هر کسی عاشق کسب وکار خود است، مگر اسد خان عاشق سینه چاک و مجنون کار خود بود، شب ها تا نیمه های شب مطالعه می کرد و می اندیشید، هر آنچه را که تازه در می یافت، یادداشت می کرد و می نوشت، حتی گاه گاهی در تشناب ویا در حمام هنگام دوش گرفتن و یا هنگام ورزش و سپورت نیز فکر می کرد و می اندیشید و این مساله موجب شده بود، که تا یک مقدار از کار های روزمره زندگی به دور بغناید؛ و هوشپرک بنماید.

 به گونه نمونه اگر خانمش برایش می گفت، که گوشت، یا کچالوبخروبیاریا به منظور ملاقات نزددکتربرو چون غرق در کار های پژوهشی اش بودیک مقدار هوشپرک وسرگردان معلوم می شدوفراموش می کردتا به کارهای دیگر رسیدگی کند.

 زادروز تولدوسالگره اغلب همکاران و خانواده را فراموش می کرد، با آنکه خانم و فرزندانش برایش یاد آوری می کردند، که فردا سالگره فلان دوست و یا همکارت است، یک دسته گل بخر وبرایش با یک کارت تبریکی ببر، مگر چون غرق در رویا های کارش می شد، فراموش می کرد.

 به تاریخ ۱۵ ماه می زادروز بهترین همکارش خانم مولر بود.

 خانمش به تاریخ دهم ماه می برایش یاداوری کرد، که زادروز خانم مولر همکارت است، لازم است تا برایش یک دسته گل بخری و روز پانزدهم ماه می با خود به دفتر ببری! واسد خان نیز پذیرفت، یادادشت نمود و یاداشت خود را هر روز نیز تکرار می کرد، مگر به تاریخ سیزدهم به یک گنجینه از ادبیات پیشین کشورش برخورد و از شادی و خوشی در پیراهنش نمی گنجید، شب و روز در همین باره می اندیشید، همین مساله موجب شد، تاشب تا صبح در این باره بیاندیشید و فردا بدون گل و بدره و هدیه به سر کار برود و فراموش کند تا برای خانم مولرگل بخردو تبریکی بگوید.

 خان مولر این عادت اسد خان را خوب میدانست وهیچ واکنشی نشان نداد.

 عصر که به خانه رسید، خانمش گفت که برای خانم مولر گل خریدی؟ وبرایش تبریکی گفتی؟

 به یادش آمد، که چی اشتباه بزرگی نموده است.

 ازتصادف روزگار به تاریخ ۱۵ جون زادروز یا سالگره تولدی خودش بود، که چون ۶۷ سالگی دوره نهایی کار او است و به بازنشستگی می رود، آرزو داشت تا سالگره او را کمی با شان وشوکت برپا بدارندیکی دوبار به پسر بزرگش و یکی دو بار نیز به خانمش یادآوری کرد، مگر آنها چندان وقعی به آن نگذاشتندواسدخان نیز یک رقم مایوس شد.

 روزپانزدهم جون رسید، اسدخان همین که از خواب بیدارشد، خواست تا خانمش را بیدارکندکه برایش تبریکی سالگره او را بدهد، همین که چشم خانمش به او خورد، هیچ واکنشی نشان نداد وبرایش تبریکی نیز نگفت، در دل اسد خان یک رقم نا امیدی ایجاد شد، مگر چون خودش نیز در دوم فبروری فراموش کرده بود که سالگره خانمش را تبریکی بگوید، از اینرو در روی خود نیاورد و گفت، برو از کار که آمدم، شاید برایم تبریکی بگوید.

 هنگامی که در دفتر رسید، توقع داشت تا رییس اداره، همکاران و به ویژه بیست ساله همکارش خانم مولر برایش تبریکی بگوید، مگرهمینکه با خانم مولر روبروشد، او نیز هیچ واکنشی نشان نداد و تری، تری سویش نگریست و تنها برایش صبح بخیر گفت و به کار های خود مشغول شد. در اداره نیز کسی به سویش دور نخورد و برایش تبریکی نداد.

 در چرت فرو رفت و با خود گفت: این همه فرایند یا نتیجه هوشپرکی خودم است، که سالگره همه را فراموش کردم، امروز هیچ کسی برایم تبریکی نداد.

 کارراکه تمام کرد به سوی خانه روان شد، در جریان رانندگی نیز یک رقم عصبانی و ناخوش معلوم می شد، بسیار زورش داده بود، که کسی ۶۷ سالگی اش را برایش تبریکی نداده بود. از اشاره گذشت، که موتر پولیس الارم خود را روشن کرد و او را امر توقف داد.

 اسدخان حیران مانده بود، که چی گناه کرده است؟ چرا موتر پولیس او را امر توقف داد. موتر پولیس در عقب موتر او ایستاد، یک نفر پولیس امد وبرایش گفت: کارت هویت، لایسنس و جوازسیر موتر تان را بدهید، کنترول پولیس است.

