مبارزات اصولی و شجاعانه اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان بعد از پیروزی انقلاب هفت ثور ۱۳۵۷ الی تحول ششم جدی ۱۳۵۸ به خاطر وحدت و استحکام تشکیلاتی حزب و جلوگیری از انحرافات و به بیراهه کشانیده شدن مشی سیاسی و اهداف والای انسانی حزب ما یکی از صفحات پرافتخار تاریخ کهن مردم میهن آزاده ما را تشکیل می‌دهد.

 طی این دوره کوتاه، مبارزه علیه گروه منحرف و مستبد امینی‌ها نسبت به هرزمان دیگر مستلزم شجاعت و فداکاری و استقامت و پایداری بود، زیرا کوچک‌ترین مخالفت با این گروه دژخیم محکوم شدن به مجازات زندان و مرگ را در پی داشت.

 با گذشت کمتر از یک ماه از هفت ثور رفقای آگاه و آینده نگر ما، تشکل و استحکام روابط سازمانی جدید را غرض کمک به یک دیگر و حفظ سازمان‌های حزبی و مبارزه علیه انحرافات تشکیلاتی و عقیدتی ضرورت مبرم و با اهمیت آن زمان تشخیص نمودند و کارهای معینی در این زمینه انجام یافت که در یادداشت‌ها و آثار عده‌ی از رفقای ارشد همه جانبه توضیح و تشریح گردیده‌اند.

 آنچه در اینجا شرح داده می‌شود تجارب و اجراآت شخصی خودم می‌باشد که گوشه‌ی از فعالیت‌های رزمنده گان اصیل و پرچمداران این حزب در ولایت کابل و ولسوالی‌های شمال کابل را به نمایش می‌گذارد.

 تماس‌های انفرادی من برای تنظیم رفقا و ایجاد تشکیلات مخفی از اوایل سرطان ۱۳۵۷ با رفقای بزرگوار و متکی به اعتماد سیاسی که به آن‌ها داشتم آغاز گردید. طی این مدت من تحت نظر و مشوره رفیق حشمت کیهانی، رفیق مجید زاده، رفیق عبید و رفیق حفیظ مصدق کار نموده‌ام.

 من به‌مثابه یکی از اعضای ولسوالی‌های ولایت کابل که مسؤولیت آن به عهده منصور هاشمی و حشمت کیهانی بود به روز نهم ثور ۱۳۵۷ به صفت ولسوال قره‌باغ ولایت کابل موظف گردیدم گرچه این وظیفه مطابق میل و خواهشم نبود و بالاتر از معلمی چیز دیگری تقاضا نداشتم اما رفیق کیهانی در همان جلسه‌ی که این مسؤولیت به من سپرده می‌شد خطاب به من گفت: (تا حال معلم جوانان بودی حالا باید معلم توده‌های زحمتکش گردی؛ انقلاب تقاضا دارد تا تو به‌مثابه یک سرباز کار را در دهات کوه‌دامن آغاز کنی!)

 البته کار من در قره‌باغ نسبت به وظایف سایر رفقای پرچمدار در سایر جاها و بخش‌ها دوام بیشتر پیدا کرد، زیرا منصور هاشمی مسؤول ولایت کابل و سالم مسعودی بنا بر موقف استادی که بالای من داشتند و شناخت قبلی از دوره تحصیل با آن‌ها داشتم نخواستند در گام نخست مرا سبکدوش نمایند؛ اما با آمدن بسم اله سهاک به حیث والی کابل در هفته اول ماه سنبله از ولسوالی قره‌باغ سبکدوش گردیده و به وزارت معارف معرفی گردیدم. البته جناح حاکم به‌اصطلاح خلقی در آن زمان در ولسوالی قره‌باغ و علاقه داری استالف اعضای حزبی که بتوانند وظیفه ولسوالی را به‌پیش ببرند هم نداشتند، ناگزیر فردی را از ولسوالی میربچه کوت به‌عوض من معرفی نموده بودند.

