حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

«نادانی هیچگاهی به هیچ کس کمک نکرد»

 

 گفته ایست از آن مرد خرد که برای پیدا نمودن کلید معمای تاریخ و سیر تکامل جامعه در پهنه های گوناگون دانش بشری جست و جوی فراوان نمود و سر انجام با کشف قانونمندی ها و پی بردن به راز های درونی روند ها و پدیده ها ی فکری و اجتماعی سیستم شناخت مدون را در باره این و یا آن جهت و جنبه ای از واقعیت و بازتاب آن پیریزی کرد. جهانبینی او انسان و طبیعت را در محراق توجه قرار داد وسازه اجتماعی آنها را بیان نمود.

 در این روز ها جهان ما دوصدومین سالروز تولدش را جشن میگیرند و همه، چه از هواداران و هوا خواها ن راستینش و چه از مخالفان سر سخت و چیز فهمش، به او احترام میگذارند وآموزه ها و کار های تیوریک وپراتیک او را ستایش میکنند. هنر مندان تندیسه های او را میسازند، فلم سازان زندگی او را به تصویر میکشند، دانشمندان در کنفرانس ها و سمینار های علمی پژوهش های او را مورد بحث قرار میدهند و تلویزیون ها و رسانه های دیگر برنامه های ویژه را در باره او پخش مینمایند. در مکاتب، در دانشگاه ها، در احزاب سیاسی، در جنبش های اجتماعی، در مراکز فرهنگی، در مجا مع کارگری، در شهر داری ها و در جا های دیگر، در همه جا یاد اوست و صحه گذاری بر بیشترینه و اساسی ترین گفته ها و نوشته های او.

 آری، سخن از کارل مارکس اندیشه پرداز و انقلابی بزرگ صده نزدهم است که تذ کره نویسان از برگشت دوباره اش به «حال و آینده» گزارش میدهند و میراث علمی اش را گرامی میدارند. امروز اند یشمندان و فرزانگان جهان در این امر اتفاق نظر دارند که او فیلسوف توانا، اقتصاد دان دانا، تیوریسن تیز هوش جامعه، سیاستمدار ورزیده، ژورنالیست چیره دست، فعال آتشین جنبش انقلابی کارگری، تحلیل گر و نقاد ژرف بین نظام سرمایه داری، بشر دوست واقعی و روشنفکر آزاد منش بود. دانش فراوان و فرا گیر او، توانائی او در تکلم چندین زبان، صلاحیت مسلکی او در کار با رسانه ها، با خبری او از رویداد های جهانی، واقعیت گرائی و باور خدشه ناپذیر او به علم و تجربه به او این امکان را داده بود تا در جمع اندیشه پردازان بخوبی بدرخشد و ایده های خود را به آسانی بدیگران انتقال دهد. او در تمامی عمر هیچگاهی از مناظره و مباحثه با دیگران دریغ نکرد و با استواری تمام جهانبینی خود و اصول آنرا بیان نمود. او با همه چیره گی هر گز اندیشه های خود را بمثابه آیات مُنزَل نمی دانست و پیوسته با دید انتقادی به آنها مینگریست، آنها را تغیر میداد، تصیح مینمود و همواره در جست و جوی قوانین کشف نا شده و راز های پنهان شده بود. نسل هائی از دانشمندان، جریانات سیاسی، سازمان های انقلابی و توده های زحمتکش آموزش او را پذیرا شدند و با تطیق آن در شرایط اقتصادی و اجتماعی خود سعی نمودند تا در پراتیک زندگی از آن برای رهائی از ستم و بهره کشی استفاده کنند. تیوری های مارکس تا به امروز موضوع داغ گفتمان علوم اجتماعی و تاریخ است و به ویژه علوم سیاسی و اقتصاد در روشنائی آنها قرار دارند. برخی از مد یر ان شرکت های بزرگ سرمایه داری به گنجینه بزرگ آثار مارکس روی آورده اند تا جزئیات نظام و نحوه عملکرد سرمایه داری جهانی را بهتر درک کنند.

 البته کسانی هم بوده و هستند که با نا دیده گرفتن حقیقت و فاکت های علمی و با همه چنگ و دندان در راه به چالش کشیدن اندیشه های مارکس چه در درون جنبش های انقلابی و کارگری، چه در موسسات و فوروم های بورژوائی، چه در مجامع متعصب دینی و محافل ارتجاعی کوشیده اند. آنها هر گز نخواستند و اکنون هم نمیخواهند بدانند که مارکس «مساله اجتماعی» یا دیرینه ترین و طبیعی ترین خواست مشروع بشریت را با بهترین سنت های دید گاهی فلسفی جهان گره زده و واژه «کار » را بمثابه هسته مرکزی موجودیت انسان و دلیل نقد اساسی جامعه بورژوائی که نظام مسلط جهان کنونی ما را تشکیل میدهد تشخیص داده و پویائی سرمایه داری را که از همه مرز ها گذشته و در همه چیز ها نفوذ کرده و مینماید بمثابه مهمترین موضوع برای مبارزات داد خواهانه و همبستگی جهان دانسته است. این واقعیت اشکارکه انسان زحمتکش در مرکز توجه مارکس قرار دارد با طبع ناسازگار شان دمساز نبوده و نیست.

 همچنان کسان دیگری هم بوده اند که برغم جانبداری از مارکس آموزش او را بدرستی نفهمیدند و میراث تیوریک او را در عمل تطبیق نموده نتوانستند. مارکس باری گفته بود: «فلاسفه جهان را به گونه های متفاوت توضیح نموده اند ولی مهم اینست که آنرا چگونه تغیر داد.»

