میلادی (۷)

 

قلمروغزنویان، که بخش گسترده ای از پرسیا و هندوستان را در بر می گرفت، هنگامی که به وسیله محمود غوری افغان از دست خسرو، آخرین فرد از نسل سبکتگین گرفته شد، اصلاً به نیروی محمود فرزند سبکتگین ایجاد و در عرصه دو صد و هفت سال شگوفا گردیده بود. این شهزاده {محمود غوری} قلمروش را در غرب دریای سند اختیار «الدُز» یک غلام محبوب خود گذاشته بود، که زود از سوی یک شهزادۀ پرسیا از خوارزم تسخیر گردید که بازمانده ای از او به نام جلال الدین (Tillal-ud-Dein) از برابر شمشیر فاتح چنگیز ناگزیر به فرار شد { یکی از شواهد مغالطه تاریخی ه خاطر ترجمه نام ها از آثار اروپایی «پرسیا»، ایران شمردن آن است. در نتیجه قلمرو فرهنگ قدیم باختری هان تا پیش از تأسیس امپراتوری درانی، مفت و مسلم، تنها ایرانی خوانده می شود. این اشتباه عمدی وقتی شدت یافت که روغن داغ منافع سیاسی غیر قابل بیان، بر سر زبان و تفاوت های جزئی در فرهنگ دو سوی مرز فرو ریخت و سیاستمداران فاشیست افغان و ایرانی در درک جریانات تاریخی برای آموزگاران و مورخان افغانستان درد سر عمده ای خلق کرد. م}.

تاریخ افغان ها از دوران آن انقلاب تا تهاجم تیمور بیگ، در هاله ای از ابهام فرورفته و کمتر اطلاع رضایت بخشی؛ به استثنای روایات فرشته، از گذشته آنان به ما رسیده است که می گوید در سال ۱۲۵۱، محمود؛ یک شاه پتان دهلی، مغولان تارتار را از غزنی راند و آن را به امپراتوری هندوستان پیوست ساخت. ممکن است وی تا لشکر کشی تیمور بر دهلی، که بخش شمال افغانستان را ولایت تارتاری ساخت، با تابعیت از فرمانروای دهلی به حکومت ادامه داده است.

هنگامی که امپراتوری بزرگ تارتاری با مرگ تیمور به تندی راه زوال پیش گرفت، و پس از آن روایتی در مورد ادامه دولت تارتار در افغانستان نیز به دست نیامده است، می توان گفت تا زمانی پیشتر از سال ۱۵۰۶ از سوی رؤسای ملی اداره می شده و بابر که نیت تسخیر هندوستان را داشت، بر کابل و غزنی دست یافت و از آن هنگام، گاهگاهی با دستیابی بر کندهار، مدت دوصد و سی ویک سال به وسیلۀ بازماندگان او اداره می شد تا نادر شاه آن سرزمین ها را به قلمرو پرسیا یکجا کرد.

با ردیف کردن عناصر تاریخی افغان، زاید نخواهد بود تا خاطر نشان شود محمود غوری قلمروش در شرق اندوس را به غلامی که فرزند خوانده و قطب الدین نام نهاده بود واگذاشت {در متن انگلیسی Kultub Ul Dein آمده است}. اولین شاه افغان یا پتان دهلی بود که به مدتی نزدیک به سه صد سال، سلسله ای از شهزاده های همین تبار به فرمانروایی ادامه دادند و با شکست ابراهیم از خانوادۀ لودی Lodi که در نبرد با بابر کشته شد خاتمه پذیرفت. جزئیات این تصویر که از «خاطرات تیمور»، نوشته شریف الدین Shirifud Dein؛ «تاریخ هندوستان» و سایر یاد داشت های پراکنده داو Dawe تهیه شده، متأسفانه اطلاعات زیاد مفیدی را نمی رسانند. اکنون برای رفع نیازمندی واقعی به هرگونه سند محلی برای طرح تاریخ افغان ها، با پرداخت سرسری ای که نویسندگان خارجی به این موضوع داشته اند، کمتر مطلب قابل استناد می تواند در اختیار ما قرار گیرد. ولی اگر با توجه به آن که بیرون کشیدن سابقۀ کار های طایفه ای از آدم های فرورفته زیر چتر بی خبری از سر وحشت، که حتی از سوی تارتار های حریص نیز به خاطر غارتگری و ستمگری شان نفرین شده اند، آموختنی یا لذتی اندک برای ذهن خواننده میسر خواهد شد، این کمبود به سادگی قابل گذشت است.