 با رفتن به وزارت معارف منصور هاشمی برخورد ملایم و مناسب با من کرد و برایم تعرفه عضویت اصلی را داد حالان که دیگر رفقا اگر به سازمان‌های حزبی معرفی می‌شدند عضویت آزمایشی می‌داشتند ولو سابقه ده ساله هم می‌داشتند، همچنان با یک سفارش‌نامه به رشید جلیلی از او تقاضا کرد تا مرا در یک جای مناسب در مرکز وزارت معارف جا بجا نماید، رشید جلیلی بنا بر سفارش منصور هاشمی مرا به رئیس استخدام وقت عزیز آماج معرفی کرد و هدایت اکید هم داد، اما عزیز آماج هرچند که وطندار (از یک ولسوالی بودیم) بود و از دوره دارالمعلمین کابل و پوهنځی ساینس با هم شناخت داشتیم نه تنها هدایت وزیر خود را نادیده گرفت بلکه مرا تهدید هم کرد (که تو در ولسوالی قره‌باغ کارهای نامناسب کرده‌ای) به هر صورت بنا بر ضرورت و کمبود معلم ریاضی مرا به لیسه حبیبیه به صفت معلم معرفی نمود.

 وظیفه معلمی در لیسه حبیبیه را از سنبله ۱۳۵۷ الی حمل ۱۳۵۸ با دلهره و تشویش زیاد از گرفتاری انجام دادم تا اینکه در اواخر ماه حمل ۱۳۵۸ وظیفه معلمی را ترک و مخفی گردیدم.

 غرض مبارزات بهتر در اختفا و ضرورت این مبارزه از نظریات مفید رفیق جویا نیز مستفید گردیده‌ام.اما مشوره و رهنمایی‌های زنده یاد مجید زاده برای کار بهتر و دقیق سازمانی برای من مفید واقع گردید و من از جمله‌ی کسانی که در تربیت سیاسی من سهم داشتند نقش مجید زاده را بالا و با اهمیت میدانم، او یکی از استادان بزرگوار و پرافتخار من است روحش شاد و یادش جاودانه باد! زنده یاد رفیق مجید زاده دانشمند، ادیب و مهربان بود، او به رفقا دلسوز و به رهبری رفیق ببرک کارمل اعتماد و اعتقاد زیاد داشت و از استدلال منطقی و قوه اقناعی بی‌نظیر برخوردار بود. زنده یاد مجید زاده در دوران مبارزه مخفی محلات بودوباش رفقا را از نزدیک نظارت و کنترول نموده و جهت حفظ جان آن‌ها مشوره‌های لازم می‌داد. من که در تپه‌ی سلام جمال مینه در دامنه‌ی کوه آسمایی زندگی داشتم گرچه از طرف شب پیدا کردن خانه مورد نظر در آن محله آسان نبود و اما رفیق مجید زاده جهت کنترول به آنجا می‌آمد و حتی تقسیم اوقات ما را که چه وقت در خانه و چه زمانی جهت کار به‌جاهای دیگر می‌رویم، نیز کنترول می‌کرد.

 شبی زنده یاد مجید زاده به خانه ما آمده بود که من نبودم و مادرم بنا بر شفر و نشانی او را پذیرایی کرده بود؛ مادرم که مرا (بعد از این که در یک‌سالگی‌ام پدرم نیز فوت نموده بود) در دامان پرمهرش به‌مثابه یک بیوه زن تربیت کرده بود و حالا می‌بیند که این فرزندش را خطر زندان و حتی مرگ تهدید می‌کند و هم فقر و گرسنگی دامن‌گیر فرزند و عروس و دو نواسه‌اش گردیده؛ همه مشکلات و تشویش‌های خود را به‌صراحت مثلی که مادری با فرزندش در میان گزارد به رفیق مجید زاده‌یکایک می‌گوید؛ زنده یاد مجید زاده هم مانند یک فرزند با مادرش طوری اقناعی و با استدلال منطقی صحبت می‌کند که بعدازآن شب الی پیروزی نجات بخش شش جدی مادرم هرگز تشویشی نداشت و جز دعای پیروزی برای من و رفقایم دیگر سخنی نداشت.

 اما رفیق مجید زاده بعد از مدتی به زندان افتاد، فردای آن شبی که او دستگیرشده بود من بنا بر وعده قبلی باید او را در خانه‌اش در ساحه قبرگورای شهرنو ملاقات می‌کردم؛ با نزدیک شدن به دروازه، دختر کوچکش با هوشیاری تمام و با گفتن (کاکا جان برگرد که شب اینجا پولیس ها آمده بود) مانع دستگیری من شد؛ از دور مشاهده کردم که ساحه تحت نظارت پولیس است اما ازین که رفتن مرا تا دروازه چرا ندیده‌اند تعجب کردم.

