حقیقت، طنزی از اسد محسن زاده: مهمان شیخ

سراپایم را هیجان شدیدی فراگرفت و بغض گلویم را می فشرد.

میخواستم مانند کودکی که چیز گم شده اش را بازیافته و می خواهد فردیاد سرکند که:

«او مردم!

ببین پیدایش کردم.

پیدایش کردم،

خودش هست!

گم نشده ...!»

می خواستم بیخود چیغ بزنم که خداوندا مرا چه شده است؟

نکند کسی مرا جادو کرده باشد و یا به گفته مادرکلان خدا بیآمرزم جند ده پوستم جای گرفته باشد.

دیوانه شدیم یا چطور؟

به سرم چه آمده هست؟

چرا می خواهم از شوق چیغ بزنم و فریاد سرکنم؟

افکارم کاملاً پراگنده ومانند ماشین کهنه سینما بود که کسی او را جادو و او سربه خود یکباره به کارافتاده، ازهرفیلمی که دلش می خواست صحنه ای را بدون ارتباط باهم به نمایش می گذاشت.

یکباره خاطرات شاد و ناشاد، کهنه و کهن تر، زشت و نیکوی گذشته یکی پس دیگر از برابر چشمانم گذشته؛ و از ناآرامی زیاد لباس هایم در زیرعرق کاملاً تر شده بود.

دراندیشه خود چنان غرق شده بودم که کمتر به دور وبر خود توجه داشتم. ناگهان کسی دست اش را به شانه ام گذشته مراتکان داد. وقتی به بالا نظر انداختم دیدم یکی از کارمندان طیاره مانند ببرغران بر من چیغ میزند که:

«بچه فرعون ده چی چرت هستی؟

ده کجا چکرمی زنی؟

مگم نشنیدی که کفتان صاحب چه گفت؟

کمر بند ته بسته کو ... کمربنده ته ... »

 

بدون اینکه حرفی برلب آورده باشم اولاً کمر بند خود را بسته و بعداً از کارکن طیاره که مردی حدود پنجاه ـ شصت ساله با ریش سفید، بینی پهن و دندان های نصورای وچرکین بوده و یونیفورم شرکت «آهوی جان ـ AOIJAN»

(Airline of Islamic – Jihadic and National – Incorporate شرکة السهامیة فی الخطوط الهوایة فی الجهادیة و الاسلامیة و میلیة) را به تن داشت پرسیدم:

«برادرمحترم به منزل رسیدیم؟»

مثل اینکه اصلاً گپ مرا نشنیده باشد با خونسردی راهش را گرفت و رفت و من ماندم و افکار تیت و پرک ام.

ازخود می پرسیدم که با چه چیزهای تازه برخواهم خورد؟

ـ آیا مردم مثل این کارکن طیاره «آهوی جان» با من بد رفتاری خواهند کرد؟

ـ خوبتر شده باشد و یا بدتر از گذشته؟

ـ شکل و شمایل ای مردم خو زیاد تغیر کده، آیا زبان شانه می فامم یا نی؟

ـ سرزنده از ای ملک برمی گردم یا پس بابه کلانم روانم می کنن؟ و...

هر چه به پایین نظر انداختم که مگر چیزی را ببینم موفق نشدم. مشکل هست از این ارتفاع چیزی

و یا جایی را دید. راستش هم وقتی آدم بالا باشد همه چیزها وهمه کس برایش خورد و کوچک معلوم می شود. خانه ها مثل قطعی گوگرد، سرک ها شبیه خطوط درهم و برهم کتابچه رسامی کودکان، دریاها مثل جویچه و مردم چون مورچه ها خورد و حقیر.

از این همه ارتفاع نمی شود دید که خانه ها سقف و ستون دارند، و زمین نرم هست یا سنگلاخ؟

کنجکاوی و احساس تجسس بصورت عجیبی درمن جوانه زده بود، پیهم سوالات تازه در ذهنم خطور میکرد. در این اثنا پیلوت طیاره چیز چیزهایی به زبان به عربی گفت من فکرکردم که وی کدام آیه ایی از کلام الله مجید را می خواند، نگو که همو اعلان نشست طیاره را می کرد.

من که تازه از فرودآمدن طیاره خبرشده بودم هنوزهم گرفتار افکار خود بودم. نمی دانم که ده ـ پانزده پته زینه طیاره را چطور پیمودم؛ فقط وقتی آخرین پته زینه را پشت سر می گذاشتم فهمیدم یگانه مسافر هستم که تا هنوز داخل ترمینل نشده بود.

میدان هوایی شهر زیبا و ابهت انگیز بود.

رنگ سبز خط رنوی شباهت زیادی به قالین زیبایی داشت که بخاطر پذیرایی ازمسافرین فرش شده باشد.

چمن های میدان هوایی سبز وگل های نازبو، پتونی و انتری درهرگوشه و کنار میدان به چشم میخورد؛ وعطر شبو، گلاب و نسترن همه جا را پر کرده بود. رایحه خوش مسافرین تازه وارد را به این فکر می انداخت که گویا طیارات شرکت هوایی آهوی جان به جای تیل با عطر گلاب کار می کنند.

در این اثنا نوشته:

Welcome to the martyr Zia international airport of Islamic and Jihadic city

توجه مرا بخود جلب نمود. هنوز مصروف خواندن متن عربی آن بودم که شخصی نزدیکم شده خود را معرفی نمود:

مهماندارتان پروفیسور دوکتور استاد مولوی ابو ال معه جن، فرستاده پروفیسور سیف السلام استاد شیخ صاحب!

