دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

 به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد

 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران

 به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

 ترازو گر نداری پس ترا زو«زود» ره زند هرکس

 یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد

 ترا بر در نشاند او به طراری که می آیم

 تو منشین منتظر بر در ، که آن خانه دو در دارد

 به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه ومنشین

 به هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد

 نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد

 نه هر چشمی نظر دارد ، نه هر بحری گهر دارد

 بنال ای بلبل دستان ،ازیرا نالهٔ مستان

 میان صخره وخارا اثر دارد، اثر دارد

 بنه سر گر نمی گنجی ،که اندر شمهٔ سوزن«هدف سوراخ سوزن»

 اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد

 چراغ است این دل بیدار ،به زیر دامنش می دار

 ازین باد وهوا بگذر، هوایش شور وشر دارد

 چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی

 حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

 چو آیت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

 که میوه ی نو دهد دایم درون دل سفر دارد

  کتاب عظیمی که ایده اصلی آن عشق است مثنوی معنوی حضرت مولاناجلآل الدین محمد بلخی است و غربی هاآنرا کتاب آسمانی فارسی گویند .

 هیوز مولانا شناس غربی مینویسد؛«عشق ،ایدهٔ اصلی مثنوی است که بر یگانه پایه واساس واقعی مذهب روحانی استوار است حقیقتا آن ایمان و دینی از عشق سر چشمه نگیرد بیهوده وغیر قابل استفاده است ».

 نیست از عاشق کسی دیوانه تر

 عقل از سودای او کور است وکر

 وینفیلد در مقدمه چاپ اول مثنوی می نویسد «در زبان امروزه ممکن است مثنوی را کمدی الهی یا بهشت گمشده اسلام دانست این کتاب خلاصه ایست از عقاید مذهبی با اصول عدالت خداوندی ،است طریق الله را برای انسان اثبات می کند؛ یک میزان احساسات مذهبی است.» در هندوستان مثنوی را یک سند بسیار محکم ایمان ویگانه ثانی قرآن واحادیث می دانند در ترکیه به عقیدهٔ خواجه عینی مثنوی را طلسم جان گویند وبعضی ها آنرا«صیقل«به فتح ق وضم ل» الارواح» نیز نامیده اند،و یکی شاهکار بزرگ شعر عرفانی عالم میدانند ومولوی آنرا به تشویق یکی از شاگردان عزیز خود به نام حسام الدین حسن بن محمد بن اخی ترک ملقب ومعروف به چلبی نظم کرده است ومولانا در مواقعی که حال وشوری داشته شش دفتر مثنوی را به وزن منطق الطیر شیخ عطار گفته وحسام الدین آنرا نوشته است و دقیق ترین چاپ آن توسط نیکلسن انگلیسی « ۱۸۴۸ـ۱۹۴۵ میلادی» انجام گرفته ومثنوی در ۲۶ هزار بیت به بحر رمل «ر وم به فتح» سردوده شده.

 مگر حضرت مولانا به کتاب الهی نامه که عبارت از «حدیقه الحقیقه یا سنایی آباد»احترام خاص داشته چنانچه استاد سخن خلیل الله خلیلی در نی نامه نگاشته اند«حکیم الهی وعارف اسرار ابوالمجد مجدود بن آدم سنايي نخستین کسیست که کتاب مستقل در حقایق ومعارف منظوم نمودند واز استادان وسر آمدان این طایفهٔ علیه محسوب است.

 اگر چه خواجهٔ مناجاتیان عبدالله انصاری هراتی وابو سعید ابو الخیر میهنی ترانه های شیوا دارد، اما حکیم ارجمند وسخن سرای بزرگ ما سنايي غزنوی ،در این فن داد استادی داده و آن زلال حقایق و دقایق راکه مردم تشنهٔ آن بوده اند در بحر سخن منظوم در آورده. وبا چشمهٔ فیاضی که از درون جان وی بر خاسته بود حدیقه عرفانرا آبیاری نموده وبا مشعل انوار الهی طریقه تحقیق را روشن گردانیده وسیر عباد را بسوی معاد معین فرموده است.