 رفیق مجید زاده بر علاوه سازمان‌های قبلی که در ارتباط بودم مسؤولیت تأمین روابط ولایت پروان را هم به من واگذار کرد. مطابق هدایت در ساحه کارته پروان دوکان خواهرزادهء رفیق استاد محمد گل بود که از طریق این دوکان گزارش‌های پروان به رفیق مجید زاده می‌رسید؛ اما من مکلف شدم تا خود به پروان رفت و آمد کنم.

 مسؤولیت رابطه پروان به عهده استاد محمد گل بود همچنان در تشکیل این ولایت رفقای عزیز و قابل افتخاری مانند آصف نبرد، فاروق پاسدار، عارف صخره، نیز عضویت داشتند و هریک شان در حالت اختفا به کارسازمانی حزبی مشغول بودند.

 بار اول همراه با خواهرزاده رفیق محمد گل به قریه صوفیان ولایت پروان رفتم و قرار شد در هر پانزده روز یکمراتبه بعد از شام در همین محل به دیدن استاد محمد گل بیآیم. در مرتبه دوم در قریه صوفیان بنا بر اشتباه و ازین که شب تاریک بود آدرس محل را از یک دوکاندار پرسان کردم، با رفتن من در محل متذکره تمام قریه تحت تعقیب و کنترول امینی‌ها قرار گرفت که گویا فرد ناشناس و بیگانه در این جا آمده است؛ مسؤولین پولیس و اگسا در ولایت پروان غرض دستگیری رفقا نبرد و محمد گل این قریه را طور دایم زیر کنترول داشتند. در نیمه‌های شب بنا به ابتکار استاد محمد گل مرا به خانه‌ی دیگری بردند این خانه که در جوار قول صاحب زاده‌ها بود راه کوتاه به سرک عمومی داشت و تا اخیر دوره اختفا طور مصؤن به این خانه که مربوط شهید مستری اکرم خواهر زاده استاد محمد گل بود رفت و آمد می‌کردم؛ با گفتن نام مستعار دروازه خانه به رویم گشوده می‌شد و شب ناوقت استاد محمد گل پیدا می‌شد و تا نزدیکی‌های صبح باهم صحبت می‌کردیم گزارش‌های تبادله می‌شد و دساتیر انتقال داده می‌شد.

 با تأمین ارتباط من در ولایت پروان مصؤنیت کاری بهتر به وجود آمد بود، حالان که قبل از آن چند تن از رفقا دستگیر گردیده و همه در پولیگیون بگرام تیرباران شده بودند. طی این مدت در پروان مانند شرایط عادی جلب و جذب وجود داشت.

 زمانی رفقای پروان سؤالاتی را مطرح کرده بودند؛ مبنی بر اینکه چه کسی ارتباط ما را در کابل برقرار کرده؟ و در مرکز چه کسانی حزب ما را رهبری و سازمان‌دهی می‌کند؟ حالان که اعضای ارشد حزب یا در تبعید هستند و یا در زندان. این سؤالات وقتی زیاد شد که بغضی‌ها از ارتباط اعضای کمیته ولایتی پروان با فردی که عضو یک حوزه حزبی در سابق بود باخبر شدند. این سؤالات باعث تشویش من و استاد محمد گل شد در نتیجه تصمیم اتخاذ کردیم که با یکی از رفقا در چهاریکار یا کابل ملاقات نماییم. بالاخره رفیق پاسدار حاضر شد کابل بیاید و مرا ملاقات کند. بنا بر شفر و آدرس قبلی درحالی‌که با رفیق پاسدار آشنایی قبلی نداشتم او را در کارته پروان در اتاق رفیق میر علم گلکار بردم و صحبت‌های رفیقانه یی باهم داشتیم.

