حقیقت، دکتر حمیدالله مفید: کورگره بند تنبان

در تشناب مردانه آواز های عجیب وغریبی شنیده می شد. نفس زدن های پیاپی، زور زدن ها، هوف وهف گفتن ها وای! وای گفتن های بدون ایستایی جریان داشت. اینسو وآنسو نگریستم دریافتم، که در تشناب مردانه سالون عروسی کدام دسته گلی به آب داده می شود.

  پله ترازوی حس ماجرا جویی ام سنگینتر شد، نفسم را آرام تر ساختم و تلاش کردم تا اوازی که از پاشیدن پیشآبم بر می آید، نیز شنیده نشود. به اتاق های کموددانی ها نگریستم، دیدم که تنها دروازه یک اتاق بسته است ودروازه های دیگر اتاق ها باز اند. با خود گفتم: هر چه که است، در همین اتاقی که دروازه اش بسته است، جریان دارد.

  به گوشم رسید که آواز کمک! کمک! به زبان آلمانی، از همان اتاق بر می آید.

 زنجیرک پطلونم را بستم ودو دل را یک دل کرده به زبان آلمانی پرسیدم: خیریت است؟ چرا؟ چی شده که کمک می خواهین؟

  طرف نیز به زبانی آلمانی گفت: خودت کیستی؟ نامم را گفتم، شناخت و گفت: بچه کاکای خانم عزیزم، به لحاظ خدا بیاکه نزدیک است، نفسم براید، نیم ساعت است، که جان می کنم تا بند تنبان لعنتی ام را باز کنم، نمی شود، به خیالم که کور گره خورده است و باز نمیشود، هر چی کردم نشد، دیگر قایم گرفته نمی توانم، نزدیک است، که از پاچه هایم فوران بزنند.

 گفتم: دروازه اتاق را باز کن شاید من کمک تان کرده بتوانم. گفت بیا داخل! دروازه باز است،

 داخل شدم، دیدم که «پیتهر مولر» آلمانی شاه جوان، داماد کاکا شریف ام، که امشب عروسی اش است و او راپیراهن وتنبان افغانی با واسکت و لنگی پوشانیده اند، در گرو کورگره بند تنبان افغانی گیرمانده است. رنگ سپیدش مانند لبلبوی غزنی سرخ گشته بود ونفس های عمیق می کشد، عرق از سر بی موی زیر لنگی اش در روی سپید پر گوشتش جاری شده بود، از چشمان آبی دریایی اش آب مانند باران روان بود. دلم پشتش سوخت.

 در داخل اتاق کمود که بسیار تنگ بود، نتوانستم تا بند تنبان او را باز کنم، ازش خواستم، که از اتاق کمود به داخل تشناب بیرون شود. پذیرفت و از اتاقک کوچک کمود به داخل تشناب آمدیم. گفتم دامنت را در زیر دندانت بگیر واجازه بده تا من کور گره بند تنبانت را بیابم و باز کنم.

 بیادم آمد، که در وطن همیشه هنگامی که می خواستم، بند تنبان خود را ببندم و یا باز کنم، نوک دامن پیراهنم را در زیر دندان هایم می گرفتم و سپس بند تنبانم را می بستم و یاباز می کردم.

 پیتهر این هنر های پیراهن وتنبان پوشیدن را نمی دانست.

 هردو بند را یافتم، بد رقم با هم گره خورده بودند، پتهر مولر که با بند بازی ها وبند بسته کردن ها بلد نبود، بجای اینکه گره را باز کند با زور زدن های بیجایش گره را آنقدر سخت ساخته بود، که به این ساده گی با ناخن و انگشتان دست باز نمی شد.

 پیتهر مولر مانند مار زخمی نفسک می زد، های وهوف می کرد بالای پای هایش خیزک می زد، وپیاپی می گفت: «زود شو، به لحاظ خدا زود شو! که می ریزد، دیگر طاقتم طاق شده است»، گفتم: صبر کو تلاش می کنم، مگر گره آن را بسیار سخت ساختی.