 مولینا جلآالدین خداوندگار بلخ به عارف بزرگوار غزنی وآثار وی ارادت کامل داشته وبا وجود آنکه تخمینا صد سال میان این دو دریای معارف برزخ واقع گردیده خودرا پیرو وشاگرد او میدانسته است».

 «نی نامه،تحشیه وتعلیق استاد خلیل الله خلیلی ،از نشرات انجمن تاریخ وادب،قوس ۱۳۵۲،ص۵۷»

 در تمام قلمرو ادبیات عرفانی چون مولوی متفکر با عظمتی نمی توان یافت اوبا چنان وسعت اندیشه وجامع وعمیق به کنه همه مظاهر مادی ویا معنوی راه می یابد وهمه حقایق بر ملا میسازدوراه شناخت وحدت را باز میکند اومثنوی را گاهی «دکان وحدت» وزمانی «دکان فقر» می نامد

  مثنوی ما دکان وحدت است

 غیر واحد هر چه بینی آن بت«ب به ضم» است

 هر دکانی راست بازار دگر

 مثنوی دکان فقر است ای پسر

 ویکی از اندیشه بر جسته مولوی در بارهٔ انسان وانسان کامل در مثنوی است او انسان کامل «مرد خدا» می نامد

 مرد خدا شاه بود زیر دلق

 مرد خدا گنج بود در خراب

 مرد خدا نیست زباد وزخاک

 مرد خدا نیست زنار وزآب

 مرد خدا عالم از حق بود

 مرد خدا نیست فقیه از کتاب

 مرد خدا زان سوی کفر است ودین

 مرد خدا را چه خطا وصواب

 دراین قسمت مختصر روی اندیشه مولا نا وپایه طریقت صوفیه مولویه پرداخته و در ضمن بیان وتعریف عشق به شرح قسمتی از تمثال های مولانا از مثنوی معنوی درپایان به مطالعه میپردازیم.

 مولیه ،طریقه ایست که به مولانا جلال الدین بلخی معروف به «رومی» بنیانگذار آنست و شاخه های آن « پوست نشینیه» و«ارشادیه»است

 بنیان گذار این طریقت چهره آشنا هم در بیان وهم در معنی در شرق وغرب شناخته شده است وآثارش بزبان های انگلیسی ،آلمانی ،فرانسوی ،هالندی وعربی ترجمه شده است

 استاد خلیلی در معرفی مولانا در نی نامه چنین آورده است؛

 « بود از شهر بلخ ابا عن جد

 در فضیلت ندا شت عد وحد

 اصل او در نسب ابوبکری

 زان چو صدیق داشت او صدری

 مولینا جلال الدین در مهد خاندان بزرگی که در بلخ می زیستند در ششم ماه ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری دربلخ متولد شده پدر مولینا محمد بن حسین بن احمد خطیبی می باشد که اورا بهاء ولد می نامیدند وسلطان العلماء می خواندند»

 «نی نامه ،ص۱۷۱»مگر مولانا جوانی خودرا در آناطولی ایالات ترکیه اقامت داشته یعنی آناطولی بخشی از امپراطوری روم «بیزانس شرقی یا ترکیه حالیه» بوده به همین مناسبت مولانا به «رومی» شهرت یافته.«ترکیه فعلی در گذشته روم شرقی هم میگفتند وپسوند رومی به اسم مولانا از همین آمده است»

 بقول نی نامه ،سلطان العلماء در طریقت مرید شیخ احمد غزالی و ابو الجناب شیخ نجم الدین الکبری معروف به شیخ کبری بوده وبا رضی الدین علی لالا که در غزنه مدفونست واز اقارب حکیم سنائی غزنوی می باشد نسبت هم خرقگی داشته «نی نامه ،ص۱۷۱» باید گفت سلسله نور بخشیه که موسس آ ن سید محمد نوربخش عارف بزرگ سدهٔ نهم هجری نیز یکی از طرفداران ومروجین طریقت احمد غزالی بوده .

