از وقتی که پیر و زمین‌گیر شده‌ام، احساس می‌کنم که بیشتر به هم‌صحبت نیاز دارم تا به مأکول و مشروب و حوایج دیگری که یک آدم زنده به آن نیاز دارد. البته که تنها هم هستم؛ ولی آزمون هضم و گذران تنهایی را سال‌هاست که تجربه می‌کنم. در این میان، آن چه کم دارم هم‌صحبت است. هم‌صحبتی که سراپا گوش باشد و خاموش و سراپا هوش و دردهای دلم را مانند زمانی که هنوز سخنگو در این جهان خاکی تولد نشده بود، با گوش جان بشنود. می‌دانی که چقدر یک حضور خوش آیند، حتی از راه دور و از ورای امواج تیلفون می‌تواند برای هر آدم تنها مانند من نشاط آور باشد و اثرگذار. اما برای من که چنین موهبتی کم رخ می‌دهد، حیران می‌مانم که این روزان و شبان پسین، زنده‌گی را چگونه بدون داشتن هم‌صحبتی دست به سر کنم. به‌ناچار ساعت‌ها سر به جیب تفکر فرو می‌برم و یا به نشخوار کردن خاطراتم می‌پردازم وسعی می‌کنم از میان این همه نام و تخلص و این همه آدم، یکی را پیدا کنم که سخن شنو باشد و بتوان با وی درد دل کرد و ای کاش که سخن شناس هم باشد.

عرض شود به خدمت تان که البته و صد البته که من از بیخ بته نیستم. چند سال پیش که هنوز اسم‌ورسمی داشتم به گواهی شاهدان عینی، تعداد دوستان یکرنگم سر به رقم صد می‌زد و تعداد یاران گرمابه و گلستانم از تعداد انگشتان دست‌ها و پاهایم تجاوز می‌کرد، چه رسد به آشنایان و همکاران و دکانداران و بازاریان و کوچه‌گی‌ها و همشهری‌ها که با آن‌ها سلام و علیکی داشتم و لبخندی با ایما و اشارتی که به هیچ صورتی از صور، تعدادشان را از هزاران کم نمی‌دانم.

اما حالا که رها شده در انزوا و پرتاب شده در برهوت تنهایی هستم، دریغا که از یاران قدیمم نه خبری است و نه اثری. و من که عادت به گفتگو با رفیق ویار صاحبدلی دارم و در روزگار سربلندی و سرفرازی‌ام، ساعت‌ها پرحرفی می‌کردم و هرچه می‌گفتم مانند آیات منزل، مورد قبول مخاطبان و شنونده‌گان سخنم قرار می‌گرفت، حیران می‌مانم که این همه غم دل را با چه کسی در میان نهم؟ آخر از وقتی که طیارات ب- ۵۲ بر فراز کشور خداداد وبی صاحب مان به پرواز آمدند و هزاران بلا و مصیبت را از آن بالابالاها بر سر مردمان سر به هوای ما فرو ریختند، غم دل اگر دوتا بود، از صدها تجاوز کرد و از شمار خارج شد و روزی نیست که یکی دوتا غم ناشناخته دیگر براین غم‌ها اضافه نشود و دل صاحب مرده مرا به سرحد ترکانیدن نرسانند.

* * *

و اما مسایل بسیاری هستند که مرا رنج می‌دهند و هرروز دلم می‌خواهد با کسی در میان بگذارم. اما باکی؟ مگر در این دور و زمان با این قامت اوفتاده و این آستین ژنده سخن شنوی پیدا می‌شود؟

باری، آن روز که اتفاقاً عریضه گکی داشتم و کارکی و غم زمانه هم بر دلم فشار آورده بود و می‌خواستم برای صاحبدلی آن‌ها را باز گو کنم، از خود پرسیدم، کجا بروم کجا و به کی مراجعه کنم؟ آیا به نزد آقای محمود حق شنو که حالا وزیر شده و در گذشته از جملهء همان یاران گرمابه و گلستانم بود بروم؟ به نزد همو یار قدیم و ندیمم که هر حرف مرا از هوا می‌قاپید و اگر خوب می‌بود یا بد و اگر باارزش می‌بود یا بی‌ارزش، هنگام سخن زدن با اخوان و اقران خویش آن حرف‌ها را به حیث آیات منزل به کار می‌برد و می‌گفت: این سخن از من نیست از جناب حقگو است که زمین و زمان او را می‌شناسند و در درستی و حقانیت سخنانش کسی تردیدی به دل راه نمی‌دهد...