 در فکرم گشت، که بیا پاچه های او را بالا کرده واز آن طریق رفع حاجت کند، رویکرد کردم، که پاچه هایش نه تنها که بسیار تنگ هستند، که از بند ساق پای او هم بالا نمی روند.

 در جوانی گاه گاهی که کور گره ها را با دست وناخن باز نمی توانستم، آنها را با دندان باز می کردم، این هنر افغانی به یادم آمد، گفتم: صبر کو با دست وناخن باز نمی شود، با دندانهایم بازش می کنم. افزودم: طاقت بیاور! حالا بازش می کنم.

 یک سوی گره را با دستم وسوی دیگر آن را با دندانم کشیدم، تا باز شود، مگر هر قدر زور زدم، باز نشد.

 درهمین هنگام حاجی کاکا جانم یعنی همان کاکا شریف سابقم وارد تشناب شد. بادیدن من، ولا حول والله قوت الا بالله گفت: و سیلی محکم به فرقم زد و گفت: «او خبیث، نمی شرمی؟ این کار از کردن است؟ بی حیآ! مه از این فعل بدت خبر نداشتم، او هم در تشناب، آنهم با داماد خودم، حالی مه کتیت کار دارم» گفت وشروع کرد به زدنم، پیتهر به زبان آلمانی به کاکایم گفت: که او مرا کمک می کند، چون کاکایم زبان آلمانی را چندان خوب بلد نبود، سخن های او را درست ندانست،

 کاکایم، بادیدن چهره سرخ شده وعرق کرده پیتهر زیادتر مشکوک شد وبه دشنامها وسیلی زدن هایش ادامه داد.

 این دومین بار بود که کاکایم بالای من بی مورد قهر می شد. بار نخست درست به یادم است، هنگامی که ما تازه آلمان آمده بودیم وکاکا شریفم را مهمانی کردیم، مانند گذشته برایش ویسکی ریختم، بالایم قهر شد وگیلاس ویسکی را در دیوار زد، من شگفت زده شده بودم، که کاکا شریفم را چی شده است؟ چرا چنین تغییر خورده است؟

  بعد در یافتم، هنگامی که پای کاکا شریف ام در آلمان کشید ه شد، با دیدن خانواده خانمش ۳۶۰ درجه تغییر خورد بود ویک مسلمان سرا پا قرص بنیادگرا شده بود، در افغانستان که بود، مو های دراز داشت وریشش را می تراشید یگان بار نی بلکه اغلب لب با می تر می نمود، نماز وروزه را چندان بلد نبود، در شهر ماسکو درس خوانده بود ودر وزارت معادن وصنایع حتا تا مدیریت عمومی نیز رسیده بود، در آلمان که آمد زیر تآثیر خانواده خانمش قرار گرفت، مو های سرش را تراشیده وریش دراز وبلند گذاشت، بجای نکتایی بند تنبان وجای دریشی پیراهن وایزار می پوشید، حج رفت وبجای شریف لقب حاجی را بالایش گذاشتند، او را حاجی صاحب می خواندند.

 هنگامی که ما نیز آب در هاون غربت کوبیدیم وتیل در شیطان چراغک مهاجرت انداختیم وپای ما را گاو روزگارپناهنده گی در شهر هامبورگ آلمان لگد کرد و در این شهر گلم غم پناهنده گی خودرا هموار کردیم، کاکا شریفم نیز در همین شهر حاجی شده بود و ذکر خدا را می کرد.

 در همان روز نخست دیدار با کاکا شریفم، که به خاطر ویسکی بالایم قهر شده بود، خانم کاکایم، که او نیز حالا دامن مینی ژوب را به دارشرعیت آویخته بود وحجاب دو منزله را در سر وروی ماسکو درس خوانده اش پوشانیده بود، نی بُرد ونی آورد، گفت: او بچه ها! دیگر کاکای تان را به نامش صدا نکنین، بی ادبی است، او را حاجی کاکا جان بگوید، سر از امروز دیگر او کاکا شریف نیست بلکه حاجی کاکا جان است.