 سلطان العارفین حضرت شیخ مجدالدین ابوالفتوح احمد غزالی برادر کهتر امام ابو حامد غزالی ومولف «سوانح العشاق»که اثربزرگ با عشق عجین است با عطر محبت قرین.

 گویند سوانح که در واقع نخستین رساله در بارهٔ معنا ومفهوم عرفانی عشق به زبان فارسی است اوبه عشق همانگونه می نگرد که بعد از او مولانا بلخ بدان نگریست وکل هستی را طفیل عشق خواند؛

 ودر جای میفرماید؛

 پیغمبر عشق ودین عشق وخدا عشق

 ز فوق العرش تا تحت الثری عشق

 ویا

 هرکه را جامه ز عشقی چاک شد

 او ز حرص وعیب کلی پاک شد

 واحمد غزالی در مورد عشق حقیقی چنین گفته است؛

 ما در غم عشق غمگسار خویشیم

 شوریده و سر گشته کار خویشیم

 سودازدگان روزگار خویشیم

 هم صیادیم وهم شکار خویشیم

 به عقیدهٔ غزالی عاشق و معشوق یک روح واحد اند وسخن از دو روح را خلاف اصل وحدت وجود ووحدت شهودمیداند مثلا این رباعی؛

 گفتم صنما مگر که جانان منی

 چون نیک نگه کردم خود جان منی

 مرتد گردم گر تو ز من بر گردی

 ای جان و جهان تو کفر و ایمان منی

 در جای دیگر وصال وفراق را یکسان میداند ومیگوید؛

 بد عهدم وبا عشق توام نیست نفس

 گر هر گز گویمت که فریادم رس

 خواهی به وصال کوش وخواهی به فراق

 من فارغم از هر دو وعشق تو بس

 مگر امام محمد غزالی برادر مهتر احمد غزالی او در «احیاء العلوم» به جواز عشق بنده به آفریدگار رأی داده ولی همه را شایسته وصول به این مقام نمی داند.

 مولانا بر عکس میفرماید؛

 در دل تو حق چون شد دو تو

 هست حق را بی گمانی مهر تو

 حکمت حق در قضا ودر قدر

 کرده مارا عاشقان یکدیگر

 مولانا با ارایه داستان موسی وشبان روشن میسازد تنها توشه راه به سوی حقیقت عشق و صدق است.

 شبان؛

 تو کجایی تا شوم من چاکرت

 چارقت دوزم کنم شانه سرت

 دستکت بوسم بمالم پایکت

 وقت خواب آید بروبم جایکت

 ای فدای تو همه بز های من

 ای بیادت هی هی وهیهای من

 حضرت موسی از شبان میپرسد هدف تو کیست؟

 گفت با آنکس که ما را آفرید

 این زمین و چرخ از او آمد پدید

 حضرت موسی میگوید؛

 گفت موسی خیره سر شدی

 خود مسلمان ناشده کافر شدی

 الی آخر

 چوپان را وحشت میگیرد چه گناه عظیمی انجام داده با زار وناله راهی صحرا میشود در این هنگام خداوند موسی را مورد خطاب قرار میدهد؛

  وحی آمد سوی موسی از خدا

 بندهٔ ما را زما کردی جدا

 تو برای وصل کردن آمدی

 نی برای فصل کردن آمدی

 خداوند به موسی میگوید؛

  مابرون را ننگریم وقال را

 ما درون را نگریم وحال را

 ناظر قلبیم اگر خاشع بود

 گرچه گفت لفظ نا خاضع بود

 آتشی از عشق در جان بر فروز

 سربسر فکر وعبارت را بسوز

 موسیا آداب دانان دیگرند

 سوخته جان وروانان دیگرند

 ملت عشق از همه دین ها جداست

 عاشقان را مذهب وملت خداست

 «مثنوی معنوی،دوره کامل به تصحیح رینولدالین نیکلسون ،چاپ چهاردهم ،سال ۱۳۸۷، ص۲۵۱ـ۲۵۳»

