حقیقت ، محمد عالم افتخار: جنبش های «تغییر»؛ نیروی محرکهء تکامل تاریخ و ترقی انسانیت است!

 میدانم خیلی ها از این عنوان گرفتار تعجب میشوند؛ چرا؟

 نخست به دلیل اینکه آنان با مقولات و ترمینولوژی مشکل دارند.

 دوم اینکه سیر زنده گانی بشری را؛ منحیث مراحل دایماً تحول یابنده و تکامل پذیر مد نظر گرفته نمیتوانند و چه بسا آنرا در معاق سکون و رکود و جمود دایمی تصور کرده تغییر و تحول را «شر و آشوب» می پندارند و یا هم خیال میکنند «دوران های طلایی بشریت» در گذشته و عصر این و آن «سلف» محترم و مقدس بوده است و تغییرات حادث شده در جوامع؛ چیز های قهقرایی و ضاله استند!

 اینجا بدون اینکه وارد جدال منشاء انسان و فرگشت و تطور و تکامل فیزیکی و اجتماعی و فرهنگی میلیونها ساله همنوعان مان شویم؛ فقط بر این حقیقت مسلم تکیه می کنیم که اصل «تغییر» در زنده گانی بشری محقق است نه اصل سکون و رکود و جمود!

 اگر تغییر و پویایی در حیات عمومی بشری؛ اصل نمی بود؛ هنوز آنچه که موجود دوپا روی زمین است؛ مانند آدم های اولیه بر جا میماندند مثلاً در حالتی از حالات عصر تاریخی ی حجر.

 اگر تغییر و پویایی در حیات آدمیزاده گان اصل نمیبود؛ هنوز همه مردان مانند «هابیل»؛ عاجز از دفاع جان و مانند «قابیل» نادان تر از زاغ؛ می بودند (طبق قرآن)؛ و یا همانند دیگر طرفه های اساطیری در کتب مقدسه.

 ولی آیا اصل تغییر؛ منوط به خواست و اراده و تلاش و مبارزه و حتی محاربه انسانهاست یا چیز مجرد و انتزاعی؛ یا هم مانند فصل های سال از طبیعتِ ماورای بشری ناشی میشود؟

  برای آنکه حتی الامکان به ساده گی؛ به کُنه موضوع راه یابیم؛ باید بیش از پیش روشن کنیم که هدف از تغییر و تلاش انسانی برای تغییر و نیز سکون و جدال برای سکون و حفظ وضع موجود؛ چه ها میباشند؟

 

آنچه بشر از دست بشر؛ کشیده و میکشد:

 تا جائیکه علوم باستانشناسی، جامعه شناسی، روانشناسی و تاریخ ساینتفیک مبرهن داشته و تسجیل کرده اند؛ پیش از اینکه تضاد های طبقاتی در میان گله ها و اجتماعات انسانی آشکار شود و حاد گردد؛ نوع بشر تنها با ناملایمات و سوانح و بلایای طبیعت مواجه بود و با آنها؛ چه فرداً فرداً و چه در گروه های منسجم و دارای ضوابط  تقسیم کار؛ می رزمید و از موجودیت و ارزش و نسل خویش دفاع می نمود و صد البته که درین جریان؛ قربانی ها میداد.

 ولی با انقسام یافتن جوامع به طبقات و اقشار دارای منافع و امتیازات متضاد؛ جبههء دیگری بر روی توده های بشری گشوده شد که عبارت بود و عبارت است از مبارزه با نابرابری ها و بی عدالتی های اجتماعی؛ یعنی علیه ستم و بیداد و توهین و تحقیر و استثمار و استعباد اکثریت های مطلق توسط اقلیت های کوچک (و حتی ظاهراً توسط  فرد یا افراد قدر قدرت)!!!

 مسلماً پیامد های روانی ی حوادث و سوانح و تموجات و توفان ها و انواع ضربات بر بشر که توسط خود طبیعت اعمال شده و میشود؛ پُشت سر هم و بر روی هم انباشته شده؛ مانند کلاف سر درگم بی پایان روان (و فرهنگ) بشری را به آفات و امراض و تروما ها...ی بیحد و حصری مواجه گردانیده و میگرداند که جای بحث آن اینجا نیست؛ و اما آنچه بشر از دست بشر در طول اعصارِ جوامع طبقاتی کشیده؛ غالباً به ضریب نجومی؛ کمپلکس های متراکم بار آورده و موجب رسوبات انفجاری پیشبینی ناپذیر در روان قبایل و عشایرِ به ویژه سخت ستمدیده و محرومیت کشیده و تحقیر شده گردیده است.

 البته تضاد ها و تناقضات و خود خواهی و بیش خواهی های جباران حاکم بر توده های بشری؛ میان خود شان که حتی به جنگ های جهانی کشیده و میکشد؛ از این مفهوم و تعریف؛ بیرون است و با اینکه خیلی ها موجبات بدفهمی میگردد؛ اینجا به آنها پرداخته نمیتوانیم.

 بدون آن نیز؛ باید اذعان داشت که بحث حرمانها و مظلومیت ها و نامرادی های توده مردم خصوصاً به گونه تاریخی و فرهنگی ـ روانی؛ بحثی کوچک نیست و رسیده گی به آن با فرض اینکه قسماً در توان من هیچمدان هم باشد؛ در حیطهء سلسله مقالات جاری نمی گنجد؛ با اینکه کتاب ها و مقالات نشر شده و نشر نا شدهء بنده؛ همه به نحوی از انحا پیرامون آن دور می زند؛ معهذا من هنوز «اندر خم یک کوچه ام».

 ولی به خاطری که بالاخره اکنون و اینجا؛ کاری باید کرد؛ صرف روی دو مقولهء تهدابی؛ اندکی مکث مینمایم و این مقولات که بخصوص در معارف دینی خیلی برجسته گی دارند؛ عبارت اند از:

 1 ـ نجات

 2 ـ انتقام (قصاص)

 نخستین قدمهء فرهنگ نسبتاً سامان یافتهء بشر ـ  تا جائیکه اثبات گردیده است؛ «جادو» میباشد. معارف، هنر ها، تشریفات و تدابیر جادویی با تغییرات و کاست و افزود ها توسط معارف دینی مداومت بخشیده شده اند و امروز ساینس و تکنولوژی قادر نیست؛ در کُل؛ بدیلی برای آنها وضع نماید و لذا کافهء بشر؛ در بخش زنده گانی ی معنوی ی خویش ـ هم به سطح فرد و هم به سطح اجتماعات ـ با جادو و مناسک دینی و مذهبی و سنت های معنوی ی دیگر یا قسماً فرآورده های هنری؛ اقناع و اشباع میشوند.

 البته هدف؛ اینجا از تداعی ی این مسلمات؛ کمک گرفتن از آن ها در سهل ساختن فهم مقولات بالا میباشد و بس!