 از همان روز دربافتم، که کاکا شریفم از شریف بودنش گذشته وحاجی شدن را برگزیده است.

 دختران وپسران کاکایم که نام خدا به یک درجن می رسیدند، نیز هر کدام درس خوانده وتعلیم دیده بودند.

 دختر ارشدش فهیمه جان دانشکده انجنیری را به پایان رسانیده بود و در شرکت طیاره سازی سر انجننیر بود و با «پیتهر مولر» آلمانی وکیل مدافعه آشنا شده بود و پس از چندین سال رفت و آمد بالاخره فیصله کرند تا با هم عروسی کنند.

 کاکا شریفم، که حالا حاجی کاکا جان شده بود، دو پای را در یک موزه کرده بود. تا پیتهر مولر مسلمان شود و در مسجد در برابر همه کلمه بخواند و ختنه یا سنت نیزشود.

 پیتهر به خاطری عشقی که به فهیمه داشت، تمام خواسته های کاکایم را پذیرفت و زیر بار هر آنچه کاکایم خواسته بود رفت،

 کاکا شریفم به خاطر اینکه سرش پیش خانواده خانمش بلند شود، در شب عروسی پیتهر بیچاره را پیراهن وتنبان با واسکت و لنگی پوشانیده بود و حتا درپا های او پیزار بینی چنگ را که در پایش دو نمره کلان بود وبا آن به مشکل راه می رفت نیز کرده بود.

  من دیدم، که گلوی خرد کاکایم را سوء تفاهم فشار می دهد، دستان او را محکم گرفتم و بدون انتظار با داد وفریاد گفتم:

 کاکا چی می کنی؟ می دانی من چی می کردم! نمی دانی؟ داماد تان می خواهد تا در تشناب رفع حاجت کند، بند تنبانش را بجای اینکه باز کند با زور زدن های بی جا ونادرستش آن را انقدر سخت ساخته است، که باز نمی شود، در تشناب زور می زد وآن را باز کرده نمی توانست، من کمکش کردم واکنون می خواستم، تا با دندان هایم آن را باز کنم، که شما آمدین.

 همینکه کاکایم پی برد، که همه چیز در جای های شان هستند وچیزی از تنبان او بیرون نبرآمده است ومن مصروف کدام کار بدی نبودم، مرا تیله کرد وگفت: دور شو! خودم بازش می کنم.

  کاکایم که حالا عمرش به سوی هفتاد سالگی قدم ارش می رفت نه تنها توان باز کردن بند تنبان داماد عزیزش را نداشت، که بند بوت پیتهر را نیز باز کرده نمی توانست. من دوباره گفتم، کاکا جان! دوران زور زدن شما خلاص شده، بگذارین تا من آن را باز کنم.

 پیتهر که حالا دیگر نزدیک اس که بی آب شود واز پاچه هایش سر کند، از کاکایم خواست تا از سر کلش دست بردارد واز من خواهش کرد، تا او را کمک کنم.

 بار دوم زود زدم، که دستم ناغلطی در مادر ذاتی اش خورد، چیغ زد و وای گفت! گفتم: چرا؟

 گفت: دستت در زخم ختنه شده گی ام خورد، درم دادی، درد باز نشدن بند تنبان کم بود، که زخم دوشبه ام را نیز تازه کردی؟

 گفتم: مگر ترا ختنه نیز کرده اند؟ گفت: بلی! از پیش شرط های کاکایت بود.

 به نظرم رسید، که درد، چهل سال پیش ختنه ی خودم دو باره تازه شده است.