 اندیشه های مارکس در درازنای بیش از یکنیم صده چهره جهان ما را تغیر داد؛ اما آن تغیری که آرمان او بود تا هنوز به تحقق نرسیده است. امروز نظام سرمایه داری در جهان تسلط دارد و به مقتضای ذات خود آنهمه پدیده های نا هنجاراجتماعی را که مارکس بر شمرده بود یکایک و حتا در خشن ترین شکل آن تبارز میدهد. بحران های سرمایه داری، نا برابری رو به افزایش اقتصادی ـ اجتماعی، جنگ های خانمانسوز و غارتگرانه، زور گوئی در مناسبات بین المللی، تخریب محیط زیست و دها مساله اساسی زندگی بشر آموزش مارکس را بار دیگر در دستور روز قرار داده است. جهانبینی مارکسیستی که در تدوین آن فریدریش انگلس به نوبه خود نقش بر جسته داشت سیستم بسر رسیده و بسته نبود، حرف آخر نبود و بنا بر خصلت علمی خود پیوسته نیازمند شناخت ژرف و همه جانبه قوانین تکامل و مناسبات اجتماعی بود؛ و.ا. لینین به این امر واقف بود و خود در تکامل مارکسیسم به کار عظیم تیوریک پرداخت. بشریت امروزی به دستآورد های چشمگیر در همه عرصه های علوم طبیعی و اجتماعی نایل آمده است. همچنان آزمون و شکست سیستم سوسیالیستی در برخی از کشور های جهان درس های ارزنده ایرا در اختیار مرد مان قرار داده است تا با تحلیل شرایط تاریخی پیچیده و نو در این عصر جهانی سازی برای دگر سازی جامعه و زندگی بهتر انسان فکر کنند و چاره ای بسنجند. بنا بر این نیاز به تیوری های مارکس در روزگار ما محسوس است و این امر را رویکرد جهانی بخوبی نشان میدهد. تنها نکته در اینست که میراث بزرگ دانشی و تجربی مارکس چگونه فرا گرفته و در زندگی بدرستی بکار برده شود.

 روشنفکران اگاه و مبارزین افغان از دیرگاهی بدینسو نتوانسته اند به آموزه های ارزشمند مارکس دست یابند و از احکام و نتیجه گیری های تیوریک او برای سر و سامان دادن زندگی پریشان و درد ناک کشور جنگ زده خود بهره گیرند، عوامل بهره کشی، جنگ و خونریزی، مداخلات بیرونی، سیادت نیرو های بیگانه، عقب گرائی، فساد و تشدید تفاوت های اجتماعی و صد ها معضل دیگر اجتماعی را درک کنند و برای بیرون رفت از این وضع چاره اساسی بیابند. این چاره جوئی علاوه از تحلیل مشخص اوضاع عینی و ذهنی کشور به سازماندهی توده ها، اتخاذ سیاست و استراتیژی درست چنانچه مارکس بر آنها تا کید مینمود نیاز دارد. به هر پیمانه ایکه توده ها با آموزش نظری و عملی مارکس آشنا باشند به همان اندازه چانس پیروزی بر دشواری ها و بیرون رفت از بن بست کنونی بیشتر میگردد.

 همانطوریکه گفته آمد کارل مارکس دانشمند چند بُعدی و پُر کار بود. او طی نیم قرن افکار و نظریات خود را در هزاران صفحه در عرصه های متنوع بیان داشته است. آشنائی با بینش او کار سیستماتیک و دراز میخواهد و با چند سطری نمیتوان وارد این بحث شد. نگارنده در این مجمل تنها ارزو دارد تا اشاره ای به زندگی، اندیشه ها و کارنامه های او نماید و در این سلسله اندکی نقد مخالفان بورژوائی و پاسخ فشرده به آنها را باز گوئی کند. امید است این سالروز انگیزه ای باشد برای مطالعه و شناخت بیشتر آثار گرانسنگ این شخصیت علمی و مبارز جهان.

 در بخش های بعدی میخوانیم:

 مارکس: از گهواره تا گور

 مارکس: اندیشه و آثار

 مارکس: پراتیک انقلابی

  اندیشه های مارکس در افغانستان

 مارکسیسم و نقد بورژوائی

 مارکسیسم در حال و آینده

حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

کارل مارکس بروز پنجم ماه می سال 1818 ترسائی در شهر " تریر " ـ ایا لت راین لند فالس (واقع در جنوب غرب المان) زاده شد. در هفده سالگی دوره مکتب را بپایان رسانید و شامل دانشگاه بُن گردید. در آنجا به درس حقوق پرداخت ولی به زودی رو به سوی پایتخت نهاد تا در دانشگاه هومبولت برلین که در آن سالها بنام فریدریش ویلهلم یاد میشد به آموزش فلسفه و تاریخ و دانش های هم مرزبا آنها بپردازد. دوره دانشگاهی به زودی سپری گردید و مارکس جوان در بیست و سه سالگی کار دکتورای خود را با سر نام " تفاوت فلسفه طبیعی دموکریت با ایپیکور " (فلاسفه یونان باستان) در دانشگاه " اینا " به پایان رسانید. او آرزو داشت تا به صفت آموزگار در دا نشگاه بُن ایفای وظیفه نماید ولی حکومت سخت گیر پروس به او اجازه کار آموزگاری را نداد. مارکس به جمع آزاد اندشان پیوست و مدتی به کار ژورنالیستیکی در " روزنامه راینیش " مشغول گردید. با توقیف این روزنامه و فشار رو به افزایش حکومت مارکس وادار به ترک وطن شد. او در سال 1843 ترسائی با نامزدش جینی فن ویستفالن ازدواج نمود و در همین سال روانه پاریس گردید. جینی زن با هوشی از خانواده سر شناسی بود که مارکس را دوست داشت و در همه پیچ و خم راه زندگی مشترک او را همراهی میکرد. ثمره ازدواج آنها سه دختری بنام های لورا، جینی و الیانور بود که هر سه در جنبش های اجتماعی فعالیت مینمودند.

 کسانی که زندگینامه مارکس را نوشته اند میگویند که اقامت یکسال و چند ماه خانواده مارکس در فرانسه از جمله روز های خوش زندگی آنها بشمار می آمد، اما فعالیت های گسترده سیاسی مارکس در برابر رژیم مطلقه پروس در آنجا هم باعث شد تا حکومت خود کامه المان زمینه های خروج او را از فرانسه نیز فراهم سازد.

 مارکس در اوایل سال 1845 ترسائی وارد بروکسل شد و در نتیجه پیگرد مداوم حکومت پروس و پیشگیری از اخراج مجدد وی ناگزیر شد تا تابیعت دولتی پروسی خود را ترک گوید. او در سال های بعدی چندین بار خواستار اعاده تابیعت خود گردید اما این خواست هر گز بر آورده نشد.

 در سال 1848 ترسائی انقلاب فبروری فرانسه قاره اروپا را تکان داد و امواج این جنبش انقلابی به بروکسل نیز رسید. مارکس دستگیر گردید و از بلجیم رانده شد. او بدعوت حکومت موقت جمهوری فرانسه به پاریس رفت ولی پس از یکماه وادار به ترک آنجا گردید. اقا متش در شروع انقلاب ماه مارچ سال 1848 ترسائی المان در شهر کُلن نیز خیلی کوتاه بود.

