از یک هفته ی که عادت ماهوار فرخنده   نشانه ای نداد ، احساس می کرد ، که به مراد دل پر سودایش رسیده است ، باورش نمی شد، که روزی پرتو درخشان آفتاب  حامله دار شدن در خانه تاریک آرزو هایش بتابد. نخواست تا  توقف  عادت ماهوارش را با شوهرش نوروز ، در میان بگذارد. خواست تا در گام نخست ، با خواهرش شبنم که درس خوانده وگرم وسرد روزگار دیده ای بود ، در میان بگذارد.

 شبنم این پیک را نوید بارداری پنداشت و آن را فال نیک گرفت وبه فرخنده اطمینان داد ، که اگر تا دوهفته دیگر عادت ماهوار اش  پدیدار نشد ، انشا الله که بار دار شده است.

 فرخنده از سه سالی که  با نوروز عروسی کرده بود، در فکر بارداری بود وارزو می کرد ، تا روزی کودکی را در شکم آرزوهایش بپروراند  . چه بهتر که نوزاد پسر باشد، تا چراغ خانه ای ارباب زاده روشن شود.

 خسرش میر احمد ارباب زاده ،که از مردان به اصطلاح قدیم بود . تنها همین یک پسر نوروز را داشت ، خودش نیز مرد یکه وتنهای ارباب غلام رسول خان زمیندار مشهور روستای زنده یاران بود .

 از روز نخست عروسی به عروسش فرخنده گفته بود: «زن نازا و سنده مانند زمین شوره زاریست که در آن هیچ تخمی نمی روید!  .».

 پژواک این فراز همیشه در مغز فرخنده طنین می انداخت.هر گاهی که ارباب زاده با فرخنده روبرو می شد، پس از اینکه سلام او را علیک می گرفت ، سوی شکمش می نکریست و فرخنده ، نیز  از نگاه با معنی اش می دانست که ارباب زاده از او چی می خواهد؟.

 این نیش نگاه های ارباب زاده مانند نیشتر در  قلب او فرو می رفت ، گوشه چادرش را به نیمه رویش می گرفت و سرش را پایین می انداخت و پی کارش روان می شد.

 در دوسال نخست پس از عروسی، ارباب زاده به عروسش فرخنده می گفت :

 جان پدر سررشته نکردی؟

 و فرخنده معنی این سخن را از دود هوا می دانست ، او نیز گاه گاهی در پاسخ می گفت : توکل بخدا ، هر چه که از جانب او باشد !

 در سال سوم ، که انتظار ارباب زاده کم کم سخت تر شده می رفت ، طعنه گونه که در ترا می گویم دیوار تو بشنو می گفت: «زن نازا و سنده مانند زمین شوره زاریست که در آن هیچ تخمی نمی روید!.» و این سخن ارباب زاده تار وپود فرخنده را از هم می گسلانید. رنگش سرخ و لبانش خشک می شد، نفس هایش گرفته می شدند و عرق سردی از پیشانی  فراخش فرو می ریخت .

 نه تنها خودش ، بلکه  خشو، مادر و خاله هایش نیز در پی آن بودند، که دختر نازدانه ای شان بار دارد شود و چراغ خانه ارباب زاده را روشن سازد.

 خود را در هر سنگ و چوب ودر ودروازه می زدند ، نزد دکتر ، طبیب یونانی، ملا ، سید و از هر امکانات استفاده کردند ، تا اگر خدا بخواهد ، فرخنده بار دار شود.

 گُلبدن ، زن هفتاد ساله  دایه ، که اغلب بار دار ها ی روستا در برابر چشمانش ، نوزادان شان  را به جهان پیشکش کرده بودند  ، نخست ناف فرخنده را گرفت و سپس  بوته ای پنجه بی بی راکه از مکه آورده بودند ، در جایگاه رحم او فرو برد و آرزو نمود ، که از برکت این بته پنجه بی بی  باردار شود. روز ها گذشت ، مگر از بارداری فرخنده خبری نشد. اما اینک از یک هفته به اینسو که  از نوبت عادات ماهوارش  گذشته است ، چراغی جدید در غژدی یی آرزو هایش روشن  شده بود.

