هنگامی که هنوز پشت لب سیاه نکرده بودم ودر کشور ما از تلویزیون، انترنیت وفیسبوک خبری نبود، زنده گی همزیستگاهی ما به بازی های کودکانه مانند: لیلی، لیلی حوضک، توپ دنده، دنده کلک، میشکان، دکمه برد، گیرکان، چشم پتکان، جز بازی، بابه بابه بلی، انجاق وپنجاق، فوتبال، والیبال، خانه، خانه شید ومانند اینها سپری می شد.

 شبها که به خانه می آمدیم، تن به داستان های دنباله دار رادیو می دادیم ویا با خواندن کتاب وقصه سفر خواب شب را فراهم می ساختیم.

  شب های جمعه آغاگل قلعه، که پسر کاکای مادر کلانم بود، اغلب در خانه ای ما مهمان می آمد، آغاگل که نام اصلی اش میر احمد بود در آن سالها هفتاد یا هشتاد سال عمر داشت، گرم وسرد روزگار را خوب دیده بود ودر این راه پیراهن های رنگه وسیاه وسپید زیادی را کهنه کرده بود، آدم با اندوخته ای بود به داستانها و افسانه ها وقصه های زیادی دسترسی داشت.

 شب ها قصه های سبز پری، دیو برزنگی، رستم وسهراب، ورقه ودلشاد، لیلی ومجنون، ایوب ستاره شناس، رموز حمزه، علی بابا وچهل دزد، قصه های از شهنامه داستانهای شیرین وفرهاد وغیره را با آب وتاب آن قصه می کرد، او این داستان ها را چنان زیبا وشیرین بیان می کرد، که هیچ داستان سرای به زیبایی او سخنرانی نمی نمود هنگام قصه گویی آغا گل به اصطلاح کسی چُرق نمی کرد، گاه گاهی روی می داد، که باید به کاری واجبی پرداخت، مگر قصه ها ی آغا گل قلعه یا قلا آنقدر دلچسپ بودند، که تا دیر وقت ها از انجام آن صرف نظر می کردیم، گاه گاهی که مادرم به کاری مصروف می شد، از آغاگل خواهش می کرد، تا قصه هایش را منتظر بسازد، مادر کلانم، که بهشت برین جایگاهش باشد، منتظر نمی ماند و در این میان می گفت: آغا گل باز چطور شد؟

  وآغاگل از همان بخش قصه را که گفته بود دوباره ادامه می داد. به همین ترتیب، طی مدت بیست ویا ۲۵ سالی که هنوز تلویزیون نیامده بود، ماسرگرم قصه های آغاگل بودیم واین یکی از مصروفیت های زمستانی زیر صندلی خانه ما بود.

 من که جوان شدم، آرزو داشتم تا این قصه را باز نویسی کنم وبه چاپ برسانم، بادریغ روزگار طوری آمد، که در جوانی نتوانستم وحالا که امکانات نوشتن را دارم، این قصه ها از گنجینه ای خیال هایم فرار کرده اند وچیزی جز شمه های آن ها به یادم نیست.

 باری در یک مجله کیهان خوانده بودم: که اساس کار وبن مایه آثار ادبی فرنگی ها را اساطیر یونان وروم (میتولوژی) وقصه های کتاب مقدس می ساخت. آن را به مثابه یک اندیشه دیده بودم، هنگامی که کتاب اناتول فرانس را مطالعه کردم، با انکه نویسنده ادعا می کند، که مرد دینگرایی نیست، مگر با تسلط وهنرمندی تمام قصه های انجیل را در داستانهایش بکار برده است. این وضع در آغاز ادبیات داستانی غرب به گونه وضوح به دیده می آید.

 بادریغ هنگامی که هنر داستان نویسی در کشور ما ره گشود، از همان نخستین روز های پی ریزی این هنر که می شود آن را به داستان جهاد اکبر محمد حسین پنجابی در سال ۱۹۲۰ در ماهنامه «معرف معارف» ویا به داستان بی بی خوری وتصویر عبرت نوشته عبدالقادر در سال ۱۹۲۰ ویا ندای طلبه معارف نوشته محی الدین انیس در سال ۱۳۰۶ خورشیدی (۱) مربوط پنداشت تا این زمان که داستانها ورمانهای زیادی به نشر رسیده اند کسی بازتاب ادبیات حماسی پیشین تاریخ کشور ما را در داستهانهای کوتاه ورومانها ی شان در افغانستان به دیده نداشته است.

