"روان ِ" پریشان داشتم. از ناروایی‌های غرب و از دغدغه‌های زندگی‌اش دل خسته بودم. رخدادها شوق ِ بازگشت به زادگاه را در من بر انگیخته بود. می‌خواستم هوای میهن را نفس بکشم؛ می‌شد آنجا آرام بگیرم. سال ۲۰۰۳ بود. پرواز کردم.

    آسمان ِ کابل، تیره و هوایش خاک آلود بود.

 آدم‌های زنده بگور سر از خاک بر آورده بودند که بار دگر مرگ را خوش‌تر از پیش تجربه کنند. خانه‌ها و دکان‌های دو سوی جاده شکسته و ریخته بود. ازدحام ترافیک، هوای شهر را کثیف و گَردآلود کرده بود. چنین می‌نمود که گشت زنی ِ بی‌هدف ِ سربازان ِ خارجی روی جاده‌ها  و پانسرهای آمریکایی با پر دود کردن ِ هوای شهر  در برانگیختن ِ مردم ِ بیگانه ستیز ما آگاهانه خودنمایی  و برنامه ریزی می‌کنند.

 این در حالی بود که سراسر ِ کشور در آرامش بی پیشینه‌ی بسر می‌برد. در شهر جنگ نبود  و هم در دورها. گاه گاه که سدای انفجار و اخبار کشته شدگان از ورای موج‌های رسانه‌ها شنیده می‌شد بهت زده‌ام می‌کرد.

 " این دیگر کار ِ کیست؟ "

 اما در سرکوب ِ آن قوای پر ابهت ِ ناتو و گشت زنی بی‌موردشان را در کوچه‌ها لازم نمی‌دیدم. استخبارات ِ سامان یافته‌ای می‌بایست و پلیس ِ آموزش دیده‌ای.تنها همین. اگر انگلیس نیت ِ پاک داشت، همین هم بیهوده بود. حرام زاده‌اش (پاکستان) را که گوشمالی می‌کرد؛ به‌جای واگذاری قدرت به اشرار و رهنمایی‌شان به دزدی و انارشی که دولت می‌ساخت؛ صلح در کشور بی‌هیچ ناتویی ماندگار بود؛ تا امروز.

   سقوط پایه‌های برق در دوران جهاد شهرها و روستاها را در تاریکی ِ وحشت‌بار فرو برده بود. من تا نیمه شب‌ها  در دل کوه‌ها و در میان سیاهی دشت‌ها در سفر بودم. ژولیده‌های پر پشم را که زمانی اشرار می‌گفتیم با سر افگندگی اما با راستی از ناروایی‌های خد قصه‌ها می‌گفتند. مردم با گلوهای پُر ولی دل‌های گرم با من می‌آمیختند. راننده‌ی جوان در مسیر ِ کندز، مرد بلادیده در چایخانه‌ی تخار، وطندار ِ دست فروش در خان آباد، چوکی دار ِ شب گرد در ننگرهار و ... . همه برای هم آغوش گسترده بودند و بر سرهم مهر می‌افشاندند. کفر و مسلمان، پشتو و فارسی در هم آمیخته بود.

 جاده‌های اسفالت ناشده و پُر از پاره‌های آهن تایرها را زودتر می‌فرسود. بلال ِ راننده‌ام که نمی‌بود و خود پشت فرمان بودم ناگزیر کنار ِ ارابه، آستین بر می‌زدم تا" تایر ِ "سوراخ شده را تبدیل کنم؛ اما جوان بچه‌ها به سویم می‌شتافتند، می‌گفتند: انجنیر صیب دست نزن سیاه میشی ما تبدیلش می‌کنیم. پول که پیش می‌کردم نمی‌گرفتند. آخ که چه دل‌های فراخ و چه فرهنگ ِ بی‌مانندی!

   باری در ازدحام گیر کرده بودم، شیشه‌ی موتر پر از خاک بود، جوانی را که گرفتار ِ شستن ِ موتر در کنار جاده بود سدا زدم. به سویم شتافت. شیشه را همچو دلش پاک کرد. پولی را کف ِدستش نهادم، از دل خندید. من هم خندیدم.

 او خود تجار بچه‌ی ثروتمند و صاحب آن موتر بود.

 با قوماندانان ِ عقب افتاده از کاروان ِ تقسیم قدرت که روبرو می‌شدم به جدل می‌پرداختم، کفر می‌گفتم، اشرار را مذمت می‌کردم. به دل نمی‌گرفتند. تنها می‌گفتند:

   " انجنیر صاحب احتیاط کو، اینجا جرمنی نیست. " مردم با پاسداری ِ سنت ِ نیاکان از روی حرمت گذاری هر " از خارج آمدگی"  را که در آن دیار به کار پرداخته بود، "انجنیر " خطاب می‌کردند و دیگران را " حاجی ".