افغان ها دیانت اسلام را از فاتحان تارتار خویش گرفتند، مانند آنان به مذهب سنی باور دارند و دشمنان سوگند خوردۀ شیعه ها یا پیروان علی می باشند. با وجود آن که بسیاری از قبایل افغان ها باید در عصر دودمان غزنوی به اسلام برگردانده شده باشند، اما تیمور با دستۀ درنده ای از این طایفه، که وی آنان را کافر گفته است نبرد نبرد کرده بود. افغان ها تا امروز در رعایت مذهب از جملۀ مسلمانان ناقص شناخته می شوند و شمار کمی از آنان با لسان خارجی آشنایند. لباس معمول شان مرکب است از یک پیراهن که بر روی قسمت بالایی تنبانی باریک و دراز می افتد؛ یک واسکت پشمی که بر بدن چسپده و تا وسط ران می رسد و کلاهی بلند و دو لا شده، از رختی بافته شده از پشم یا تکه کتان {نخی} می باشد که معمولاً به یک رنگ و با شکل مخروطی، با دو شاخۀ موازی در بالای قسمت پیشروی آن است. نانِ گندم و جو، شیر، پنیر و مسکه ترکیب غذای معمولی افغان ها است؛ در موسم زمستان یا در هنگام سفر آنان از خوراکی ای به نام قروت پی در پی استفاده می کنند که عبارت از شیر دُلمه شده به شکل گلوله های خورد است و آن را با گرمای آفتاب یا آتش خشک می کنند؛ این خوراکی هنگامی که در آبِ گرم حل شده، با نان درهم آمیخته شود، غذای خوشمزه ای و نیرو بخش است. مسکه و پنیرِ افغان ها همواره از شیر گوسفند می باشد که در این کشور مردم می گویند بهتر از مسکه گاوی برای آنان مناسب است. گمان دارم این پنیر از نوعی خوب باید باشد؛ هرچند این گمان من من شاید به دلیل استفاده طولانی از سفره غذای سبک باشد.

برابر با ارزیابی سر سری ای که من انجام دادم، رواج های افغان ها از نگاه کلی مانند سایر ملل مسلمان است؛ با تفاوتی که الزاماً از خصلت اقلیم سرزمین برخاسته و با خوی و مشرب مردمی که تند خو و هم زمان با ادب اند سازگار است. زن های شان هر چند نه به گونۀ بسیار سخت، پوشیده اند و از سوی دیگر، خود آنان نیز به لذت های حرم {خلوت - زنانه}؛ مانند هندیان، پارسیان و ترکان، چندان علاقمندی ندارند. افغان ها به شکل سوگند خورده ای از آن گونه غریزۀ غیر طبیعی {حرم داری} که سایر طوایف مسلمان بدان معتاد می باشند متنفر هستند و کسانی را که به چنین اعمال دست می زنند به شدت مجازات می کنند.

ادامه دارد.

پی نوشت های نویسنده:

۱- از به اصطلاح غور، ناحیه یا شهر عمده ای در ناحیه شمالی افغانستان.

۲- این رویداد در حدود سال ۱۲۴۲ رخ داد.

