پریچهر داستان کوتاه از محمد آصف الم

در همسایگی ما می‌زیستند پسر آرام، زیرک و باهوشی بود حیاط وسیع و قشنگ شان با طرح و دیزاین آراسته و داشتن صفۀ سنگی شن فرش شده، در زیر چتری از بیدهای مجنون و تزئین شده با قطعه گل‌های خوشبو و زیبای مرسل و جویبار نازکی که از کنار آن رد می‌شد زبانزد خاص و عام محله بود

پدر کریم با قد بلند و بروت‌های پر پشتش آدمی بود خوش‌مشرب، مدبر آزاده منسوب به یکی از قبایل پشتون که با دوشیزۀ از سادات کنر ازدواج کرده بود و ثمرۀ این ازدواج یک فرزند به نام کریم و یک دختر به نام کریمه بود

کریم که با کوچک‌ترین برادر ما هم‌کلاس و همبازی بود و در خانۀ ما رفت‌وآمد مستدام داشت اکنون جوانی شده بود قوی، نیرومند با موهای سیاه مجعد، بروت‌های بلند، چردۀ سپید شانه‌های ستبر و قامت رسای مردانه که او را چون پهلوانان افسانوی می‌نمود. در بازی‌های سپورتی محلی هرکه جانب او را می‌گرفت به موفقیت حتمی نائل می‌گردید. او انسانی بود متواضع، روشن‌بین و رفیق‌دوست که همسالان وی به داشتن چنین رفیقی به خود می‌بالیدند. کریم در بین همقطاران خویش الگو بود و مورد تائید و تقدیر موسپیدان محله. او تحصیلاتش را به اتمام رسانیده بود. بعد از بازگشت خود از خارجه روزی به ملاقات ما شتافت قصۀ داشت عاشقانه که در عنفوان جوانی آغاز گردیده بود قصۀ دلش بود پر از رنج و ملال که بهتر است آن را از زبان خودش با رعایت امانت‌داری با شما دوستان شریک سازم:

در ماه‌های واپسینی که تعلیمات و دروس ابتدائی ما رو به اتمام بود معلم فرشته‌خوی و نیک‌سیرتی تدریس مضمون دری ما را عهده‌دار گردید که حسنعلی نام داشت آدم خوش‌برخورد و متینی بود وقتی سخن می‌گفت تبسم ملیحی بر لبانش نقش می‌بست؛ پرسش‌ها و سؤالات ما را با سیمای بشاش و مهربان پاسخ می‌گفت.

 حسنعلی خان در آن آشفته‌بازار خشونت که از درودیوار مکتب می‌بارید موهبتی بود که از دنیای محبت و مهربانی نازل گردیده بود؛ در زمان اندکی در قلوب کوچک متعلمین جای بزرگی پیدا کرد و همه او را با موهای بلند ماش و برنجش به‌سان پدر معنوی خویشتن استقبال می‌کردند دیری نپائید که آن ماه‌های واپسین به انجام رسید و ما با مکتب ابتدائیه وداع کرده و مصروف تحصیلات بالاتر خود شدیم.

از آن روزان و شبان طفولیت، سالیان درازی سپری گردیده بود که در یکی از روزهای خوشگوار تابستانی شخصی را به شمایل حسنعلی خان در باغ عمومی پغمان روی نیمکتی نشسته دیدم، او بر بلندائی قرار داشت و من در حال عبور از خط زیرین آن مرتبت. تغییراتی در سیمای آن مرد باوقار واقع شده بود که با شک و تردد به ایشان سلامی کردم، با توجه ژرف به من نگریست و با گرفتن اسم من از جا برخاسته و مرا در آغوش کشید بعد از مصافحه و احوال‌پرسی مختصر مرا با خانم و دختر خود که در کنارشان قرار داشتند به حیث یکی از شاگردان زحمتکش خویش معرفی کرده و سخنان افتخارآمیزی به آدرسم گفتند.