 خانواده مارکس بار دیگر رخت سفر بست و اینبار در لندن جایگزین شد. در سال 1849 ترسائی لندن را پایتخت جهان مینامیدند چون در آن شهر سنت های لیبرال و کثرت گرائی فرهنگی رواج داشت. با و جود شرایط بالنسبه مساعد باز هم زندگی خانواده مارکس در اوایل به سختی سپری میگردید. در این سالها یگانه منبع امرار حیات آنها تنها کار خبر نگاری و فعالیت ژورنالستیکی بود. سپس کمک های سخاوتمندانه فریدریش انگلس رفیق و همرزم مارکس سبب شد تا او به مطالعه و پژوهش بپردازد. جواسیس حکومت پروس در لندن هم در پی تعقیب مارکس بودند. آنها در یکی از گزارشات خود پیرامون وضع زندگی او نوشته بودند: " منزل مارکس در یکی از محلات فقیر نشین لندن قرار دارد و خیلی کوچک است. در داخل آن از مفروشات و اثاثیه ها چیزنوی به نظر نمی رسد. همه چیز کهنه و غیر قابل استفاده می باشند. " شرایط محیطی، به ویژه هوای مرطوب و غبار آلود لندن بر سلامتی مارکس اثر گذاشت و کا رهای پژوهشی او را به کندی روبرو ساخت. او پس از آنکه تابعیت کشور خود را بدست آورده نتوانست در سال 1874 ترسائی تقاضای کسب تابعیت بریتانیا را نمود تا به سایر کشور های اروپائی سفر نموده بتواند. حکومت انگلیس به این درخواست پاسخ منفی داد و علت تصمیم خود را چنین نوشت: " او مُبلغ شناخته شده، رهبر انجمن بین الملل و مدافع اصول کمونیستی می باشد. این مرد به پادشاه و کشور خود وفادار نبوده است ..." در این استدلال معیار وفاداری به کشور را با فرمانبرداری از شاه یکی و نقش توده های مردم را که مارکس به آنها باور داشت منتفی میدانستند.

 برغم موانع بیشمار مارکس در سال 1882 ترسائی برای معالجه به الجزایر سفر نمود و در برگشت چند روزی را در جنوب فرانسه سپری نمود.

 کارل مارکس در سالهای هشتاد سده نزدهم اگر از یکسو در اوج شهرت علمی و در راس جنبش های انقلابی جهان قرار داشت ولی در زندگی خصوصی با درد ناک ترین رویداد ها روبرو بود. در پایان سال 1881 ترسائی جینی مارکس همسر فرزانه و همسفر روز های دشوار او چشم از جهان پوشید. هنور سال و اندی سپری نگردیده بود که جینی لانگیت عزیز ترین دختر مارکس نیز در گذشت. در این هنگام بود که مارکس نبرد آزموده احساس درونی خود را چنین ابراز نمود: " مرگ برای کسانی که میمیرند مصیبت نیست، بلکه مصیبت برای کسانی است که از او باز میماننند."

 این مصیبت بر شانه های مارکس گرانی نمود و یکجا با بیماری جسمی زندگی پُربارش را به نقطه فرجامین کشانید. کارل مارکس در چهاردهم ماه مارچ 1883 ترسائی چند لحظه ای بخواب راحت رفت و بار دیگر چشمانش را باز نکرد. او را بروز هفدهم مارچ همین سال در گورستان " هایگیت " لندن به خاک سپردند. بنا بر خواست او مراسم به خاکسپاری وی ساده و بدون تکلف بود و در آن تنها اعضای خانواده، دوستان و همرزمان نزدیکش شرکت داشتند. در آنجا فریدریش انگلس در باره او سخن گفت و از خصایل بی نظیرش، افکار و کارنامه هایش یاد کرد. او متذکر شد: " همانطوریکه چارلس داروین قانون رُشد طبیعت ارگانیک را کشف نمود کارل مارکس نیز قانون تکامل تاریخ انسان و قانون حرکت خاص شیوه تولید سرمایه داری و جامعه بورژوائی را شناخت و ازاین سر چشمه معرفت بنیادی که همان تولید وسایل بلاواسطه مادی زندگی است شالوده نهاد های اجتماعی چون دولت و بینش های سیاسی، حقوقی، هنر و تصورات دینی را توضیح داد. با کشف " اضافه ارزش " به یکباره گی در تاریک بیشه مناسبات سرمایه داری نور درخشانی تابید. "

 مرگ زود رس مارکس بسا از پروژه های پژوهشی و کار آغاز شده را نا تمام گذاشت ولی آنچه که از او به نسل های بعد از او بمیراث رسیده چنان پُرمایه و اساسی است که انسان های آزاد اندیش و داد خواه از آن بهره خواهند جست و یادش را همواره گرامی خواهند داشت.

 ادامه دارد

 

بخش سوم

 مارکس از آن روزیکه پا به محیط دانشگاهی گذاشت به زودی متوجه شد که برای شناخت جهان باید به فلسفه روی آورد و پیش از همه به مسایل اساسی آن بپردازد. از این رو هر چند که او استعداد سر شار نویسنده گی داشت، خوب نویس و زود نویس بود و شعر می سرود باز هم بیشتر به آموزش سیستماتیک فلسفه و تاریخ پرداخت. در آنزمان فلسفه در محیط روشنفکری المان جایگاه رفیعی داشت و این خود پیآمد رُشد سریع بورژوازی و تکامل چشمگیر علوم تجربی و ریاضی بود. ایما نو ئل کانت "فلسفه کلاسیک المان" را اساس گذاشته و سیستم فلسفه روشنگری کریستیان فولف را به اوجش رسانیده بود. او با همه نیروی فکری تلاش نموده بود تا "ایده آلیسم" و "ماتریالیسم" را آشتی دهد. البته دوره شگوفانی فلسفه المانی را هم " ایده آلیسم المانی " مینامند که در بین سالهای 1780 تا 1830 ترسائی شهرت فراوان داشت و مهمترین نماینده گان آن فیشته، شیلینگ و هگل بود. بر خی از استادان فلسفه، کانت را در زمره ایده آلیست های المانی نمی شمارند ولی دانشمندان بسیاری این دوره فلسفی را با فلسفه کلاسیک یونان باستان مقایسه نموده و با فلسفه کلاسیک المان یکی میدانند. از سوی دیگر این دوره درخشان فلسفی همزمان با عصر معروف " رومانتیک " است که بنوبه خود برهنر تصویر، ادبیات، موسیقی، تاریخ، الهیات، علوم طبیعی، طب و به ویژه فلسفه تاثیر بزرگی داشت.