 طی این صحبت‌ها من گفتم که من امروز رهبر و مسؤول حزبی ولایت پروان نیستم، من فقط یک عضو رابط و پیام رسان هستم؛ و این روابط فعلی به‌منظور مصؤنیت، اعتماد سیاسی و سرعت در اجرای وظایف و دساتیر ایجاد گردیده است. من هم حق ندارم بگویم با کی در ارتباط هستم، اعضای رهبری مرکزی را من هم نمی‌شناسم و تشبث در این موارد خیانت و فوق‌العاده مضر است. رفت و آمد هر یک از شما از پروان تا شهر کابل طی مدت معین خطرناک و غیرضروری است. امروز پروان نسبت به هر جایی دیگر تحت تعقیب جدی باند امین قرار دارد. رفیق پاسدار هم نظریات و پیشنهادات خود را در مورد بهبود کار ارائه کرد که فوق‌العاده مهم و با ارزش بودند. از اینکه آیا نظریات و دلایل من مورد قناعت رفیق پاسدار و سایر رفقا قرار گرفت یا خیر تا امروز به من معلوم نگردیده اما همچو سؤالات بار دیگر تکرار نگردید و به من چیزی گفته نشد. در همین مورد با رفیق خلیل بایانی نیز در خانه وکیل ناصر در خیرخانه ملاقات داشتم که مورد قناعت موصوف قرار گرفت و فردی که این اطلاع را به من رسانیده بود مورد سرزنش شان قرار گرفته بود. رفیق بایانی آن زمان بعد از ختم دوره خدمت عسکری از اسمار، در شهر کابل سکونت داشت و پروان هم گاه گاه رفت و آمد می‌کرد.

 یکی از سازمان‌های مهم در این مدت سازمان علاقه داری استالف بود؛ در حمل ۱۳۵۸ عده‌ی از رفقای رهبری در سازمان حزبی استالف به زندان افتادند مانند رفیق آقاشیرین دردمند، شهید رفیق فرهاد و رفیق عبدالواحد. بنا بر آن مسؤولیت رفقای استالف که یکی از سازمان‌های بزرگ ما در ولایت کابل محسوب می‌گردید به عهده رفیق سید قصور افتید. سید قصور جوان که در سال ۱۳۵۷ از صنف دوازدهم فارغ گردیده بود و بنا بر پرچمی بودن با وجود لیاقت زیاد در کانکور ناکام شناخته شده بود، از روی مجبوریت شغل معلمی را اختیار کرده و همراه با یکی از رفقای دیگر ما به اسم شاه ولی از فرزه به ولسوالی پنجشیر به صفت معلم معرفی گردیده بودند. در اواخر ماه حمل ۱۳۵۸ نظر به‌ضرورت وظیفوی رفیق سید قصور از پنجشیر احضار و در استالف غرض سازمان‌دهی و تأمین ارتباط رفقا اعزام گردید که توانست به همکاری رفیق حنیف زمانفر یک سازمان با انضباط و قوی را ایجاد کند که تعدادشان در ماه جدی ۱۳۵۸ به حدود صد نفر می‌رسید. این سازمان بر علاوه جلب و جذب در استالف توانسته بود در شهر کابل و ولسوالی ده سبز نیز بنا بر روابط شخصی و خانوادگی رفقا، هسته‌های حزبی را تشکیل و ایجاد نمایند.

 حلقات دیگری که با من در ارتباط بودند عبارت از رفیق ظریف در شهر کابل و رفیق نجیب دانشجو در ولسوالی شکر دره بودند که هریک از این حلقات حزبی دارای کمیت‌های قابل ملاحظه‌ی بودند.

 سازمان حزبی مرکز قره‌باغ دو عضو مشهور و با اعتبار داشتند که یک کمیت قابل ملاحظه‌ی در تماس آن‌ها بودند؛ استاد حکمت اله افریدی و عوض محمد درگی.

 عوض بعد از غضب امینی‌ها در هوتل آریانا مقرر شد او که از سابق با واحد فراهی شناخت رفیقانه ی شخصی داشت توانست تا آخر در آنجا بماند و هم با من در تماس باشد.

 استاد حکمت که در هند دوره تحصیلی را برای گرفتن ماستری در رشته‌ی فیزیک سپری می‌کرد، بعد از پیروزی انقلاب هفت ثور به کابل آمد و چند روزی را با ما گذشتاند و بعد دوباره به هند رفت. با خرابی اوضاع و مخفی شدن من در تابستان ۱۳۵۸ با ترک تحصیل دوباره به کابل آمد او و توانست مرا پیدا کند و در تماس با ما قرار داشت.