طی یک صحبت مختصر دریافتم که اتاقی را از ملحقات هوتل بهار برای دو سه هفتۀ به اجاره گرفته و از هوای گوارا و بهشتی پغمان لذت می‌برند، بعد از گرفتن آدرس دقیق ایشان به گلگشت رفتم.

فردا صبح زود به کمک مادرم مقداری شیر، مسکه، ونان خانگی برداشته به آدرس استاد شتافتم همین‌که دروازۀ دهلیز تک اتاقی‌شان را دق‌الباب کردم دوشیزۀ ملبس بالباس حریری به رنگ گل مرسل دروازۀ دهلیز را به رخم گشود که ناگهان نگاه‌های مان به هم خورد و هردو با درنگ نسبتاً طویل و مبهوتانه درهم خیره شدیم تا اینکه با صدای رسای استاد که می‌پرسید چه کسی در را دق‌الباب کرده است نگاه‌های ما را از هم چیدیم و او برای پاسخ به استاد داخل اتاق گردید و لحظاتی بعد حسنعلی خان با همان تبسم همیشگی و با همان مهربانی سال‌های قبل، از من استقبال کرده و فرمودند تا وارد اتاق شوم.

من بعد از تسلیمی‌ بسته‌های که با خود برده بودم از ایشان خواهش کردم تا نان چاشت فردا را مهمان ما باشند؛ با لطف و محبت زیاد دعوتم را پذیرفتند و من مرخص گردیدم.

حالتم دیگر گون شده بود، آن نگاه‌های ژرف و نافذ، آن قامت زیبا و سیمای همیشه‌بهار چنان در دل‌وجانم نقش بست که زدودن آن بعید از امکان بود؛ نگاه، چون نوری بود که سرتاپای وجودم را درنوردیده و قلب و جانم را گرمای آرامش‌دهندۀ بخشیده بود. با همان احساس به مادرم گفتم که فردا مهمان دارم، مهمان آدم معززی است که با توجه زیادی باید از ایشان استقبال گردد. مادرم مانند هر زمان دیگر به من اطمینان داد که همه‌چیز تنظیم خواهد شد. من با بی‌قراری و دلهرگی به انتظار فردا به خواب رفتم فردا که با نوازش نسیم ملایم صبحگاهی از خواب برخاستم، طبیعت در احساسم رنگ دیگری به خود گرفته بود، جویبارانی که در حیاط خانۀ ما جریان داشت ترنم دیگری را ساز کرده بود، پندک‌های گل‌های مرسل به گونۀ لبخند حوران بهشتی می‌شگفتند. این رنگ، این ترنم و این شگفتن چنان قشنگ، چنان گوش‌نواز و چنان نقش‌آفرین بودند که برای لحظاتی فکر کردم در دنیای ناشناختۀ قرار دارم که الهۀ زیبایی صرفاً آن را به من هدیه کرده است حتی با شک و تردد از خود پرسیدم من همانم که بودم؟ اما نگاه گرم، محبت‌آمیز و سحرآفرین دیروز که به یادم آمد پاسخ سؤالم را دریافتم.

زمان موعود فرارسید و مهمانان در زدند و ما با خرسندی به استقبال شتافتیم؛ این بار نگاه‌ها، دزدیده ولی آگنده از محبتی بودند که گرمای بیشتر داشت و من خرسند از آنکه در دل او نیز رخنۀ باز کرده‌ام.

اینک پس از سال‌های درازی این خوشبختی دست داد تا بار دیگر پای صحبت حسنعلی خان بنشینیم. او که انسان خبیر، آگاه و رسالتمندی بود در مورد جامعۀ افغانی، علل و انگیزه‌های فقر و بدبختی مردم کشور، اوضاع منطقه وجهان توضیحات مبسوطی ارائه نمودند که مورداستفادۀ حاضرین قرار گرفت، به سؤالات ما پاسخ ارائه داشتند که سرانجام روز به پایان رسید و شب چادر سیاهش را بر کوی و برزن محله پخش کرد. حسنعلی خان بعد از اظهار سپاس و تشکر از میزبانان خود آهنگ رفتن به هوتل کردند.

