حقیقت ، انور راوی: تجربه علمی (مخصوص دانشمندان)

یکی از خوشبختی‌ها و افتخارات من چانس حضور در یکی از سمینارهای بزرگ داکتر «ادوارت دو بونو» متخصص مغز و ذهن و خالق «تفکر خلاق» و آزاد اندیشی است.

 موضوع آن سمینار که من در آن حضور داشتم و صدها دانشمند و متخصص روانشناسی و متفکر از سرتاسر جهان در آن شرکت نموده بودند «مکانیزم ذهن» بود. جناب داکتر دوبونو به خاطر که مکانیزم ذهن را به‌آسانی برای دانشمندان طراز اول جهان بفهماند ناچار بود از روش نمادین استفاده کند؛ او به امید فهماندن مطلب اش به دانشمندان گفت: «مغز انسان بر اساس مکانیزم خود ساخته عمل می‌کند، یعنی بر اساس آگاهی و معلومات و درکی که از قبل در حافظه ذخیره شده؛ معلومات جدید را به وجود می‌آورد؛ به‌طور مثال اگر یک تپه کوچکی از ژلاتین

 (همو که جانش در قاشق می‌لرزد) بسازید و یک قاشق آب جوش بر آن بریزد؛ در سطح آن (یعنی در سطح همو که جانش در قاشق می‌لرزد) شیار یا جوچه ایجاد می‌شود؛ اگر یک قاشق دیگر آب جوش بریزد؛ از همان شیار یا جوجه سرازیر می‌شود و منجر به عمیق‌تر شدن شیار یا جوچه می‌شود. در مغز هم چنین روالی جریانی وجود دارد؛ یعنی مغز معلومات جدید را بر اساس عقاید قبلی تحلیل و درک می‌کند و عقاید قبلی و کهنه را قوی‌تر و قدرتمندتر می‌سازد. بنا ما وقتی می‌توانیم از معلومات جدید ایده‌های نوین بسازیم که بتوانیم قالب‌های کهنه را بشکنیم.

 من که در دم دروازه به دیوار تکیه داده و سر تا پا گوش شده بودم و وظیفه اصلی‌ام که دربانی بود فراموش کرده بودم به یاد دوران کودکی افتاده بودم با هیجان و احساسات راست ایستاده شدم و دستم را بلند کردم! دستیار جناب داکتر صاحب متوجه شده او را از دست بلند من آگاه ساخت. داکتر دو بونو با تعجب به من نگاه کرده پرسید: چه گپ شده؟! کدام موش در سالون آمده؟!

 همه حاضران به قهقهه افتادند و من با چابکی خودم را نزدیک استیژ رساندم و گفتم:

 نخیر جناب داکتر موش نیامده؛ می‌خواهم در مورد سخنان شما چیزی بگویم ...

 پرسید: سؤالی داری؟!

 گفتم: نخیر؛ می‌خواهم در مورد گپ‌های شما و تجربه خودم برایتان بگویم ...

 حاضران که مرا با لباس دربانی می‌دیدند، با تمسخر نگاه می‌کردند و بعضی‌ها هم می‌خندیدند! جناب داکتر دوبونو به دست یارش گفت که برای من یک مکروفون بدهد؛ در حالی که دستیار خوشگل داکتر مکروفون را برایم می‌داد داکتر خطاب به حاضران گفت: خانم‌ها و آقایان! این یک تحفه مجانی برای شماست ...

 مردم بار دیگر به خنده افتادند؛ هنوز هم نمی‌دانم که چرا آن‌ها در هر گپ داکتر می‌خندیدند در حالی که همه دانشمندان بزرگ و طراز اول جهان بودند! به هر صورت، داکتر خطاب به من گفت: خیلی خوب؛ آقا بفرمائید ...

 من صدایم را صاف کردم، توق توق چند امپولق در سر مکروفون زدم، برای اینکه از کارکرد مکروفون مطمین شوم گفتم: تست تنگ، تست تنگ ...