 چنانکه از ظاهر امر هم استنباط  میشود؛ مقولهء «نجات» اساساً معطوف بر رهایی جستن از ظلم و رقیت و بیداد همنوع است. با اینکه این مقوله؛ در معارف دینی غوامض بسیار پیدا کرده و خاصتاً صورت نجات یافتن از اثرات گناه و «گناه اولیه»، شیطان و نفس اماره کسب نموده است؛ ولی هرگاه به دقت کافی ی علمی رمز گشایی شود؛ حقایق بزرگ غیر منتظره ای از آنها استنباط میگردد.

 اولاً رستاخیر برای «نجات» به وضوح تواَم با ادیان و منجمله تواَم با ادیان ابراهیمی آغاز یافته است و چندان اثری از آن در عصر جادو ـ که به طور یک کُل؛ هماورد بشر تنها؛ طبیعت است ـ نمی توان یافت.

 با اینکه رهایی از «عالم فانی»، «دنیای دون» و امثال آنها میتواند در گذشته های عصر جادو هم مورد داشته باشد؛ ولی به آن حدت و اشکال بخصوصی که در ادیان مطرح میگردد؛ بدون احساس ممتد و تجربهء تاریخی ستم و اجحاف همنوع؛ غیر منطقی به نظــر میرسد.

 به تصور بنده؛ در این زمینه تمسک به یک تجربهء دینی و تحلیل منطقی و علمی ی آن؛ ما را به هدف نزدیک ـ و بلکه واصل ـ میکند.

 

منجی غایی و نجات نهایی:

 میدانیم که ادیان همه به نحوی از انحا؛ از «منجی» غایی و نجات نهایی؛ امید و نوید می بخشند.

 درین راستا من به اجازهء همدینان عزیز خود؛ مورد مسیحیت را زیر بحث می گیرم که مزیداً در آتی؛ برای فهم مسایل بغرنج ولی خیلی ضروری و حیاتی ی تحرکات صیهونیستی و فاشیستی «آرماگدون» و «فراماسیونری» نیز به آن ضرورت داریم!

 البته باید قبلاً تأکید کنیم که قرآن مجید؛ حضرت عیسی ابن مریم را به صفت پیامبر اولی العزم و با صفت جلیل «روح الله» می شناسد و معرفی میدارد؛ مگر با به صلیب کشیده شدن او موافق نیست و در نتیجه اینکه خون مسیح برای «نجات» همه گان از بار گناهان؛ ریخته شده و او «برهء قربانی» واقع شده باشد؛ با مبانی اعتقادی ی ما سر نمی خورد و درین بحت و تجزیه و تحلیل هم؛ ما به این مسایل دخل و غرضی نداریم!

 در آنچه خاصتاً سه میلیارد مسیحی در جهان به نام «کتاب مقدس» می شناسند؛ بخشی به نام «عهد جدید» یا "انجیل مقدس " وجود دارد که گویا شامل سرگذشت و تعالیم حضرت عیسی مسیح میباشد.

 اولاً؛ خود اسم «مسیح (در عبری = میشیا)» به معنای «نجات دهنده» است. دین بسیار کهن یهودیت منجمله در تورات (عهد قدیم) به پیروان خود؛ از ظهور «منجی یا میشیا (مسیح)» وعده میداده است. ولی چون عیسی ابن مریم؛ ظهور می کند و مدعی «میشیای موعـود» بودن میشود؛ علی الظاهر به دلیل مبارزهء بی امانش علیه اشرافیت دینی ی یهود و سلطهء امپراتوری روم بر این قوم؛ نه فقط مورد پذیرش قرار نمی گیرد بلکه همه این قدرت ها بر ضدش می شورند و حتی با خیانت یکی از حواریونش؛ عیسی مسیح به دام دشمنان می افتد و طبق اناجیل چهار گانه (لوقا، متی، مرقُس و یوحنا) به لراننده ترین حالت فجیع بر صلیب کشیده میشود.

 پس از این؛ باور اساطیری در عیسویت به آن متمرکز میگردد که سرانجام خود عیسی مسیح که به آسمان رفته است؛ بر میگردد و انتقام دشمنان بنی اسرائیل را از همه اقوام متجاوز و آدمیان ستمگر می ستاند و این قوم بر گزیده را پیش از اتمام دنیا؛ به نجات و پیروزی نهایی میرساند؛ و زمان این پیروزی و کامرانی بنی اسرائیل؛ هزار سال تحت سلطنت عیسی مسیح ادامه کسب می کند.

 یکی از دراماتیک ترین نمود های این باور در «مکاشفهء یوحنا» ـ قسمت پایانی ی "انجیل مقدس " آمده که بیحد جالب و جذاب و آموزنده... می باشد و ما درست همان را همراه با عزیزان مرور می نمائیم:

 ***

 مکاشفهء یوحنای رسول ـ بخش مهم و غیر مکرر و از هر نظر جالب و در خور تأمل انجیل کامل است. لزومی ندارد؛ در زمینه پیشداوری گردد. چند سخن آغاز آن؛ گویای خیلی چیز ها از تمامیت آن میباشد:

 «فصل اول

 این مکاشفه ایست که خدا به عیسی مسیح داده است تا آنچه که باید به زودی رخ دهد؛ به بنده گانش نشان دهد. او فرشتهء خود را به نزد بندهء خویش یوحنا فرستاد؛ تا این چیز ها را به او نشان دهد. یوحنا با بیان آنچه شنیده و دیده است به حقانیت کلام خدا و شهادت عیسی مسیح گواهی میدهد؛ و خوشا به حال کسی که این را بخواند و کسانی که به این کلمات نبوت گوش دهند و طبق آنچه در آن نوشته شده است عمل کنند؛ زیرا به زودی همهء این چیز ها به وقوع خواهد پیوست.»

 در ادامهء فصل اول و دوم و سوم پیام هایی به هفت کلیسا نوشته شده است که (طبق مکاشفه) از زبان خود عیسی مسیح و به امر وی؛ توسط یوحنای نبی نگارش یافته است. در ختم پیام های مذکور؛ مکاشفه چنین ادامه می یابد:

 

مکاشفه ـ فصل چهارم؛ پرستش در عالم بالا:

 پس از آن نگاه کردم و در آسمان دری گشاده دیدم و همان صدایی که من در آغاز شنیده بودم مانند شیپوری به من میگفت: «بالا بیا؛ من آنچه را که باید بعد ازین رخ دهد به تو نشان خواهم داد.»

 روح خدا مرا فرا گرفت. دیدم که در آسمان تختی قرار داشت و بر روی آن تخت کسی نشسته بود که مانند یشم و عقیق میدرخشید؛ و در گرداگرد تخت رنگین کمانی بود به درخشنده گی زمرد. در پیرامون این تخت 24 تخت دیگر بود و روی آنها 24 پیر نشسته بودند. آن ها لباس سفید به تن و تاج زرین به سر داشتند. از آن تخت برق ساطع میشد و غرش و رعد شنیده میشد. در جلوی تخت هفت مشعل سوزان میسوخت. اینها هفت روح خدا هستند؛ و همچنین در برابر تخت چیزی که مانند دریای شیشه یا بلور بود؛ دیده میشد. در اطراف و در چهار گوشهء تخت چهار حیوان قرار داشت که بدن آنها از هر طرف پر از چشم بود. حیوان اول مانند شییر بود. دومی مانند گوساله؛ سومی صورتی مانند صورت انسان داشت و چهارمی مانند عقابی پــر گشوده بود.