من با لامپی در دست ایشان را تا هوتل بدرقه کرد و بازگشتم، آن شب تا دیر زمانی خواب به چشمانم راه نیافت و خود را با سبک و سنگین کردن رفتار و حرکات او مصروف ساختم تا آنکه خواب مرا در ربود و همین‌که صبح زود از خواب برخاستم بدون رسیدگی به سروصورتم دیوانه‌وار به‌سوی هوتل که کیلومتری بیشتر از ما فاصله نداشت پا به دوش ماندم اما در اتاق کسی نبود و آن‌ها کوچیده بودند. ندانستم چرا؟ ولی چنان گریستم که محافظ هوتل به حیرت اندر شد از آنجا که خارج شدم قلبم مملو از غم شده بود و خاطرم افسرده. دیری نپائید که به بستر افتادم رنگم به زردی رفت و خود را بی‌حال و بی‌رمق احساس کردم که نه داکتر کارایی داشت و نه دوا اثر. دوستی حقیقی، پاک وبی آلایش کار خود را کرد و ماهی گذشته بود که حسنعلی خان به اصرار و خواهش دخترش دوباره به سراغ ما آمد و تمام دنیا را برایم بخشید پدرم سفرۀ رنگین و با اخلاصی آماده کرد و بار دیگر در صفۀ شن فرش در زیر سایۀ مجنون بید با همدیگر مقابل شدیم با دیدن رنگ‌پریدۀ من دو قطره اشکی نثار گونه‌هایش کرد و خاموش ماند و به خاطر مخفی کردن از دیگران، خود را با بتۀ گلی مصروف نگهداشت. حسنعلی خان صدا زد:

پری‌چهر! نان آماده است

برای اولین بار با نام زیبایش آشنا شدم.

پری‌چهر به بهانه‌ای از تناول طعام انکار کرد.

حسنعلی خان که انسان هوشیار و دموکراتی بود اندکی استشمام کرد که دل‌هایی از کف رفته‌اند.

فردا به دعوت حسنعلی خان من با ایشان یکجا غرض تداوی عازم شهر گردیدیم. در باغ علیمردان کابل عمارت مسکونی قشنگ و بزرگی داشتند در یکی دو روزی به کمک یکی از دوستان شان که طبیب حاذقی بود معایناتم تکمیل گردید و تثبیت شد که تکلیف فزیکی ندارم

فامیل حسنعلی خان اتاقی را از روی لطف به من تخصیص داده بودند که هم بکس لباس و ضروریات خود را در آنجا بجا کرده بودم وهم روی تختی می‌خفتم در شامگاهان یکی از آن روزهای بهشتی پاکتی نظرم را جلب کرد که روی میز کوچک کنار تخت گذاشته‌شده بود نام من روی آن درج بود؛ با عجله سر پاکت را گشوده و مکتوب داخل آن را به خوانش گرفتم:

تو از کجا آمدی، چرا سنگ مینای دلم شدی، دلی داشتم هیچ غمی نداشت، مست و سرشار بودم و معنای گرفتاری را نمی‌دانستم اما از تلاقی اولین نگاه‌های مان به این‌سو نه دلی در اختیار دارم و نه صبر و قراری. دنیایم به کلی عوض گردیده وفکر میکنم که به اسارت رفته ام، بلی! اسیر نگاه پر فروغی که به قلب فارغ از رمز وراز های زمانه ام گرمای عشق ودوستی بخشیده است، گرمای که از بی مسئولیتی به‌سوی مسئولیت وبزرگمنشی راه میکشاید، گرمائیکه قلب آدمی را از تهی بودن نجات داده ومملو از غنای معنوی واحساس عالی انسانی میسازد. مغمومم از آنکه شاید برای من هنوز زود باشد اما ممنون از آنم که الهۀ عشق ودوستی با اهدای این هدیه به من، زندگی معنوی ام را از بادۀ محبت واکسیرعشق سیراب ساخته است، احساس خودم وحکم قلب پاکم این است که پیوند رشته های قلوب ما مقدس اند و من با اتکا به این قدسیت ترا مخاطب ساخته اظهار میدارم که دوستت دارم وحتی میگویم عاشقتم.