  به هر حال داستان نویسان کشور عزیز ما افغانستان بدون اینکه به بن مایه های داستانی وقصه های اساطیری روی می آوردند ویا آن را به گونه ای در داستانهای شان بازتاب می دادند، به تقلید از ادبیات نوین غرب به داستانهای گونه ای همزیستگاهی روی آوردند.

 در حالی که حماسه وداستان های شفاهی مانند یک رود خروشان است که به پویایی وروالی نیاز دارد.

 زمانی در کشور ما نقال ها وسادو ها بودند، آنها نیز به گونه ای بسیار جالب در حالی که مردم گرد آنها حلقه می زدند، داستانهای از شهنامه، رموز حمزه، قهرمانی های حضرت علی، فتح خیبر، جنگ کربلا و شهادت امامان را به گونه ی بسیار جالب ورسا بیان می داشتند، در میان یک نفر همکار نقال یا سادو که حلقه مردم را کنترول می کرد واز اینسو به آنسو می رفت، به آواز بلند صدا می کرد «جان! باز چی شد؟» ونقال پیاپی ماجرا را با آواز بسیار رسا وآهنگین ادامه می داد.

 زمانی هم در تکیه خانه هاو مسجد ها منقبه خوانان بودند، که با آواز های رسا رویداد های دینی وقصه های مذهبی را در شبهای ماه محرم ودهه های عاشورا میخواندند و مردم
 
زیر تآثیر این رویداد ها سخت غمگین می شدند، اشک می ریختاندند وگریه ونوحه سر می دادند.

 افزون بر اینها در شبهای زمستان، شهنامه خوانی، مثنوی خوانی وبیدل خوانی، توسط قوالان وسخنوران ورزیده به راه می افتاد.

  زمانی شد که ماهم بزرگ شدیم آغاگل فوت کرد وحوادثی رویداد، که نه قوالان ماند و نه سادو ها وشبهای مثنوی خوانی، شهنامه خوانی، نیز به فنا رفتند.

 روانشناسان به این باور اند، که ادبیات حماسی نقش درخشانی بالای ذهن کودکان به جا می گذارند، برونوبتلهایم روانشناس کودکان به این باور است، که قصه ها، کهن ترین میراث فرهنگی بشر هستند. او می نویسد: به گونه نمونه گاهی بچه ها از میان پنج تا شش قصه، به قصه ای معینی دل می بندد، واگر یکبار بگویید باز می گوید، همان قصه را بگو، هر بار که بگویی باز مشتاق شنیدن آن را دارد، بتلهاییم میگوید، این قصه مرهم وعلاجی بر درد روحی آن بچه است وبه همین دلیل می خواهد آن را تکرار کنید، با آنکه الفاظ وعبارات قصه در ذهنش ته نشین می شوند واز اول تا اخر قصه را می داند، با آنهم می خواهد آن را بار بار بشنود.

 بتلهایم در کتاب «روانشناسی قصه های کودکان» می افزاید: داستان هزار یکشب، یا علا الدین با چراغ جادوی اش طی سده ها به وسیله بزرگان برای کودکان سینه به سینه انتقال داده شده اند، آنهای که این قصه را پرداخته وساخته اند تلاش کرده اند، تا این قصه ها جاودانه نسل به نسل انتقال یابد. این قصه ها باید به همان شکل آن انتقال ونباید تغییر پذیرند (۲).

 واما تقسیم بندی این قصه ها:

 برخی از این قصه ها شفاهی وبرخی دیګری نوشتاری یا تحریری اند. قصه های تحریری را می توان هر لحظه جمع آوری وچاپ نمود، چنانی که قصه های داستان های شهنامه ویا شهادت حضرت امام حسین اغلب تحریری اند ومی توان آنها را از روی نسخه های اصلی آنها باز نویسی کرد وچنانی که در ایران اغلب این داستانها چاپ وبه نشر رسیده اند؛ مانند: گرشاسپنامه اسدی، اسکندر نامه نظامی، بهمن نامه، فرامرز نامه.