 کریشنا در کتاب «باگوا گیتا» همین مطلب را به این صورت میفرماید؛

 « کسانی که از علایق دنیوی وترس وغضب رهایی می یابند ودر آتش بصیرت من تصفیه می شوند ، در وجود من راه می یابند .هر آنگونه به من نزدیک شود ،پذیرای او می شوم، زیرا تمام راههایی که انسان به هر صورت برای نزدیکی من انتخاب نماید ،از آن من است»پس در نتیجه نخست راه رسیدن بخداوندمنحصر بتصوف نیست ثانیا عشق وصدق دل معیار معنویت حقیقی وراه رسیدن به معشوق است مولانا در داستان نزاع بر سر الفا ظ روشن میسازد.

 «شخصی به چهار نفر ایرانی ،عرب ،رومی وترک پولی می دهد.همه آنها در صدد این بودند که با این پول انگور بخرند، اما از آنجا که زبان یکدیگر را نمی دانستند کار شان به دعوا و کشمکش منجر می شود تا اینکه شخصی که هر چهار زبان را میداند متوجه دعوای آنان می شود وبا خریدن انگور به دعوا آنان خاتمه میبخشد» اشاره مولانا عدم درک انسانان از یکدیگر است این انسانان فقط بالای کلمات در جدال اند زیرا از فهم معانی حقیقی کلمات عاجزند ومرد حق وصوفی صاحب دلی با عشق وشوریده گی انسان را از مهلکه کلمات نجات دهد به عالم معنا رهنمون سازد

 مولوی عشق را به معنی بر خودار «شدن» انسان ازا قدس یکتا دانسته وسر آغاز تصوف وشاهراه توحید می داند .

 جسم خاک از عشق بر افلاک شد

 کوه در رقص آمد وچالاک شد

 ویا

 ملت عشق از همه دین ها جداست

 عاشقان را ملت و مذهب خداست

 ویا

 هر که را جامه ز عشقی چاک شد

 او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

 منظور مولانا از عشق باور به یکتا ورهایی جسم وتقرب روح انسانی به عالم نورانی است بنا تصوف ،توحید عشق و دیوانگی «نه دیوانگی عده یی جاهلان بنام تصوف میکنند»به دربار الهی است با طی طریقت عاشقانه صوفی ومتصوف به وحدت و یگانگی که عالیترین معراج عشق است میرسدو دروازه تصوف برای شناخت بروی باز میگردد تا عاشق گذری از باغستان عشق کند

 مولانا میگوید؛

 گریه بودم خنده شدم مرده بودم زنده شدم

 دولت عشق آمد ومن دولت پا ینده شدم

 عشق مایهٔ شناخت و سر آغاز پیوند انسان با معنویت است وفقدان آن از هم گیسختگی را بار آورده انسان را از دریافت حقیقت عاجز می گرداند، زمانیکه انسان درعالم معنوی به حقیقت وحدت الوجودی یعنی به شناخت حقیقت وحدت وجود میرسد مانند مولانا تمام قرارداد ها را می شکنانند برای او این وآن مطرح نیست همه صورت ها صورت حقیقت است واین صورت وجود دارد به صورتهای گوناگون در هر زمان وهر مکان به شکلی تجلی می کند کسی که بدینگونه به تجلای عشق وحدت الوجود میرسد ومثل منصور خودرا به حق رسیده می بیند برایش همه چیز حقیقت مطلق است ومی گوید «انآلحق».

