داکتر تتسو ناکامورا بزرگمرد برخاسته از سرزمین خورشید تابان یعنی جاپان؛ 30 سال بود که در افغانستان وقف امداد رسانی های گوناگون و سخت با ارزش به شمول نوسازی ها و بازسازی های واقعی و ثمربخش بود و مردمان ما به ویژه در لوی ننگرهار اکثراً که شاهد جانفشانی های بیدریغ این ابرمرد فروتن و بی مدعا و بی سروصدا بودند و از ثمرات دانش و خرد خلاق او طور بلافصل بهره مند میگردیدند؛ او را دوست داشتند و هرکدام به سطح توان حسی و فکری شان گرامی اش میداشتند و از جمله با لقب زیبا و جانانه « کاکا مراد» وی را خطاب میکردند.

 وقتی میگوییم 30 سال؛ توجه داشته باشید که آمدن و به امداد مردم افغانستان پرداختن کاکامراد؛ به یورش پر از دغا و دروغ و ریای اشغالگران مدعی «مبارزه با تروریزم» و «بازسازی و نوسازی افغانستان» نه همزمانی دارد و نه همخوانی!

 درین گستره مسلماً سخن بسیار و گفتنی های چه بسا هنوز نامکشوف بی شمار است. ولی مطالعات و تحقیقاتی که تاکنون برای این جانب میسر گردیده به طور کامل موید این حقیقت است که تتسو ناکامورا سرشار از دینامیزم بلند «انسانیت» بوده است.

 اساساً طینت و گوهر آدمی منبه و محرک «انسانیت» است مگر اینکه این دینامیزم تحت فشار های مخرب محیطی و سموم خرده فرهنگی سرکوب و از رسش و تعالی باز داشته شود.

 توجه داشته باشید که بشر نیز یکی از انواع چندین میلیون نوعی جانداران در طبیعت کره زمین میباشد ولی تمام انواع دیگر موجودات حیه همان «انواع» استند و خلاص؛ اما بشر منقسم به قبایل و عشایر و طوایف و امت ها و دین ها و مذهب ها وحتی خاندان ها و خانواده های مشخص و منحصر به خود میباشد. این انقسام بیحد و حصر در عالم بشری؛ مسلماً از ضرورت های تنازع بقا در شرایط سخت و بیرحم و خونین ... ناشی گردیده و به نوبت خویش سودمندی های زیادی هم به اجداد و نیاکان ما رسانیده است.

 اما با گذشت زمان و تغییر و تطور اوضاع و فضا های زیستی؛ به عادات و عنعنات و سنت های دست و پاگیر و بیشتر مانع و مخرب مبدل گردیده است. ما در درازای تکامل با تغییر وضعیت های زیستی حتی بسیاری عضلات و استخوان ها و اندام های بیکار شده خود را دور انداخته ایم و یا هم به زایده های کوچک شده و مخفی گشته در بدن خود؛ واداشته ایم.

 درین راستا اغلب وراثت و ژنتیک و دینامیک های "غیر ارادی یا خودکار" کمک مان کرده است اما در راستای خرده فرهنگ ها که در هرکجا مانند تالابی کودکان ما در آنها بزرگ میشوند و از آن تغذیه میکنند؛ چندان توفیقی برای بهسازی و نوسازی باور ها و عادات و عنعنات و حُب ها و بُغض های متشکله آن نیافته ایم و نتوانسته ایم بیابیم و بر عکس هنوز که هنوز است برای تقدیش و حرمت آنها؛ یکدیگر و دنیا را به خون و آتش میکشیم و لت و پار میکنیم.

 از همین جاست که بشر با اینکه یک نوع موجود حیه است و حتی دیگر دورانهایی هم گذشته که همزمان حداقل 3 گونه بشر (بشر نئدرتال؛ بشر چینی و بشر هوموساپین) یکجا روی کره زمین موجودیت داشتند؛ منحیت «نوع بشر واحد» به لحاط فرهنگی بار نمی آید و میان وحشی ترین جانداران و بهترین «انسانهای کامل» نوسان دارد.