 هریک از این چهارحیوان؛ شش بال داشت و بدن آنها از هر طرف پُر از چشم بود و شب و روز دایماً میگفتند: «قدوس؛ قدوس؛ قدوس؛ خداوند؛ خدای قادر مطلق که بود و هست و خواهد آمد».

  هروقت؛ این حیوانات آن تخت نشین را که تا ابد زنده است تجلیل و تکریم و تمجید می کنند. آن 24 پیر در برابر تخت نشین که تا ابد زنده است؛ سجده میکنند و او را می پرستند. تاج های خود را در جلوی تخت او می اندازند و فریاد میزنند: «ای خداوند و خدای ما؛ تو تنها شائیسته ای که صاحب جلال و برکت و قدرت باشی زیرا تو همه چیز را آفریدی و به ارادهء تو آنها هستی و حیات یافتند».

 

فصل پنجم ـ بره و طومار:

 آنگه دیدم که تخت نشین؛ طوماری در دست راست دارد که هر دو طرف آن نوشته شده و با هفت مُهر؛ مُهر و موم شده بود و فرشتهء نیرومندی را دیدم که با صدای بلند میگفت: «کی شائیسته است که طومار را بگشاید و مهر هایش را بر دارد؟»

 اما هیچکس در آسمان یا روی زمین و یا زیر زمین قادر نبود که طومار را بگشاید و یا به داخل آن نگاه کند. من زار زار میگریستم زیرا کسی یافت نشد که شائیستهء آن باشد؛ طومار را بگشاید و یا به داخل آن نگاه کند.

 آنگاه یکی از پیران به من گفت: «گریه مکن! زیرا آن شییر؛ شییری که از طایفهء یهودا و نهالی از نسل داؤد است پیروز شده و او حق گشودن طومار و بر داشتن هفت مُهر آنرا دارد.»

 آنگاه دیدم که در وسط همان تخت و در میان آن حیوانات و پیران؛  بره ای ایستاده بود که علامت برهء قربانی شده را داشت. آن بره؛ دارای هفت شاخ و هفت چشم بود. هفت چشمیکه هفت روح خدا هستند و به همه جهان فرستاده شده اند.

 بره؛ جلو آمد و طومار را از دست راست تخت نشین گرفت. همینکه او آنرا گرفت؛ آن چهار حیوان و 24 پیر پیش بره سجده کردند. پیران به یک دست چنگ داشتند و به دست دیگر جام های زرین پُر از بخور که نشانهء دعا های مقدسین است.

 آنها سرود تازه ای می سرائیدند:

 «تو شائیسته ای که؛ تومار را بگیری و مهر هایش را بگشایی زیرا تو کُشته شدی و با خون خود مردمان را از هر قبیله و زبان؛ از هر ملت و اُمت برای خدا خریدی. تو؛ آنان را به سلطنت رسانیدی تا به عنوان کاهنان؛ خدای ما را خدمت کنند و آن ها بر زمین فرمانروایی خواهند کرد.»

 آنگاه نگاه کردم و صدای فرشته گان بیشماری را که صد ها هزار و هزاران هزار بودند؛ شنیدم. آنها در اطراف آن تخت و حیوانات و پیران ایستاده بودند و با صدای بلند فریاد میزدند:

 «برهء قربانی شده شایسته است تا قدرت و ثروت و حکمت و توانایی، حرمت و جلال و تمجید بیابد.»

آنگاه می شنیدم که همه موجودات آسمان و زمین و زیر زمین و دریا و هرچه درآ نها هست؛ فریاد میکردند:

«شتایش و عزت؛ جلال و قدرت از آن کسی باد که بر تخت می نشیند و تا به ابد از آن بره باد!»

 و آن چهار حیوان گفتند: «آمین» و پیران سجده نموده و او را پرستش کردند.

 

فصل ششم ـ شکستن مُهر ها:

  در آن هنگام که بره؛ نخستین مهر از آن هفت مهر را شکست من ناظر بودم و شنیدم که یکی از آن حیوانات با صدایی مانند رعد میگوید:

  «بیا» و ناگهان اسپ سفیدی دیدم که سوار آن کمانی به دست داشت و تاجی به او داده شد و او پیروزمندانه عازم فتح و ظفر شد.

 وقتی بره؛ دومین مهر را گشود شنیدم حیوان دوم گفت:

 «بیا» و اسپ دیگری که سرخرنگ بود بیرون آمد و به سوار آن قدرت داده شد تا صلح را از روی زمین بردارد تا انسانها یکی دیگر را بکُشند و همچنین به او شمشیر بزرگی داده شد.

 وقتی بره سومین مهر را گشود؛ شنیدم که حیوان سوم گفت:

  «بیا» آنگاه؛ نگاه کردم و اسپ سیاهی را دیدم که سوارش ترازو یی به دست داشت و صدایی از میان آن حیوانات به گوشم رسید که میگفت:

 قیمت یک چارک گندم و یا سه چارک جو؛ مزد یک روز کار خواهد بود. به روغن زیتون و شراب آسیبی مرسان».

 زمانیکه او چهارمین مهر را گشود صدای حیوان چهارم را شنیدم که میگفت:

 «بیا» وقتی به آنجا نگاه کردم اسپ رنگ پریده ای را دیدم که نام سوارش مرگ بود و دنیای مردگان به دنبالش می آمد. به او قدرتی داده شد تا یک چهارم زمین را با شمشیر و گرسنه گی و امراض مهلک و حیوانات وحشی از بین ببرد.

 وقتی پنجمین مهر را گشود؛ در زیر مذبح ارواح کسانی را دیدم که به خاطر کلام خدا و اعتراف ایمان خود شهید شده بودند. آنها با صدای بلند فریاد زدند:

 «ای خداوند قدوس و راستین؛ تا به کی به ساکنان زمین داوری نمی کنی و انتقام خون ما را از آنها نمیگیری؟

  به هر یک از آنها ردایی سفیدی دادند و به آنها گفته شد که اندکی دیگر بیارامند تا تعداد همقطاران و برادران شان که می باید؛ مثل آنان کُشته شوند؛ کامل گردد.