    چند روز ِ پیهم که سجاده‌ها را ناگهانی می‌گشودند و گروهی جبین بر زمین فرو می‌بردند خوشم نمی‌آمد. یک روز گفتم؛ بعد ازین روکش ِ ریا را فرو بندید، نماز گزاری از خد جا دارد. این جا دفتر ِ من است. جوانی را که مؤدب بود و در کار گماشته بودم در برابرم جسارت کرد، گفت:

 " کافر اگر پدرم باشد از ریختن ِخونش نمی دریغم. "

   این داکتر ِ تازه فارغ، اندی بعد به مقام ِ معاونیت ِ مجلس سنا رسید. گفتند از مؤمنان ِ حزب ِ حکمتیار است.

 دیگر از کسی آزاری ندیدم؛ به جز:

   تنها تباری که بر همه ناروایی می‌کرد حق داشت." قهرمان" زاییده بود. روزی گروه ِ مسلح از ین قماش ناگهان بر سرم ریختند. فحش دادند:

  "مِشاور استی یا اَی خارج آمدگی، سوراخ سوراخت می‌کنیم."

    بلال آن‌ها را سبقت کرده بود.

    من پیوسته ملبس با کف و کالر بودم. حتا در سفر، در هر نیمه شب، در هر کوه و کتل. مردم را به یاد "نکتایی پوشان ِ " مؤدب می‌انداختم و این  وادارشان به حرمتم می‌کرد. گه چشم ِ پرخون ِتوپک سالار به گمان ِ" کارمند ِ امریکایی " از من می‌هراسید؛ بدینگونه از سوراخ شدن‌ها رسته بودم. موترم " جیپ روسی"بود و مزیت‌های داشت. نخست  یادگاری بود از دولت ِ پر ابهت. دو دیگر اشرار ِ هنوز از آن  هراس در دل داشتند. با سو ِ استفاده ازین نکته، روزی در پاسخ به مأمور ِ اداریی ِ که گفته بود:" شیرنی چطو میشه؟ " فریاد زدم:

        "  من یک کمونیست استم!  "

 (سدای بلند و جمله‌ی غریبم همه را تکان داد.)   ترسو، دزد، دروغ گو و مسلمان نیستم.

 رشوه نمی‌دهم، رشوه نمی‌گیرم.

 این سرشت ِ کمونیست  است.

 انبوهی از مردم ِ سرگران که به آن " مراجعین " می‌گفتند و به درد ِ دل پرخون شان انگشت گذاشته بودم، کف زدند، نعره کشیدند و به جسارتم آفرین گفتند و  به روح کارمل و نجیب  درودها فرستادند. مأموران نیز پوزش خواستند، حجت آوردند که با مزد ِ حلال، کودکانشان گرسنه می‌ماند. ناگزیرند. آنجا دانستم که رذالت سرشت ِ مردم نیست. دزدی و این گونه‌اش" سیستم "وارداتی ِ غرب است. در هفت سال و اندی اقامتم در آن دیار ِ رو به زوال بار دیگر

 قدرت ِ رسانه‌ها در انحراف ِ اذهان عامه  و وارونه نمایاندن ِ واقعیت‌ها را تجربه کردم.

 دو واقعیت ِ مسلم را: ندامت ِ قاطبه ی ملت  را از ناخشنودی‌شان در برابر ِ کمونیست‌ها  و عجز ِ رهبر ِ دولت را در زدودن ِ فساد وارداتی از غرب.

   هوا پیما های جنگی در بلندای نه چندان، بالای سر ما مانور اجرا می‌کرد. گاهی گفتند، دل ِ کودکی با نهیبش از تپش ایستاد. من گفتم این مانورها برای چی؟

 ما را می‌ترسانند یا از اینجا پاکستان را؟

 مردم، رنج دیده بود و ازین سدا ها و بلایا فراوان. خندیدند  گفتند: خیر، انجنیر صیب، یکی دو کودک فدای ِ سرشان، ما کودک فراوان داریم.

 در مقابل "لیسه ی"  حبیبه در بهترین موقعیت شهر  تعمیر ِ موسع و منقوش در حال ساختار بود. گفتند از کمک‌های دولت ِایران است. دانشگاه ِ علوم دین" فقه " را می‌سازند.

 در خود فرو رفتم، از خود پرسیدم زیر ِ ریش ِ آمریکا؟

 خلق الله دیگر از ریشداران به تنگ آمده  بودند. سران ِ اشرار که می‌خواستند پشم‌های شان را پاک بتراشند، در بند ِ ننگین ِ پیشینه‌ی خود  میان دو گزینه گیر مانده بودند اما از کوتاه کردن ِ ریش آغاز کرده دستار و پکول را آرام  آرام دور می‌انداختند. باآنکه " دریشی و پاتلون ِ اروپایی" با چهره‌های چرکین همخوانی نداشت اما همه را باهم در روشنفکر نمایی و خوش خدمتی به امریکایی‌ها در رقابت انداخته بود. "از کوه فرود آمدگان"در آموزش ِ زبان انگلیسی شتاب داشتند.