 ولی بنابر تحقیقات دامنه دار نوابغ و متخصصان انسان شناس متاءسفانه به سطح عالم بشری؛ رشد و رسش آدمیان چنانکه اطلس ژنتیکی و مقتضیات ذات و طینت فطری شان ایجاب میکند؛ کاملا به خلاف تمامی انواع جمادی و نباتی و حیوانی طبیعت زمین میباشد.

 یعنی افراد بشر به مقیاس جهان کنونی؛ تنها حدود 2 فیصد به کمال میرسد و «انسان» میشود. اینجا منظور از «انسان» همان «انسان کامل» است. ما در انواع موجودات حیه دیگر دنیا «کامل و غیر کامل» نداریم. لذا واژه انسان کامل؛ یک واژه بیمورد و بی معناست ولی بنابر اینکه در اکثر زبانها و باور ها و خرده فرهنگ ها و دین ها و مذهب ها رایج و مصطلح میباشد؛ ما هم به ناگزیر مانند غلط مشهور؛ آنرا به کار می بریم.

 تمام حقایق نشان میدهد که داکتر تتسو ناکومارا امدادگر بیدریغ و خستگی ناپذیر جاپانی به همین معنا «انسان کامل» بوده است و مکافات و لذایذ خدمات جانبازانه خویش را از چشمه جوشان «انسانیت» دریافت میداشته است.

 ویژه گی های ذاتی این شخصیت شکوهمند نیازمند تتبع و نگارش و انتشار چاپی و آوایی و تصویری و تجسمی است. البته انسانوارگی خیلی برازنده جاپان (فرهنگ و علم و اخلاق و تکنولوژی جاپان) درین آمیزه نقش والا دارد. معهذا چیز های بزرگ منحصر به فرد در شخصیت عظیم ناکومارا میتوان یافت!

 حالا ببینید که چنین خیّر و امداد گر و ایثارگر برازنده در همان مرکز ننگرهار که بهترین خدمات او را نصیب گردیده است؛ در روز روشن تو سط دو موتر خاکستری وحوش دو پا تیر باران و با پنج همکار افغان خویش سوراخ سوراخ ساخته میشود.

 روایات حاکیست که قاتلان ملبس به البسه عادی افغانی بوده و به زبان پشتو تکلم میکردند و نه چندان به تندی؛ راه خود را گرفتند و از صحنه جنایت متواری شدند!

 «ناکوراما؛ مارا ببخش!»

 جای نسبتاً امید و ارامش وجدانی بود که دست اندرکاران رسانه های اجتماعی و ویبسایت ها و روزنامه ها... چند صباحی بر این جنایت فجیع مکت نمودند و از جمله پیام هایی مانند «عدالت برای ناکومارا» و «ناکوراما؛ مارا ببخش» را خیلی تکثیر و همرسانی کردند. آنانی که شعری سرودند، شمعی افروختند و حتی در ضمیر و وجدان شان درد و سوزی احساس نمودند؛ باید یقین داشته باشند که به چشمه انسانیت اتصال دارند!

 نمایی از پارک و باغ و تفرجگاهی که ناکوراما برای ننگرهار همیشه بهار به یادگار گذاشت و این یکی از ده ها دستاورد آن بزرگمرد انسان میباشد.

 ­­­­­­­­­­­­ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

در ادمه به خاطر روشن شدن بیشتر؛ اینکه من در مورد داکتر ناکوراما چه میخواهم بگویم, توجه فرمائید به مختصری از نوشتار پیشین من. تفصیل را در لینک و روی منبع می یابید:

  بشر که فقط 2% به کمال میرسد؛ آیا ناقص الخلقه است؟

 پس از تقدیم ویدیویی از دکتور هلاکویی پیرامون کمال انسان؛ 

 چنانکه دقت فرمودید؛ اینجا مسئاله کمال (کامل شدن) بشر منحیث یک موجود حیه مطرح است و آخرین کلام علم و ساینس در زمینه؛ این میباشد که بشر تنها موجود حیه ایست که در بهترین عصر و زمان که روزگار ما یکی از آنهاست؛ تنها و تنها میتواند خیلی کمتر از 2 فیصد به کمال نسبی برسد یعنی چنانکه استعداد های بالقوه فطری و ژنتیکی اش (یا مندرجات کتاب هندسهء حیاتی اش)؛ متقاضی است؛ بیشتر از این نمیتواند به موجود حیه کامل ( بشر کامل= انسان ـ 1) مبدل گردد. در حالیکه علی القاعده تمامی موجودات حیه دیگرـ اعم از نبات و حیوان؛ در محیط زیستی ی مناسب خیلی خیلی زود؛ به موجود معینه کامل مبدل میگردند.