 آنگاه وقتی بره ششمین مهر را گشود؛ دیدم که زمین لرزهء شدیدی رخ داد. خورشید مانند پلاسی سیاه گشت؛ ماه کاملاً مثل خون سرخ شد و ستاره گان آسمان مانند انجیر هایی که از تند باد به زمین میریزند؛ فرو ریختند. آسمان مانند طومار درهم پیچیده ای ناپدید شد و همه کوه ها و جزیره ها از جای خود منتقل شدند و پادشاهان و فرمانروایان زمین؛ سرلشکران و توانگران؛ زورمندان و همهء انسانها چه برده و چه آزاد خود را در غار ها و در میان صخره های کوه ها پنهان ساختند؛ و به کوه و کمر ها میگفتند:

  «به روی ما بیافتید و مارا از چهرهء تخت نشین و از خشم و غضب بره پنهان کنید؛ زیرا روز عظیم خشم آنها رسیده است «کی میتواند آن روز را تحمل کند؟»

 

فصل هفتم ـ 144000 اسرائیلی:

 بعد از این چهار فرشته را دیدم که در چهارگوشهء زمین مستقر شدند و جلوی چهار باد زمین را میگرفتند تا دیگر بادی بر دریا و خشکی و یا هیچ درختی نوزد و فرشتهء دیگری دیدم که از مشرق بر میخاست و مُهر خدای زنده را در دست داشت و با صدای بلند به آن چهار فرشته که قدرت یافته بودند به خشکی و دریا آسیب رسانند گفت:

 «تا آن زمان که ما مُهر خدای مان را بر پیشانی بنده گانش نگذاریم به دریا و یا خشکی و یا درختان آسیبی نرسانید»

 و شنیدم که تعداد کسانی که از همه قبایل بنی اسرائیل نشانهء مُهر را دریافت داشته بودند؛ 144000 بودند:

 12000 از قبیلهء یهودا؛ 12000 از قبیله راؤبین؛ 12000 از قبیلهء جاد؛ 12000 از قبیلهء اشیر؛ 12000 از قبیلهء نفتالیم؛ 12000 از قبیله منسی؛ 12000 از قبیلهء شمعون؛ 12000 از قبیلهء لاوی؛ 12000 از قبیلهء یساکار؛ 12000 از قبیلهء زبولون؛ 12000 از قبیلهء یوسف و 12000 از قبیلهء بنیامین.

 

جمعیت بزرگ از تمام ملت ها:

 بعد از این نگاه کردم و گروه کثیری را دیدم که به شمار نمی آمد از همهء ملل و همهء قبایل و امت ها و زبان ها در جلوی تخت و مقابل بره ایستاده بودند. آنها لباس سفیدی به تن داشتند و شاخهء نخل در دست شان بود و با هم فریاد میزدند:

 «نجات ما از جانب خدایی است که بر تخت می نشیند و از جانب بره است»

 و همه فرشتگانی که در پیرامون تخت بودند همراه با پیران و آن چهار حیوان در جلوی تخت چهره بر زمین نهاده و خدا را عبادت کردند. آنها میگفتند:

  «حمد و جلال و حکمت، سپاس و حرمت، قدرت و قوت از آن خدای ما باد؛ تا به ابد؛ آمین» ...

 ***

 اندکی پس از فصل هشتم تا فصل 21 مناظر قیامت؛ با گشودن مُهر هفتم که موجب پدیداری هفت شیپور میگردد و با  دمیدن متناوب آن هفت شیپور توسط  فرشته گان مؤظف؛ شرح و تصویر میگردد که در جریان آن یک دوران سلطنت هزار سالهء عیسی مسیح می آید و اساساً زمین و آسمان جدیدی ساخته میشود؛ چون آسمان و زمین قبلی در حوادث قیامت و خشم خداوندان و فرشتگان از میان رفته است و مهمتر از همه شهرمقدس اورشلیم  جدید؛ چون شهر نو و آبادان و مانند عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده شده باشد از جانب خدا از آسمان به زیر می آید که دوازده دروازه دارد؛ با دوازده فرشتهء نگهبان و مسماست به نام دوازده طایفهء بنی اسرائیل و دیوار شهر بر دوازده سنگ بنا شده که بر سنگ ها نام دوازده رسول بره (عیسی مسیح) منقوش است.

 نگارندهء «مکاشفه» سایر محاسن و زیبایی ها و مواد ساختمانی و چگونگی ی شب و روز اهالی ی این شهر را وسیعاً شرح میدهد و می افزاید که صرف در آن معبدی ندیدم زیرا معبدش خداوند ـ خدای قادر مطلق و بره بود.

 این شهر توسط فرشتهء رهنمای یوحنای نبی «عروس یعنی زوجهء بره» نیز خوانده میشود. بدین ترتیب اورشلیم جدید و مقدسی که تعریف میشود؛ معادل عرش خداوند است!

 ***

 آرمان غایی و امید آخرین:

 بنده قریب با یقین حدس می زنم که خوانندهء متوسط این متن؛ چیزی را که منظور اصلی یعنی مفهوم «نجات» و «انتقام» است؛ حتی پیش از نیمهء آن دریافته است.

 موضوع نجات اخروی و مجازات گنهکاران و ظالمان بر انسانها؛ آرمان غایی و امید آخرین است؛ و به وضوح نشان میدهد که درین دنیا؛ توده های مردمان در هر کدام از مراحل تاریخ و زنده گانی؛ بیحد و بی اندازه ستم میکشند و حرمان و جفا می بینند و به ناحق و مظلومانه کشتار میشوند و علی الرغم مبارزات و تلاش های گوناگون؛ قادر به برچیدن ایده آل بساط ظلم و شقاوت و تغییر وضع حاکم بر خویش نمیگردند.

 لذا بایستی آخرت و حشر و نشر و حساب و کتابی و ملجا و پناهگاه و دادگاهی نهایی وجود داشته باشد تا در آن به آرمانی ترین شکل؛ عدالت محقق شود؛ و این؛ مسلماً بایستی فرا بشری و در پیشگاه دادرس قادر مطلق باشد که حسب باور هر فرد و قبیله و قوم؛ اسما و صفات و تعاریفی متفاوت دارد.

 اینکه در مکاشفه یوحنا یک چهارم زمین به تباهی انتقامی کشیده میشود و سایر مردمان و ملت ها به قتال همدیگر وادار و به مجازات های سنگین گرفتار ساخته میشوند و الحاصل تنها 144000 اسرائیلی در قدوم منجی غایی برای هزار سال کامروا و شاد و آباد میگردند؛ حاکی از اعماق روحیات زخمی و کین توز و انتقام جوی قبایل یهودی است. مناظر آخرت و نجات و انتقام نهایی سایر اقوام و قبایل و اُمم؛ طبعاً از اندرونی های ویژه روحی ـ روانی خودِ آنان؛ صورت می بندد که اصلاً نمیتواند مشابهات صد در صد با مورد یهودی داشته باشد.

 ولی این واقعیت که روحیات قبایلی؛ اغلب خود پرست و دیگر ستیز بوده بسی از اقوام و کتله های بشری دور و نزدیک را حتی همنوع خود ـ تا چه رسد به سیال و برادر خویش؛ نمی شناسد؛ و لهذا سرکوبی و غارت و اسیر و محو کردن آنها به مانند گله های گاو و گوسفند...؛ در حالت توانایی و برتری؛ سهل و بدون کمترین دغدغه است. انعکاس این مورد در آمال و تمنیات آخرتی و آرماگدونی آنان؛ قریب در همه ادیان و مذاهب و طریقت ها و شریعت ها دریافت میگردد.

 

باور آخرت؛ مانع مبارزات دنیایی نیست!