کارل مارکس در چنین جوش و خروش فلسفی به آموزش فلسفه روی آورد و به زودی در حلقه هواداران هگل جا گرفت. هگل در زمانش تأثیر بزرگی بر زندگی معنوی المان داشت و از دولت پروس بمثابه دولت مُدرن و مترقی یاد مینمود. هواداران هگل بدو دسته " راست " و " چپ " تقسیم شدند و مارکس که فریفته زرق و برق دولت خود کامه پروس نگردیده بود در رهبری هگلی های چپ قرار گرفت. مناظره و جدال فکری میان این دو بخش چنان جدی بود که سال های درازی توجه حلقات رو شنفکری را در قاره اروپا به خود جلب نمود و تاثیر بزرگی را در پیدایش جهانبینی نو و سمت و سو بخشیدن مبارزات اجتماعی از خود بجا گذاشت. مارکس در جوانی به فلسفه هگل روی آورد چون که او به درک روند دیالکتیکی تغیر و تحول واقعیت پی برده بود، ولی اسلوب فلسفی وی که دارای محتوای ایده آلیستی بود نتوانست مورد پذیرش مارکس قرار گیرد. آشنائی مارکس با اندیشه های اتومیستیک فلسفی دموکریت و ایپیکور، دیدگاه های فلاسفه کلاسیک یونان و سیستم های گوناگون بینش های اجتماعی به ویژه نظریات اصحاب انسیکلوپیدی فرانسوی، اقتصاد دان های مشهور انگلیسی و سوسیالیست های تخیلی اروپائی سبب شد تا او پیوسته در پی تدوین سیستم نوین فکری باشد که تاریخ و اجتماع را بدرستی و به طور علمی بیان دارد. او در شناخت ماهیت متضاد تکامل جامعه، " ماتریالیسم دیالکتیک " را پیریزی کرد و علت قانونمندی تاریخ را نه در " روح جهان " بلکه در شرایط اجتماعی مادی دانست. مارکس آنچه را که " سر چپه " بود " سر راست " نمود و اعلام داشت: " مبنای میتود دیالکتیک من با شیوه هگل نه تنها فرق میکند بلکه بطور مستقیم ضد آنست ". کارل مارکس با شناخت قوانین و مقولات اجتماعی سیستم فلسفی ایرا در باره جامعه تدوین نمود که " ماتریالیسم تاریخی " نامیده میشود. مجموعه تیوری های مارکس بر شالوده ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی قرار دارد که نیروی محرکه همه پروسه های تکاملی جامعه و وابستگی تاریخ را به شرایط مادی به گونه علمی بیان میدارند. از همین جاست که آثار مارکس نمونه هائی درخشانی از یک برداشت دقیق و همه جانبه دیالکتیکی با در نظرداشت همه عوامل آثر گذار و تعین کننده اند. فلسفه تاریخ مارکس تلاشی است در برآورده ساختن آزادی انسان که خود وابسته به محیط اجتماعی و مادی می باشد. جهانبینی مارکس به تدریج شکل گرفت. نقد بر فلسفه حق هگل (خطوط اساسی فلسفه حق یا حق طبیعی و علم دولت در خطوط اساسی ـ 1820 ترسائی) نقطه آغازین بود و بنا بر طرح تز های بنیادی تا امروز از اهمیت ویژه ای بر خوردار است. مارکس زمانیکه سالنامه های المانی ـ فرانسوی را می نوشت با هواداران هگل به مقابله برخاست و با علاقمندی به اقتصاد سیاسی توجه نمود. دستنویس های فلسفی ـ اقتصادی او در سال 1844 تر سائی نخستین طرح یک سیستم اقتصادی بود که همزمان با آن سمتگیری فلسفی او را روشن میساخت. مارکس برای نخستین بار تیوری " کار بیگانه شده " را نوشت وآرزو داشت تا سلسله این نگارش در پاریس ادامه یابد. مارکس و انگلس با کار مشترک در سالنامه های المانی ـ فرانسوی با هم دوست شدند و اندو در اوج گفتمان پیرامون هیگلیسم کتاب " خانواده مقدس " را که مناظره ای با برنو باور و حلقه هگلی های جوان برلین بود نگاشتند. انها نوشتند که زمین باید مال کسی باشد که روی آن کار میکند. باور میگفت زمین مال کسی است که آنرا به هر گونه ممکن تصاحب کرده باشد. از حلقه هگلی های جوان شخصی بنام ماکس اشتیرنر در سال 1844 ترسائی کتابی نوشت و انتقاداتی را بر لودویک فویر باخ وارد نمود. مارکس پس از جوابیه فویر باخ به اشتیرنر تصمیم گرفت تا خود نقدی بر او بنویسد. او کتاب " اید یالوژی المانی " را در سال های 1845 تا 1846 ترسائی نوشت و یک فصل آنرا بنام " ماکس مقدس " به او اختصاص داد. کتاب خواندنی " ایدیالوژی المانی " روند عملی رُشد تاریخ انسانی و نقش " تقسیم کار " را در آن بیان میدارد و مرز های ماتریالیسم تاریخی را با سایر جریانات فکری مشخص میسازد. البته پیش ز این کتاب مارکس در بهار سال 1845 ترسائی تز های مشهور خود را در باره فویر باخ نوشته بود که آنها را انگلس پس از مرگ مارکس در کتاب " لودویک فویر باخ و پایان فلسفه کلاسیک المان " به نشر رسانید.