 صوفیان واقعی چون مولانا روش های گوناگونی که بالای انسان برای درک حقیقت مطلق تحمیل شده وباعث جدایی انسانان گردیده ،مخالف اند ولی معتقد اند تمام این طریقه های گوناگون یک مبدا دارد همان «عشق به حقیقت مطلق» است.

 باز بر میگردیم به مثنوی این صیقل الآرواح این صوفی صاحب دل چگونه با هزل وکنایه برای انسانیت میرزمد اوبرای اثبات اندیشه خود به هیچ روی خودرا نیازمند استدلالات منطقی نمی بیند او اساس کار خودرا صرفا تمثیل میسازد با داستانها راز ورمز های را در مثنوی ایجاد میکند او با نی نامه در آغاز مثنوی خطوطی را پیریزی میکند او ما رابه «خالی» شدن از «خویش» فرا میخواند او میگوید قصد من از سرودن مثنوی داستان پردازی نبوده است و اصولا من این شیوه را مطابق درک ودریافت مردم اختیار کرده ام وحکایت مثنوی در نظر مردان کار جزو وصف حال نیست همان سر دلبران است که باز گفتنش در حدیث دیگران خوشتر می نماید؛

 این حکایت نیست پیش مرد کار

 وصف حال است وحضور یار غار

 آنچه می گویم به قدر فهم توست

 مردم اندر حسرت فهم درست

 واینک چند تمثال از مثنوی را خدمت ارایه میکنیم ومولانا چگونه با تمثال های درمیدان کار زار مبارزه با بدی ها با شمشیر بران برهان ومنطق داخل میشود.

 روزی راهبی چراغ بدست در بازار می گشت ازاو پرسیدنداین چه کاریست با چراغ همی گردی

 آن یکی با شمع بر می گشت روز

 گرد بازاری ،دلش پر«به ضم» عشق وسوز

 بو الفضولی گفت اورا کای فلان

 هین چه می جویی به سوی هر دکاندی

 هین چه می گردی تو جریان با چراغ

 در میان روز روشن چیست لاغ

 گفت می جویم به هر سو آدمی

 که بود حی«ح با فتح» از حیات آن دمی« د بافتح»

 هست مردی گفت این بازار پر«پ به ضم»

 مردمانند آخر ای دانای حر«ح به ضم»

 گفت خواهم مرد بر جادهٔ دو ره«ر به فتح»

 در ره«ر به فتح» خشم و به هنگام شره «ر به فتح»

 وقت خشم ووقت شهوت مرد کو

 طالب مردی دوانم کو به کو

 کو درین دو حال مردی در جهان

 تا فدای او کنم امروز جان

 گفت نادر چیز می جویی ولیک

 غافل از حکم «ح به ضم» وقضایی بین تو نیک

 ناظر فرعی «ی به تشدد» واصلی بی خبر

 فرع ماییم اصل احکام « الف به فتح» قدر «قاف ودال به فتح»

 چرخ گردان را قضا گمره کند

 صد عطارد«عین به ضم و ر به کسره» راقضا ابله کند

 و الی آخر«برای خواندن مکمل به

 « مثنوی معنوی ،دوره کامل ،به تصحیح رینولدالین نیکلسون ،ص۷۳۶» مراجعه کنید.

 راهب گفت من در پی آدمی میگردم «چراغ» سمبول دقت انسانی است تا خوبتر تشخیص دهم کسی را در وقت خشم وشهوت صبور وحاکم بر نفس باشد و روز علامت همه جمعیت است که تاریک اند باید ضمیر آنان را درک کرد وشناخت .

 مولانا این صوفی وارسته با این کنایه انسان را متوجه گروه تاریک اندیش میسازد که با چشمان بسته غرق در عالم شهوات ونفس ظلمانی است.