دستش را بسوی من کشیده سلام و علیک گفت.

من هم بنوبه خود تجدید سلام نموده خود را برایش معرفی؛ و بعداً هر دو یکجا سوار موتری که در چند قدمی طیاره انتظارما را می کشید شدیم.

 * * *

ساعت دوی بعد از ظهر بود و موترما از سرک ها و کوچه های نظیف و سرسبز شهر می گذشت و من با دقت مصروف تماشای بناها و قصرهای زیبای ملی و بی مانند شهر بودم. من که بعد این همه سال ها شهر را می دیدم باورم نمی شد که در این وقت کم سیمای شهرچنین تغیر فاحش کرده باشد.

ازخانه های زور آباد وغیراسلامی سرکوه، بناها خشت پخته و اپارتمان های بلند منزل کانکریتی و بناهای تاریخی هیچ اثری دیده نمی شد. شاید آنها یکجا با بنا های دیگرکه سنگ وخاک آن بوی الحاد و کفر می داد را از بین برده باشند.

جبل الاختر، شارع الفیصل، روضة الدان، جبل الایوب، پلیه ریغن، بلووارد الاضیا، الجامعة المودودی، حمید غل تاور و... به شهر زیبایی افسانوی بخشیده بود.

از چهره های مردم شهر خوشی و طراوت و نور می بارید. همه خوش و سرحال به نظر میرسیدند.

فقط دریک نگاه می توان دریافت که این مردم درچه امن و رفاهیتی زنده گی داشته؛ و چه فرقی با مردم سایر کشورها دارند.

هرگزدرهیچ جای دنیا چهره هایی به این بی غمی، طراوت و شادی را ندیده بودم.

دوکان پرازمیوه های اسلامی خوش مزه و رنگارنگ بود: موز، تین، انار، عنب، رطب، زنجبیل، ترنجبین و... همه جا به چشم می خورد.

کودکان قد و نیم قد در پناه این امن و فراوانی بدون سرپرست و پدر ویا مادر اینطرف و آنطرف می دویدند و با سروروشادی کودکانه شان فضای شهر را رنگ دیگری بخشیده اند. کسی نیست که به این ها امر و نهی کند که کجا بازی کنند و کجا نی؛ و یا مانع زنده گی شاد کودکانه شان گردد.

از دیدن این همه نظم و آرامی، شگوفایی و فراوانی درشگفت شده با خود گفتم که این کشورهای دیگر و خبرنگاران چقدرحسود و ظالم هستند و هیچ چشم و دید آرامی دیگران را ندارند.

این مغرضان و حسودان به غرض، چه چیزهایی نیست که پخش نمی کنند؟

چه تصاویری و حشتناک و چه گزارش های تکان دهنده ایی نیست که هر روز بر پرده تلویزون و صفحه اخبار به نشر می رسانند.

چرا ازاین شگوفایی، پیشرفت و تعالی، ابتکار و نوآوری و چهره خندان کودکان گزارش نمی دهند؟ چشم حسودان کور که دیدن آرامی ما را ندارند.

درحالیکه موترما کوچه ها و پارک ها و بلوارد های زیبا را یکی پی دیگر می پیمود؛ ناگهان متوجه شدم که درشهر از کراچی، تبنگ، موتر و موترسایکل هیچ اثری نیست. فقط همین موترما یگانه موتریست که درشهر دیده می شود. از این وضع متحیر شده و از جناب مولوی پروفیسور ابو معه جن که شخص آرام و مودب بود، با کمال احترام علت نبودن وسایط موتر دار در را شهر پرسیدم.

وی دست های استخوانی و سپیدش را با نزاکت خاص بالای زانوهایش گذاشته سوال مرا چنین پاسخ گفت:

«... رهبری جهادی، اسلامی، افغانی و ملی ما الحمدلله با استعداد و قریحه، فضل و توانایی معنوی که حضرت باری تعالی برایشان ارزانی فرموده و ایشان را ازمیان این همه جمهور برای رهبری و هدایت مردم به صراط المستقیم برگزیده هست، چنین ترجیع داده و خیرامت را دراین کار دیده اند. این پیشوایان متقی و وحدانیت خواه مانند اولیا حتی از قربانی جان، مال و فرزندان شان در راه فلاح و رهنمایی امت دریغ نورزیده اند.

آنها با منتهای لطف و تواضع از اطلاعات و بکارت مضمونات ملا صاحبان کرام، جهید و شهید دوست ما که صاحب معلومات بی حد ومقدار و قریحه سرشار ومادرزاد اند؛ نیزاستفاده می نمایند.

اخیراً ملا صاحبان شهید دوست ما تصمیم گرفتند تا مردم بیچاره شهرکه سال های سال از دست سوت ماشین، دود و کثافت موتر، صدای گوش خراش کهنه فروشان، عرعرخران و عوعو سگان ... به عذاب بودند؛ را ازاین وضع نجات بخشند.

بالااثر استعداد بی مثال و قریحه سرشار ملا صاحبان شهید دوست ما بود که آنها متفق الرای فتوی صادر نمودند که درشهرهرچه تولید صدای ناخراش و اذیت کننده می نماید را منع؛ و غیراسلامی اعلان نمایند.

دیگر اینکه ملا صاحبان خداپرست و با دیانت ما که استعداد فوق العاده ومادر زاد آنها در راه پیشرفت و اعتلای امت برای هیچ کس پوشیده نیست؛ و آنها چشم وامید امت برای ترقی و تعالی می باشند فتوی دادند که دیگر موترهای برقی، دیزلی، پطرولی، کراچی و سایر وسایط عرابه دار، خران، رادیو، سگ ها، پشک ها و ... حق ندارند آرامش همشهریان شهید دوست و با دیانت ما را برهم بزند.