 ولی با تمام اینها میدانیم که افراد و کتله ها و قبایل و عشایر بشری در قبال ظلم و تعدی و تجاوز و حرمان و جبر و اهانت وغیره؛ در دنیا نیز بی تفاوت و آرام نمی نشینند و بلکه تا آخرین حدود مقدور تلاش و مبارزه می نمایند که تصفیه حساب ها به آخرت نماند!

 حد اقل یک بخش مهم و دامنه دار و متداوم این تلاش و مبارزه؛ همانا عبارت است از جنبش ها و رستاخیر ها برای تغییر وضعیت های ظالمانه و غیر عادلانه حاکم و مسلط.

 اما جنبش ها و رستاخیز ها برای تغییر؛ با مقاومت های شدید روبرو میگردد. مقاومت در برابر تحرکات توده های دادخواه و حق طلب که هدف آن حفظ وضع موجود است؛ در اصطلاح سیاسی «محافظه کاری» خوانده میشود. لهذا محافظه کاران علیه تغییر طلبان اند و برعکس.

 این سلسله مبارزات در همه زمانه ها با قوت و ضعف و اشکال و اطوار گوناگون مداومت دارد و در مقیاس تاریخی؛ خواهی نخواهی منجر به تحولات تدریجی یا انقلابی جوامع گردیده است و میگردد.

 «نجات» نه تنها در متن مکاشفه یوحنا؛ بلکه در تمامی متون دینی که بنده تاکنون برخورده و قادر شده ام؛ ستر و اخفا و تلبیس و تحریف منافقانهء صاحبان و برده گان زور و زر را از آن ها کنار بزنم؛ فقط مفهوم رهایی از استبداد و استخفاف و اسارت همنوع را دارد؛ و درست به همین علت است که مفهوم انتقام (قصاص) نیز همرکاب و ملازمهء آن است.

 میتوان گفت که طلب نجات و دعا و استدعای نجات از بلایا و مصایب طبیعی هم در دین جای بزرگی دارد و نمیتوان آنرا نادیده گرفت. ولی درین حالت «انتقام» مفهوم پیدا نمیکند.

 در فقه اسلامی ی ما گناه و خطا و جرم از خفیف ترین تا شدید ترین؛ به شرایط بسیار خردمندانه ای مشروط است تا مورد تعقیب عدلی و مجازات (به عبارت دیگر مورد قصاص و انتقام) قرار گیرد.

 این مجموعه شرایط «اهلیت شرعی» خوانده میشود که شامل نه فقط آدم بودن است؛ بلکه شامل آدم بالغ و عاقل بودن میگردد یعنی آدم نابالغ و به کمال طبیعی ی عقلی نرسیده، مجنون، معتوه، صغیر... قسماً یا کلاً از (قصاص) جرم ارتکاب شده؛ معاف میباشند؛ و شرط مهم دیگر نیز؛ موجودیت تثبیت شدهء «قصد و عمد» در عمل و واقعهء جرمی است.

 با عرض پوزش از کم گویی در زمینه؛ به طور کل میتوان نتیجه گیری کرد که معارف جادویی و دینی عموماً برای رد بلا های غیبی؛ آئین ها و تدابیر صدقه و قربانی و نماز و نیایش وغیره را تکامل بخشیده اند؛ ولی برای نجات از ظلم و بیداد و برده سازی و جنایت ... همنوع، آئین های عدلی و قضایی را به جریان انداخته اند.

 معهذا از آنجا که بهترین قوانین فقهی و سیستم های عدلی ـ قضایی هم در وجود حاکمیت جبارانهء اقشار و طبقات حاکم غارتگر و ستمگر نمیتواند تقریباً هیچ دردی از درد های بیکران توده ها را درمان کند (که زنده ترین نمونه و ثبوت این حقیقت دهشت انگیز را هم اینک؛ در وجود دم و دستگاه های عدلی و قضایی رژیم مزدور حکام داخلی و امپریالیست های خارجی در کشور خود با تمام وجود خویش لمس می نمائیم) آثار آفات ستمدیده گی و مظلومیت و شهیدی و هردم شهیدی در جسم و جان و روح و روان توده های میلیونی لحظه به لحظه و سال به سال و نسل به نسل متراکم شده میرود؛ از یکسو به قیام ها و عصیان های گوناگون و خشم و پرخاش و سوختاندن «خشک و تر» ... می انجامد و از سویی در آرمانهای معجزه ای ی نجات به دست این یا آن منجی موعود و مورد انتظار تبلور می یابد و تا حد زیادی هم توسط ایمان به عدالت خداوندی در روز جزا و حشر و نشر...؛ تسکین یافته قابل تحمل گذرا میشود.

 

اشرافیت قبیلوی آغاز گر ظلم سیستماتیک:

 باز هم قابل تذکار و دقت است که نخستین حالت سیستماتیک ستم بشر بر بشر؛ به طریق رشد اشرافیت قبیلوی آغاز گردیده است. توده های اولیهء بشری خیلی طبیعی و محترمانه؛ ریاست و زعامت خود و داد رسی میان کسان خود را بر ریش سفیدان و بزرگان خاندانی و عشیروی و قبیله وی محول مینمودند.

 ولی رفته رفته از همین رسم طبیعی و منطقی و عاقلانه؛ در تعامل با غرایز بهیمی ی کلانها و خانها و ملوک و بسته گان و بلی گویان و چاپلوسان آنها؛ قدرت برتر اقتصادی و نتیجتاً سیاسی زایش و پیدایش یافت و منجر به تولید اشرافیت های قبیلوی گردید.

 اشراف قبایل آهسته آهسته، مقامات و مناسب خویش را ارثی و خاندانی ساختند و حتی آنها را «آسمانی» جا زدند. در نتیجه افراد قبیله جابجا به محکومان و بالاخره به سربازان و فرمانبران به ویژه در جنگ و دفاع  مبدل گشتند.

 در اثر جنگ های قبیلوی ی نخستین؛ که قریب همه را اشراف قبیله ها به راه می انداختند و سوق و اداره می کردند؛ غارتگری ها و قتل و قتال از یکسو و برده گرفتن ها و به برده گی افتادن ها از سوی دیگر پیش می آمد.

 در حالیکه طبق یافته های باستانشناسی و تاریخی؛ نخستین اسیران جنگی اصلاً زنده نمی ماندند و قسماً هم مانند حیوانات قصابی گشته و خورده میشدند؛ مگر رفته رفته زنده نگهداشتن آنها برای به برده گی گرفتن؛ مبادله با اسیران خودی و خرید و فروش ... سودمند تر تشخیص گردید و همین پروسه بود که مقدمات پیدایش نظام بسیار طولانی مدت و خشن و فوق وحشیانهء «برده گی» را فراهم آورد.

 

روان عشیروی و قبیلوی و قومی:

 به هر حال؛ ضمن اینکه روان در هر فرد بشر به طریق منحصر به فرد تشکل می یابد یعنی روان بیشتر اساساً دارای «فردیت» است؛ معهذا به همان پیمانه و کیفیت که یاد گیری ها و تأثر پذیری ها در پروسهء شکل گیری ی روان دارای اشتراکات باشد؛ عناصر مشترک و همگون یعنی احساسات و عواطف مثبت و منفی مشابه در تعداد بیشتری از افراد موجودیت پیدا میکند.