مارکس در سال 1847 ترسائی کتاب "فقر فلسفه" را در بروکسل نوشت که پاسخی بود به "فلسفه فقر" پرودون و نقدی بر تیوری اقتصادی او و جامعه بورژوائی. در آغاز سال 1848 ترسائی "اتحادیه کمونیست ها" از مارکس و انگلس تقاضا نمود تا اعلامیه آن سازمان را بنویسند. آنها مانیفست کمونیستی را بتاریخ هفدهم فبروری همین سال نوشتند و این همان سند تاریخی است که پیام روشن آن تا این زمان در سراسر جهان به گوش میرسد. میگویند مانیفست مارکس است در همه ابعاد فکری و پراتیک اجتماعی وی. مارکس در سال های 1848 تا 1850 ترسائی "مبارزات طبقاتی در فرانسه"، مقالات متعدد در روز نامه راین جدید، " کار دستمزدی و سرمایه"، "هژدهم برومر لوئی بوناپارت" در باره بقدرت رسیدن ناپلیون سوم را نوشت. او در سالهای 1852 تا 1862 ترسائی به صفت خبر نگار روزنامه "نیویارک دیلی تریبیون" در اروپا کار میکرد. در این فاصله زمانی بیش از پنجصد مقاله و گزارش تنهائی و یا مشترک او با انگلس بدست نشر رسیده اند. مارکس در سالهای 1857 تا 1858 ترسائی " خطوط اساسی اقتصاد سیاسی " را نوشت و " نقد اقتصاد سیاسی " را در سال 1859 ترسائی به نشر سپرد. سخنرانی او در شورای عمومی انترناسیونال اول در سال 1865 ترسائی پیرامون " مزد، قیمت و سود " اثر ارزشمندی است که الیانور دخترش پس از مرگ او در سال 1898 ترسائی به چاپ رسانید. در همین سالها مقالات فراوان مارکس در جراید و روزنامه های دیگر چون "هفته نامه دموکراتیک"، "دولت مردم"، "دی پرسه" و...به طور منظم منتشر گردیده اند. این پُرکاری مارکس در نوشتن نشانه ای از اهمیتی است که او به نقش نگارش در تاریخ قایل بود. او بار ها به دختر هنر پیشه اش توصیه مینمود تا بنویسد زیرا آثار نوشتاری تا زمانه های دیر باقی میمانند.

مارکس با نگارش کتاب "سرمایه" که در سالهای 1867، 1885 و 1894 ترسائی به نشر رسید قانون حرکت خاص سرمایه داری را کشف نمود. " سرمایه " در مجموع بیش از دوهزار صفحه را در بر میگیرد و جسم و جان اقتصاد سرمایه داری را معرفی میکند. کالا، ارزش، مناسبات تولید و توزیع سرمایه داری و ... در این کتاب با ژرف بینی بیمانند حلاجی میگردند و تیوری هائی اقتصاد دانان بورژوائی کلاسیک مورد نقد قرار میگیرند. از دیدگاه مارکس " کار " مقوله کلی هستی انسان است. در سرمایه داری کار به گونه بنیادی از خود بیگانه میگردد، زیرا کار در این نظام تنها به منظور دستیابی به ارزش مبادله انجام میشود و نه به خاطر آفرینش ارزش های مصرف. محصولات کار کارگرمال او نیست و او بمثابه فرد بیگانه خویشتن را در نتا یج فعالیت های خود باز نمی یابد. بگفته مارکس برابری حقوقی در نظام بورژوائی بمعنای نا برابری اجتماعی است زیرا اضافه محصول واقعی که در نتیجه کار اجتماعی انجام شده بدست میآید به نفع جامعه مورد استفاده قرار نمیگیرد و بر خلاف به صورت خصوصی تصا حب میشود. این امر به غیر از اضافه ارزش یا استثمار چیز دیگری نیست. در این رابطه " تیوری ارزش کار " او دارای اهمیت به سزائی است.

یکی از آثار دیگر مارکس "جنگ داخلی فرانسه" است که در سال 1871 ترسائی نوشته شده است. در این اثر تجارب کمون پاریس بمثابه نخستین حکومت طبقه کارگر مورد ارزیابی قرار میگیرد و " دیکتاتوری پرولتاریا " یا شکل حاکمیت دولتی پرولتری تعریف میگردد. "آقای فو کت" منا ظره ایست که به قول انگلس از زیبا ترین اثر ادبی و پولیمیک مارکس بشمار میرود. او این اثر را از روی مجبوریت در دفاع از خود و مهاجرین المانی مقیم لندن در سال 1860 ترسائی نوشت و مصارف نشر آنرا با همه شرایط بد اقتصادی خود متقبل گردید." اقای فوکت " دقیق ترین تحلیل از وضع سیاسی اروپا در سال های بعد از انقلابات اروپائی است.

"نقد برنامه گوتا" در سال 1875 ترسائی منبع بسیار مهمی برای فهم تیوری های مارکس در باره سازمان و خصلت جامعه شگوفان آینده بشمار میآید و مسایل نهایت مبرم سیاسی جنبش کارگری را توضیح میدهد. مارکس با این نوشته پُر مغز خود در برابرتأثیرات انحراف گرایانه فکری فر دیناند لاسال بر حزب سوسیالیست کارگران المان به پا میخیزد و نکات اساسی چون منشا ثروت اجتماعی، توزیع عادلانه نعمات مادی، موقف سرمایه داران و مالکین زمین، ضرورت انترناسیونالیسم در جنبش کارگری و نقش دولت را بیان میدارد. مارکس با این نقد خود خواهان "برنامه عمل" و یا "پلان سازماندهی عمل مشترک" نیرو های چپ گردید که مورد پذیرش قرار گرفت.

کارل مارکس در کار پژوهشی و سازمانی همواره با رفیق همرزم خود فریدریش انگلس مشوره و تبادل نظر مینمود. از همین جاست که انگلس بسا از اندیشه ها و طرح های تیوریک مارکس را تکمیل نموده و پس از تدوین بدست نشر سپرده است. اگر چه انگلس خود نقش فوق العاده مهمی را در پیریزی جهانبینی مارکسیستی داشته ولی او به ملکیت ذهنی مارکس در ترتیب و نشر آثار وی احترام بزرگی قایل بوده است. این امانت داری علمی که بیانگر اخلاق بلند انگلس است به ویژه در نگارش سه اثر مهم او "انتی دورینگ" (1876 تا 1878 ترسائی)، "منشا خانواده، دولت و مالکیت خصوصی" (1884 ترسائی) و " لودویک فویر باخ و پایان فلسفه کلاسیک المان" (1886 ترسائی) به روشنی دیده میشود. دورینگ آن مخترع سوسیالیزم دروغین پروسی بود که با نظریات التقاطی خود (ماتریالیسم عامیانه و پوزیتویسم اگست کومته) رسالت تاریخی پرولتاریا را نفی مینمود و سوسیالیسم را شاخه ای از " اصل عام عدالت " میشمرد. فصل دهم بخش اقتصادی انتی دورینگ را مارکس نوشته بود. این اثر پُر مایه را لینین کتاب بالینی هر کارگر میدانست. مارکس برای کتاب منشا خانواده ... نیز یادداشت های فراوانی در اختیار انگلس قرار داده بود و او این کتاب بی نظیر را بر اساس مطالعات لویس مورگان به رشته نگارش درآورده بود. لودویک فویر باخ یکی از فلاسفه ماتریالسیت المان بود که فلسفه ایده آلیستی هگل را رد مینمود. او با ترک هگل اصل دیالکتیک او را نیز نا دیده گرفت. تز های مارکس در نقد پاسخ های او به اشتیرنر توضیح درست فلسفی بود که پایه مادی جهان را با دید دیالکتیکی پیوند میداد. انگلس تز های مارکس را با نظریات سازنده خود تفسیر بیشتر نمود.