 و به این صورت، زمین و زمان آمادگی‌اش را برای برچیدن ِ "جای نماز "و "خشتک "های کشال اعلام کرده بود.

    اما دولتی زیر نام ِ " اسلام "  بنای مدرسه‌ها و گسترش ِ نهادهای اسلامی وسوسه‌ام می‌کرد. به گمان من، دستان ِ جنگ‌سالار بایسته‌ی دست بند زدن بود و ممکن؛ جای شان کنج زندان و سرنوشت شان میز محکمه می‌بایست بود. این خواست ِ ملت بود؛ اما این همه به کرسی‌ها نشاندن ِ مجرمان  از برای چه؟ بمباردمان ِ محله‌ها، به "گوانتانامو " فرستادن‌ها شکنجه‌های مردم بی‌گناه پرسش‌های بود که پاسخش را بیست سال و اندی بعد یکجا با شما  دیدم و دریافتم. (یعنی حضور بیست ساله‌ی ناتو با ناروایی‌هایش تحریک مردم و ساختن ِ حقیقت‌های تلخ از سیطره‌ی  بیگانه،  برای طلبه‌ی در حال تشکل بود.)  بعدها طالب اسناد ِ فراوان در تبلیغ ِ مظالم امریکا و دولت دست نشانده در دست داشت که انگلیس آن را برنامه می‌کرد.

 از کنار جاده‌های محله‌ها که عبور می‌کردیم

 کشت خاش خاش را می‌دیدم، می‌گفتند صیب حاصلات را امریکایی‌ها می‌برند. دالر می‌پردازند. ما " پودر سازی"  را بلد نبودیم، همو ها دستگاه آوردند؛ اما ین برایم شگفت آور نبود، می‌دانستم  این حاصلات  برای دارو سازی بکار می‌رود اما نه به این پیمانه و نه به این بها. مسأله برایم روشن بود. دالر می‌پاشیدند.

           " چور، قاچاق، قتل "

 اصل ِ بازساخت ِ اقتصاد فروپاشیده به سیستم ِ غرب همین است.

   شیوه‌ی تقسیم عادلانه  اساس ِ سوسیالیزم بود که مردم بلاکشیده‌ی من در فروپاشی‌اش از سر گذشتند. اکنون در واپسین دلزدگی و انزجار از چپاولگران خواهان ِ تقسیم ِ عادلانه‌ی خیرات امریکایی‌ها با شیوه‌ی مالکیت دولتی شده بودند که تحت ِ زعامت کمونیستان به آن خو کرده بودند.

 از رونق روز افزون ِ اردوی ملی ناخشنود بودم، چنانکه اکنون از ایجاد اردوی اسلامی طالبان که حتا کمونیست‌ها را به شوق آورده.  همان روزها می‌دانستم  و اکنون نیز که سربازان برای هنر نمایی تربیت نمی‌یابند، بل برای آتش گشودن به روی انسان.

 ما بار بار گواه فروپاشی ِ ارتش‌های پر هزینه و  بازسازی ِ آن از پولی بوده‌ایم که می‌توانست در رفاه ِ مردم مایه شود.

 آیا گاهی از خود پرسیده‌اید که این پول‌های گزاف از کدام کیسه، چنین سخاوتمندانه و حاتم محابانه در اختیار دولت‌های ِ پوشالی قرار داده می‌شود؟  آیا گاهی اندیشیده‌اید که دولت ناتوان ِ  افغانستان از سد سال و اندی بدینسو از دولت انگلیس جیره می‌گیرد و از خود چیزی برای خوردن ندارد؟  پس بازسازخت ِ بار بار ِ اردو از بودجه‌ی کدامین دولت ِ بی باز خواست و با چه هدفی سورت می‌پذیرد؟

 می‌دانم مردم هرگز با ین پرسش‌ها ذهن خود را نمی‌آزارند. سودمند ست که در صفوف ِ آن جا به‌جا شوند، حقوق ِ بلند دریافت کنند.

         " دفاع از  وطن، دفاع از آزادی "

 بهترین روکش به روی برنامه‌های جنگیست  که به‌شدت میان عوام‌الناس تبلیغ می‌شود. هیچ یک، درین نکته درنگ نکرد که:

          کدام وطن؟   کدام آزادی؟

   هر دو با استقرار ِ گلوبالیزم انگلیسی سال‌هاست که رخت از جهان بربسته.

 ملت‌ها آزادی ندارند؛ این انگلیس ِ سادیست است که برای شان سرنوشت می‌سازد.

 پس شما تاکنون در کشتن ِ کدامین دشمن ِ مهاجم سربازی کرده‌اید که می‌خواهید در امتداد ِ آن خود کشی کنید؟