  به همین سلسله میتوان از روان های عشیروی، قبیلوی و قومی هم سخن گفت. ولی به ویژه در اغلب کشور هایی که زمانی «جهان سوم» گفته میشدند؛ تقریباً ناممکن است که از روان ملی با دقت علمی سخن بگوئیم.

 همزبانی در اشتراکات روانی؛ دارای نقش اساسی می باشد و آنهم نه به آن علت که اقوام و قبایل معمولاً همزبان اند؛ بل به سبب اینکه ساختمان مؤلفه های روانی در بشر؛ با زبان و کلمات (دومین سیستم علامات مخابره ـ 4) و تصاویر و مفاهیمی که با آنها درست میشود؛ در ارتباط ارگانیک میباشد.

 بدینجهت سخن گفتن از سامانه های روانی ـ زبانی هم از منطق بالایی برخوردار است؛ و اما «روان انترناسیونالیستی»، روان سرتاسر بشری و تمام انسانی (هیومانیستی)، روان «جهان ـ وطنی» و روان یونیورسالی (کائیناتی ـ عالمی) عجالتاً به مقیاس تمام گیتی؛ چیز های آرمانی میباشند و جز در پیکر نادره هایی از بشریت نمیتوان به دریافت آنها توفیق داشت.

 بدینگونه ما در قدمه ها و صفوف جنبش های اجتماعی اعم از معتدل و رادیکال اساساً با افراد دارای روان های قبیلوی ـ قومی ـ زبانی سر و کار داریم.

 اینکه غالباً این روان ها را لایه هایی از پرداز های مغشوش مذهب گونه هم پوشش میدهد؛ اهمیت چندانی ندارد. برای آنکه مذهب در اقوام و قبایلِ مردمانی مانند ما بر بنیاد های منصوص و مکتوب؛ و تعلیمی ـ تربیتی ی توده ای استوار نبوده و در حد افواهات خیلی خیلی بدوی جا افتاده میباشد و در نتیجه چیزی فراتر از توهمات قبیلوی و قومی بوده نمیتواند.

 ثبوت قاطع لابراتواری ی این حقیقت اعظم را «مجاهدان عظام!» و «طلبای کرام» سلفی در افغانستان؛ و تکثرات آنها در جهان؛ برای همه بشریت به مؤکد ترین گونه ها ارمغان فرمودند و هنوز همه روزه با اِبرام بیشتری ارمغان میفرمایند. خصوصاً توسط ویرژن تازه تر و سیاهتر یعنی مجاهدان داعشی!

 داعیه ها و پرداز های ایدئولوژیک؛ حتی به فیصدی هم قوت و کارایی ی توهمات مذهب گونه را ندارند. ادعا های «روانی شده گی»ی چیز هایی مانند ماتریالیزم و کمونیزم و... ادعا های صرفاً سیاسی ـ آنهم به شیطانی ترین مصداق ها ـ ست.

 به فرض محال؛ اگر این «ایزم» ها میتوانستند چنان ساده «روانی» شوند؛ اولاً نظام و بساطی چون اتحاد جماهیر شوروی ی سوسیالیستی محال بود از هم بپاشد و ثانیاً؛ در پئ فروپاشی ی آن باید حوادث و رویداد های بیحد و حصر مقاومت ناپذیر و غیر قابل کنترول تداوم می یافت و در منفی ترین واکنش ها آثار آن در بیماری های های مشهود و گستردهء روانی میلیون ها فرد متبارز می گشت.

 عین سناریو در مورد احزاب نزدیک به صد سالهء کشور های سابقاً سوسیالیستی و غیر آن؛ و در آخرین رده در مورد حزب دموکراتیک خلق افغانستان و حزبگونه های چپی و ماوراء چپ دیگر افغانستان باید صدق میکرد.

 تصور میکنم از این بیشتر اهانت به شعور خواننده است که من به توضیح واضحات بپردازم.

 

هیچ شخصیت و نهاد نمیتواند جنبش چپ را قباله کند:

 ولی سخن جنبش تغییر یا رستاخیز برای تغییرِ وضع ظالمانه اجتماعی که پس از انقلاب کبیر فرانسه؛ جنبش «چپ» هم خوانده شده؛ حدیث دیگری است. درین گستره؛ هزاران همچو پدیده ها و جریانات آمده اند و رفته اند. معهذا آرمانها و تحرکات جنبش چپ بشریت و منجمله جنبش چپ کشور ما خلل ناپذیر ادامه دارد. هیچ فرد و حزب و سازمان و تشکیلات و ایدئولوژی دگماتیک و التقاقی نه حق دارد و نه میتواند جنبش چپ را قباله کند و به خویش منحصر نماید. چنین چیزی ابداً ممکن و میسر نیست!

 احزاب، جبهات و دولت ها در بهترین حالات فقط میتوانند خادم جنبش چپ باشند و اینکه جنبش چپ خادم و مملوک آنها باشد؛ جز در زیر جمجمه های بیماران خطرناک روحی مانند ستالین و هیتلر و مائوتسه دونگ و حفیظ الله امین و پولپوت ... گنجایش پذیر نیست.

 چنانکه دیده آمده ایم قریب تمامی تاریخ بشری، فرهنگ و روان بشری «به حیث یک مقولهء عام!» عبارت است از جنبش چپ یا تغییر طلبی؛ یعنی آرمانهای عدالت خواهانه، برابری طلبانه، برادری طلبانه، تلاش و مبارزهء مستمر برای دفع ظلم و ستم و اجحاف و جنایت بشر علیه بشر.

 (لطفاً فقط از همین نگاه؛ باری کتاب هایی چون تاریخ جهان باستان، تاریخ قرون وسطی، تاریخ قرون جدیده، تاریخ عصر حاضر؛ و تاریخ سرزمین ها و تمدن ها و کشور ها مانند «افغانستان در مسیر تاریخ» و همردیف ها را مروری بفرمائید!)

 قابل تذکار جدی است که در قرون اخیر دفاع از طبیعت و قوانین و نوامیس حیات در مأوای بی بدیل آن ـ کرهء زمین ـ هم به غایات جنبش چپ لزوماً؛ و آنهم به گونهء فوق العاده حاد اضافه شده است.

 ولی تا حدودی بدبختانه باید جداً به خاطر داشت که احساسات و عواطف و هیجانات و محرکات...؛ و خلاصه روانشناختی ی جنبش چپ؛ در سطح افراد و نیز گروه های اتنیکی و اجتماعی؛ حایز اشکالات و پیچیده گی های بسیار و قسماً پیشبینی ناپذیر است.

 هم در سطح فرد و هم در سطح واحد هایی چون قوم و قبیله میتوان به وضوح دید که این یکی نسبت به آن دیگری؛ کین توز تر و انتقامجو تر میباشد.

 

چنانکه در روانشناسی ی فردی ی امروز؛ اکثراً معضلات و کمپلکس های روانی را با روانکاوی دوران کودکی، کشف و تشخیص و تداوی مینمایند؛ روانشناسی ی کتلوی و اجتماعی هم نیازمند روانکاوی دوران های تاریخی یا چگونگی های حیات نسل اندر نسل هرچه پیشین تر آنهاست.