 هفته ای دوم نیز سپری شدو فرخنده مریض نشد، دلبدی و سرچرخی نیز در سرزمین آرزو هایش چشمچرانی کردند، پنداشت که صد در صد باردار و حامله دار است، دیگر طاقت نیاورد و موضوع را با شوهرش نوروز در میان گذاشت ، نوروز با شندن این پیام مانند کبوتر بال کشید و خود را در فضای سعادت وخوشی رها کرد و با بال های پدر شدن اینسو و آنسو پرواز نمود، بدون درنگ از خانه برآمد و به حویلی پدرش داخل شد و یک راست نزد پدرش  به اتاق نشیمن  رفت ،با آنکه پدرش سر نماز بود ، درنگی نکرد و داد زد :

 « پدر مه بخیر پدر میشم! زنم  حامله دار اس» .

 میر احمد اربار زاده پدرش با شنیدن این پیام بدون اینکه نمازش را تمام کند و یا بدون اینکه سلام برگرداند ، دستانش را به دعا و سپاس بلند کرد و شکرانه گفت ، سپس رویش را گشتاند و گفت :

 از چی وقت حامله دار شده اس ؟ در شکمش پسر اس یا دختر ؟

 نوروز گفت:

 پدر جان!  مه زیادتر از ای نمی فهمم ، همی لحظه  فرخنده گفت که از دو هفته به اینسو حامله دار اس !

  ارباب زاده دو باره سجده شکرانه نمود و سپاس  بجا آورد ، سپس به پسرش نوروز گفت :

 بچیم مه نماز دیگر را می خواندم ، نمی دانم در رکعت چندم رسیده بودم ، برو از سر نیت می کنم . باش !

  که تا نماز مه تمام کنم  ، باز هردوی ما می رویم و از نزدیک می پرسیم.

 معصومه مادر نوروز که در آشپز خانه  سررشته خوراکه شب را می گرفت ، با شنیدن این پیام زیر دیگ پلو را گُل یا خاموش کرد از آشپزخانه به سالون دوید  و بدون چون وچرا ، نخست پسر نازدانه و یکدانه اش نوروز را در بغل گرفت و سینه و شانه هایش را بوسید و سپس همینکه نوروز سرش را خم کرد تا دستانش را ببوسد ، با استفاده از فرصت روی او را نیز بوسید ، گفت : الله صدقه سرت شوم ، شکر خدا ! که بچیم پدر می شود ، این را گفت و با کف زدن  وچک ، چک کردن ها پرداخت ، آهنگ : الله مبارک شده ! را با کف زدن های پیاپی خواند و   در برابر پسرش به رقص پرداخت و دیگر طاقت نیاورد، چادرش را که خود سرانه از سرش به شانه هایش پهن شده بود ، در سرش جابجا کرد و یک پای داشت و یک پای دیگر قرض کرد و به آنسوی حویلی که ساختمان خانه پسرش  قد  افراشته بود رفت ، همینکه دروازه خانه را باز یافت ، بدون چون وچرا داخل شد و یک راست رفت در اتاق نشیمن که فرخنده ، باغ خیال هایش را آبیاری می کرد، بی پرس و پال و با کف زدن ها و الله شکر گفتن ها داخل اتاق سالون شد و رفت و فرخنده را که تازه متوجه داخل شدن خشویش معصومه خانم شده بود و از جایش برخاسته بود ، در بغل گرفت و  سر ورویش رابوسه باران کرد .

 فرخنده نیز مانند همیشه دستان خشویش را که او رامادر جان می گفت بوسید.

 بانو معصومه پرسید :

 جان مادر ! از کی فتره حامله دار شدی؟

 و فرخنده داستان خشک شدن ، عادت ماهوارش و قصه دلبدی و سرچرخی اش را که نشانه های بارد داری اند ، با آب و تاب به  خشویش معصومه خانم ، بازگو نمود.