در سر دوراهی تصمیم ایستاده بودم و نمی‌دانستم بروم یا نروم؟ آن روز خیلی طول کشید تا سرانجام صد دل را یک دل کردم و پا را ازگلیم درازتر کرده رفتم به آنجایی که نباید می‌رفتم. البته آن روز که به نزد جناب حق شنو یا همان دوست سخن شنو دیروزم، می‌رفتم هنوز از فراگیر شدن طاعونی به نام «سخنگو» چیزی نشنیده بودم و تصور می‌کردم همین که آقای حق شنو تخلص این کمینه –حقگو- را بشنود، اگر تا سر زینه‌ها به استقبالم نیاید، حتماً مرا به نزدش خواهد خواست و از پشت میزش برآمده در آغوشش فشارم خواهد داد، چای و کلچه و خسته و پسته برایم خواهد خواست، عریضه گکم را چشم بسته امضأ خواهد کرد و ساعتی هم مانند گذشته به دردهای دلم گوش خواهد داد. درراه که می‌رفتم، دربارهء حرف‌هایی که با جناب وزیر باید می‌گفتم، فکر کردم. بلی بسیار حرف‌ها داشتم برای گفتن و فهماندن و چشم باز کردن وی. آخر هر کسی که در این کشور سیه روزگار زنده‌گی می‌کند، صدها حرفی دارد و گفتنی‌یی و درد دلی برای شکایت کردن.

مثلاً در سرزمینی که بنا بر آمار ملل متحد بیشتر از شش ملیون انسان فقیر شب‌ها با شکم گرسنه، می‌خوابند و حتا لب نانی هم از قــُبل ملیاردها دالر کمک‌های جامعه جهانی، برای شان نمی‌رسد و در کشوری که فقیر فقیرتر می‌شود و غنی غنی‌تر و نابرابری اجتماعی به اوج خود می‌رسد، چگونه می‌توان حرفی برای شکایت کردن نداشت. بلی، من به او می‌گفتم که حالا که خودت عضو کابینه هستی ویکی از سُکان به دستان رهبری کشور، باید بشنوی که در این جامعه چه می‌گذرد؟ من برایش دربارهء مصیبت ایدیولوژی زده‌گی، در مورد خودسری و مطلق گرایی دستگاه حاکم، در مورد اختاپوت فساد، دربارهء بی‌مسؤولیتی مطلق و لایزال سکان به دستان کشتی شکسته ء کشور، در مورد دامن زدن آنان به مسأله های زبانی و قومی و قبیله‌یی، در مورد تفاوت شعار و عمل آنان، در مورد دستبرد آنان به دارایی عامه و اختلاس، در مورد قانون شکنی‌های سربازان ۴۴ کشور جهان و خودسری‌های روز افزون و کشتار مردم بی‌گناه توسط پیشرفته‌ترین جنگ افزارهای شان و به قول شاعر در مورد باغی که پامال گروه بیگانه شده یعنی: بته‌ها کج/ شاخه‌ها ژولیده / مرغان در پناه خانه‌ها/، گفتنی‌های فراوان داشتم...