بعد از مطالعۀ این نامه احساس کردم که زیبایی های دنیا همه به من تعلق دارند و مالک قشنگی های دنیا ام.

از کشوی میز قلم وکاغذ گرفتم و به استقبال از نامه اش نکاشتم:

پری‌چهر عزیزم!

نامۀ ارزنده ومملواز احساس محبتت را خواندم، بوئیدم، بوسیدم و به دیده مالیدم. بوئیدم به خاطر آنکه عطر دستان ظریف کسی را استشمام کنم که ماه‌های متوالی به آرزوی دیدارش در بستر مریضی افتاده بودم وبوسیدم به خاطر آنکه دوشیزۀ قهرمانی را احترام گذارم که دارای روح پاک، منش عالی انسانی بوده ووارسته وآزاده از اسارت وقید وبند سنن وعنعنات نا پسندیدۀ میباشد که سالهاست روآنجامعۀ ستمدیدۀ ماراخورد وخمیر کرده است

این عصیان وعصیانگری انسانی ات درمن انقلابی بر پا کرد مردی ومردانگی مرا تحت شعاع شخصیت بزرگت قرار داد ودانستم که تو از من بهتر وجسورتری.

تعجبی نخواهد داشت اگر بگویم در روستای من وهزاران روستای دیگر وطنم دوشیزه گان، زنان وحتی مردان هیچ اختیاری از خود ندارند ومانند افزاری اند که بصورت طبیعی قربان تصامیم دیگران میشوند. چون اینجا عفریت سیاهی وظلمت بالهای چرکین وآلوده اش را گسترده است، اینجا شبگردان وسیه دلانی حکومت میکنند که تلاش دارند تا روزنۀ نور وروشنی را بر روی مردم مستضعف ما ببندند؛ این کوردلان تحجر اندیش در پی آنند که چگونه پیام آوران نور وروشنائی را به چنگ آورده با استفاده از اندوخته های نامقدس خود شان، نه از روی کتاب مقدس خدا به کفر والحاد متهم ساخته و به غیر انسانی ترین مجازات محکوم کنند؛ درینجا واژه های عشق ودوستی، محبت وعطوفت به دار وغرغره میروند ومدعیان محبت گردن زده میشوند ومدعیان عشق ودوستی سنگسار میگردند.

نمیدانم این ارمغان آوردگان توفان تحجر وسیاهی پرندگان وخزنده گان را نمی بینند که باهم به نحوی از انحا اظهار علاقه مندی میکنند مگر به فکر سیه اندیشان انسان هوشمند، عاقل وپا بند به اصول اخلاقی حق اظهار عشق ودوستی را با همدیگر ندارند که سنگسار میشوند؟ آیا این حق طبیعی موجودات زندۀ جهان نیست؟ به هر صورت این بحث دامن درازی داردکه من به همین کوته بسنده میکنم ومیگویم بزرگی کردی که به خاطر اظهار عشق ودوستی از من پیشی گرفتی و مرا مدیون قهرمانی و از بند رسته گی ات کردی وتو هم باید خود را مدیون پدر بزرگوار ودانشمندت بدانی که ترا از ابتدای زندگی تا اکنون با قلم وکتاب بزرگ گرد، معنی انسان بودن را برایت آموخت وبامدنیت آشنایت کرد وحد اقل خوب بود که مانند من در روستائی بزرگ نشدی که همیشه از سنت ها وعنعنات باز دارندۀ پیشرفت وشگوفائی فکری ومعنوی متابعت کرده محجوب ومنفعل بار می آمدی.