کار یزرگ تیوریک مارکس و انگلس با این همه پهناوری باز هم ناتمام ماند و نتوانست به صورت سیستماتیک مدون گردد. مرگ زودرس مارکس پروژه های متعددی را متوقف ساخت. تنها انگلس بود که میراث علمی مارکس را اداره نمود و دستنوشته های نشر نا شده اش را به چاپ رسانید. آثار این دو پژوهشگر بیمانند خیلی دیر تر به شکل کلیات جمع آوری گردید و به دسترس علاقمندان گذاشته شد. چنانکه امروز اشکار میگردد مجموعه انتشار یافته قبلی آثار کامل نبود. پس از سالهای نود صده پیشین است که کار نشر مجدد و تازه این گنجینه بزرگ معرفت بشری رویدست گرفته شد. در هالند تا اکنون یکصدو چهارده جلد با تو جه و اهتمام فراوان از چاپ بیرون آمده است. گروه محققین بین المللی در تحت رهبری اکادمی علوم براندنبورگ ـ برلین نیز روی نشر جدید و انتقادی آثار مارکس و انگلس مصروف کار اند. تا اکنون پنجاه و نُه جلد منتشر گردیده و سی جلد دیگر یزودی از نشر یبرون میشود. آثار مارکس در سایر کشور ها و به زبان های زنده دنیا بار بار تکثیر شده اند و تیراژ روز افزون آنها میرساند که مارکس و اندیشه های او تا هنوز در حافظه بشریت زنده است.

حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

بخش چهارم

 در آموزش مارکس " پراتیک " مقوله اساسی برای تیوری و به ویژه تیوری شناخت است. درک وحدت تیوری و عمل بمثابه اصل عمده جهانبینی انقلابی برای مارکس دارای ارزش بنیادی بود. از آنجائیکه پراتیک مبدا، ملاک و هدف شناخت و بدینترتیب منشأ تیوری است برای مارکس ضرور بود تا صحت تیوری های خود را در پراتیک اجتماعی و به خصوص پراتیک سیاسی و انقلابی آزمایش نماید و از این جویبار خروشان اندیشه های خود را سیراب کند. همچنان اثر گذاری بر علم و عمل آن خواست دیرینه مارکس بود که او در راه انجامش برای دگر سازی طبیعت و جامعه لحظه ای درنگ نکرد. از این رو مارکس پس از پایان دوره تحصیل به کار در میان جریانات اپوزیسیون از لیبرال تا دموکرات های رادیکال المان آغاز نمود و به زودی رهبری ارگان نشراتی آنها " روزنامه را ین " را به عهده گرفت. او در مدت کار پانزده ماهه خود در این روزنامه به امر روشنگری توجه فراوان نمود و از موضع اپوزیسیون فعال رژیم مطلقه پروس را مورد انتقاد قرار داد. نخستین دیدار کارل مارکس با فرید ریش انگلس که خود با زندگی پُر مشقت کارگر آشنا بود در دفتر همین روزنامه صورت گرفت. حکومت پروس " روزنامه راین " را متوقف ساخت و مارکس مجبور به ترک المان گردید. او در همین سال به فرانسه رفت و با ارنولد روژ سالنامه های المانی ـ فرانسوی را به نشر رسانید. روژ هوادار فلسفه هگل و دموکراسی بورژوائی بود ولی مارکس با توجه به اقتصاد سیاسی و انتقاد بر سوسیالیست های فرانسوی پیوسته از مواضع خودی دفاع مینمود. مارکس در پاریس همچنان با هیأت تحریر جریده هفته وار " به پیش " همکاری داشت و به زودی به آن رنگ و رُخ انقلابی بخشید. رژیم پروس سالنامه ها را در سرحد ضبط مینمود واز راه سیاسی بر حکومت فرانسه فشار میآورد تا مارکس را از آنکشور اخراج نماید. مارکس در ماه فبروری سال 1845 ترسائی وادار به ترک پاریس شد و به بروکسل رفت. مارکس و انگلس در تابستان همین سال به انگلستان سفر نمودند و با جناح انقلابی " چارتیست " ها رابطه نزدیک بر قرار نمو دند. آن دو بمنظور تأمین وحدت فکری و اتحاد سازمانی نیرو های انقلابی و کارگران المان با زحمتکشان سایر کشور های اروپائی " کمیته خبرنگاری کمونیستی " را اساس گذاشتند و آرزو داشتند تا بر شالوده سازمانی آن حزب سیاسی پرولتری بوجود آید. آنها در سال 1847 ترسائی عضویت " اتحادیه سوسیالیستی داد گران " را حاصل نمودند و در همین سال نام آنرا به " اتحادیه کمونیست ها " تغیر دادند. در سال بعدی اندو " مانیفست " این اتحادیه را نوشتند. در این سال انقلابات اروپائی (1848 ترسائی) مارکس به مطالعه اوضاع سیاسی و اجتماعی پرداخت و با درستی تشخیص داد که شرایط برای انقلاب پرولتری آماده نیست. او در جمع روشنفکران مخالفت خود را با قیام ضد بورژوائی اعلام نمود و خواستار آن شد تا از بورژوازی در برابر سلطنت مطلقه حمایت صورت گبرد. ضعف و جُبن بورژوازی باعث شکست انقلاب در آنسال گردید. مارکس با استنتاج درس های آموزنده از این شکست، پرورش نسل های انقلابی را از وظیفه مبرم نهضت دانست. همزمان با توجه به رویداد های اروپا، مارکس به کارگران و زحمتکشان امریکا نیزنظر داشت و در مدت یک دهه (1852 تا 1862 ترسائی) با کار عظیم ژورنالیستیکی خود در " نیویارک دیلی تریبیون " در پخش اندیشه های مترقی و بیداری طبقه کارگر کوشید. مارکس در سال 1850 ترسائی پیشنهادنمود تا دفاتر مرکزی اتحادیه کمونیست ها به کُلن المان اتقال یابد و دو شاخه آن در لندن باقی بماند.

 زمانیکه قیام پولند در جنوری سال 1863 ترسائی شکل گرفت مارکس با فعالین ان در تماس گردید و اتحادیه کارگران المانی را به پشتیبانی آن ترغیب نمود.