 شهید استاد حکمت افریدی در زمان اختفای من مرا و سازمان‌های ما را در کل بسیار کمک کرد؛ او شخصاً توسط موتری که داشت چند مراتبه در انتقال من از کابل به استالف و پروان سهم گرفت و هم مدتی در خانه برادرش در خیرخانه مخفی بودم، برادرش کفایت جان که یک طفل داشت خانه خویش را برای من به همچو خانه شخصی‌ام و مصؤن مبدل کرده بود و من احساس می‌کردم که در خانه‌ی خود هستم و دخترم در خدمت من قرار دارد. شهید حکمت افریدی متوجه کوچک‌ترین ضرورت‌های زندگی من بود. این شخصیت بزرگ و فداکار در دوره حاکمیت مردمی در حالی که مدیر دارالمعلمین روشان بود، در صف سپاه انقلاب گماشته شد و برای مقابله با نیروی جهل و تحجر به پنجشیر رفت و در آنجا به شهادت رسید، جای او برای همیشه خالی است؛ روحش شاد و یادش گرامی باد!

 هرزمان که خاطرات کار و فعالیت سازمانی سال ۱۳۵۸ را به خاطر می‌آورم به شجاعت، صمیمیت و اراده آهنین رفقا حیران می‌شوم که این همه اخلاق و صفات نیک انقلابی و انسانی چطور تشکل کرد و چگونه به قیام رسید (اینجاست که به نقش داعیانه و والای رهبری خردمند حزب ما به‌ویژه معلم بزرگ توده‌ها رفیق کارمل عزیز بیشتر و بهتر و می‌توان پی برد)؛ با وجودی که اکثر رفقا مخفی، بیکار و در فقر به سر می‌بردند کوچک‌ترین کوتاهی در پرداخت حق‌العضویت‌ها صورت نمی‌گرفت، در همان شرایط سخت و دشوار جلب و جذب اعضای جدید در پروان، استالف و سایر ولسوالی‌های کابل چشمگیر بود. آن‌وقت که وسایل ارتباط جمعی دیگری مثل امروز در اختیار نبود؛ پخش شب نامه‌ها برای دژخیمان رژیم خون آشام امین وحشت می‌آفرید. چنانچه بعد از پیروزی قیام نجات بخش شش جدی که من به صفت منشی کمیته حزبی قره‌باغ مقرر شدم یک افسر پولیس برایم گفت در آن زمان ضابط علاقه داری استالف بودم تقریباً هر شب شب‌نامه پیدا می‌شد و تمام اعضای حزبی بخش علنی (حاکم) و پولیس درصدد پیدا کردن جوان بیست ساله‌ی بنام سید قصور و سایر رفقا همچو سید باقر شاه و حنیف بودند اما اثری از آن‌ها به دست نمی‌آمد و آفرین به فعالیت چشمگیر و دلیرانه‌ی آن‌ها.

 من با رفیق ظریف در خانه‌اش در مکرویان اول دید و بازدید داشتم، او یک بار به‌طور موقت به زندان افتاد اما به‌زودی بدون آنکه علتش فهمیده شود رها شد. همچنان با رفیق دانشجو در قلعه مراد بیک هر پانزده روز شبانه بازدید می‌کردم.

 تماس با استالف همچنان از طریق برادر رفیق سید قصور مرحوم باشی میر علم که در کابل گل‌کاری می‌کرد برقرار بود، دساتیر و هدایات لازم را برایش شبانه در اتاقی که در کارته پروان داشت می‌بردم و حتی خود نیز بعضی شب‌ها را در این اتاق سپری می‌کردم؛ اما در ماه‌های آخر مسؤولیت استالف به وکیل ناصر که اصلاً باشنده ولایت پروان بود سپرده شد او شخصاً به استالف رفت و آمد می‌کرد و من با او که در خیرخانه سکونت داشت تماس می‌گرفتم.

 ما می‌توانستیم بعضی از رفقا را غرض مشوره و هدایات یا حتی سرزنش و متوجه ساختن به وظیفه احضار کنیم که این نوع مطالب بیشتر در خانه رفیق دانشجو و یا در پروان در محل تماس ما با استاد محمد گل صورت می‌گرفت.