  حماسه سرایی در ایران رساله ی دکترای داکتر ذبیح الله صفا است، که در آنها کتابهای حماسی همه تشریح وتوضیح شده اند.

 در کتاب شناسی فردوسی ایرج افشار فهرست عنوان های مطلب های که راجع به شاهنامه نوشته شده اند به ۵۰۰ رویه یا برگه یا صفحه می رسد، واگر مقالات ومطالبی که در افغانستان وطی این بیست سال اخیر در ایران در باره شاهنامه نوشته شده اند بآن افزود کنیم به ۱۰۰۰ رویه می رسد اگر رویه های مقالات را کم از کم میانگین ۱۰۰ رویه به دیده بنگریم مجموع برگه های مطلب های که پیرامون ویا در باره شاهنامه نوشته شده اند به ۱۰۰۰۰ برگه خواهد رسید.

 مگر داستانهای همین کتاب گرانقدر وغیر قابل تقلید را قوالان وشاهنامه خوانان به اندازه درک وآگهی شان در شهر ها وروستا ها می خواندند ونقل می کردند، مردم هم نشان داده بودند، با چه صمیمت وعلاقمندی به آنها گوش می دادند.

 اما در باره برخی داستانهای شاهنامه:

 فردوسی داستا نهای شاهنامه که را که از آنها نزدیک به ۲۰۰۰ سال می گذشت جمع آوری نموده بود واز آفرینش شاهنامه چیزی بالاتر از هزار سال می گذرد این داستانها پیشینگی نزدیک به سه هزار سال دارند، که در حقیقت تاریخ حماسی کشور ما را تشکیل می دهد. خود فردوسی فرموده است:

 یکی نامه دیدم پر از داستان

 پسندیده از دفتر راستان

 فسانه کهن بود ومنصور بود

 طبایع زپیوند او دور بود

 گذشته بر او سالیان دوهزار

 گر ایدون که برتر نیاید شمار

 از همین رو وبر همین بنیاد اگر این داستانها خوانده می شوند ومردم خاموش وبا کیف ولذت به آنها گوش فرا می دهند وکودکان آنها را بار بار می شنوند و می خواهند تا ایماگین یا حفظ کنند برای اینست که این قصه ها در خون آنها عجین شده بودند.

 با درد ودریغ، که از مدت ها شاهنامه خوانی وقصه خوانی از خانه ها برداشته شده اند جای آنها را فلم های هندی، کارتونی، بازی های کمپیوتری فیس بوک ودیگر سرگرمی های پیشرفته جهانی گرفته اند.

 در میان اروپایان با آنکه بانیان فرهنگ مدرن هستند، هنوز گرایش جدی اطفال وکهن سالان به داستانهای یونان قدیم وکتاب مقدس وجود دارد ودر اغلب خانه ها این رسم واین روش ادامه داده می شود.

 اگر مادران وپدران شاهنامه را بازکنند وداستانهای آنها را برای اطفال شان بخوانند، طفل تا سن ده سالگی که دیگر به بازی های بیرونی روی می آورد، در درون آنها یک عشق آتشین نسبت به شاهنامه وداستانهای حماسی آن وتاریخ کشور ایجاد می شود، این عشق می تواند، به آنها نیروی زیستن در همزیستگاه یا جامعه بدهد وآنها می توانند تا افتخارات ملی شان را بیاموزند وهنگام نیاز آنها را به دیگران باز گو نمایند.

 آنچه که در راستا ی شاهنامه خوانی در خانه ها مهم است وباید به دیده نگریسته شود، روح ومتن اصلی این حماسه درخشان تاریخ بشری است، نباید، تحریف شوند، نباید، نادرست خوانده شوند، نباید دیدگاه هاوذهن خود را در آن شامل نمود، آنگاه این تداوم وتناول جاودانه باقی می ماند.