 مارکس " انجمن بین المللی کارگر " یا " انترناسیونال اول " را در سال 1864 ترسائی در لندن اساسگذاری کرد و تا زمان انحلال آن رهبری آنرا نیز به عهده داشت. او اساسنامه، برنامه و بیانیه های اساسی انجمن را نوشت و زمینه های ارتباط کمونیست های المانی، اعضای سندیکا های انگلیسی، انارشیست های سویسی، پرودونیست های فرانسوی و دیگران را با هم فراهم نمود. بیانیه های مارکس در شورای عمومی این انجمن اسناد تاریخی اند که تا اکنون دارای ارزش علمی میباشند. در نتیجه شکست کمون پاریس فشار بر انترناسیونال اول فزونی یافت و کنگره لاهه انترناسیونال در سال 1872 ترسائی تصمیم گرفت تا مرکز آنرا به ایالات متحده انتقال دهد. انترناسیونال اول چهار سال بعد از آن در جریان کنفرانس فلادلفیا منحل شد. مارکس در کشورش المان برای ایجاد یک حزب انقلابی سوسیالیستی سخت تلاش نمود، اندیشه و اصول سازمانی آنرا در مقالات متعدد از طریق " هفته نامه دموکراتیک " و روزنامه " دولت مردم " به نشر رسانید. او با و یلهلم لیبکنشت (پدر انقلابی معروف المان کارل لیبکنشت) که یکی از اساسگذاران " حزب سوسیال دموکراتیک کارگران المان " بود همکاری نزدیک داشت. جنبش کارگری المان نخست در " اتحادیه عمومی کارگران المان " سازمان یافته بود. این اتحادیه به تدریج در تحت تاثیر اندیشه های فردیناند لاسال قرار گرفت. او که از شاگردان مارکس بود با نظریات التقاطی خود، به ویژه گرایش به دولت پروس و مفکوره رسیدن به سوسیالیسم از طریق کوپراتیف ها در مقابل دید گاه های علمی مارکس قرار گرفت و اصل انترناسونالیسم را نا دیده انگاشت. تقابل این دو دید جنبش سوسیال دموکراسی را بدو شاخه هواداران لاسال (اتحادیه عمومی کارگران المان) و گروه ایزناخ (حزب سوسیال دموکراتیک کارگران المان) تقسیم نمود. تدویر کنگره مشترک این دو در " گوتا " و تأسیس حزب سوسیالیست کارگران المان که از آن بعد ها حزب سوسیال دموکرات المان (امروز هم بدین نام مسما ست) به وجود آمد یکی از پیروزی های بزرگ جنبش کارگری به شمار می آید. مارکس با نوشتن " نقد برنامه گوتا " بر طرح گروه لاسال تاخت و خطوط فکری و سازمانی این نخستین حزب کارگری جهان را مشخص نمود. مارکس همچنان به نهضت های انقلابی و رهائی بخش در سراسر جهان توجه داشت. نارود نیک های روس در سال 1881 ترسائی نامه ای به مارکس فرستادند و نظر او را در مورد اینکه ایا جامعه کمونی میتواند بدون گذار از سرمایه داری به مراحل تکامل یافته تر رُشد اجتماعی برسد پرسیدند. نامه مارکس به خانم ویرا ساسولیچ در رابطه با ابشین های روسی بیانگر دقت خاص وی به مناسبات رُشد نیافته اقتصادی ـ اجتماعی است.

 کارل مارکس پس از انحلال " انترناسیونال اول " باز هم با شخصیت های برجسته اروپائی و امریکائی جنبش کارگری در تماس باقی ماند و آرمان طبقه کارگر و همه زحمتکشان را تا آخرین لحظات زندگی در سر پرورانید و در عمل تطبیق نمود.

 در بخش بعدی

 اندیشه های مارکس در افغانستان

حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

(بخش پنجم)

 مونت استوارت الفنستون گرانت داف، شخصیت برازنده حکومت بریتانیا در امور مستعمرات انکشور و فرمانروای مدراس هند بریتانوی درسده نزدهم ترسایی باری در آغازسال ۱۸۷۹ ترسایی بدیدن کارل مارکس شتافت. این شخصیت برجسته سیاسی که سالها عضو پارلمان بود و به پژوهشهای علمی و هنری علاقه وافرداشت درباره هند و همسایه گانش معلومات زیادی را اندوخته بود. ازروی قیاس میتوان گفت که دراین دیدار آن دو باید درباره افغانستان و مقاومت قهرمانانه مردم افغانستان دربرابراستعمار انگیس به ویژه درجنگ اول افغان ـ انگلیس نیز با هم سخن گفته باشند. دریغا که در باره جزییات این گفت وگوتا هنوزگزارش موثقی به غیر از نامه مختصر و تشریفاتی گرانت داف عنوانی شاهدخت بریتانیوی ویکتوریا که در این روزهای پسین از سوی خسرو ثابت قدم به زبان پارسی برگردانی شده چیزی دیگری د دست نیست و دیدگاه های مارکس را به صورت عموم میتوان تنها از روی نوشته هایش در باره هند مطالعه کرد. (۱)

 در کتابخانه شخصی ولی محمد خان دروازی یادداشتی وجود داشت که از گزارش محرمانه سازمان استخبارات نظامی انگلیس درشروع سده بیستم در باره فعالیت گروه مخفی چپ درمناطق پکتیا افغانستان خبرمی داد. کاپی این سند درسالهای هشتاد سده پیشین ترسایی دربین شماری از دوستان دست بدست می گشت. امید که این یادداشت از گزند حوادث جان به سلامت برده وتا هنوز وجود داشته؛ ومعلومات بیشتردرباره آن گروه دستیابی گردد.

 اما به صورت اشکار روشنفکران افغان در زمان جنبش های اول و دوم مشروطیت  آهسته اهسته با نام و آثارمارکس و انگلس آشنا شدند. نخستین حلقه ایکه به مطالعه آثار مارکسیستی و آنهم به شکل سیستماتیک آغاز نمود گروهی بود که در آن ماگه رحمانی، حسین بهروز، داکتر محمودی و ... شرکت داشتند و اثر گرانسنگ مارکس «سرمایه» را به زبان انگلیسی مطالعه؛ و برای آنهایی که به انگلیسی بلد نبودند ترجمه، و به طور دسته جمعی در باره آن بحث و گفت و گو می نمودند. (۲)

 مورخ شهیر کشورما زنده یاد غلام محمد غبار مدتی را در برلین سپری نموده و از نهضت های انقلابی و جریانات سیاسی آن سرزمین اگاهی داشت. از روی آثارش میتوان تصورکرد که اودرتاریخ نگاری به این گفته مارکس که تاریخ بر پایه قانونمندی های خود علم است و توده های مردم سازنده آن اند، باور داشت و با اندیشه های او درباره تکامل تاریخ آشنا بود.