 معصومه خانم پس از شنیدن این رویداد، یکبار دیگر از جایش برخاست و گفت : به خیالم که بته پنجه بی بی به زور خدا کارش را کرد ، الهی خاله گلبدن صد سال زنده باشی ، الهی دست در خاک بزنی زر بگردد! الهی خدا از سر چوچ و پوچت  کمت  نکنه !

 صباح    یک بوجی آرد و یک پیپ روغن و صد دانه تخم مرغ  بخشایش به دست ناظر حسین برش روان می کنم!

 شکر ! جان مادر به قدت ، به شکمت ، به حملت شکر که بخیر حامله دار شدی ، شکر که چراغ خانه ارباب زاده را روشن ساختی ! میدانی جان مادر! سه سال بالکل ناامید شده بودیم ، اینه خداوند یار بی کس هاست ، به درگاهش شکر ! که امید ما را برآورده کرد!

 معصومه  بانو این شکرانه ها را یکی پس دیگری با شادی و شادمانی  ادا می کرد و برای فرخنده خانم از اینکه پس از سه سال سرگردانی سر انجام مادر می شود ، یک نوع غرور و سرفرازی  دست داده بود،

 پس از درنگی به خشویش معصومه خانم گفت : باش مادر جان که برم برتان چای بیارم .

 معصومه بانو  گفت : نی جان مادر تو اجازه نداری که در آب گرم وسرد دست بزنی مادر عوض علی را میگم ، که سر از فردا بیست وچارساعت در خدمت تو باشه .

 

ارباب زاده  ندانست که نماز دیگر را چند رکعت خوانده است ، چندین بار قیام ، قعود و سجده کرد ، بیادش نبود ، هوش و گوشش به سوی فرخنده  ونواسه اش که به زودی به دنیا خواهد آمد ، بود ، خودش را در میان  پدر کلان  ها می شمرد، جای نمازش را جمع نا کرده از سالون برامد ، کلوش هایش را در پا کرد و  سوی خانه پسرش روان شد، در راه پرسش های زیادی  در ذهنش رسم و گذشت می رفتند ، آیا به راستی فرخنده حامله دار است؟ طفلش پسر است ، یا دختر ، اگر دختر باشد ، که دیگر فایده ای برای بقای نسل او ندارد ، همیشه به این باور بود ، که نسل انسانها بواسطه پسران تداوم می یابند و تنها پسران می توانند تا پرچمدار چراغ روشن  خانواده باشند.

 

با گام های فراخ  گام بر می داشت ، تا فاصله  میان خانه خودش و پسرش را به زودی طی کند و با چشمان خود ببیند و باگوش های خودش بشنود ، که رویداد از چی قرار است .

 

گرچه در راه یکی دو بار با خودش  سنجید ، که این مساله را به مرد ها چی غرض ، من نباید ، در این موضوع دخالت کنم ، کار زنان است و از مادر  نوروز باید پاره ها و ریزه های  مساله را  پرسان کنم ، دخالت من یکنوع پرده حجاب را می درد  و برای شخصیت من خوب نیست ، مگر شوق و علاقه وافری که به بقای نسلش و میراث خوارصد ها جریب زمین وده ها دهقانی  که  از او میراث می ماند ، او را وادار ساخت ، تا پرده های حجاب را بردرد و خودش راس و مستقیم با گوش های خودش این پیک نیک را بشنود.

 

در خانه ارباب زاده درخت جدیدی به شگوفه نشست ، و امید جدیدی پر وبال کشید.فرخنده خودش را یک بانوی قهرمانی که پسر به دنیا می آورد ، می پنداشت ، او خودش را حامل انتقال نسل این خانواده در جهان می دانست .یک نوع فراغ بالی و یک نوع شادی و رخوت سکر آور در بدنش رخنه کرده بود .