 به احتمال اغلب یکی از علل ناکامی های متواتر و عدم ثبات پیروزی های دشوار به دست آمدهء جنبش چپ؛ پرابلم های روانی ی شخصیت ها و دسته جاتی است که بنابر دلایل و عوامل گوناگون در رأس و در مقامات فرماندهی و حاکمهء جنبش اخذ موقع نموده و به علت بیماری ها و آفات روانی؛ کار ها را خراب کرده و حتی برای قوت های سنتی ی حاکمه و نیرو های محافظه کار (که دست راستی هم نامیده میشوند)؛ تمامی بهانه ها و دستاویز ها را فراهم ساخته اند؛ تا مرحلهء کاملی از جنبش را «با حق به جانبی!» قلع و قمع نموده و امواج آنرا برای زمانهای طولانی سرکوب نمایند.

 اجازه دهید، بنده عجالتاً وارد ارزیابی ها و قضاوت ها از این رهگذر مشخص در مورد آنانیکه در گذشتهء نزدیک داعیه رهبری و پیشاهنگی ی جنبش چپ افغانستان را داشته اند و آنانیکه امروز حتی علاوه بر داعیه رهبری و پیشاهنگی؛ ادعای مالکیت جنبش چپ را نیز دارند؛ نشوم. وانگهی بسیاری حقایق درین موارد از «کفر ابلیس» هم آشکار تر و انکار ناپذیر تر است! (5)

 ولی به حکم جان ها و جانانه های بیش بهایی که چه به «دفاع» از جنبش چپ معاصر و چه به دلیل به بیراهه کشاندن و در تهلکه انداختن آن؛ درین سرزمین؛ قربان گشته و کماکان قربان میشود؛ نمیتوان در موردِ خارق العاده سمبولیکِ حفیظ الله امین؛ ساکت بود و در عین حال ادای مطلب کرد.

 درین زمینه هم اساساً سخن مستلزم «مثنوی هفتاد من کاغذ» است؛ ولی اینجا فقط  به یک نکتهء کمتر مورد توجه قرار گرفته؛ تمرکز می نمایم.

 

از 144000 اسرائیلی تا یک ملیون افغانستانی:

 این هیولای یک شبه به اوج قدرت رسانیده شده شعار میداد که در افغانستان حدوداً پانزده میلیون نفری ی آن زمان؛ کافیست تا جامعهء یک میلیون نفری ـ ولی کمونیستی که در آن اصل «از هر کس به اندازهء توانش و به هرکس به اندازهء نیازش!» عملی شود ـ وجود داشته باشد.

 باز هم اهانت به شعور خواننده است که بگوئیم؛ خود این شعار یعنی حکم اعدام 14 ملیون افغان دیگر!

 همه دیدند که این؛ صرفاً شعار میان تهی برای ارعاب و اسکات جامعه و «ضد انقلاب» نبود؛ تحمیل و تعمیل این شعار حتی مدت ها پیش از شنیده شدن و شنوانده شدن آن آغاز گردیده بود؛ از همان سپیده دم کودتای 7 ثور!

 چنانکه جناب شان بار ها و به کرات با تفاخر سیری ناپذیر از اینکه چگونه در موقع صدور حکم قتال سردار داؤد و خاندانش؛ به «صدای کریه» مخالفت از سوی کسی مواجه شده بودند؛ یاد می فرمودند؛ بنده با اینکه میدانستم این «صدای کریه» باید صدای چه کسی باشد، بازهم عطش تحقیقی خود را فرو نشانده بالاخره محققاً دریافتم که آن صدای ببرک کارمل بوده است که هنوز به حساب «حزب واحد» و داشتن مقام منشی دوم در آن میتوانسته است «صدا» داشته باشد!

 از اینجا تا قتل «رهبر کبیر» خویش و نهایتاً تا سرنوشت خودش، همه هم و غم و هنر و نبوغ جناب امین گویا همین ساختن جامعهء یک میلیون نفری ی بهشتی بود و بس! و با اطمینان کامل از دیدن چنان جامعه ای به چشمان خویش نیز؛ دست کم طی مصاحبه با یک خانم خبرنگار غربی ابراز اطمینان فرموده بود!

 اینجا اساساً روانکاوی تاریخی یک همچو آفتی مطرح میباشد.

 آیا خوانندهء گرامی میان عدد 144000 اسرائیلی که در مکاشفهء یوحنای نبی در انجیل مقدس به آن راحتی آمده که در عنفوان «دوران نجات و طبعاً انتقام!» موعود از میان همه آدمیان روی زمین زنده نگهداشته میشوند و البته پسانتر در اورشلیم قدسی برای هزار سال با زاد و ولد یا بدون آن در سایهء عدل و داد عیسی مسیح و کامرانی نهایی زنده گی میکنند؛ شباهتی نمی بینید؟

 معلوم است که باید حفیظ الله امین این فرمول را به نحوی از جایی الهام گرفته باشد. چنین فرمولی نه تنها در آثار مارکس و مدعیان گوناکون پیروی از او نیست و حتی از آنها مستفاد شده نمیتواند بلکه در ایده های مالتوس و سایر مخالفان رشد بیرویهء نفوس بشری نیز نمی گنجد!

 در همین حال؛ هم بر اساس تئوری های «الیناسیون» و هم طبق علوم روانشناسی؛ «خود گم کرده گی» و تبارز ژرف ترین پدیده های روانی در مورد کسانی مانند جناب امین؛ خیلی سریع وعمیق اتفاق می افتد.

 به فرض اینکه وئ «مکاشفهء یوحنای نبی» یا اساساً انجیل مقدس را نخوانده؛ در حلقه های «فراماسیونری» رفت و آمد نداشته و با تحریکات «آرماگدونی» دارای تماس نبوده باشد هم؛ امکان اینکه چنین چیزی به طریق داستان های فولکوریک قبیلوی اوایل طفولیت بر او تلقین گردیده باشد؛ وجود  دارد. ولی این حدس و گمان نه تنها ضرورت تحقیقات فوق العاده عمیق و دقیق درین باره و اصولاً در بارهء سوژه ای به نام «حفیظ الله امین» را منتفی نمیسازد بلکه بر مبرمیت آن نیز تأکید دارد. (6)

 علی الوصف همه این حقایق دردناک و با اینکه جنبش چپ افغانستان همراه با سوابق و سنن هزاران ساله نمیتواند منحصر به این و آن حزب و این و آن شخصیت خوب یا بد داخلی و این و آن دوست و دشمن مؤقت بیرونی باشد؛ و لهذا با عملکرد های نیک یا زشت آنان؛ تعویض ماهیت نماید؛ تجارب سخت متراکم و دراماتیک 3- 4 دههء اخیر دارای درس ها و دستاورد های استراتیژیک عظیم برای آن است که امکان تکرار بیهوده و پر تلفات و ضایعات آن برای سایر مردمان مماثل و پیشرفته تر یا عقبمانده تر ـ کم از کم در همین حجم و کیفیت منتفی گردد.