۳- نژاد افغان در هند به صورت عموم به نام پتان شناخته می شوند؛ اسم خاصی، که به نظر می رسد معنی و وجه تسمیه آن فهمیده نشده است

بخش هشتم

دولت افغان ها تا امروز، همواره باید با نبوغ و مقدار صلاحیتی که فرمانروا دارد، جاذبۀ نیرومندی برای غیرت انگیزی و تعصب داشته باشد. اما هنگامی که مانند پادشاهی کنونی، نفوذِ اهلیت و توانایی بیش از حد فرمانروا در میان نباشد، به گروه ها پراگنده شده، با اصول خشن تری از قانون فئودالی اداره می شوند. مطابق این نظام، رؤسای مختلف {اقوام} معمولاً در دهات سنگر بندی شده ای به سر می برند که از آن جا حاکمیت قبول شده ای را، که زیاد سخت نیست، بر رعایای شان جاری ساخته، به فرامین دولت با بی اعتنایی گردن می نهند و غیر از هنگامی که قضایایی با خطر همگانی در میان باشد، از سلطنت به ندرت چیزی می خواهند؛ این تنها زمانی است که صلاحیت شاه را بالا دست فئودالان یافتم. مالیات، با قرادادی بنا بر گنجایش زمینداران بر آنان بسته می شود تا به خزانه دولت بپردازند؛ ولی چنانچه آشکار است مالیات زیاد با مقاومت روبرو خواهد شد، دولت در این باره مدارا نموده، در رفتارش با رعایای محلی افغان ملایم است.

لشکر های امپراتوری متشکل از ملیت های رنگارنگ است؛ ولی بهترین سپاهیان را از نواحی افغان ها بدر می آورند که هر یک در برابر سهمیۀ معیینی، با مزد اندک و با امید به دست آوردن پاداش های بزرگتر در صورت در گرفتن جنگ به سربازی حاضر می شوند. ساکنان عمده شهر ها و قصبه ها هندوان و مسلمانان پنجاب هستند که از سوی فرمانروایان پیشین هندوستان سامان یافته بودند تا در ولایات غربی امپراتوری، بازرگانی و تمدن را معرفی نمایند؛ بسیار خانواده ها با نسب تارتار و پارسی نیز در بخش های مختلف افغانستان پراکنده اند. طایفه آخری پارسیوان و دیگری مغول خوانده می شوند؛ ولی هر دو به کار بردن زبان پارسی را بر گزیده اند و زاید نخواهد بود تا به یاد داشته باشیم که فاتحان تارتار هند که یکی از بازماندگان شان تا هنوز بر تخت دهلی نشسته است، الفباء و زبان پارسی را به حیث رسانه عمومی برای ثبت اسناد و مکاتبات در تمام قلمرو خویش برگزیدند؛ استفاده ای که تا امروز در تمام ایالات مسلمان هندوستان حفظ شده است.

برای آن که بر تاریخ معاصر افغانستان روشنی انداخته شود، لازم است تا پیشامد هایی توضیح گردد که پیش از هجوم نادر شاه {افشار} در این بخش و در پارس روی داد.

در حدود سال ۱۷۲۰ یک لشکر افغان ها به فرماندهی محمود فرزند میرویس از رؤسای کندهار، بر پارس لشکر کشید و پس از یک رشته پیروزی ها اصفهان را گشود؛ سلطان حسین با تمام فرزندانش، به جز تهماس میرزا که توانست بگریزد، زندانی شدند. محمود پایتخت و ولایات جنوبی را تا هنگامی در تصرف داشت که جانشینی اش به اشرف یک افغان از همان طایفه واگذار شد که در سال ۱۷۳۰ به تأمین حاکمیت در بخش های داخلی کشور ادامه داد. مقارن همین زمان تهماس میرزا که از لشکر افغان گریخته بود، از هواداران نظامی اش لشکری برپا کرد و سر انجام با کمک شجاعت نادر، افسر اصلی اش هجوم نیرومندی بر افغان غاصب وارد آورد؛ اشرف با سر سختی در چندین نبرد با اردوی پارسی ایستادگی کرد که سر تاسر از سوی نادر، بی باک ترین و پیروز ترین سرباز شرق فرماندهی می شد، ولی در برابر نبوغ ممتاز دشمنش وادار به تسلیم شده و هنگام فرار به سوی کندهار با شماری نه بیش از صد نفر، از سوی دسته ای از هم میهنان غارتگرش زیر هجوم آمد.