 مگر بخش شفاهی این قصه ها از آن میان قصه های ایوب ستاره شناس، دیو برزنگی وباسوس ویا رموز حمزه که همه شفاهی اند واز نسلی به نسلی انتقال شده است و با دریغ در این اواخر که خانواده ها یا متلاشی شدند ویا جای قصه پردازی ها را فیسبوک، تلویزیون، تا رنما ها، گرفته اند در حال نابودی اند واگر همان قصه پردازان قدیم وپیشین که در حافظه ها دارند آنها را ننویسند ویا برای دیگران انتقال ندهند، شاید به زودی یک بخش فرهنگ شفاهی وداستانها وحماسه های شفاهی ما نابود شوند وچنانی که دیده می شود، همین اکنون در حال نابودی اند.

 در کودکی قصه مشهور بزک چینی را که گاهی منظوم وگاهی منثور بود به یاد داشتیم اینکه ساخته وپرداخته کی بود، کسی به خاطر ندارد. با این قصه گاه گاهی عشق می ورزیدیم، فکر می کردیم، که بزک چینی، همان بزک خود ماست، که زحمت می کشد، کار می کند، مگر گرگ ظالم می خواهد تا انگک، بنگک، کلوله سنگک وموری پتک او را بخورد، از اینرو در همان کودکی از گرگ متنفر بودیم، باز تاب این قصه در روح وروان ما چنان بود، که گاه گاهی خود را در رویایی بزک چینی می نشاندیم.

 قصه های آغاگل قلعه حشمت خان سر خاله مادرم نیز در ذهن ما ته نشین شده بود، ایوب ستاره شناس با دوستانش، که به خاطر بدست آوردن محبوبش از هفت دریا، هفت جنگل، هفت زمین سوخته می گذرد، با دیو ها، با جادو گران می جنگد وخودش را تا منزل مقصود می رساند، در روان ما روح مقاومت ومبارزه با دشواری ها را بار می آورد، ترس از شب وتاریکی را از دل ما می زداید، این داستانها وقصه ها در رویا های ما بال وپر می گشود وروان ما را در بستر آرام زیستن ونترسیدن می نشاند نه تنها ترس را در دل ودرون ما می زدود بلکه تاریخ حماسی کشور ما را نیز در درون ما ته نشین می ساخت.

 برای رسیدن بر این آرمان اینک به یک داستان حماسی بر گرفته از شهنامه فردوسی پرداخته می شود:

 داستان سیاوش:

 در یک سپیده دم بانگ خروس، گیو، گودرز وطوس با سوارکاران وشکارچیان وباز ویوز شادمان سوی نخجیر گاه شتافتند، شکار فراوان گیر آورند. برای شکار پیش رفتند تا بیشه ای در مرز توران پدیدار گشت طوس وگیو تاختند ودر آن بیشه بسیار گشتند، ناگهان چشم شان بر دختر ماهروی افتاد که مانند ماه می درخشید ومانند آفتاب نور افگنی می کرد، شگفت زده شدند، از حالش جویا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمست به خانه آمد وبر من خشم گرفت وتیغ زهر آگینی بر کشید تا سرم را از تن جدا کند، چاره جز آن ندیدم تا بر این بیشه بگریزم، در راه اسپم باز ماند ومرا بر زمین نشاند، زر وگوهر بی اندازه باخود داشتم، که رهزنان از من به زور گرفتندواز بیم تیغ شان به اینجا پناه گزیدم»، چون از نژادش پرسیدند خود را از خانواده ی گرسیوز برادر افراسیاب شناسایی کرد.

 طوس وگیو بر سر دختر به ستیزه برخاستند وهر یک به بهانه آنکه او را زودتر یافته است از آن خودش می پنداشت.

 سخنان شان به تندی بجای رسید

 که این ماه را سر بباید برید.

 یکی از دلآوران میانجی شد وگفت: «او را نزد شاه کیان ببرید وهرچه او بگوید بپذیرید».

 همچنان کردند ودختر را پیش کاووس بردند،

 چو کاووس روی کنیزک بدید

 دلش مهر وپیوند او بر گزید.