 هشت ساله بودم وبه صنف دوم مکتب درس می خواندم، رخصتی های زمستانی مکتب های ما آغاز شده بود، که در یک روز جمعه پدرم، من، برادر بزرگترم وبرادر کوچکتر از من را از کوچه خواست و گفت که خانه بیایم، هر سه برادر از برف جنگی و یخمالک بازی دست کشیدیم و خانه آمدیم. خلیفه نور محمد ختنه گر در اتاق سالون انتظار ما را می کشید، گفتند در اتاق خواب بنشینید آنجا نشستیم نمی دانستیم که چی روی می دهد، نخست برادر کوچکم را بردند و ختنه کردند، سپس نوبت من رسید، همنیکه در اتاق سالون وارد شدم متوجه شدم، که دروسط یا میان اتاق سالون چوکی یک نفری را گذاشته اند، کاکا شریفم مرا بالای چوکی نشاند و گفت، تنبانم را بکشم، من مانع شدم، گفت: اگر نکشیدی من آن را به زور می کشم، می خواستم فرار کنم، می شرمیدم، مادر وخواهرانم در اتاق دیگر انتظار ما را می کشیدند، پسران کاکای کلانم که هم سن و سال ما بودند، نیز در اتاق دیگر منتظر نوبت بودند.

  می خواستم فرار کنم، که کاکا شریفم و برادر ارشدم که هم سن و سال کاکا شریفم بود، به زور تنبان مرا در آوردند و دودست مرا از میان دو رانم گذشتاندن و آن را به دستور خلیفه نور محمد محکم گرفتند، برادر ارشدم سر مرا بالا گرفت وخلیفه نورمحمد گفت:

 «اونه جان کاکا در چت گنجشکک طلایی است آن را ببین»، در همین هنگام احساس کردم، که خلیفه نورمحمد با مادر ذاتی ام مصروف است، دردی مانند زنبور گزیده گی در مادر ذاتی ام احساس کردم، درد به شدت زیاد شد، چیغ زدم، برادر ارشدم، به خاطر اینکه بالای برادر بزرگترم چیغ من اثر نکند، دهن مرا با دستش بست، چیغ هایم که باید بیرون می جهیدند در درون گلویم گیر کردند، درد آنقدر زیاد شد، که فکر کردم بود ونبود مرا بریدند.

 چون من کمی شوخ بودم و شاید هم از اثر تماس با مکروب، زخم من آپسه کرد و پندید، آن را مکروب گرفت و درست یکماه در جای افتادم،

 با چیغ زدن پیتهر، سر و گردن همان درد یک ماهه چهل سال پیش در وجودم خله زد و پیدا شد وروح مرا در قبضه خود گرفت، چنان احساس کردم، که درد گزک کردگی چهل ساله ای من تازه شده است.

  درست یکماه در جای افتاده بودم. مرا نزد دکتر بردند برایم انتی بیوتیک داد. یکماه رخصتی های من زار شده بود، همه بازی می کردند ومن زهر درد جانگداز ختنه را می کشیدم.

 این درد در روان من چنان اثر کرده بود، که تا سالها هرکسی را که ختنه می کرند، درد ختنه در وجود من زبانه می کشید. حالا نیز همینکه پیتهر واخ گفت و برایم از ختنه کرده گیش شکایت کرد زخم چهل سال پیش من شگفت.

 به نظرم رسید که ختنه یعنی عذاب کُش کردن انسان، ختنه یعنی یک بخش بزرگ انسان را بریدن، ایا واقعآ این ختنه از اصول دین اسلام است؟

 پرسش های ذهن مرا در میان آتش سیال شک می کشانید، به نظر می رسید، که آیا پیامبر اسلام پس از آنکه در چهل سالگی مبعوث شد، خودش را ختنه کرد؟ به ذهنم می رسید، که آیا ابوبکر صدیق وعمر فاروق وبه ویژه حضرت عثمان در سن ۴۵ سالگی خود را ختنه کردند؟ آیا هزار ها انسانی که در همان روز های نخست پیدایش اسلام به دین اسلام گرویده بودند، همه ختنه شده بودند.

 به نظرم می رسید، که در جنگ های احد، بدر و خندق مسلمانها ختنه شده گی چاک، چاک راه می رفتند وچاک، چاک جنگ می کرند.