 ای که خدا برای شما روز بدی ندهد؛ تست تنگ تست تنگ نبود که بلای خدا بود! چیز نمانده بود که سقف سالون از شدت خنده به آسمان پرواز کند؛ سالون می‌لرزید و اورسی ها جرق جرق می‌کردند؛ داکتر دو بونو روی چوکی افتاده بود و از زور خنده لنگایش بالا و پائین می‌رفت و دانشمندان حاضر در سالون از خنده لوتک می‌زدند! من حیران حیران گاهی به داکتر و گاهی به حاضران که خنده را رها نمی‌کردند نگاه می‌کردم؛ چیزی نمانده بود که از خیر گفتن بگذرم که داکتر دوبونو به خود آمد و در حالی که می‌خندید به لب استیژ آمده با دست به من اشاره کرد که روی استیژ بروم؛ چون سطح استیژ زیاد بلند نبود با یک جمپ جانانه روی استیژ بالا شدم بار دیگر همه به خنده افتادند و داکتر باز خودش را از زور خنده روی چوکی انداخت؛ خدا شاهد است که من علت خنده‌های شان را نمی‌دانستم و تابه‌حال هم نمی‌دانم؛ ترا به خدا جمپ کردن هم خنده دارد؟! نمی‌دانم چرا دانشمندان به هر چیز می‌خندند؟! من کاملاً پشیمان شده بودم؛ در حالی که همه می‌خندیدند؛ طرف دستیار داکتر که او هم می‌خندید رفتم که مکروفون را بدهم و فرار کنم؛ داکتر بلند شده با اشاره ازم خواست که صبر کنم. بالاخره خنده‌ها به بوق بوق تبدیل شد داکتر آمده با مهربانی دست روی شانه‌ام مانده با مهربانی گفت: هیچ کار دیگر نکن؛ می‌ترسم کسی از خنده سکته کند؛ فقط گپ ات را بگو؛ چه می‌خواستی بگویی؟!

 در حالی که نیم رخ طرف داکتر داشتم و نیم رخ طرف حاضران گفتم:

 بلی، می‌خواستم بگویم که تمام گپ‌های شما درست است؛ من هم عین تجربه شما را در کودکی در سن هفت سالگی با شاشه انجام دادیم ...

 گموشکو دیگه از خنده حاضران چیزی نمی‌گویم باز هم محشر برپاشد؛ وقتی دوباره آرامی شد داکتر دو بونو گفت: خیلی جالب است؛ بگو چطور با شاش آن را تجربه کردی و آن هم در سن هفت سالگی؟!

 گفتم: بلی در هفت سالگی، در افغانستان ...

 خدا را شکر دیگر خنده‌هایشان تمام شده بود و دیگر زور خنده را نداشتند؛ این بار فقط یک بق بق مختصر نمودند؛ ادامه دادم: همو تجربه ژلاتین شما را من با  

 در آن بازی ما در بالای تپه می‌شاشیدیم و از هرکس که خط درازتر می‌کشید برنده می‌شد؛ از بس ای کاره کرده بودیم در تپه یک دره جور شده بود ...

 دیگه نمی گم که چه حال شده بود؛ هنوز گپم تمام نشده بود که رئیس ما سررسید و با دشنام مرا از استیژ پائین کرد و نه تنها از سالون اخراج کرد که از کار هم اخراجم کرد!

 +++ +++

 بعدها وقتی ویدیو آن سیمنار منتشر شد، دیدم که محترم داکتر «ادوارت دو بونو» موضوع را سر افغانستان برده و گفته است: «یکی از علت‌های عمده که کشورهای مثل افغانستان تغیر نکرده با به‌کندی تغیر می‌کند؛ همین نکته است که شیارهای ذهنی مردم آن کشورها خیلی عمیق شده و نمی‌گذارد که ایده‌های نوین خلق شود؛ برای تغیر خلق ایده‌های جدید باید شیارهای عمیق و کهنه ذهنی را ویران کرد؛ باید قالب‌های کهنه را شکست! برای این کار داکتر ادوارت دو بونو راهکارهای خیلی آسان هم پیشکش می‌کند؛ که جوینده یابنده است.