علمای کرام که برکت وهدایت امت اند علیهذا فتوی شرعی دادند که چون این همه آوازها مانع شنیدن صدای مبارک ملایان و موذن صاحبان مساجد شریفه میشوند، بناً هیچ کس وهیچ چیز حق نداد تا مانع رسیدن صدای مبارکة آذان شریف به گوش امت شود. اگر ازکسی یا چیزی برخلاف ملا صاحبان صدای شانرا بلند کنند. این صدا باید به زور شلاق و دره خاموش گردد.

شما ببینید که درپناه این حکم شریفة و فتوای عالیة چه رفاهیتی نصیب امت شهید دوست ما شده هست.

دیگراینکه حالا ما به فضل و مرحمت رب العزة به خود متکی شده و مجبور نیستیم موتر، ماشین، تبنگ و کراچی از خارج بخریم.

 الحمد لله از وابسته گی به شمال و جنوب و شرق و غرب خلاص شده وضرورت نداریم تا بلای جنایت و گنده کاری های کارخانه و موتر و تراکتور و ... را بر سرخود نازل گردانیم.

از سوی دیگر شما به چشم سر مشاهدة می فرمایید که فضای شهر، آب و هوای آن از آسیب کثافات و آلوده گی معنوی کاملاً خلاص شده هست.

 توجه بفرمایید که این اقدام مدبرانه لیدر لیدران، امیر امیران و سرور رهبران حضرت محترم و متبرک جناب محترم و معظم روح السلام حبیب الشهدا والاحضرت محترم الحاج پروفیسور سیف السلام استاد شیخ صاحب چه تاثیری عظیمی بر صحت و تندرستی مردم دارد. اگر ما خود را به درجه دیگران تنزیل میدادیم و خود را غلام ورزش و اسپورت می ساختیم، حتماً در مسابقات اسپورتی جهان کل مدال های دنیا را می بردیم ... »

سبحان الله!

از زبان مردم شنیده بودم که می گفتند:

«... آدم شدن مشکل و ملا شدن زیاد آسان است!»؛ اما سخنان جالب و توضیحات عالی و شنیدنی مولوی پروفیسور مرا سخت به شگفتی انداخت. شنیدن سخنان ابو ال معه جن صاحب و تماشای زیبایی های شهر و این همه روضة های سرسبز و شاداب آنقدر مرا مصروف ساخت که حتا بعد راه را هم ندانستم.

 * * *

داخل قصر امارات مستقلة در روضة الشیخ شدیم.

در دو طرف سرک سربازان جوان با سر و صورت پاک و یونیفورم فاخرنظامی به رنگ سبز و سفید و کلاه های مقبول سیاه قره قل که درقسمت پیش روی آن عکس «لیدر لیدران»، «سرور رهبران» و «امیر امیران» چنانچه از زبان ملا پروفیسور شنیده بودم، درمیان دوشمشیر طلایی رنگ قرار داشت، به استقبال ما اخذموقع نموده بودند.

پرهای طاووس با بـوهای سبز درسمت راست کـلاه به یونیفورم شان زیبایی و درخشنده گی خاصی بخشیده هست. با دیدن این جوانان حرف های ملا پروفیسور به یادم آمد که:

«... ملا صاحبان کرام ما دارای استعداد فوق العاده ای مادرزاد اند ...»

و جناب شان غلط هم نگفته بودند! درغیر آن طرح و دیزایین چنین یونیفورم های بی مانند و تماشایی و برگزیدن این همه جوانان خوش صورت و غلمان گونه، لبان نازک و گونه های سرخ وسفید با سینه های فراخ و شانه های پهن، کارهر آدم بی خاصیتی هم نیست.

به همراهی ملا پروفیسور پای پیاده داخل قصرشدیم. در این جریان وی برایم گفت که:

«بنا به هدایت سرور رهبران پروفیسور الحاج سیف السلام استاد شیخ صاحب بناهای قبلی شهر که مربوط به دوره جاهلیت و لاتی گری بود، همه یکسره ویران و به جای آنها تعمیرات و بناهای اسلامی که بوی معنویت آن از صدها کیلومتر دورتر به مشام می رسد، تعمیر گردید.»

دارالاشفا، جامعه الجهاد، غار شیخ، کرون الطیف، شارع الشهید ضیا، روضة القیس، مکتب الحکمة ترکی الفیصل، المسجدالژنرال ... همه افسانوی و زیبا به نظر میرسیدند. با دیدن اینها قوت از سر انسان می پرید که این راهبران از جمله سرور راه بران پروفیسور الحاج سیف السلام استاد شیخ صاحب از این ملک چه ساخته اند.

ما داخل قصر الامة که دفتر کار شیخ در آن بود شدیم. افراد مسلح در داخل قصر مصروف تدارک امنیت بودند.

پروفیسور ابو ال معه جن با دارالاشیخ آشنایی کامل داشته و درو دیوار وهر کنج آنرا چون کف دست اش می شناخت.

وی برایم گفت که:

«...فقط در همین حوزه کوچک رهبر رهبران و لیدر لیدران؛ الحاج پروفیسور سیف السلام شیخ بیست و پنج قصرکه همه درخدمت اهل بیت اوشان می باشد را بنا نموده اند. در پناه امن و امنیتی که درساحه امارت شان وجود دارد، تمامی اولاد و ازواج شان درپناه عدالت و برابری حقیقی و کامل اسلامی زنده گی می نمایند. لیدر لیدران و سرور رهبران تعدادی از این قصرها را به ملا صاحبان کرام و شهید دوست تحفه داده اند تا در سایه رحمت شان زنده گی پرنور و امن را بدون از ترس منافقین و مفسدین؛ و عذاب دنیوی و اخروی به پیش ببرند.»