بلی در سرزمینی که هرروزی که از خواب بیدار می‌شوی و قدم در خیابان‌های این شهر طاعون زده که هیولای مرگ در کمین هر آدم نیمه زنده‌اش نشسته است، پا می‌گذاری و بامداد خون و فاجعه را در خیابان‌های شهری که پیاده روهایش به فروش رسیده‌اند و چهارراهی‌هایش به گرو، تماشا می‌کنی و در کشوری که قاضیان و مفتیانش در زیر پوشش دین و حربهء مذهب آگاه‌ترین جوانان کشورت را به چوب تکفیر می‌بندند و به جزای اعدام محکوم می‌کنند، در سرزمینی که تفنگ حاکم است و حرف اول و آخر را از میلهء خویش برون می‌دهد، در کشوری که به دخترکان شش و هفت ساله تجاوز می‌شود و دختران و بانوان بنا بر تحمیل ازدواج‌های اجباری خودها را به کام آتش می‌اندازند، چه کسی حرفی برای گفتن ندارد؟ آن روز می‌خواستم به جناب حقشنو بگویم که آقای وزیر، مردم به ستوه آمده‌اند. مردم از این مافیای افیون که نان شان را می‌دزدند و از این قاچاقبران چرس و هروئین که در روز روشن و با اطمینان خاطر خون اولاد و جوانان شان را می‌نوشند و زهر هلاهل به رگ‌های شان تزریق می‌کنند و روز تا روز به قطر شکم‌های شان افزوده می‌شود و باغ و بنگله و بلند منزل‌های شان فراوان می‌گردد، به خشم آمده‌اند.

می‌خواستم به او بگویم که باوجود این همه نشریه و تلویزیون و کارشناس مسایل نظامی و تحلیلگر سیاسی و فعال سیاسی و افغانستان شناس و مفسر و محقق و عالم و دانشمند که از بام تا شام با دهل و سرنا، نارسایی‌ها و ناکاری‌ها و نابکاری‌های حکومت شمارا به گوش خلایق می‌رسانند، چرا کسی از میان شما حاضر نمی‌شود تا در برابر این اعتراض‌ها و سؤال‌ها پاسخ دهد؟ آیا از وقتی که به این مقام رفیع رسیده‌اید، حس شنوایی‌تان را از دست داده‌اید؟ آخر مگر نمی‌بینید که چه آتشی از نفاق را هر روز یکی از شماها در میان اقوام باهم برادر افغانستان برمی انگیزید؟ تاکی جنگ میان شما و وکلای مردم؟ تا چه وقت جنگ و جدال به خاطر جا به‌جا ساختن افراد یک تیم در بدنه قدرت؟ تا چه وقت چسپیدن به نابرابری‌ها و یا برابری‌های اقوام «اکثریت» و «اقلیت»؟ تا چه وقت تصمیم نگرفتن در مورد معرفی وزرایی که صلب صلاحیت شده و یا می‌شوند؟ تا چه زمانی فرماندهی ارتش را به دستان نیرومند یک نظامی آبدیده نسپردند؟

* * *

ساعت‌ها در دهن دروازهء وزارت ... ایستاده و غرق در همین افکار بودم که شنیدم وزیر کار دارد و هیچ کسی را پذیرفته نمی‌تواند... آری، چه می‌خواستم و چه نمی‌خواستم عصبانی شده بودم؛ ولی به روی مبارک خود نیاورده و پرسیدم پس به کجا بروم تا حرفم را بشنوند و کارم را اجراء کنند. گفتند، در این وزارت تا هنوز ادارهء سخن شنوی ایجاد نشده است. تاکنون هم دیده نشده است که کسی حرف کسی را بشنود. چنین رسم بیهوده‌یی در نظام ما وجود ندارد و نخواهد داشت؛ ولی ما فضل خداوند ادارات فروانی تأسیس کرده‌ایم که کارشان سخن گفتن است نه سخن شنیدن. بلی برادر، ما حالا مؤفق شده‌ایم که مردم ما تا سطح ملک قریه و سر معلم مکتب و کلانتر کوچه سخنگو داشته باشند و این سخنگویان معاونین سخنگو به زبان‌های فارسی و پشتو و ان‌شاءالله در آینده نزدیک به زبان عربی.

و شب که به تلویزیون می‌نگریستم که نام خدا و به عونه تعالی، از رأس گرفته تا قاعده نظام همه دارای سخنگویان و معاونین سخنگویانی اند که سر تا پای نظام را پوشش داده‌اند. ماشاءالله ماشاءالله همه جوان و شــَق و رَق و کمربسته و آراسته و پیراسته و حاضر و آماده و تمیز و درس خوانده.