 آیا زخم های آنها به زو، دی جور شد، آیا زخم های آنها را نیز مکروب گرفته بود؟ یا اینکه آنها ختنه نشدند، و ختنه پسانها در اسلام رواج یافت؟

 این پرسش ها در مغزم یکی پی دیگری رسم وگذشت می رفتند. اندیشیدم، که چرا خداوند آیین ختنه کردن را در قران بیان نکرده است؟ چرا آن را سنت می گویند؟

 پیتهر چیغ می زد وکمک می خواست و من هک و پک مانده بودم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود، خود را به خاطر ازیتی که به زخم او رسانیده بودم، سخت نفرین کردم.

 کاکایم، که وضع پیتهر را چنین خراب دید، به من گفت:

 برو او بچه یک قیچی یا کارد پیدا کو تا بند تنبان او را ببریم، اگر نی در این شب عروسی از پاچه هایش سر خواهد کرد. بینی ما را خواهد براند.

 من رفتم تا قیچی ویا کارد پیدا کنم،

  هنگامی که می خواستم از تشناب بیرون شوم، متوجه شدم، که پشت دروازه تشناب تعداد زیاد مردم جمع شده اند وداستان کور گره بند تنبان شاه جوان پیتهر آهسته آهسته در سالون می پیچد.

 نزد آشپز رفتم واز او خواستم تا یک کارد و یا قیچی بدهد، گفت:

 - برای چی می خواهید؟ اجازه نداریم تا برای کسی کارد و یا قیچی بدهیم، پولیس ممنوع کرده است.

  گفتم، که برای بند تنبان شاه جوان می خواهم.

 گفت: برای تان نمی دهم، کسی را به نام فرید صدا کردو و برایش کارد را داد و گفت: که برو با این آغا هرچه را که می خواهد ببرد خودت ببر و کارد را به کسی دیگر ندهی!

  در همین هنگام به یاد چند لحظه پیشتر افتادم که پیتهر و فوزیه آهسته برو می شند،

 هنگام آهسته برو پیتهر و فهیمه از منزل دوم، آهسته آهسته پایین می شدند، پیتهر آهسته و چاک چاک پایین می شد، هوش و گوشش به سوی درد جانگداز ختنه بود، که مبادا، دوباره آسیب پذیرد.

 چون شماره پیزارش ده وپایش هشت بود، با پیزار نیز به مشکل راه می رفت. هنوز چند پته پایین نشده بودند، که پیزارش از پایش پیش پزکی کرد و مانند کشتی تیتانیک فر زده از پایش برآمد و پیش از شاه و عروس به زمین رسید.

  پیتهر و فهیمه از این حالت سرخ شدند

 آهنگ زیبای آهسته برو جریان داشت وشاه جوان پیتهر بجای آهسته، چاک، چاک راه می رفت،

  به نظرم رسید، که چرا پیتهر پیشتر بجای آهسته برو چاک، چاک راه می رفت با خود گفتم، کاش آهنگ خوان بجای: «آهسته برو ماه مان آهسته برود»: می خواند

  «چاک برو شاه جوان چاک چاگ برو

 به نظرم رسید، که تمام سالون چاک، چاگ راه می روند و همه سالون تازه ختنه شده اند،

 به نظرم رسید، که شاید تمام مسلمانان جهان امشب چاک، چاک راه می روند.

 . به سوی چند عکسی که در دیوار های سالون اویزان شده بودند، نگرستم به نظرم رسید که تابلو های را نیز سنت کرده اند وچاک، چاک راه می روند.

 به نظرم می رسید، که در جنگ های احد، بدر وخندق مسلمانها ختنه شده گی چاک، چاک راه می رفتند وچاک، چاک جنگ می کرند.

  با خود گفتم: اگر ختنه کردن از اصول دین اسلام است، پس چرا خداوند آن را در قران نیاورده است؟

 آیا باور کنم، که پیامبر اسلام در سن چهل سالگی پس از آنکه مبعوث شد، خودش را ختنه کرده باشد؟

 آیا باور کنم، که یاران او که همه در سن های پیری وجوانی مسلمان شده بوند، پس از مسلمان شدند خود را ختنه کرده باشند.