پریجهرم، دخت جسور وشجاع وطنم!

من تا اینکه ترا ندیده بودم ونگاه‌های مان با یکدیگر تلاقی نکرده بود نمی‌دانستم که عشق چه رنگی دارد وعاشق کیست؟ نمی‌دانستم درد عشق چه دردیست؟ آن روزیکه عاشق برای عشقش میمیرد چه روزیست؟

در نامه ات که از گرمی عشق و محبت سخن رفته بود معنی زندگی را برایم تفسیر کرد، از آن نگاهی که یاد کرده بودی ماه‌های متوالی مرا نیز درخود غرق کرده بود؛ خواهش میکنم هرزمان و در هرمکان هرچه نیرو وتوان در اختیار داشته باشی بگو برایم از آن نگاه؛ نگاه آتشینی که زندگی ام را گرمای عشق بخشید. ازینکه عاشق توام، انگار که تمام لحظه های دنیا مال من شده است. امیدوارم همیشه اسیر دام عشق تو باشم، مرا ازین دام آزاد نکن بگذارهمچنان در دام قلبت خوشبخت بمانم.

کریم تو

بعد از تعاطی این نامه هارنگ زندگی ما تغییر ماهوی کرد وروال دیگری گرفت هر روزی که سپری می‌گردید رشته های دوستی ومودت ما مستحکمتر می‌شد ورونق بهتری می یافت. همیشه دلم برای دیدنش می تپید و با هر وسیلۀ ممکن به دیدارش میشتافتم ودور از انظار مردم در گوشۀ می نشستیم ونجوی سر میدادیم. خوش صحبت وظریف بود؛ سخن که می‌گفت بردل می نشست لایه های سخن پردازی اش با چشمه ساران عطوفت و مهربانی تو ام بود اومشعلدار راه مردم وراه حقیقت و من راه گمکردۀ صحرای غربت بودم از او می آموختم وبسیار، بسیار آموختم.

نگاه مهربانانه وسخن پردازیهای پر مغز وظریفانۀ اوچنان نفوذ وجاذبه داشت که مرا از دنیای پیرامونی ام می بریدوخیال میکردم که همه هستی دنیا وقشنگی هایش در چشمان نافذ و سیمای همیشه‌بهار اوجمع گردیده است.

یکی از خویشاوندان این فامیل تاجری بود در سطح افغانستان شناخته شده ودختری داشت به زیبایی فرشته، با پری‌چهر هم‌کلاس وهمسن وسال بود؛ چنان باهم در آمیخته بودند که یک روحی اند در دو جسم وتقریبا تمام عرصه های زندگی را در همسوئی وهمدلی پشت سر گذاشته بودند پرنیان گفته صدایش میزدند تاجر مذکور عمارتی داشت با باغ بزرگی که از باغ عمومی پغمان پنجصد متری فاصله داشت و در یای خروشان پغمان از کنار آن باغ رد می‌شد پری‌چهر وپرنیان گهگاهی به اینجا آمده و از هوای باصفای پغمان لذت می بردند:

بخاطر می آورم شب بهشتی ای را که فضای باغ عمومی پغمان آگنده از عطر گل‌های یاسمن بود وماه چهارده در وسط آسمان. با پری‌چهر یکجا روی نیمکتی که در زیرچتر بته های نسترن قرار داده شده بود نشستیم، پیش روی نیمکت با قطعه گل‌های فلاکس سپید که در پرتو نیمه رنگ ماه چون دانه های مروارید میدرخشیدند تزئین گردیده بود درختان انبوه معلوم میشدند وباغ فرورفته در خاموشی وسکوت؛ اما ترنم جویبارانیکه چون صدای دلنواز موسیقی به گوش میرسید این سکوت را می شکست وآرامش عمیقی راکه حکمفرما بود اندکی مختل میکرد، نسیم ملایم وعطر آگین شبینه که سروروی پری‌چهر را نوازش داده به‌سوی من گذر میکرد عطر آبشار موهای خوشبویش را به من هدیه میداد. دراین سکوت دل انگیز، آرام بخش وعاشقانه، زیبایی دیگری نیز علاوه گردید وآن نالۀ نی نینوازی بود که از دور های دور به گوش میرسید که یکی از سروده های فلم انارکلی را با تردستی کامل مینواخت. وقتی سروده به پایان رسید پری‌چهر پرسید ما در کحای این دنیا قرار داریم؟ نشود که دشواریهای دنیا راعقب گذاشته و به بهشت وعده دادۀ خدا راه یافته باشیم؟ به پاسخ گفتم برای من بهشت همین است که با تو هستم. تو دنیای من، تو حیات من، تو بهشت منی.

باوجد واخلاص علاوه کردم:

ای شب به یاد ماندنی! ای مهتاب جهانتاب! ای جویباران سرود خوان! ای گل‌های عطربیز فلاکس! شما را شاهد میگیرم و به عشق ودوستی که ایمان من است سوگند یاد میکنم که تا دم واپسین حیات ترادوست بدارم وباتو باشم.

پریچهردستم را گرفت و رو به آسمان پاکیزه ونیمه روشن پغمان کرده همه آن زیبائیها را شاهد ساخت و به الهۀ پیوند قلب های پر از مهر وعطوفت سوگند یاد کرد و با خود عهد بست که تا آخرین نفس مرا دوست بدارد.

کاش زمان درنگ میکرد و به همان نقطه می ایستاد تا آن کیف ولذت مستدام میگردیدوتغییری در آن وارد نمیشد؛ اما حیف که طبیعت سرکش است وزمان درنگ نا پذیر.

شبان وروزان زیادی را با هم بودیم اما به پاکی فرشته گان آسمان وطهارت زاهدان عاشق وبی ریا که هیچگاهی از سرحد کلتور معمول وخط قرمز عبور نکردیم ولی باهمان شور هستی آفرین و محبت های عاشقانه ودلپذیر.

همیشه در مورد آیندۀ مان، دربارۀ خانۀ که باهم بسازیم در بارۀ اولاد های آیندۀ ما طرح هائی میریختیم.

روزی از روز ها که مصروف کار دفتر خود بودم مقام صلاحیتداری احضارم کرده وابلاغ کرد که تصمیم برآن است تا مرا جهت فراگیری دانش مسلکی برای مدتی به خارج از کشور اعزام نمایند با دلهره گی وپریشانی آن را تائید و از دفتر خارج گردیده نزد پری‌چهر آمدم راستش اینکه خارج رفتن برای تحصیل یک امتیاز محسوب می‌گردید که به همه میسر نبود.

پریچهربا سرور زایدالوصفی ازین خبر خوش استقبال کرده و مرا به قبول این چانس که گویا متضمن خوشبختی وسعادت آیندۀ ما میباشد بسیار تشویق کرد.

برایش گفتم من که لحظۀ نمیتوانم فرقت وجدائی ترا تحمل کنم چطور خواهم توانست مدت مدیدی را دردوری از تو سپری کنم؟ اما مرغ او یک لنگ داشت ومصرانه از من میخواست تا این چانس را از دست ندهم. ناگزیر نزد پدر بزرگوار شان مراجعه کردم ایشان نیز به هزارو یک دلیل مرا وادار ساختند تا به مقابل این اقدام اداره، بلی بگویم و من هم پذیرفتم. بلی گفتم وراهی دیار غیر شدم.