* * *

بر خلاف افراد قطعه تشریفات، محافظین قصر الامة را بیش تر جوانان بیست و بیست و پنج ساله تشکیل میدهند که دارای ریش های پهن غلو، چادرهای سیاه و چهل تارهای سبز، بروت های چنگ شوالیه مانند، عمامه هایی از چرام بز به رنگ بادنجانی بودند. آنها ماشیندارهای خفیفه و ثقیله شآنرا چه زیبا و ظریف رنگ آمیزی نموده بودند. ماشیندار ها که به مثل گوره خر نه سفید و سیاه؛ بلکه به رنگ های سفید و سبز رنگ آمیزی شده بودند سخت جلب توجه می نمودند. این ها برشاجورهای شان چیز چیزهایی به زبان عربی نوشته بودند.

پس از تلاش زیاد موفق شدم چند نوشته آنرا بخوانم:

«فدایی الشیخ»، «خادم الشیخ»، «غلام الشیخ» و ...

 لحظه انتظار ما به پایان رسید و الحاج شیخ صاحب در میان شعارها، هیاهوی و صلواة و نعره تکبیر محافظین قصر داخل صالون شدند.

ریش پهن و دراز و دست نخورده، لنگی سرمه ای، عمامه فولادی با چپلی های پیشاوری، تسبیح بزرگ لاجوردی با ملاگک های طلایی به شیخ سیف السلام هیبت خاصی بخشیده بود.

با آمدن شیخ برای چند لحظه ای همه سرجاهای شان خشک مانده و مانند موجودات بی روح ساکت و آرام ایستادند.

بادیگاردهای شیخ مردان عظیم الجثه، توانمند، بلند قد و بدبو با موهای ژولیده و دراز بودند که با دیدن آنها مو به جان انسان راست می شد. بخصوص شخصی که طرف راست شیخ قرار داشت و برکلاه پکول شتری رنگ اش درپهلوی عکس شیخ چند پرسفید طاووس را نیز زده بود. وی از دیگران تفاوت داشت. آدم بیدار و زرنگی به نظر می رسید؛ شاید سربادیگارد استاد شیخ باشد.

پروفیسور سیف اسلام شیخ صاحب بر دوشک مخملین سرخ یاقوتی که در صدر مجلس در کنار دیوار سبز رنگ قصر قرار داشت و دورا دور آنرا بالشت های لوله ای یاقوتی و سبز گرفته بود؛ اخذ موقع نموده؛ با دست راستش بر ریش پهن و غلویش به آرامی دستی کشیده با بلند نمودن صدا ناخراش بر یاورش، سکوت حاکم بر فضای قصر را شکست:

«وا غــل ملا!

از برای مهمان ما چــای و نقله بیار تا کار خوده شروع کنه!»

مرد لنده هور و لجبازی که طرف راست شیخ قرارداشت و با نگاه زننده اش مرا سخت ترسانیده بود به چهارطرف اش نگاه کرده و پس ازاینکه خود را از امنیت وضع کاملاً مطمین ساخت، داخل اطاق کوچکی که در جناح راست سالون قرارداشت شد.

در این وقت سیف السلام قطعی کوچک طلایی اش را از جیب بالایی واسکت پیشاوری بیرون کرد و از آن گرد نصواری رنگی را روی کف دست اش ریخته و انفیه نمود.

بعداش چند عطسه جانانه بیرون آورد؛ و همه با آواز بلند الحمد لله گفتند.

الحاج شیخ صاحب چند قوماندانش را نزد خود خواسته و مصروف صحبت با آنها شد و من با استفاده از این فرصت با خود مشغول کنجکاوی در باره نام جالب و نا آشنای یاور لندهور شیخ شدم.

غــل ملا، این دیگر چه نامیست؟

افغانی است یا عربی؟

اروپایی است یا امریکایی؟

من که قبلاً با چنین نامی بر نخورده بودم و این نام کاملاً برایم ناآشناست. خواستم تا معنی و وجه تسمیه و ریشه آنرا را پیدا کنم.

مشکل اصلی برایم پیوند (غل) با «ملا» بود.

اگر غل به معنی حلقه و درپیوند با زنجیر باشد که به پای دزدان، اسیران و برده گان می بستند، پس ملا را با آن چی؟

ملای ما که نه حلقه در دستش بود و نه در پایش؛ و گردن کلفت اش نه خراشیده شده بود و نه تراشیده؛ و دیگر اینکه برده و غلام هم نیست. شخص آزاد و صاحب قدرت، اقتدار و صلاحیت هست. هرچه دلش بخواهد می کند. وی را به غل و زنجیر چی؟

نکند از دغل گرفته شده باشد؟

ملا که دغل نیست. صادق هست، خداشناس و خدا پرست هست؛ و تمام زنده گی اش با طهارت و پاکی، صداقت و ایمانداری می گذرد و در برابر الله و خلق الله همیشه صادق و راست هست. هر چه بدل دارد به زبان میراند و عمل اش همان هست که الله می خواهد.

این که هیچ با ملای ما جور نمی آید.

پس نام وی در پشتو و یا هم پشه ایی کدام معنی خوبی دارد که شایسته شان ملای ماست.

من که پشه ایی نمی دانم باید دید که غل در پشتو چه معنی دارد.