  جناب دکتور فرهنگ هلاکویی که رواندرمانگر بزرگ و ذیصلاحی هم میباشند؛ منجمله با تکنیک های هیپنوتیزم؛ ضمیر ناآگاه (ناخود آگاه) یا بخش پنهان و مرموز روان آدم ها را به صحنه می آورند و به تشخیص و تراپی و تداوی آنها می پردازند. از همین سلسله بیش از  16000 مورد را در کارنامه دارند. ایشان هم با اتکا به مجموعه مطالعات روانشناسی و بشر شناسی و جامعه شناسی ....و هم متکی به اینهمه تجربه عملی و عینی به مدد ارقام ریاضی چنین تصویری از روان آدمی به دست میدهند:

         88 درصد روان؛ عبارت است از ضمیر و ذهن پنهان ـ ناآگاه

          12 درصد؛ عبارت است از بخش آگاه ذهن و ضمیر

 

از جملهِ 88 درصد ناخود آگاه؛ بیش از 80 درصد؛ در 8 سال نخست دوران کودکی ساخته شده و متعلق به همه آن چیز هایی است که درین برهه وارد مغز و حافظه کودک گردیده است. رویهمرفته بشر در همه متباقی زندگی 60 ـ 70 ساله اش امکان مانور ها و نوساناتی فقط در حدوداً 12 درصد ذهن و ضمیر خود را داراست؛ ولی به آن 80 درصد و بیشتر؛ تقریباً هیچگونه امکان دسترس و تصرف را حایز نمی باشد.

استاد فرهنگ هلاکویی؛ این حجم عظیم روانی را؛ "کودک درون" می نامد و بالنتیجه فرد بشری حامل آنرا؛ به زنی حامله تشبیه میدارد که این "کودک درون" ای بسا مرده و گندیده و فلاکت بار را چار و ناچار با خویش حمل میکند.

 مشاهدات بالینی، هیپنوتیکی، الکترونیکی وغیره نشان میدهد که قریب تمامی عناصر سازنده "کودک درون" آدم ها؛ مرضی و رنجبار و درد انگیز میباشند؛ و تعداد کمی از آدم ها فقط چیز های اندک رضائیت بخش، شادی آور و سلیم را دارا اند.

 آدم ها نه تنها قادر نمیشوند بر عُقده ها و درد ها و زخم هایی که از لحظات جنینی تا 8 ساله گی برداشته و انباشته اند؛ تصرف و غلبه نمایند بلکه همچنان قادر نیستند بر باورها و اعتقاداتی که تا 8 ساله گی «پذیرفته» اند و در واقع با کمال جهل و جنون و حمق و سفاهت و دنائت فرا حیوانی؛ توسط اولیا و اطرافیان بر ایشان تحمیل گردیده است؛ حتی شک و تردید نمایند چه رسد به باز بینی و باز اندیشی بر آنها.

  یک سلسله "صفات" که بخشی زیاد بیماری ها اند؛ از طریق توارث یعنی توسط ژن هایی که از پدر و مادر و نسل های پیشتر منتقل گردیده؛ می آید ولی سلسله غالب دیگر، از محیط رحمی، خانواده گی، اجتماعی و فراتر؛ ناشی و یا اکتساب میشوند.