 بعد از نیمه قوس ۱۳۵۸ وضعیت تغیر کرد، تعقیبات و نظارت پولیس زیاد گردید خصوصاً در پروان قریه‌ی صوفیان بنا بر موجودیت رفیق استاد محمد گل و رفیق آصف نبرد مورد توجه ولایت پروان قرار گرفته بود، و از این جهت در آخرین باری که در آستانه تحول شش جدی به پروان رفتم رفیق محمد گل نتوانست نزدم در محل معین بیاید بنا بر آن فردای آن روز به رهنمایی رفقا او را در یک جای دیگر ملاقات کردم. خانه‌ی که محل ملاقات ما تعین شده بود خانه‌ی بود که به‌جز یک در ورودی دیگر جایی برای رسیدن نور و روشنایی نداشت و ما مجبور در روز روشن از چراغ تیلی استفاده کردیم.

 آثاری از عدم سکونت در روشنایی و نرسیدن شعاع آفتاب در چهره استاد محمد گل به وضاحت دیده می‌شد. در این روز برای من هم تشویش زیاد شده بود که ممکن دستگیر شوم و نتوانم به کابل برگردم، اما این ملاقات برای من تاریخی و خاطره انگیز و بسیار با اهمیت بود؛ زیرا تحت همین شرایط اختناق و وحشت آن‌چنان ما دو نفر صمیمانه و رفیقانه صحبت کردیم که کمتر در حیات من تکرار گردیده، همچنان ما هردو آن‌چنان مصمم و با ایمان به پیروزی بودیم که حداقل تشویش و دلهره و ناامیدی نسبت به آینده نداشتیم. غذای چاریکاری تندوتیز که در آن روز نوش جان کردیم لذت آن آن‌قدر شیرین بود که تا هنوز ذایقه آن را فراموش نکرده‌ام.

 بنا بر تعقیبات و تلاش بیشتر پولیس در روزهای اخیر از مسؤولین ما رفیق نسیم جویا به زندان افتاد و همچنان رفیق حفیظ مصدق که با من در ارتباط بود نیز زندانی شد اما بعد از گذشت یک شب به همکاری پولیس در یکی از پوسته‌های پولیس شهرآرا فرار کرد.

 رفیق مصدق عصر روز شش جدی در تپه سلام با لباس مخصوص به دیدنم آمد، هردو باهم روی اوضاع کشور صحبت کردیم همچنان از وضعیت سازمان‌های حزبی و روحیه رفقا، جلب و جذب و نیز جمع‌آوری حق‌العضویت‌ها برایش اطمینان و گزارش دادم. رفیق مصدق با صرف چای و وعده‌های بعدی از من مرخص گردید او وضعیت دولت را متزلزل و از ایجاد اختلافات بین رهبری دولت برایم معلومات داد.

 از رفتن رفیق مصدق ده دقیقه سپری نگردیده بود که از اطراف تپه تاج بیگ صدای فیرها شنیده شد، بنا بر تاریکی شام روشنایی هم دیده می‌شد. تپه تاج بیک و تپه سلام مقابل هم قرار دارند.

 من در خانه با مادرم تنها بودم و خانم و اولادهایم استالف رفته بودند، در آن زمان دو طفل داشتم. با آغاز فیرها همسایه پایینی ما که سید عوض نام داشت و از سادات گردیز بود و در لین کابل-حیرتان رفت و آمد داشت، از سر دیوار به حویلی ما صدا کرد که بی بی نترس ما هستیم، او که خانه ما را تحت نظارت گرفته بود و از گوشه دیوار مرا دیده بود و به گمان اغلب از قبل می‌دانست که من در خانه مخفی هستم، نه در جای دیگر؛ باز هم صدا کرد: بی بی کسی است؟ مادرم گفت بلی خواهرزاده‌ام آمده... چند دقیقه دیگر سپری شد و فیرها در تپه تاج بیگ ادامه داشت که سید عوض رادیوی روشن شده را مستقیم نزد خودم آورد و گفت: (میر به شما تبریک کارمل قدرت را گرفت، من دیروز از حیرتان آمدم قوت‌های شوروی تا خنجان رسیده است). من از او تشکری کردم او رفت و من و مادرم تنها شدیم رادیوی خود را روشن کردم و صدای باصلابت رهبر محبوب و پرافتخار خود را شنیدم که خون تازه‌ی از حیات وامید را در رگ‌های ما و میلیون‌ها هموطن ما جاری می‌سازمت. از خوشی زیاد مادرم را در آغوش گرفتم و دستانش را بوسیدم و گفتم از برکت دعای شما ما پیروز شدیم او که اشک شادی و خوشحالی به چشمانش دیده می‌شد نیز مرا تبریک گفته و برایم دعای خیر کرد.