 ختنه کردن در کتاب مقدس یهودیان دو بار ذکر شده است واز فرایض دین یهودی می باشد، دین مسیحیت در مورد ختنه کردن هیچ اشاره ای نکرده است، در دین اسلام هم ختنه کردن در قران عظیم الشآن نیامده است.

 درتاریخ طبری نیز در مورد ختنه شدن پیامبر اسلام ویارانش چیزی نکفته است، به نظرم رسی که شاید این عمل را یهودان پسان ها در دین اسلام شامل ساخته باشند؟

  دوباره به یاد دردی افتادم، که یکماه تمام به خاطر ختنه شدند، مانند موریانه مرا می خورد.

 در فکرم گشت، که شاید پیتهر را بیهوش کرده باشند، مگر مرا بیهوش نکرده بودند، من درد ختنه شدن را با تمام تار وپودم احساس می کردم، دردی که مانند زنبور گزیده گی بود.

 در فکرم رسید، که در دوران پیامبر اسلام نیز دوایی بیهوشی نبود، ایا آنها هم ان درد را چشیدند؟ آیا ساحه زخم آنها هم مکروب گرفته وگزک کرده بود؟ آیا آنها هم یکماه در خانه تب کرده وافتاده بودند؟ در آن زمان ها انتی بوتیک نبود، چگونه تداوی شده بودند؟

 دکتر پس از آنکه ساحه ختنه شده گی مرا دیده بود به پدرم گفته بود: که اگر او را نزد من نمی آوردین، شاید، برای همیش او را از دست می دادین؟

 این سخن دکتر مانند گرس آتشین دوزخ مغز مرا به خود مصروف ساخته بود. به نظرم می رسید که شاید هزار ها کودک در سالهای قدیم، از اثر زخم ومکروب گرفته گی ختنه مرده باشند.

 به نظرم رسید، که پیتهر مانند زخمیان ترور وانتحاری افغانستان در خون ختنه شده گی اش می تپد، به نظرم رسید، که پوست بدن او را مانند پوست مادرذاتی اش بریده اند.

 من با جوان آشپز خانه ویک کارد تیز داخل تشناب شدیم، پیتهر مانند مار زخمی خود را کلوله پیچ کرده بود وکنجلک در گوشه تشناب نشسته وبا دودستش مادر ذاتی اش را محکم گرفته بود.

 کاکایم مانند بدری خوردگی ها متاثر واشفته معلوم میشد، شاید از این کرده اش واز این جنایتش پشیمان شده بود وتری، تری سون پیتهر می نگریست. با دیدن من خون لخته شده وجدانش به حرکت افتاد، خواست کارد را از من بگیرد، که پیتهر دخالت کرد وبه زبان آلمانی از کاکایم خواست، تا از سر کل لنگی پوشیده گیش دست بردارد، از من خواست تا از شر این بند تنبان لعنتی نجاتش بدهم،

 کارد را با هزار مشکل داخل تنبانش کردم وبا بریدن آن آغاز کردم، چند لحظه طول کشید، تا بند تنبان پیتهر را بریدم.

 پیتهر تنبانش را کشید، به مادر زاتی اش که مانند طالب بچه های مدارس پاکستان لنگی سپید بسته بودندش، دیدم، به یادم آمد، که مادر زاتی من نیز یکماه لنگی سپید پوشیده بود.

 پیتهر تنبان گیبی اش را کشید ودر روی تشناب انداخت وبا یک خیز خودش را داخل اتاق کمود رسانید و هر آنچه که او را ازیت می کرد دور ریخت.

 با خود گفتم: ترا از شر بند تنبان کور گره خوردگی نجات دادم، ای کاش یک کسی دیگری مانند من پیدا شود تا افغانستان را از شر بند کور گره خوردگی طالبانی نجات بدهد.

 پایان

 شهر هامبورگ ۱۴ ماه سپتمبر سال ۲۰۱۷ ترسایی