 درین سلسله "هوش" زمینه های قوی توارثی و ژنتیکی دارد ولی "عقل" که به اکتیف( فعال) شدن مغز و سیستم عصبی در مراحل بلوغ  و به هرحال به مراحل پسین تر زنده گانی مربوط میباشد؛ تا حدود تعیین کننده به سلامت حد اقل روانی مشروط است؛ لذا اگر "کودک درون" یا بخش اعظم ناخود آگاه؛ به پیمانه های بسیار بالا؛ مرضی و پر آسیب بوده  و یا هم مزیداً شرایط رشد و رسش بعدی و تعلیم و تربیت خانواده گی و اجتماعی؛ خراب باشد میتواند تشکل و سلامت عقل را مانع گردد؛ بدینجهت بر آورد شده است که بیشتر از 60 فیصد مردم دنیای امروز اصلاً چیزی به مصداق عقل ندارند.

 از آنجا که تنها عقل نیرومند و سالم میتواند اندیشه و شناخت علمی از خود و دیگران و اجتماع و محیط و طبیعت و کائینات را محقق بسازد؛ لهذا علاوه بر آن 60 درصدِ فاقد عقل؛ کمیت بزرگ مردمان هم؛ عقل توانمند درین سطوح را دارا نیستند و منجمله نمیتوانند اندیشه و شناخت علمی(ساینتفیک) را به طور دقیق و منطقی و چندین جانبه و همه جانبه برداشت و دریافت (یا اکتساب) نمایند.

  کاربرد نیروی عقل و بهره گیری از آن؛ به مکانیزم های منطقی نیازمند است. به لحاظ "تاریخ اندیشه"؛ میدانیم که تا زمان ارسطو؛ اصلاً مکانیزم حداقل تدوین و تثبیت شده منطقی به وجود نیامده بود و بهترین عقلای زمان هم در کاربُرد نیروی عقلی؛ گرفتار آشفته گی و بی انتظامی بودند.

  درست است که امروزه علم منطق و تکنیک ها و مکانیزم های منطقی ـ و فراتراز آن: تجربی و میکروسکوپی و تلیسکوپی..ـ به صورت غیر قابل مقایسه با آنچه ارسطو در "علم منطق" اش تدوین کرده بود؛ وجود دارد؛ ولی در اکثریت مطلق جوامع بشری ـ به فرض وجود مردمان بسیار عاقل هم ـ نظام باور ها و اعتقادات، سیستم های تعلیمی و تربیتی و یا فقر و نا امنی و بیسوادی و گرفتاری های دیگر؛ موانع و مشکلات و محرومیت های فراوان را به وجود می آورد و موجبات درمانده گی و وامانده گی افراد و توده ها در سطح "کودک ها و غولک ها" را فراهم میسازد.

 امروزه؛ افغانستان و قبایلستان و طالبستان و وزیرستان و پاکستان برجسته ترین مظاهر چنین وضعیت ها استند. نه تنها رسیدن به کمال انسانی بلکه نزدیک شدن حداقل به مرحله شگوفایی عقلانی مردمان محکوم و زندانی در آنها با شومترین چالش ها روی به روی میباشد.

 منجمله نیمهِ نفوس که به حکم طبیعت مادر است و مادر میشود و هر دو نیمهِ نفوس آینده را به دنیا می آورد و پرورش مینماید؛ حتی بشر درجه دوم هم شمرده نمیشود.

 این توحش و بربریت؛ از دایرهِ کنش و واکنش طالبان و القاعده به مراتب گسترده تر بوده و حتی در مراکز نامنهاد علمی و فرهنگی و آموزشی و پرورشی ی این مناطق؛ امتداد و استیلا دارد. (2)

   هی هی که گذشتگان ما چه زود و چه عمیق و دقیق به این مرحله و به آیده آل رسیده بودند:

     بنی آدم ؛ اعضــای  یکــدیگـر اند       که  در  آفرینش؛  ز یک گـوهـر اند

   چو عضوی به درد آورد روزگـار       دیگـر  عضـو ها را نـمانـد ؛ قــرار

   تو  کـز محنت  دیگران بی غمـی       نشایــد  که  نامـت  نهـنـد :  آدمـی

                                                     ********

 دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر      کـز دیـو و دد  مـلولـم و انسانـم آرزو ست

 گفتند: یافت می نشود  جـسته ایــم مـا        گفت: آنـکـی یافت مـی نشود؛ آنـم آرزوست