 این صوفی صاحب دل تمام توجه اش اصلاح انسانی و سمت دهی انسان بسوی انسانیت است در جایی در مثنوی به چالاکی وزیرکی چنین اشاره میکند؛

 داند آنکو نیکبخت ومحرم است

 زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است

 زیرکی چون باد کبر انگیز توست

 ابلهی شو تا بماند دین درست

 یعنی انسان از چالاکی برای خود مشکل و پرابلم خلق می کند ،زیرکی خود نوعی از عملیه شیطانی است وفریبنده است در جان بزن است ومولوی در کل بیزار از این زیرکان است او ترجیح میدهد بی عقلی بهتر از آن عقلی است که انسان را به تباهی و همنوع اش را به رسوایی بکشاند .

 ما نمونه های زیاد این زیرکی را در وجود گروه بزرگی ملا ها کشور خود می بینیم به عنوان رهبر مذهبی مرتکب چه جنایاتی میشوند واز فهم زیرکانه شان به ضرر بنی بشر چگونه استفاده سو مینمایند وهدف مولانا متوجه چنین اشخاص است در اینجا مولوی از استعمال ابلهه هدف سو ندارد بلکه هدف اش یعنی بی آزار باش ،مزاحم نشوی از صفت شیطانی باعث تباهی جامعه انسانی میشوی بپرهیز «مثل ملا صبور با منافقت بخاطر ریش نداشتن بالای هر انسان تعرض میکند وامان الله خان رامورد تحقیر قرار میدهد در واقع با استفاده از همین عقل خود در بند نفس شیطانی خود است که بخاطر بدست آورد ن چند زر زیوری دست به عمل شیطانی میزند کشوری که حداقل یک رهبر ملی دارد میخواهد از ذهن مرد م دور بسازد وبدنام کند گر چه ما نمونه زیادی را از افراد شریر بنام ملا ورهبر عالم دینی در کشور داریم و سخنان مولانا هم متوجه چنین اشخاص هرزه است »

 هر که او بی سر بجنبد دم بود

 جنبشش چون جنبش گژدم بود

 در اینجا سر نماینده عقل سلیم و دم نماینده عقل نا سالم ومجازی است گاهی انسان غرق در جهان حیوانی شده نه با سر بلکه به دم می رود او نمی تواند حال وآینده خود ،خوب بیاندیشدچون انسان اسیر دم گردید یعنی اسیر عقل شهوانی شد عقل سالم یعنی سر را از دست میدهد باید دست به چالاکی ،فریب فتوا های دروغین واغواه سایرین میزند .

 مولانا در مورد ذهن تاریک داستانی را بیان میکند این داستان نمونه خوب از عدم درک حقیقت است.

 در تاریکی چهار تن میروند هر کدام به پیلی دست می کشند یکی پای پیل را ستون تصور می کند دیگری خرطومش را ناودان ؛اشاره مولانا به کسانی است با ذهن تارک حقیقت را دگرگونه میبینند. اشاره مولانا در مورد اختلاف مذاهب است

 از نظر گاه است ای مغز وجود

 اختلاف مؤمن و گبر و یهود

 ...

از نظر گه گفتشان بد«ب به ضم بود» مختلف

 آن یکی دالش لقب داد این الف

 در کف هر کس اگر شمعی بدی

 اختلاف از گفتشان بیرون شدی

 چشم حس همچون کف دست است وبس

 نیست کف را بر همه ی او دسترس

 مولانا از کف دست به کف دریا میرود وانسان را به صبر وحوصله فراخ همچون دریا و توسعه فکر دعوت می کند و می گوید؛

 چشم دریا دیگرست و کف دگر

 کف بهل، وز دیدهٔ دریا نگر

 جنبش کفها ز دریا روز وشب

 کف همی بینی و دریا نی عجب کشمکش هاییکه بین انسانان به تیره گی چشمها تشبیه می کندبا وجودیکه در آب روشن اند دیدهٔ روشن بین ندارند.

 ما چو کشتی ها بهم بر می زنیم

 تیره چشمیم و در آب رو شنیم