اگر مقصد غل باشد که در پشتو دزد را می گویند، یعنی ملا دزد؟

این که با قد و قواره لندهور غل ملای ما جور نمی آید.

در این امن و رفاه و آسایش که خداوند نصیب امت الحاج شیخ صاحب کرده است، چرا جوانی به این تنه و توشه به عمل شنیع و غیراسلامی دزدی و چور بیت المال رو کند و باز نام خود را ملا بگذارد.

ملا که مردم را به صراط المستقیم، راه خدا و رسول، اولیا و انبیا، پیران و پاکان رهنمایی می کند و هر گز به فکر جیفه مردار دنیا، چوکی و مقام نمی باشد، چرا دزدی کند؟

استغفرالله!

لعنت به وسوسه شیطان.

خدایا از سر تقصیرم بگذر!

باز اگر خدای ناخواسته ملا ما اینقدر ذلیل، خوار و پست شده باشد و به عمل شنیع و مکروه دزدی که عمل شمر و یزید است دست بزند، شرعیت وعاملین شرع حتماً دست و پا و بینی و گوش و سر وی را می بریدند.

غل ملا که شکر صاحب چهار اشکل خودش بوده، هم دست دارد و هم چشم و هم بینی!

خدایا کم هست دیوانه شوم.

بالاخره این غل ملا خو معنی خوب دارد ورنه چطور شخصی با این قرب و منزلت و نزدیکی با لیدر لیدران و سرور رهبران برایش نام بی معنی و مفهومی را انتخاب میکند. این توهین به شخص الحاج شیخ صاحب و امارت او.

 شیخ سیف السلام با قوماندان هایش گرم صحبت و دادن دستور و فرمان بود و من با استفاده از فرصت مصروف کنجکاوی در مورد نام غل ملا بودم.

غل ملا مثل اینکه سلسله افکار مرا دنبال کرده باشد، خواست با آوردن چای مرا و مذاکره شیخ را اخلال کند.

به کنجکاوی در مورد پیوند «غل» با «ملا» ادامه دادم.

غل درپشتو معنی دیگری هم دارد که شایسته شان ملا باشد؟

هر چه فکر کردم معنی خوبی نیافتم. اگر غل را به معنی نجاست، پارو و گه تعبیر نمایم، بازهم با ملا جور نمی آید.

نجس ملا!

پارو ملا!

خدایا توبه!

استغفرا الله!

چطور می شود هست کرده خدا و شخص کلمه گو را بدین بدی یاد کرد؛ و آنهم سر بادیگارد الحاج شیخ صاحب را؟

اگر بخاطر اینکه غــل ملا ما بدن خود را نمی شوید، پاک نیست و بــوی بد میدهد. اینکه با غل ملای ما جور نمی آید.

مگر ملا غیر ازعبادت کار دیگری دارد که نه!

وی مثل من و تو که بیل نمی زند، کراچی را کش نمی کند، چکش نمی زند، توبره بر دوش و عرق ریزان کوچه و پس کوچه را بخاطر یک لقمه نان گز وپل نمی کند.

مــلا که نان اش گرم و آفتابه وضواش آماده و تیار هست. غم و سودای نان پیدا کردن را مثل من و تو ندارد و از برکت دیگران شکمش چرب هست. وی همیشه سرخوان و خاصه خور مجلس هست، پس چرا بوی بد بدهد؟ متعفن و ناپاک باشد؟

این صفت هر گز شایسته و در شان مــلا نیست.

حوصله ام دیگر به پایان رسیده بود.

رگ های شقیقه ام از دست فشار پندیده و سرم نزدیک بود بترقـد.

دلم خواست از ملا پروفیسور بپرسم که ترا به خدایی خدا!

تره به حق اولیا و انبیا!

به حق پیران پیر!

به ارواح مرده هایت!

تره به سر پدر و مادرات!

تره به سر مبارک همین رهبر رهبران، لیدر لدرانت و سر ور رهبرانت!

بگو که این غل با مـلا چــه پیوند و ارتباط دارد. من که کم هست دیوانه شوم. هر قدر برخود فشارمی آورم حکمت این پیوند غل با مــلا را نمی فهمم.

چون ملا پروفیسور دورتر از من با چند تن از مــلا پرفیسوران دیگر نشسته بود وسیف السلام شیخ صاحب هم مصروف مذاکره بود نخواستم تا با طرح این سوال خاطر شآنرا آزرده بسازم و در برابر حضرت شیخ صاحب بی حرمتی نمایم.

بخود گفتم که به زبان های فارسی و پشتو این «غل» معنی خوبی ندارد که شایسته شان مــلای ما باشد پس ببینیم که این نام در زبان عربی چــه معنی دارد. در عربی حتماً «مــلا صــادق» و یا «ملا با طهارت»، «ملا خوب» و یا هم «ملا متدین» معنی میدهـد.

گرچه درمکتب فقط درصنف هشتم ضــربــا، ضــربــو، قتلو، اقتلو ... و یکی دو گردان افعال عربی را خوانده بودم؛ اما سال های زیادی را نزد پدرکلان خدا بیآمرزم که آدم مکتب دیده ایی بود و فقه و حدیث و کلام را میدانست قرانکریم خــوانده بودم، و با کلمات زیاد عربی آشنایی داشتم. مگر این «غــل» لعنتی که مــرا اینقدر سرگردان و پریشان نمود چه معنی دارد؟

چون در دوران تحصیل در خارج چند همصنفی عــربی داشتم خواستم چیز چیزهای از آن دوره را به یاد بیآورم.