یک فرقه نیرومند افغانها به نام ابدالی که از وضعیت آشفته پارس تشجیع شده بودند بر هرات، شهری بزرگ و مستحکم در خراسان دست یافتند و در صدد تصرف ولایت شدند تا با نادر مواجه گردیدند که لشکر شان را یکسره تار و مار کرد و گفته شده پانزده هزار تن را کشته و زخمی ساخت و پنج هزار شان را اسیر گرفت. پس از بازگرفتن قلمروی که ترک ها و روس ها در دوران حکومت ضعیف حسین {صفوی} از پرسیا بریده بودند، و بیرون راندن افغان ها؛ نادر، شاه تهماس را خلع نمود و در سال ۱۷۳۷ با ورود به افغانستان به همراهی یک لشکر بزرگ، قلعه بندی نیرومند کندهار را به محاصره در آورد که در آن هنگام در دست حسین خان، یک سرکردۀ مستقل افغان بود. زور آزمودن با این افسر که از امتیاز موقعیت بهره می برد، پارسی ها را به مدت هژده ماه در اطراف کندهار مشغول نگهداشت. با تسلیم شدن قلعه و سایر سنگر های پیوست بدان، نادر از پیروزی اش با خویشتن داری سودی چندان برد که حدود چهار هزار از افغان ها زیر فرمان دو تن از افسران حسین، رغبت کردند به اردوی او پیوست شوند و گفته شده این سربازان در لشکر کشی او به هندوستان، خدمات بسیار لازم او را به انجام رساندند.

در تاریخچه این دوران برای یافتن نام احمد خان ابدالی مؤسس امپراتوری مدرن افغانستان سخت کوشیدم اما هر گونه معلومات مؤثق در باره خاستگاه او یا پیشرفت نظامی اش تا هنگامی که با مرگ نادر شاه با چنان پیروزی ای درخشان آغاز کرد دستگیرم نشد. تردیدی نیست که وی یک افغان بود زیرا آن واقعیت در شخصیت پسرش تیمور شاه کاملاً به اثبات می رسد؛ با آن هم بنا بر تاریخ داف Dowe او با نام ابدالی پارسی نظر ما را به خود می کشد؛ بنا بر سوابق متعدد و روایات شفاهی زندگانی نادرشاه، به نظر می رسد وی یک دستۀ افغان ها را در خدمتش در آورده بود و هنگامی که در اواخر فرمانروایی اش شواهد عمومی بی میلی و نیات خیانت در میان افسران پارسی را دریافت، بدان شد تا آنان را به فرمانبری کوتاه بیاورد یا به کمک سربازان خارجی از سر راهش بردارد؛ در آن میان آنان افغان ها، که آنگاه احمد خان فرمانده شان بود، نشانه هایی از برتری با امتیازات برجسته ای داشتند.

قتل نادر بی درنگ با تهاجمی خشونتبار بر سربازان افغان دنبال شد که متشکل از چهار تا پنج هزار نفر بودند؛ اما با وجود آن که همه اردوی پارسی آنان را زیر هجوم گرفته بودند، پیشوای شجاع شان توانست عقب نشینی ای را به سلامت به کشور خودش به سر رسانده و در آنجا خزانه کلانی را تصرف کند که والی کابل، بی خبراز سرنوشت نادر، به مقصد اردوگاه پارسیان فرستاده بود؛ و چون نیروی بزرگی فراهم کرد، با لقب احمد شاه، پادشاه قلمروهای افغان شناخته شد. احمد شاه پس از آن که اقتدارش را در داخل استوار ساخت، به بخش های شمال هند رخنه کرد که از قدرت شمشیر او، با پشم مالیده و نمد شده، دورانی از ویرانی های افغان ناله کرد.

احمد شاه پس از پیمودن یک دورۀ دراز و دشوار وظیفه نظامی و حتی کسب شخصیت شاه ملایم و دادگر سال ۱۷۷۳ در نزدیکی شهر نو کندهار درگذشت که خود آراسته بود تا پایتخت افغانستان باشد.