دنیایم کوچک شده بود وغم وآلامم فراوان، حالی داشتم که که گوئی از دنیا ومافیها بریده باشم. دوستی که با من هم سبق بود متوجه شد وراه رهائی ازین درد جانکاه رانشان داد. اوگفت غصه هایت را روی کاغذ بریز و با او شریک بساز غمت کم میشودوقلبت باز. او درست گفته بود.

من بعد از درس ووظایف روزمره همه روزه می نوشتم: تنهائی هایم را، بی او بودن هایم را، غم ها وغصه هایم را وخلاصه همه‌چیزی را که در دوری از او برسرم میگذشت.

 یک روزی برایش نگاشته بودم:

بریچهرم!

میخواهم سیل مهیب اندوهی را که در درون جانم جاریست روی صفحۀ کاغذ روان کنم، میخواهم غم بزرگی را که قلب مهجور مرادر احاطۀ خود گرفته ومانند کوه آتشفشانی بروجودم سنگینی میکند درین صفحه بپیچم و به دست قاصد عشقمان بسپارم تا مثل باد سرسر برایت برساند وبخوانی وآگاه شوی که در دوری وفرقتت چه رنجی راتحمل میکنم. شاید اگر میدانستی قلب روف ومهربانت هر گز اجازه نمیداد که به این غمها وغصه های نحس ونا میمون گرفتار آیم.

گرچه لحظۀ از یادت فارغ نیستم و در همه عرصه های زندگی مهجوری ام حضور گرم داری در خوابم، در خیالم، در بیداری ام، در قلبم و در هر نفسم، اما ازینکه گرمای دستان لطیفت را بر دستانم وطنین صدای مهربان وآرام بخش ونوازشگرت را احساس نمیکنم برغمهایم می افزاید ودلم گریۀ پرسوز میخواهد.

میدانی! بعضا میخواهم برای کاهش آلامم به سیر وسفر در طبیعت بپردازم تا مگر گرمای تبسم وگرمای صمیمیت هایت را در طلوع آفتاب احساس کنم و قشنگی سیمای همیشه‌بهارت رادر چهرۀ گلها در یابم اما حیف وصدحیف که طلوع خورشید چه دلگیر بود بی تو وگلها چه بی رنگ.

بازگشتم به کلبۀ تنهائی ام، قلم وکاغذ گرفتم وغمها وغصه هایم را با تو در میان گذاشتم.

کریم تو

مکتوب پری‌چهر به کریم.

حیاتم کریم!

نامۀ با محبت وپر از سوز وگدازت را گرفته وبردیده مالیدم من نیز در تمام لحظاتی که خدا شاهد غصه واندوهم بود به تو می اندیشم، به تو میبالم و از تومیگیرم هر چه انگیزۀ درونم را.

روز های نحس جدائی سپری میشود عشق ما رو به خدایی شدن است، عشقت مثل گل‌های بهاری هر روز در قلب واحساسم تازه تر وتازه تر میشود مثل بوی باران، مثل بوی یاسمن آنقدر از ته دل نفس میکشم تا بیشتر به عشقت معتاد شوم.

کمبودت را بسیار احساس میکنم اما چاره نیست. خواهش میکنم غمها وغصه هایت را دور بینداز نه ترا از من کسی گرفته میتواند و نه مرا از تو. به مثبتهای زندگی بیشتر خیره شو، روزهای دشواری در پیش رو خواهیم داشت برای رفع این دشواریها تمرین باید کرد و این را مردم از ما میخواهند. دستت را با گرمی میفشارم.