ناگهان مظاهرات محصلین عرب به یادم آمد که از جوروستم غیرانسانی صهیونیزم اسراییل و جفای امریکا به خیابان ها سرازیر شده بودند.

آنها شعار میدادند که:

«مرگ بر بی غین!»

«مرگ بر ریغن!»

پیدایش کدم!

پیدایش کدم!

حتماً همین هست!

خودش هست!

آن وقت ها با شنیدن این شعارها به فکرمی افتادم که این بی غین و این ریغن کی ها هستند که عرب ها مــرگ شآنرا می خواهند.

حالی یادم آمد؛ این «غــل» که عربــی هست.

نه پشتو و نه فارسی ونه پشه ایی!

ریغن که به «ریگن» یعنی رونالد ریگن رییس جمهور امریکا می گفتند که شریک جرم و جنایت اسراییل دربرابر عرب ها بود؛ و بی غین هم منهاخیم بی گین صدراعظم ظالم و جنایتکاراسراییل.

پس حتماً این غل مــلا تلفظ عربی گــل ملای خــود ماست!

هان خودش هست!

گل مــلا، یعنی نازنین مــلا!

ملا ما مثل گل واریست، پاک هست، مطعر هست، ظریف و زیباست، بوی خوش می دهد، بوی مشک، عنبر و ریحان می دهد.

با رنگ وبوی خود مردم را شادی و فرحت می بخشدد...

بیادم آمد که مــلا پروفیسور نیز شارع الریغن، غلبدین، غلغندی و ... میگفت.

عجب نیست که شیخ صاحب و پیروانش نمی توانند گــاف را درست تلفظ کند و آنرا غــاف می خوانند.

او از بچه گی با عرب ها سروکار داشت و همین لیدری و پروفیسوری و شیخ گری خود را نیز از عرب ها گرفته هست.

او اگر کــاف را غــاف تلفظ می نماید حق دارد. مسلمان هست، رهبر رهبران هست، شیخ شیخان هست و لیدر لیدران و عالم عالمان!

اگر مــلا عــادی ملک صاحب اینقدر استعداد و نبوغ هست که توانسته ملک را به مسافت اندازه ناپذیر از دیگران به جــلو بیندازد، پس رهبر رهبرانش حتماً حق دارد تا زبان های دیگر و طرز تلفظ آنرا اصلاح و تکمیل نماید.

مگر زبان عربی زبان حوران بهشتی نیست؟

 آیا حوران بهشتی وغلمانان به این زبان صحبت نمی کنند؟

اگر چنین است پس آیا این همه زبان های عجمی چون اردو، بنگالی، ترکی، پشه ای، پشتو، بلوچی فارسی، سندی تامیلی و ... حق دارند که در کنار زبان زبان حوران و غلمانان وجود داشته باشند؟

مگر مردم در چه فکر هستند؟

درچه خواب و خیال بسر میبرند؟

چرا به این گپ کلان و بسیار مهم فکر نکرده اند؟

چرا به این فکر نکرده اند که با این همه حور و غلمان به کدام زبان گپ بزنند؟

با آنها به کدام زبان عشق نمایند؟

آیا گاهی هم به این مساله فکرکرده اند و یا مثل صدها و هزاران قضیه و فقره دیگرانتظار می کشند تا مــلا صاحبان با مقدار و نبوغ، این مساله را هم برایشان حل کنند؟

با خود گفتم بسیار خوب شد که اینقدر با «غل» پیچیدم. فایده داشت. حال میتوانم از شیخ صاحب نیز در باره این موضوع که چه وقت زبان های غیراسلامی را لغو؛ و عــربی را منحیث زبان مــلی و اسلامی جانشین آنها می سازند، پرسان نمایم. حتماً جواب قناعت بخش و عالمانه ایی در این باره خواهند داشت.

تازه خود را از شر نام غل ملا خلاص کرده بودم که ســر و کله وی باز پیدا شد. وی پتنوس را از پیش روی من برداشت، و باز داخل اطاقک خود شده چند لحظه بعد تر چلم طلایی را در برابر شیخ سیف السلام گذاشت.

برایم این تایمینگ و ذکاوت بادیگارد لندهــورشیخ صاحب زیاد جالب بود. همین یک لحظه پیش تر در حالیکه غل ملا در اطاقک اش بود، شیخ صاحب حرف هایش با قوماندنان را تمام نموده؛ و آنها در حال رفتن بودند.

 * * *

شیخ صاحب گفتند:

ـ بفرمایید سوال تآنه مطرح کنین!

ـ محترم شیخ صاحب!

ـ ناگهان غل ملا برمن غرید و با صدای بلند که همه آنرا می شنیدند فریاد سر داد که:

ـ «محترم پروفیسور سیف السلام استاد شیخ صاحب!»

ـ شیخ به کسره «ی»!

ـ محترم حضرت پروفیسورسیف السلام استاد شیخ صاحب مرا ببخشید.

ـ از جناب شما مشکور و منمون هستم که با وجود این همه مصروفیت ومشالفت های زیاد تان مرا به حضور پذیرفته و متفتخر ساختید تا سوالات چندی را خدمت شما تقدیم نمایم.

ـ شیخ گفت: یا الله شروع کنین.

شما قبلاً فرموده بودید که سنگ و چوب، گل و خشت و حتی نام شهر بوی کفر و الحاد میدهد، باید آنرا ویران و اسلامی ساخت. آیا خواست و فرمایش شما برآورده شده هست؟

ـ بسم تعالی!