 یک دوره سیاه و تاریک از تاریخ کشور ما به این ترتیب پایان یافت و اختناق و وحشتی که بنام خلق و انقلاب بر مردم سایه افگنده بود جایش را برای آزادی خواهان تحول طلب و مردم دوست عوض کرد؛ اما با تأسف که:

 با آغاز مرحله نوین و تکاملی تحولات اجتماعی کشور بعضی از خصوصیات والای انسانی و اخلاق مترقی که در دوره مبارزه مخفی به اوج خویش رسیده بود در بین عده‌ی از ما کمرنگ گردید. شجاعت جایش را به گریز از نبرد قاطع، کار در محلات جایش را به ترس و تلاش به رفتن به‌سوی محلات زندگی مصؤن و حتی رفتن به خارج از کشور در بین مقامات سپرد. اعتماد و ایجاد مصؤنیت کاری بی‌اعتبار شد بسیاری‌ها تلاش می‌کردند تا با ارائه راپورهای غلط و اغراق آمیز نزد مقامات و مشاورین کسب اعتبار نمایند. از حال و احوال ورثه شهدا و رفقای جان باخته اطلاعات در دسترس عده‌ی هم قرار نمی‌گرفت و بعضی نمی‌خواستند اطلاع حاصل نمایند.

 برای من این دوره کوتاه فصل بزرگی از افتخارات و دانشگاه زندگی و دوره آموزشی می‌باشد که به آن مباهات می‌نمایم؛ آنانی که در این دوره به من آموختن که چگونه زندگی کنم و به کدام راه بروم استادان عزیز و ارجمند من هستند مانند حشمت کیهانی، مجید زاده، عبید محبوب و عزیز که جهانی از شجاعت بود و راهبردهای مبارزه در شرایط دشوار را به من آموخت؛ مجید زاده‌ی مرحوم رفیق بزرگواری که در مقام شامخی از علم و ادب و اخلاق قرار داشت و حتی بارها از خانواده‌ی من وارثی کرد. رفیق جویا همرزم و دلسوزم، و در اخیر رفیق حفیظ مصدق که گام به گام تا پیروزی مرا همراهی و رهنمایی کرد؛ از همه‌ی این رفقا سپاسگزار هستم.

 اینکه بعد از شش جدی ما چه کردیم مردم و تاریخ قضاوت خواهند کرد، چنانچه کرده است و هر روز بیشتر از پیش حقانیت ما و راه ما آشکارا می‌گردد و خواهد گردید؛ و من خود در این مورد در اینجا چیزی نمی‌نویسم.

 نمی‌توانم شجاعت و دلیری استاد محمد گل را که برای حفظ سازمان بزرگ پروان انجام داده یادآوری نکنم و نادیده بگیریم او با مهارت و دلیری در حفظ؛ توسعه و فعالیت سازمان پروان و در ایجاد شرایط مصؤن تماس با من کارهای خارق‌العاده‌ی را انجام می‌داد.

 سید قصور با دلیریی که در سازمان استالف انجام داد و تجارب لازم را کسب نمود توانست با حفظ این تجارب و آموزش‌های خودی به یکی از افسران لایق و وفادار به رهبری در گارد ریاست جمهوری تبدیل گردد و تا امروز مایه افتخار همه ما می‌باشد.

 در مورد اینکه کار و فعالیت افراد و اشخاص در دوره‌ی اختناق تا چه اندازه در نظر گرفته شد من نظری ندارم زیرا روزی که نسیم جویا به‌مثابه معاون کمیته ولایتی کابل برایم هدایت داد تا دوباره به صفت منشی کمیته حزبی ولسوالی قره‌باغ بروم آن‌قدر با شوق و علاقه و پیروزمندانه به‌سوی ولسوالی قره‌باغ برگشتم انگار که تاج شاهی به سرم گذاشته شده است. از اینکه من ادعای مقام را نداشتم و اگر دیگران داشتند به من تعلق ندارد، زیرا کار و فعالیت و مبارزه‌ی ما به خاطر سرنگونی حاکمیت امینی‌ها و تلاش برای ایجاد یک جامعه مرفه و مترقی در مطابقت با برنامه‌های حزب و هدایات رهبری حزب به‌ویژه رهبر محبوبم زنده یاد کارمل بزرگ بود، نه کسب مقامات دولتی و حزبی.