 همینکه دانست او از نژاد مهان است، اورا در خور خویشتن دانست، با فرستادن ده اسپ گرانمایه وتاج وگاه، سپهبدان را خشنود ساخت ودختر را به شبستان خویش فرستاد.

 چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر

 یکی کودک آمد چو تابنده مهر.

 چون خبر زادن پسر به کاوس رسید شاد گشت ونامش را سیاوش نهاد وستاره شناسان را بخواند، تا طالع کودک را ببینند، اختر شناسان آینده ی کودک را آشفته وبختش را خفته دیدند ودر کارش به اندیشه فرو رفتند.

 چون چندی گذشت، کاوس سیاوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد واو را پهلوانی بیاموزد.

 رستم او را پرورش داد وهنر سواری وشکار وسخن آموختن آموخت.

 سیاوش چنان شد که اندر جهان

 بمانند او کس نبود از مهان

 سیاوش روزی دیدار پدر را ارزو کرد واز رستم خواست تا او را نزد پدرش شاه کاوس ببرد.

 بسی رنج بردی ودل سوختی

 هنر های شاهانم آموختی

 پدر باید اکنون ببیند زمن

 هنر ها وآموزش پیلتن

 رستم سیاوش را با سپاه گران به درگاه شاه برد.

 کاوس شاه چون از آمدن پسرش سیاوش آگاه شد، شاد گشت وفرمان داد تا دلاوران به پیشبازش روند.

 چون پسر را بآن برز وبالا ودانش وخرد دید در شگفتی ماند، وجهان آفرین را ستایش ونیایش کرد وپسر را در کنار خود بر تخت نشاند.

 بهر جای جشنی بیاراستند

 می ورود ورامشگران خواستند

 یکی سور فرمود کاندر جهان

 کسی پیش از آن حود نکرد از مهان

 پس از هفت روز کاوس شاه در گنج برگشاد، واز دینار ودرم ودیبا وگهر واسبان وبرگستوان وخدنگ به سیاوش بدره داد ومنشور کهستان را بر پرنیان نوشت وبر او بفرست.

 روزی شاه کاوس با سیاوش پسرش نشسته بود که شاه بانو سودابه زن سپید بخت کاوس شاه دختر شاه هاماوران از در درآمد

 چو سودابه روی سیاوش بدید

 پر اندیشه گشت و دلش بر دمید

 پنهانی به سیاوش پیام فرستاد تا به شبستان برود، مگر سیاوش بر آشفت وگفت، «مرد شبستان نیم».

 سودابه که چنین دید، شبگیر نزد کاوس شتافت وگفت: بهتر است تا سیاوش را نزد شبستان خودبفرستی، تا خواهران خود را ببیند، که همگی آرزوی دیدارش را دارند. شاه پسندید وسیاوش را خواند واو را به رفتن به شبستان ودیدار خواهران بر انگیخت.

 پس پرده ای من ترا خواهر است

 چو سودابه خود مهربان مادر است

 پس پرده پوشیدگان را ببین

 زمانی بمان تا کنند آفرین

 سیاوش پنداشت که پدر خیال آزمایش او را دارد، پس گفت: بهتر است که او را نزد بخردان وبزرگان کار آزموده ونیزه داران وجوشن داران بفرستد نه به شبستان ونزد زنان.

 چه آموزم اندر شبستان شاه

 به دانش زنان کی نمایند راه

 شاه پاسخ او را نیکو پنداشت وپذیرفت، مگر با آنهم او را به رفتن به شبستان تشویق نمود.

 سیاوش دستور پدر را پذیرفت وبا هیربد پرده دار روانه ی شبستان شد، آنجا را پر از مشک وعبیر وزعفران ومی وآواز رامشگران یافت.

 چون چشم سودابه به سیاوش افتاد از تخت زرین فرود آمد. او را به بر ګرفت وچشم ورویش را بوسید، واز دیدارش سیر نشد ویزدان را ستایش کرد، که چنان فرزندی دارد. مگر سیاوش که دانست آن مهر چگونه مهر است، زود نزد خواهرانش خرامید ومدتی آنجا ماند وسپس پیش پدر بازگشت.