قسم به ذات حق تعالی که ما دراین راه مجاهدت های زیادی را بخرچ دادیم. امت شهید دوست، این همه مجاهدین و مجاهدة، اخوان و اخواة، مسلمین و مسلماة و مومنین و مومناة می دانن و باید هم خوب بدانن، که ما با افتتاح و تاسیس اولین دولت اسلامی درملک، جهادهای زیادی را علیه این شهرمنحوس، نجس و جاهل کدیم. تنفر وعناد ما با این شهر آنقدرعظیم هست که می خواهیم همیشه و تا قاف قیامت دود آن بلند و ذجه آن بالا باشه. تا وقتی این شهر را به دین متبرکه حق مشرف نسازیم از جهاد فی سبیل الله برعلیه آن دست نمی کشیم.

اولاً ما یک شورایی بین خود ساختیم و ما نحن فیة فیصله کدیم که به شیوه ارث اسلامی قدرت و چوکی های حکومتی را مابین خود تقسیم کنیم.

آخراین خاک از خود ماست!

زمین و هــوا، مـرده و زنده آن مال مــاست.

هرچه دل ما شد می کنیم؛ به هیچ کس غرض نیست!

دست کل دنیا خلاص!

الهی به داده ات شکر، به نداده ات یک میلیون بار!

ناشکر نیستیم وهر چه پیش آمد پیش آمد.

زیاد صبر کـدیم تا مغــر (مگر) دیغــران (دیگران) دین شآنرا پیش الله جل جلاله و رسول الله صلى الله عليه وسلم انجام بتن، مــغر (مگر) این ها سهل انغاری (سهل انگاری) و غفلت کدن، تجاهل کدن، زیاد صبر کشیدیم، حوصله کدیم. فقط و خاص به خاطر رضای رب العزت. تا نشود که خدای ناخواسته، خدای ناخواسته اتحاد جهادی وبرادری قـرانی، اسلامی و مــلی ما بر سر چوکی و جیفه مردار و غندیده (گندیده) و متعفن دنیا برهم بخوره؛ و یا ما مثل لاتی ها بجان یکدیغر (یک دیگر) خود بیفتیم.

قسم به همه اولیا و انبیا که این بی شرم های غناکار (گنهکار) و خدا ناشناس ها شریک دزد برآمدن.

تف به روح خبث شیطان!

این ها هم دوست و برادر مابودن؛ وهم دشمن ما...

پس از مجاهدت و فعالیت تان در مورد اسلامی ساختن شهر راضی نیستید؟

ـ ... نی نی از چه راضی باشیم؟

قسم به ذات حق تعالی!

قسم به قران پاک و یک لک و بیست و چهار هزار پیغمبراش که ما به هیچ صورت از مجاهدة و مشارکة و مضایقة اخوان خود راضی نیستیم.

در حالی که امت شهید خواه و شهید پــرور هر روزسر به کف آماده شهید شدن و رسیدن به درجه رفیع شهادت هستن و بی صبرانه میخواهن شامل سپاه شهیدان و غازیان شون و هر چه زود تر از این دارالنفا به ابدیت بپیوندن و نصیب نعماة ابدی آخرت شوند، اما این غناکاران (گنهکاران) فاسق و منافقین و ملحدین ما را نمی غذارن (گذارند).

برادرصبر و حوصله ما هم اندازه داره.

تو بغو (بگو) که صبر ایوب هم اغــر (اگر) می بود تمام نمی شد؟

میشد!

ما انشالله به توکل و یاری الله پاک جل جلاله یک روزی نی یک روزی به این آرزوی خود میرسیم.

جهاد برای ما عبادت است. شهادت برای ما عبادت است.

هر کی و هرچی که خوش ما نیامد علیه آن جهاد می کنیم: شهر، مرد و زن، جانور و بی جان، گذشته، آینده، کتا و بی کتابی و...

ترک جهــاد غناه (گناه) عظیم و کبیره هست.

ما تا زنده هستیم جهاد خود را علیه این شهر و شهرهای دیغــر (دیگر) ادامه می دهیم.

در مورد نــام شــهر؟

تا حال ما نام نوی برش کشف و ابداع نکدیم. انشالله به توکل حق تعالی این کار را مثل همه اموری که به امت شهید پرور و شیهد دوست ما وعده داده بودیم، نیز بزودی انجام می تیم. ما یک شورای علما و مجتهدین و پروفیسوران و مشایخ را جورمی کنیم که نام های نو و اسلامی برای همه ای شارها وامت پیدا نمایند. شما خو دیدین که ما نام های غیراسلامی و دوران جهالت تمام شارع ها، پلیسه ها، دریاها، جوی ها و کوه های شهر را به نام های دینی و اسلامی تبدیل کدیم. انشا لله برای شهرها و بلاد دیغر (دیگر) هم نام های دینی پیدا می کنیم.

برای اسلامی ساختن بیشتر شهر درآینده چه برنامه وپلانی زیر دست دارید؟

اولآً: باید آنها را مسلمان ساخت.

ثانیاً: حجرو کلوخ آنرا عوض کرد.

ثالثاً: خشت و حجرآنرا از بیخ کند.

ما فکر این را هم کدیم تا برای خاک آن علاقمندان و کمیشن کاران خارجی پیدا کنیم که بعد از دوبالایی آنرا به بیع خوب و قطعی بفروشیم.

پس از چهل ـ پنجاه جهاد دیغه (دیگر) انشا لله شار چنان می شه که ما آرزوی او ره داریم.

محترم پروفیسور سیف السلام جناب استاد شیخ صاحب، لیدران بعضی از تنظیم ها شما را متهم به عدم همکاری می نمایند...!

ـ لاحول ولاقوة الا بالله!