پری‌چهر

روز های فرقت وجدائی بدینسان و با این غمها وغصه هایش قریب به انجام بود که مکتوب پدرم مواصلت کرده ومژده؟! میداد که نامزدی من بایکی از دوشیزه گانی که دختر یکی ازآدمهای با نفوذ وزور مند منطقۀ میباشد صورت گرفته ومنتظر آمدن من هستند

باخواندن این خبر نا خوشایند زمین از زیر پایم رفت و به یک کالبد تبدیل شدم، باورم نمیشد چونکه پدرم را میشناختم که انسان عاقبت اندیشی است و تمام مسائل زندگی را با تحمل وتاء مل به نتیجه میرساند. به هرصورت زمان مطلوب فرارسید و من به وطن بازگشتم وآگاهی حاصل کردم که:

آن انسان با نفوذ به خاطر زدودن خصومتهای قبلی که بین نسلهای پیشین از ما به وقوع پیوسته بود ودراز کردن دست دوستی ومودت به جانب ما از روی اخلاص یگانه دخترش راکه در کمال وجمال شهره و از سواد خواندن ونوشتن بی بهره مانده بودبه نامزدی بامن پیشنهاد کرده وخوانچه ای به حیث نشان نامزدی به فامیل ما با دنگ ودولش فرستاده که پدر من با فیر های شادیانه از آن استقبال نموده وبدینصورت فامیل ما را در مقابل یک عمل از قبل تعیین شده قرار داده است.

اینک نزد شما آمدم تا راه حلی را برایم مشوره دهید. من راه حلی نداشتم ازینرو لازم دانستم تا با پدر کریم به مشوره بپردازم. من وقتی قصۀ دلداده گی وعاشقی کریم را به اوتوضیح میکردم قریب بود از غصه بمیرد وسپس شروع کرد به گریۀ پشیمانی که سودی به بار نمی آورد. پدر کریم برطبق سنت های تحمیل شده وعنعنات نا پسند از بار این غم بزرگ شانه خالی کرده نمی توانست صرف نظر کردن ازین نامزدی به معنی حقارت واهانت یک قوم بود و از امکان بعید. پدر کریم به پسرش دو راه را پیشنهاد کرد یا نامزدی بادختر آن شخص ویا دشمنی قبیلۀ آنهارا با جان ودل خریدن.

کریم مصمم به قبولی راه دوم شد و به ایشان احوالی مبتنی برلغو نامزدی با دوشیزۀ نامدار شان فرستاد.

هنوز سالی سپری نگردیده بود که کریم وپریچهرکه آلهۀعشق ودوستی قلبهای با صفای شانرا به هم پیوند زده بودنظر به عهدی که با هم بسته بودند رسمن نامزدی خود را اعلان کردند.

دیری ازین مراسم نگذشته بود که در یکی از روز بهاری آوازه ای در محله پیچید که کریم از جانب چند شخص مسلح به رگبار مسلسل بسته شده و او که دریکی از نامه هایش به پری‌چهر نگاشته بود:

آن روزیکه عاشق برای عشقش جان میدهد چه روزیست؟

آن روز فرارسید و قلب عاشق ومهرورز کریم از جانب عفریت ظلمت وسیاهی وحامیان سنتهای نا پسند یده از طپش بازماند.

خورد وبزرگ محله در سوگ کریم جوان اشک میریخت وزمین وآسمان میگریست

 روزیکه جسد آغشته به خون کریم را به خاک می سپردند مرسلهای باغ شان از خود پندک بیرون داده بودند.

پری‌چهر از دنیا ومافیها برید و خاموش شد گاهی بر سر گور کریم می نشست به شیون وناله های جانسوز می پرداخت وآنقدر فریادمیزد که زهرۀ زمین آب می‌شد.

قد رسا و سیمای همیشه‌بهار پری‌چهر به نهال خزان زده ای شباهت داشت که هر روز از برگ وبارش کاسته می‌شد و به زردی ونیستی میگرائید.

دریکی از روز های پائیزیکه مردم محله صبح زود پی کار خویش میرفتند جسد بیجان پری‌چهر را دیدند که با دسته گل پژمردۀ فلاکس در دست، با گور کریم هم آغوش گردیده بود.

پایان داستان