 

ارباب زاده سر انجام با خودش جور آمد و فیصله کرد که نه برای پرسش بلکه برای تبریکی سری به عروسش که ایدون نازنین تر شده بود بزند و غیر مستقیم بداند ، که قضیه از چه قرار است.

 

ارباب زاده با پسرش نوروز  نخست گلویش را که بیانگر داخل شدن با اجازه در حریم عروسش بود صاف کرد ، و پیش از داخل شدن بلند ، بلند با پسرش صحبت کرد و پس از مکثی کوتاهی داخل خانه شد.

 

 در این  هنگام  عروسش فرخنده از جایش برخاست ، چادرش را دور سرش درست و به اصطلاح جمع و جور کرد  ، آستین و پاچه هایش را که  از شدت گرما بر زده بود ، دو باره پایین کشید  ، پیشقدمی نموده گفت : پدر جان سلام !  خوش آمدید ، بفرمایید، تشریف بیاورین!

 

فرخنده می دانست ، که ارباب زاده  تا کاری مهمی نداشته باشد ، به این ساده گی ها در خانه ی او داخل نمی شود  ، اینبار پیدا بود ، که ارباب زاده از شنیدن بارداری فرخنده آگاه شده و بی نیام پا در حریم او گذاشته است .

 

ارباب زاده  با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم  داخل  سالون پذیرایی که پیش بر آن بانو معصومه خانمش نیز داخل شده بود ، شد ،پس از وعلیکم السلام و دخترم چطور هستی ؟  گفت:

 

مادرنوروزتو هم اینجا آمدی ؟خیریت خو  اس؟

 

معنی این پرسش این بود ، که گویا پیش بر این بانویش باید از پاره های مسایل با خبر شده باشد و نباید خودش مستقیم از عروسش بپرسد، که آیا حامله دار است یا خیر ؟

 

مادر نوروز  که پوست پرسش شوهرش را در چرمگری می شناخت، گفت :

 

بابه نوروز ! آخر عروس ما فرخنده جان بخیر مادر می شه ، شکر به فضل خدا امیدوار شده اس  باید ، می آمدم و خبر دخترمه می گرفتم!

 

ارباب زاده با آنکه در راه و در هنگام نماز تمام سپاس ها و شکرانه هایش را بجا آورده بود ، باز هم دست به نیایش بلند کرد و به آواز بلند گفت :

 

خدایا شکر ! به لطف ات شکر ، الهی از درگاه غیبت  ما را و هیچ مومن مسلمان را بی نصیب نسازی !

 

این را گفت و اسپ سرکش خیالش سر کشیده و قیزه ها را گسلاند  ورفت  تا نواسه ای نازنینش را در سن  کودکی تماشا کند .

 

پیش خودش می سنجید ، که نواسه اش را در خانه ای خودش بزرگ کند ، در فکرش می گشت ، که برایش ، گازک و یخمالک، اندلچو ، اسپک چوبی و حتی حوض شنا یا آب بازی در حویلی کلانش می سازد ، تا نواسه اش از چیزی کمبود نداشته باشد.

 

سپس او را خودش درس وتعلیم می دهد و جهت آموزش به بهترین مکتب ولسوالی شامل می سازد.

 

فرخنده نیز در این میان چادر خیالاتش را در سر و روی آرزو هایش پیچید و چنین اندیشید، که اگر کودکش پسر باشد، نامش را فرهاد بگذارد ، به یاد نام پدر بزرگش و اگر دختر بود ، نامش را محبوبه به نام مادر بزرگش بگذارد،

 

کبوتر خیال معصومه بانو که خودش را در لباس مادرکلان می دید ، نیز به بام چند صباح بعد پرواز کرد و او را به فکری فروبرد، که نواسه نازنینش را در روی حویلی سرای بزرگ شان می دید ، که مادر کلان ، مادرکلان صدا می کرد و می گفت : مادر کلان ! مه گشنه شدیم و معصومه بانو برایش خوره های با مزه به دستان خودش می پزد و او را شکم سیر می سازد.