 همه نکویی در جهان بهرتست

 زیزدان بهانه نباید ت جست

 شاه از گفتار پسر شاد گشت.

 شبانگاه چون شاه به شبستان رفت از سودابه در باره سیاوش پرسید، سودابه او را بی همتا دانست وپیشنهاد کرد، که اگر رآی شاه وسیاوش باشد، یک دختر خود را به سیاوش به زنی بدهد (بادریغ در دین زردشتی ودر زمانه های نزدیک به چهار هزار سال پیش پیوند یا ازدواج خواهر با برادر مروج بود). شاه پسندید واین سخن را با سیاوش در میان گذاشت، سیاوش گفت:

 چنین گفت من شاه را بنده ام

 به فرمان ورایش سرافگنده ام

 به سودابه زینگونه گفتار نیست

 مرا در شبستان او کار نیست

 شاه از گفتار سیاوش خندید، چون نبود آگه «از آب در زیر کاه» از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت؛ که گفتارش از روی مهربانی است، ونشاید که گمان بد ببرد،

 سودابه هیربد به دنبال سیاوش فرستاد، چون سیاوش به شبستان آمد، سودابه برخاست وبر تخت زرینش نشاند ودست بر سینه پیشش ایستادودختران ماه رویش را یکایک به سیاوش نشان داد وگفت: بر این بتان سیمین اندام بنگر تا چه کسی پسندت آید؟

 سیاوش چون اندکی چشم بر ایشان انداخت سودابه همه را روانه کرد وخود تنها ماند وپرسید:

 از این خوب رویان به چشم خرد

 نگه کن با تو که اندر خورد

 اما سیاوش که دل به کشورش بسته بود، داستان های شاه هاماوران ودشمنی های او را با پدر وگرفتاری کاوس همه را به یاد آورد ودر دل گفت:

 پر از بند سودابه گر دخت اوست

 نخواهد مر این دوده را مغز وپوست

 سودابه که دید سیاوش لب به پاسخ نگشاد، نقاب از رخ به یکسو افگند ودلبری آغاز کرد، خود را خورشید ودختران را ماه دانست وبرتری خود را بر ایشان نمایان ساخت.

 کسی کو چون من دید بر تخت عاج

 زیاقوت وپیروزه بر سرش تاج

 نباشد شگفت او به مه ننگرد

 کسی را بخوبی بکس نشمرد

 من اینک به نزد تو استاده ام

 تن وجان شیرین ترا داده ام

 زمن هرچه خواهی همه کام تو

 برآرم نپیچم سر از دام تو

 سپس سودابه سر سیاوش را سخت در آغوش گرفت وبی شرمانه برآن بوسه زد.چهره ای سیاوش از شرم خونین گشت وشرمنده شد وبا خود گفت:

 نه من با پدر بی وفایی کنم

 نه با اهریمن آشنایی کنم

 سیاوش پنداشت، که با این اهریمن مانند نمی توان کنار آمد، به حیله دست زد وگفت:

 سر بانوانی وهم مهتری

 من ایدون گمانم که مادری

 این را گفت وبیرون رفت. سودابه شب به شاه مژده داد که:

 جز از دختر من پسندش نبود

 زخوبان کس ارجمندش نبود

 شاه از این خبر شاد گشت ودر دم سر گنج گشاد ودیبای زربافت، گوهر وانگشتر وتاج وگردبند بیرون کشید، بر تخت نشست وسیاوش را پیش خواند، از هر در با او سخن راند وگفت: پسرم برایت گنجی فراهم ساخته ام که دوصد پیل برای بردنش لازم فتد، سودابه پیشی کرد وگفت: ایدون دخترم را به تو می سپارم واز آنچه شاه فراهم کرده است فزونتر برایت می دهم.

  فردا دوباره سیاوش به پافشاری شاه به را به شبستان فرستاده شد.

 سیاوش که از این پیشکش شرمنده شده بود، به هیچ روی بر خود سستی را راه نداد و سودابه را از خود راند.