لعنت به کار بد شیطان...

در این اثنا چهره شیخ جـدی و خشمگین شد و ناراحتی شدیدی نسبت به سوالم درچهره گندمی و ابروان درشت و ماش و برنج اش ظاهر گردید.

از سوال تان بوی بی دینی، افتراق، فساق، نفاق و شقاق و تهمت می آیه.

لعنت به کار بد شیطان!

محترم حضرت سیف السلام، محترم شیخ صاحب با بزرگواری تان مرا ببخشید. هرگز نیات بدی نداشتم.

... شما در باره فواید و اثرات عظیم جهاد کتاب ها می نویسید، لاف و پتاق تان کاینات را کرکرده است. لاف تان در باره جهاد مقدس مردم شهید پرور و شهید دوست ما نعوذ با لله تا آسمان هفتم رسیده هست. وقتی نبوغ، تبحر و دانایی و علم تان اینقدر عظیم هست و اینقدرهم می دانید که شهادت و جهاد چقدر درجه و عظمت و مقام رفیع دارد؛ پس چرا ازملک غریختین (گریختین)؟

غریختین و در ملک های بیغانه (بیگانه) خوده مثل ملخ قایم کدین؟

وقتی می فامین که جهاد فرض هست؛ شهید شدن فرض هست؛ و دعوای مسلمانی هم دارین و شوق بهشت و جوی شیر وعسل آنرا؛ همبستر شدن با حور و غلمان آنرا دارین؛ پس این غــز (گز) و این میدان!

ما به هیچکس حق نمی دهیم که ده افتخارات جهاد ما خود را شریک بسازه.

ماهمین امروزملا صاحبان و پروفیسوران جهید و شهید دوست خود را هدایت و توصیه می دهیم تا یک فتوی پخته شرعی و اسلامی صادرکده؛ و ده او اعلان کنن که هیچکس غیرخود ما حق نداره به «برند جهاد» ما افتخار کنه، و یا از آن بری مقاصد و اهداف غیراسلامی شان استفاده کنن.

شما را به خدا قسم!

شما را به اولیا و انبیا قسم!

 به ارواح مرده و زنده هایتان!

همی شما شهادت غریزها (گریزها) نبودین که به ما نا بحق تهمت جنغ سرد (جنگ سرد) و جنغ غــرم (جنگ گرم) ره نمودین؟

ما ره فاتح جنغ (جنگ) سرد گفتین؟

کفار وملحدین و لاتی ها بدانن که ما اینقدر احمق هم نیستیم که فریب اغوا و شیطنت شما ره بخوریم.

این لوده ها و احمق ها نمی فامند که ملک ما در قطب شمال خو نیست که ما فاتح جنغ سرد (جنگ سرد) باشیم!

ده هندوستان و یا افریق هم نیستیم که جنغ غـرم (جنگ گرم) آنرا فتح کده باشیم.

این مغرضین و منافقین هست که جهاد فی سبیل الله ما ره جنغ سرد (جنگ سرد) و یا غرم (گرم) میگن.

این جهاد کشف، شهکار و کارراوایی خود ماست. هیچ کس ده او سهم نداشت.

به تمامی مملکت های دنیا توصیه میکنیم هر چی و هر کی که خوش تان نامد، علیه آن جهاد کنین؛ شما هیچ وقت روی خواری و ذلته ده عمر تان نمی بینین.

صاحب نام ونشان و پول و پیسه و عزت دنیوی و اخروی می شین!

باز ده باره سوالی که کدی:

ببینین بین لیدران ما و تنظیم های دیغر (دیگر) از زمین تا آسمان فرق هست.

 

الحمد لله که ده بین ما هیچ کس بی سواد و کم سواد و عامی نیست.

همی غل ملا ما در جامعة الحکمة فی الجهاد سبق خوانده و بدرجه استادی فارغ التحصیل شده هست.

ما پروفیسور داریم، استاد داریم، فقیة داریم، احمد لله نابغه های بی حساب داریم.

این ها همه به فضل و مرحمت الهی صاحب استعداد و قریحه بی مقدار و سرشارمی باشن. از فلسفه، نجوم، اخترشناسی، الهیات، اتم، حکمت و کونت و... می فامن. در همه امورات دنیوی و اخروی معلومات و دانش بی حد و مقدار دارن.

و اما دیغران (دیگران) از ما بسیار فرق دارن.

 اون ها چــلی، ملا، پرکت و طالب بی سواد هستن. خط و کتابته بلد نیستن. از مسایل دنیوی و اخروی خو هیچ بوی نمی برن.

دو پای شآنرا در یک موزه کده ان که هرچه میغن (میگویند) همی صحیح هست.

مرغ شان سر یک پای ایستاده!

همی بدبخت هاست که مثل شما شهادت غریزها (شهادت گریزها) از کاه کوه؛ و از بزبی شاخ شیر جنغی (شیر جنگی) می سازن...»

خشم و نارضایتی شدید سراپای شیخ را فرا گرفته و می خواست هر چه زود تر خودش را از شر من خلاص کند. وقتی جمله بــز بی شاخ و شیرجنگی خود را گفت از جایش بلند شده و رو بسوی مولوی پروفیسور نموده گفت:

ابو ال مع جن!

مهمان را از همو راهی که آوردی پس ببر!

بار دیگر از حضرت شیخ سیف السلام ابراز شکران نمودم.

اما تو بدون هیچ اعتنایی به حرفم درمیان هیاهوی گوش کرکننده محافظین قصر را ترک گفت.

(پایان)

جنوری سال ۱۹۹۵ ترسایی