 اسد خان از جیب بغلی اش، بکسک پول هایش را کشید، شناسنامه، لایسنس دریوری و و از پشت آفتاب گیر جواز سیر موتر خود را کشید و به پولیس داد.

 پولیس هنگامی که همه را در دستش گرفت، به اسد خان گفت: که شما از چراغ سرخ ترافیکی گذشتید، لایسنس تان را برای یکماه از دست می دهید.

 اسد هر چی قسم و قران خورد که من از چرغ سرخ نگذشته ام، پولیس ها که دونفر بودند، گفتند: که باز در دادگاه یا محکمه این قسم ها را بخورید.

 پولیس ها با دیدن شناسنامه ولایسنس رانندگی اسد خان شگفت زده شدند، گفتند، سال تولد تان را بگوید؟

 گفت ۱۵ جون ۱۹۵۳ درشهرکابل!

 پولیس ها گقتند: نام تان چیست؟

 گفت: اسدالله!

 پولیس ها گفتند: این شناسنامه و لایسنس خودت است؟

 گفت: بلی!

 یک پولیس گفت: مگر اینجا نوشته شده فرهاد همدرد، نه اسد و سال تولد آن نیز ۱۹۸۹ است؛ یعنی چی؟

 اسد خان شگفت زده شد و گفت: چی می گوید: بمن بدهید، تا ببینم،

 گفتند: نخیر امکان ندارد، لایسنس رانندگی هم از خود تان نیست، شما تقلب کرده اید، هم از اشاره سرخ ترافیکی گذشته اید و هم اسناد جعلی را به ما نشان داده اید.

 اسد خان یک بار دیگر به بکسک پول هایش نگریست، دید که بکسک خودش نیست و بکسک پول های پسرش فرهاد را گرفته است،

 به پولیس ها گفت: ببخشاید، اشتباه شده است، این بکسک از پسرم است و من اشتباهی آن را برداشته ام، از خودم نزد پسرم است، پولیس ها یک لحظه با مرکز خود در تماس شدند و پس از لحظه ای سکوت یکیش گفت: خی اگر از پسر تان است، به پسر تان زنگ بزنید، که لایسنس و شناسنامه خود تان را به دفتر پولیس شهری بیاورد، تا آن لحظه شما حق رانندگی را ندارید.

 اسد خان گفت: چشم و شماره تیلفون پسرش را را دایر کرد، هر چی زنگ می زد، پسرش پاسخ نمی داد، در پیامگیرش گفت: که پسرم به صورت عاجل با من تماس بگیر که در مصبیتی گرفتار شده ام،

 مگر از پسرش هیچ پاسخ و یا پیامی دریافت نکرد، پولیس ها برایش گفتند، که شما به جرم تقلب، گذشتن از چراغ سرخ ترافیکی گرفتار هستین و ما شما را به دفتر پولیس می بریم، از پشت فرمان موتر تان پایین شوید و کلید موتر تان را بدهید شما را دستبند می زنیم و به اداره پولیس می بریم، موتر تان را همکار سومی ما به دفتر پولیس جهت کنترول و تلاش می برد و شما زندانی هستید، ما امر گرفتاری شما را دریافت کردیم.

 تنگ رویا های اسد خان سست شد، برای نخستین بار به خاطر ی هوشپرکی و گنس و گول بودنش و غرق در کار هایش به درد سری بزرگی روبرو شد.

 پولیس ها او را دستبند زدند، از موترش پایین کردند و در موتر پولیس سوارش ساختند و موتر آو را از پشت موتر پولیس بردند.

 در برابر ساختمانی ایستاد شد، پولیس ها از اسد خان خواهش کردند، که داخل دهلیز شود، در داخل دهلیز هیچ کسی نبود و پولیس ها پیش و اسد خان را از دهلیز گذشتاندن و داخل یک اتاق تاریک کردند، اسد خان شگفت زده و حیران شد، که اینجا کجاست، نشود که این پولیس ها تروریست باشند. نخواست تا داخل اتاق تاریک شود و گفت: مرا کجا می برید؟ پولیس ها کفتند: داخل اتاق تاریک شوید، ما امر گرفتاری تان را شفاهی دریافت کردیم، اسد خان مجبور شد، داخل اتاق تاریک شود. در همین هنگام چراغ ها روشن شد و موزیک آهنگ زیبای. مبارک! مبارک سالگره ات مبارک را نواخت، سالون پر ازمهمانان، خانمش فرزندان ونواسه هایش، رییس و همکارانش، دوستان قدیمی و همه یارانش جمع شده بودند.

 و پولیس ها هم دوستان پسرش فرهاد که او نیز افسر پولیس بود او را به سالون آورده بودند.

 خون در رگ های اسد خان دمید و یکبار دیگر از اینکه از بی آبروی نجات یافته بود، نزدیک بود، که از خوشی سکته کند.

 از همان روز تعهد سپرد، که دیگر تنها به مسایل کاری فکر نکند، به زندگی، به خانواده و به دوستانش نیز فکر کند.

 

پایان