 سیاوش بدو گفت کاین خود مباد

 که از بهر دل من دهم دین باد

 چنین با پدر بیوفایی کنم

 زمردی ودانش جدایی کنم

 تو بانوی شاهی وخورشید گاه

 سزد کزتوناید بدینسان گناه

 پس از آن با خشم از تخت برخاست که بیرون رود، ناگهان سودابه بر او آویخت وگفت: راز دل با تو گفتم، ایدون رسوایم می کنی، جامه بر درید وخروشید، فریادش از شبستان به گوش شاه رسید. شاه شتابان خود را به شبستان سودابه رسانید، او را زار وآشفته یابید، سودابه همینکه چشمش به شاه افتاد، روی خراشید وگیسوان برکند وخروشید، که سیاوش به او نگاه بد دارد، بر او دست یازیده وبر تنش آویخته است، تاج از سرش بر گرفته وجامه اش را چاک کرده است.

 شاه از این سخن پر اندیشه شد، سیاوش را پیش خواند وجویایی راستی شد.

 سیاوش بگفت آن کجا رفته بود

 وزآن کوزسودابه آشفته بود

 سودابه همه را انکار کرد وگفت: خواستم دخترم را با چندین دیبا وگنج آراسته به او دهم نپذیرفت.

 مرا گفت با خواسته کار نیست

 به دختر مرا راه دیدار نیست

 ترا بایدم زین میان گفت بس

 نه گنجم بکار است بی تو نه کس

 وافزود: شهریارا! از تو کودکی در شکم دارم که از رنج این پسر نزدیک به مرگ بود ودنیا از این رنج به چشم تنگ وتاریک آمد.

 شهریار از راه آزمایش وبرای یافتن گنهکار اندیشید، نخست دست وبر وبازو وسراپای پسر را بویید وبوسید هیچ بویی از سودابه به مشامش نرسید وچون نزدیک سودابه رفت سراپایش را پر بوی مشک وگلاب یافت، غمگین گشت وسودابه را گنهکار یافت وخواست تا او را بکشد چند چیز به دیده اش رسید: یکی اینکه هماوران پدر سودابه به خونخواهی او آشوب وجنگ خواهد کرد. «در این بخش داستان همگونی های میان داستان یوسف وزلیخا وسیاوش وسودابه وجود دارد».

 دوم: اینکه هنگامی که در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاری نداشت.

 سوم: اینکه کودکان خُرد از او داشت که تیمار شان آسان نبود

 چهارم: چون دلش از مهر او آگنده بود، بخشایش را برتر دانست. پس از کشتنش چشم پوشید مگر خوارش داشت.

 سودابه که دانست، دل شاه از او دگرگون گشته است، دلش از کینه آغشته شد وچاره تازه ای بکار برد.

 در سراپرده زن افسون وحیله گری داشت، که آبستن بود، او را خواندونخست پیمان استواری از او خواست، پس زرش بخشید تا با دارویی بچه اش را بیندازد و به شاه کاوس چنین وانمود کند، که بچه از سودابه است، نه از زن جادوگر وسیاوش موجب مرگش شده است، زن افسونگر چنان کرد ودو بچه دیو مانند از شکمش بر زمین فتاد، تشت زرینی آورد، وبچه ها را در آن نهاد وخروشید وجامه درید ومویه کند، تا فغانش به گوش شاه رسید وسراسیمه به شبستان درآمد

 بدان گونه سودابه را خفته دید

 سراسر شبستان بر آشفته دید

 دو کودک بدانگونه بر تشت زر

 نهاده به خواری وخسته جگر

 سودابه زار گریست وگفت: این بدی از سیاوش رسیده است وتو باور نکردی. شاه به اندیشه فرو رفت ودرمان کار خواست، اختر شناسان را خواست، پنهانی از کودکان وسودابه سخن سخن گفت.

 پس از یک هفته به حل معما پرداختند وگفتند:

 دو کودک ز پشت کسی دیگرند

 نه از پشت شاهند وزین مادرند.