 

روز ها یکی پی دیگری می گذشت ، شکم  فرخنده نیز بزرگ شده می رفت ، مگر رنگ و رویش زرد و تندرستی اش لرزانتر می گردید، شب ها بجای اینکه خواب فرزند را ببیند ، خواب می دید، که به زمین   شوره زاری مبدل شده است و از  درون شکمش بجای اینکه طفلی به دنیا بیاید ، یک موجود سراپا سیاه کلوله با ریشه های مانند چنگک بیرون می آید تنها دو چشم سیاه و دهن بی دندان سیاه دارد و می خواهد تا زمین را ببلعد ، فرخنده چیغ  می زند و زاری می کند که او را نبلعد، مگر موجودی که از شکمش بیرون می شد، او را آهسته آهسته می بلعید.

 

فرخنده از خواب می پرید ، نفسک می زد و دستش را  به روی شکمش ، که در آن جز درد و وزجر هیچ جنبنده ای شور نمی خورد، می گذاشت و می خواست جنبش و حرکت طفلش را احساس کند ، مگر چیزی در زیر دستش احساس نمی کرد. بر می خاست و یک گیلاس آب می نوشید ، عرق پیشانی اش را پاک می کرد و تا الله صبح خواب از چشمانش فرار می کرد ،  فردا خسته و مانده تمام روز را در چرت و هوش خوابی که دیده بود می گذشتاند ، با آنهم خود را دلداری می داد و می پنداشت ، که این یک خواب است ، شاید از خاطر پریشانی افکارش و دردی که در شکمش پدیدار بود ، این خواب ها را می دید.

 

گاه گاهی به فکر و سخنان خسرش ارباب زاده می افتاد که  می گفت  : «زن نازا و سنده مانند زمین شوره زاریست که در آن هیچ تخمی نمی روید!» .می پنداشت ، که خوابش با این سخنان خسرش پیوند دارد ، باز خودش را دلداری می داد ، و به  نظرش می رسید ، که : مه خو حامله دار شدیم ، شکر شکم  مه زمین شوره زار نیست!

 

 با آنهم جدال شگفت آوری میان سخنان خسرش و خوابش برپا می شد واو را به خود مشغول می داشت.

 

یک روز درد شدیدی در شکم و رحمش آنقدر جانگداز شد، که موجب شد ، تا فرخنده مانند مار زخمی به خود بپیچد، احساس کرد ، که قلبش به شدت می زند ، نفس کشیدن برایش دشوار شده است ،یکباره بیهوش شد و به زمین افتاد!

 

معصومه خانم و مادر عوض علی خدمتگار خانواده ، دویدند و به روی فرخنده آب زدند ، تا دو باره بهوش آید ، مگر  فایده ای نداشت و فرخنده بیهوش به زمین افتاده بود و عرق سرد درد از پیشانی  فراخ سپید و اشک از لابلای مژه های دراز و چشمان میشی اش بی اراده روان بود.

 

معصومه خانم ، به مادر عوض دستور داد ، که عاجل برو و یک گیلاس شربت لیمو با شکر جور کو وبیار! هله بدو زود شو، که خدا نا کده عروس و نواسه مه چیزی نشه!

 

نه شربت لیمو و نه ناز و مالش چیزی به حال فرخنده موثر نیافتاد و فرخنده همچنان در گیر و دار درد جانگداز و صعفیت و بی حالی به اغما رفته بود .

 

چیغ و داد و فریاد معصومه خانم موجب شد، تا همسایه ها نیز از این وضع ضعفیت فرخنده  خبر شوند ، ارباب زاده و نوروز از اتاق های کار شان دویده دویده خود را به سر فرخنده که حالا او  را به خانه سالون انتقال داده بودند ، رسانیدند ، ارباب زاده موتر رانش را پشت دکتر ولسوالی فرستاد ،و همچنان دستور داد ، تا ملای مسجد و آغا صاحب کلان و گلبدن  را نیز به منظور بهبود صحت فرخنده بیاورند .