 تا چهار دهه پیش نه تنها شرق و غرب برای فعالان جنبش چپ افغانستان یکسره «تابو» و معما بود بلکه حتی چیز هایی مانند سلطنت، قدرت دولتی؛ مذهب و روحانیت؛ لایه ها و اقشار توده و منجمله قبایل و اقوام؛ شیما ها و حالات طلسم گونه داشتند.

 نخستین پیروزی کبیر و برگشت ناپذیر جنبش چپ افغانستان در چهل و پنج سال پیش در هم شکستن «تابو» و طلسم «سلطنت» و سپس تعویض آن به نظام جمهوری بود.

 با این پیروزی توده های مردم افغانستان؛ از مرحلهء نومیدی های روانسوز، تقیه های تصوفی و رندی های شاعرانهء مبارزه برای نجات خویش؛ به مرحله ای پا گذاشتند که به قول شاعر برایشان باور می بخشید:

 مذهب زنده دلان؛ خواب پریشانی نیست

 از همین خاک؛ جهان دیگری ساختن است!

 منجمله همین پیروزی سترگ هم؛ ناگزیر سطح توقعات و تحرکات چپروانه را بالا برد و توأم با عوامل مغرضانهء بیرونی فجایع معینی را به بار آورد.

 ولی ثمرهء قربانی های تحمیل شده بر مردمان افغانستان بدین طریق؛ فرو پاشیدن زود هنگام «تابو» ها و طلسم های بسیار بسیار پیچیده تر و هول انگیر تر شرق و غرب یا «سوسیالیزم» و «امپریالیزم» بود.

 امروز تقریباً همه لایه های توده های مردم افغانستان میدانند، امکان دارند بدانند و نمیتوان از توسعه و تعمیق روز افزون این دانش و آگاهی جلو گرفت که در درون دژ های موسوم به سوسیالیزم؛ حقایق از چه قرار بوده است و در میان حصار های سر به فلک کشیدهء نظام کاپیتالیستی و امپریالیستی؛ از چه قرار؟!!

 هکذا توده های متدین افغانستان سخت میان آرمانهای آزادیخواهانه؛ عدالت طلبانه و بهیخواهانهء خویش و تعابیر و تفاسیر خصمانه و ابلیسی ی دین بازان و مذهب فروشان و منافقان عادی و عمال ملا نمای اجنبی (و اخصاً انگلیسی) در مضیقه بودند و این پرابلم؛ موجبات ناکامی های عظیم شان در امر استقلال و نیل به فرصت های بهره برداری از ثروت ها و نعمت های خدا دادی ی سرزمین شان و استعداد های موهبت شده در خود و فرزندان شان را به ویژه در دو قرن اخیر فراهم مینمود.

 افتضاحات باور نکردنی و دراماتیک که در این راستا توسط سران و قوماندانان بی ایمان و بی شخصیت و بی کلتور و لومپن جهادی و طالبانی (استثناءات محفوظ!) به بار آمد و هنوز سلسلهء آن ادامه دارد، توده های میلیونی مردم مارا از توهمات و تعارضات ایمانی و وجدانی با آرزو ها و آرمانهای شان به در کرده است و بیرون می آورد.

 پیامد های این تجارب بیحد عظیم است و موجب آن میگردد که توده ها در زمینه؛ به معانی ی درس های تاریخی علامه سید جمال الدین افغانی عمیقاً پئ ببرند و زمام امور دینی و عبادی خویش را از چنگ مشتی «علمای سوء» به در آورده و به احیای صدق و صفا و عدل و تقوای راستین اسلامی و انسانی قیام نمایند.

 تبعات این رستاخیز؛ خیلی زود سر منشاء معلوم الحال افساد و التباس اسلام را در منطقه فرا خواهد گرفت و بازارهای دین فروشی و جهاد فروشی در آن را تخته خواهد کرد و سر انجام در مجموع «جهان اسلام» پرتو افگن خواهد شد. 

 میتوان این فهرست را ادامه داد و مخصوصاً تحلیل و تحقیق اثباتی درین استقامت ها مستلزم نگارش کتب و تدارک آثار علمی و مستند و هنری دراز دامنی است.

 بنده شخصاً ایمان خلل ناپذیر دارم که همه اینها در دست انجام است و حسب مقتضیات زمان های آینده محقق شده میرود.

 افغانستان و توده های مردم آن؛ دیگر آن نیست که در دهه های اخیر کرملین نشینان، کاخ سفید نشینان، رجاله های غربی، نمرود ها و فرعون های عربی و پاکی و پکنی ... و نوکران به اصطلاح روشنفکر و اجیران جنگی ی ایشان؛ می پنداشتند و در اوایل خیلی ها حق هم داشتند!!!

 افغانستان در بدل قربانی های فراوان و آسیب های بیحد و حصر، شکست های متواتر که در برابر زور و قلدوری و ابلیسی متحمل گردیده؛ چیز های ارزشمند فوق العاده ای نیز به دست آورده که هم در حکم عظیمترین پیروزی های استراتیژیک است و هم زمینه ساز اینکه در آینده های نه چندان دور؛ این قلب تپندهء بر اعظم بزرگ آسیا «نبض» آنرا به شور آورد و حرف اول را در منطقه و جهان بزند!

 مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

 گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

 شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد!

____________________________________

 آویزه ها:

 1 ـ دو ترجمه از کتاب وزین رابرت درایفوس که دستاورد بزرگ جنبش چپ جهانی است؛ وجود دارد. لینک اولی در آریایی:

 http://www.ariaye.com/etlaat/matlab.html

 لینک دیگر در ویبلاک پر غنای عزیز آریانفر:

 http://www.arianfar.com/books/2010092710.pdf

 2 ـ سخت گیری و تعصب خامی است  * در جنینی؛ کار خون آشامی است (مولانای بلخی)

 3 ـ منظور کلینر شهیدی است که در شاهراه سالنگ حین حادثهء شومی پیکر خود را سپر ساخت و جان راکبان مسافر بر مربوط را نجات داد. «قبر کلینر» در سالنگ اکنون زیارت گاه خاص و عام است.

 4 ـ نخستین سیستم علامات مخابره میان موجودات حیه؛ همان آوا ها و لغات مستعمل میان آنان در جنگل ها و ابحار است؛ بشر اولیه هم مدت مدیدی مجبور بود توسط همین سیستم افهام و تفهیم کند و بسیار به تأنی بالاخره طئ ده ها هزار سال و هزاران نسل قادر گشت دومین سیستم علامات را که شامل ادات و ابزار گوناگون زبانهای بشری است؛ پدید آورد و تکامل بخشد.

 5 ـ در عوض لطفاً بیوگرافی هایی از آنان را از یک منبع ثالث مورد مطالعه و مقایسه قرار دهید:

 http://www.bbc.co.uk/persian/afghanistan/2009/12/091222_a-jadi-6th-profile-amin.shtml

 6 ـ منجمله این مطلب تحقیقی خواندنی و برای ادامه نمونهء خوبی است:

 http://www.zendagi.com/new_page_523.htm