 کاوس ازآن پس همیشه در اندیشه بود تا راستی را روشن سازد، موبدان پیش خواند ودر کار سیاوش وسودابه با آنها شور کرد، آنها چنین رآی دادند: برای رهایی از این اندیشه باید آزمایشی کرد، به این گونه که هردو از آتشی بگذرند، تا گنهکار از بی گناه شناخته شود، زیرا هرگز آتش به بی گناهان گزندی نمی رساند.

 شاه سیاوش وسودابه را پیش خواند واین آزمایش را به آگهی شان رساند. سودابه که در دل هراسان بود و موضوع کودکان را پیش کشید وخود را بیگناه وستمدیده نشان داد وسیاوش را نخست سزاوار آزمایش دانست.

 سیاوش خود را برای آزمایش آماده ساخت.

 کاوس دستور داد تا صدکاراوان شتر سرخ موی هیزم گرد آورند واز آن دو کوه بلند بر پا کردند وهمه شهروندان به تماشا نشستند و بر زن بد کیش نفرین وبر سیاوش ستایش ودرود فرستادند. آتش بر افروختند.

 همه مردم از کار سیاوش هراسان شدند.

 سیاوش با کلاه خود زرین وجامه ای سپید مگر با لب پر خنده وامید بر اسب سیاه نشست، نخست پیش شاه شتافت، پیاده شد ونیایش کرد وچون پدر را شرمگین یافت، به سوی کوه های آتش روانه شد وبه داور پاک راز گفت وزاری نمود، اسب بر انگیخت، سودابه بر به بام آمد ودر دل آرزو کرد تا بر سیاوش بد رسد.

 مردم همه خشمگین به کاوس چشم دوخته بودند وخشمگین می گریستند.

 سیاوش با اسب خود را میان آتش انداخت وچنان در میان شعله ها می تاخت که گویی اسبش با آتش سازش دارد، اما آتش همچنان زبانه می کشید که اسب سیاوش را در خود پنهان کرد.

 یکی دشت با دیدگان پر زخون

 که تا او کی آید زآتش برون

 پس از درنگی سیاوش با لبان پر خنده از آتش بیرون آمد، همینکه چشم همزیستگاه هان بر او فتاد شاد شدند واز شادی خروش بر آوردند.

 چنان آمد اسب وقبای سوار

 که گفتی سمن داشت اندر کنار.

 «در اینجا همگونی های میان داستان نجات سیاوش از آتش با ابراهیم پیامبر عبری که به خاطر نابودی تندیسه ها او را در آتش انداختند، دیده می شود

 مگر سودابه از خشم موی می کندواشک می ریخت.

 همینکه سیاوش پیش پدر رفت وکاوس نمادی از دود وآتش وگرد وخاک در او ندید، از اسب فرود آمد وتنگ به برش کشیدوبا او به دیوان شتافت وسه روز به شادی نشست، پس از آن در کار سودابه پرداخت ودر اینمورد با دیوانیان به شور ورآی زنی پرداخت، همه او را سزاوار مرگ دانستند. شاه با دلی پر درد ورنگ ورخسار زرد فرمان به دار آویختن سودابه را داد.

 سیاوش اندیشید، که شاه روزی از این کرده پشیمان خواهد شد واو را مسبب اندوه خود می داند، پس از شهریار خواست تا سودابه را به او بخشد، شاید پند بپذیرد واز این راه بر گردد، شاه او را بخشود به شبستان فرستادش.

 چون روزگاری گذشت دل شاه بر سودابه گرمتر گشت

 چنان شد دلش باز در مهر اوی

 که دیده نه برداشت از چهر اوی

 ماجرا های زنده گی اندوه بار سیاوش، رفتن او به گرازان، خیانت ها، زندانی شدن او نزد شاه توران وتا کشته شدنش، بسیار دور ودراز ودلچسپ است، که از حوصله این جستار بیرون است، از اینرو، تنها به همین بخش کوتاه بسنده می شوم واین نوشته را در همین جاه پایان می دهم. بادرود

   ---------------------------

 ۱-ادبیات دری درنیمه نخستین سده ای بیستم داکتر اسدالله حبیب چاپ دوم انتشارات ملتهب رویه: ۱۲۶

 ۲-کاربرد افسون یا روانشناسی قصه های کودکان اثر بتلهایم