 

آغا صاحب کلان و ملای مسجد ، تعویذ و شویست نوشتند و تلاش کردند  تا آب آن را  به فرخنده بنوشانند، و هرچه دعا و ونیاییش که بلد بودند ، خواندند ، مگر اثری نبخشید، از دست بانو گلبدن پیر و کهن سال نیز کاری ساخته نبود.

 

پس از دو ساعت دکتر از کلینیک ولسوالی رسید ، ، فرخنده را معاینه کرد ، نبض و فشار خون او را دید ،  دانست که اگر در ظرف دو سه ساعت به شفاخانه فرستاده نشود ، شاید ، زنده گی او در خطر بیافتد.

 

فرخنده را با موتر به کلینیک و از آنجا به شفاخانه شهر انتقال دادند.

 

پس از معاینات و جویش و پویش دریافتند ، که در رحم فرخنده طفل نی بلکه تومور سرطانی بزرگی پدیدار شده است و باید به خارج از کشور و یا در شفاخانه کوبالت شصت علی آباد انتقال داده شود ، در غیر آن به زودی خواهد مرد.

 

فرخنده که تازه بر اثر تلاش های دکتران به هوش آمده بود ، با شنیدن این خبر، دو باره از هوش رفت ، نخواست و نمی خواست بداند ، که  طفلش ، موجود ارزو هایش انسان نی بلکه یک هیولای سیاهیست ، که خود را خواهد خورد.

 

در شفاخانه معیانات فرخنده تکمیل شدو تصمیم گرفتند ، تا تومور سرطانی را که سه ونیم کیلو رسیده بود و تمام رحم و شکم فرخنده ریشه دوانیده بود ، در گام نخست بکشند.

 

فرخنده با داد و فریاد چیغ می زد ، نی ! فرزند مرا کسی  اجازه ندارد ، که سقط کند ، او تومور سرطانی نیست ، او فرزند دلبند ، من است ، کسی اجازه ندارد ، تا او را بیرون بکشد.

 

دکتران و نرسان هر قدر به او می گفتند ، که اگر طی یک  هفته این تومور سرطانی را از رحم او نکشند ، شاید در ظرف یکماه تمام بدن او را فرا بگیرد، در آنصورت به هیچروی امکان زنده ماندن او نیست، مگر فرخنده به این سخن ها باور نمی کرد و داد می زد، که بگذارید ، بمیرد ، مگر به کسی اجازه نمی دهد ، تا طفلش را از شکمش بیرون کشد !

 

فرخنده در همین کیر ودار و جدال از هوش رفت .

 

سه روز بعد همینکه نیمه به هوش آمد ، از شدت درد او کاسته شده بود ، نخستین سخنی که در خیالش رخنه کرد سخنان ارباب زاده خسرش بود ، که می گفت:«زن نازا و سنده مانند زمین شوره زاریست که در آن هیچ تخمی نمی روید!» و فرخنده خودش را به زمینی شوره زار سفیدی می دید ، که در آن هیچ گیاهی نمی روید.

 

درد هنوز هم در بدن او رخنه داشتند.

 

دکتران پس از آنکه شکم فرخنده را پاره کردند ، دریافتند ، که تومور سرطانی روده های خورد و بزرگ ، گرده ها و مثانه او را نیز فرا گرفته اند و امکان زنده ماندن او میسر نیست ،

 

 هنگامی که مرده شوی پیکر فرخنده  را می شست با دیدن  مژه های  بزرگ، لبان سرخ ، قد بلند ، اندام زیبای باریک ، مو های سیاه دراز  و زیبایی کم نظیرش افسوس خورد و به مرگ که پیر و جوان را  نمی شناسد نفرین فرستاد.

 

پایان

 

شهر هامبورگ ۷ ماه سپتمبر ۲۰۱۹