 بحران جهانی سرمایه داری درسال ۱۹۲۹ ترسایی و سه دهه ای بعد از آن که در کشور ما با مطلقیت واستبداد شدید همزمان بود برای نسل های علاقمند اندیشه ها و آموزش انقلابی نیز دشوارو سخت گذر بود. حتا در سالهای که اختناق اندکی فروکش نموده و تحولاتی در دوره های هفتم و هشتم شورای ملی رونما گردیده بود باز هم هواداران بینش علمی، فلسفه و علوم اجتماعی روانه زندان می گردیدند و فقدان عملکرد شان در فعالیت های سیاسی احزاب و جنبش ها، به ویژه در پخش و اشاعه تیوری های پیشرو سخت زیانبار بود.

 اسناد نشان میدهند که دو کارمند سفارت افغانی درماسکوهریک سردار احمد خان و فقیر محمد خان از نام گروه مخفی چپ و انقلابی افغانستان در نخستین کنگره ملل شرق که توسط کمیته اجراییه کمینترن درشهرباکو برگزارشده بود شرکت نموده بودند. (۳) این دو که با اندیشه های مارکس آشنا بودند تاثیراتی را برجوانان پیکارجو از جمله عبدالرحمن لودین داشتند. کنگره ملل ستمدیده مشرق زمین با شرکت بیش از یکهزار نماینده به خاطرایجاد هماهنگی میان احزاب ترقی خواه کشورهای آسیا و افریقا با یکدیگر، و همسو ساختن حرکت آنها با جنبشهای مترقی سایر کشورها برگزار شد. از جمله اهداف عمده کنگره باکو بررسی راه های بوجود آوردن تشکیلات چپ در برخی از کشورهای منطقه ما بشمول افغانستان بود. درآن سالها تنها اشخاص انگشت شماری چون محمد اسلم میهن (آموزگار لیسه نجات وقت) وجود داشتند که به صورت منفردانه و مخفی به آموزش اندیشه های مارکس در بین جوانانی که سپس به فعالین حزب دموکراتیک خلق افغانستان مبدل گردیدند می پرداختند.

تصویر شماره ۱
تصویر شماره ۱

با بنیانگذری این حزب در اول جنوری سال ۱۹۶۴ ترسایی و نشر جراید خلق (۱۹۶۶ ترسایی) و پرچم (۱۹۶۸ ترسایی) و جریانات سیاسی دیگر ادبیات سیاسی نوین و اندیشه های انقلابی رواج بیشتر یافتند و ژورنالیزم سیاسی رونق گرفت؛ اما با وجود این همه تحولات آموزش سیستماتیک تیوری های مارکس درهمه دوره های فعالیت های حزب دموکراتیک خلق افغانستان و سازمان های چپ دیگربسیار کمرنگ و حتا جایش خالی بود.

 در سال ۱۹۸۳ ترسائی که مصادف با صدمین سالروزوفات کارل مارکس بود کنفرانس علمی بین المللی زیر عنوان «کارل مارکس و عصرما ـ مبارزه بخاطر صلح و پیشرفت اجتماعی» از تاریخ یازدهم تا هفدهم اپریل در شهر برلین برگزار گردید. دراین کنفرانس با اهمیت هیات ح د خ ا با عضویت شاد روان محمود بریالی عضوعلی البدل بیروی سیاسی حزب و نگارنده شرکت نموده، و پیرامون جهانبینی کارل مارکس و کاربُرد آن در شرایط ویژه افغانستان سخن گفت. بیانیه هیات در باره تجارب،  تحولات اجتماعی و پراتیک مبارزات جاری مورد توجه صد ها هیات متشکل از مارکسیست ـ لینینیست ها، ریویزیونیست ها، سوسیالیست ها و سوسیال دموکرات ها از سراسر جهان قرار گرفت و برای اگاهی و بحث دراختیار احزاب و سازمانی های سیاسی ـ اجتماعی و دانشگاه های علوم اجتماعی گذاشته شد. کارگران شهر کابل با استفاده از این فرصت تصویر کارل مارکس را که  محترم غوث الدین استاد شناخته شده هنرنقاشی افغانستان ترسیم کرده بود درسنگ های رنگین و زیبا حک نموده، و به کنفرانس تحفه دادند. اسناد کنفرانس که به هزاران صفحه میرسید و در برگیرنده نظریات متنوع، تجربیات آموزنده وطرح های مشخص برای فهم بهتر تیوری های مارکس و تطبیق آن در شرایط جهانی بود. بادریغ که این کنفرانس و اسناد آن درکشورما بازتاب چندانی نیافت و حتا موسسات آموزشی حزب چون انستیتوت علوم اجتماعی و دیگر نهادها از نتایج کارهای سازنده آن مستفید نگردیدند.

 بحران شدید ایدیالوژیک نیروهای چپ درافغانستان با فروپاشی ح د خ ا  و تغیر ماهوی مرام و اصول سازمانی آن آغاز گردید. طرح ایدیالوژی زدایی و یا ترکیب ایدیالوژی های مختلف که بیشتر با تمایلات ملی گرایانه و مذهب گرایانه همراه بود نتوانست مورد توافق کلیه اعضای حزب قرارگیرد وجنبش داد خواهانه کشور را نجات دهد. در این گرایش بیش از همه ضعف آموزش جهانبینی علمی و عدم رعایت اصول مبارزه انقلابی که مارکس در باره آنها بسیار نوشته و گفته است نقش تعین کننده ای داشته است. این کمبود تا هنوزمحسوس است و از همین روست که نهضت چپ افغانستان در دوره سیادت بنیاد گرایان مذهبی و هواداران غربی آنها، به ویژه درسال های حضور نظامی حامیان بین المللی شان تا لحظه های کنونی نتوانسته به همنوایی فکری و انسجام لازم سیاسی و سازمانی برسد و برنامه عمل مشخص را تدوین کند. 

        تصویر شماره (۲)
تصویر شماره (۲)

الان آنچنانیکه مارکس باری گفته بود شعور مسلط اجتماعی در کشورما همان دیدگاه های طبقات حاکم و نخبه گان زرخرید شان است که با اندیشه ها و منافع زحمتکشان و مفاهیمی چون آزادی، دموکراسی واقعی، پیشرفت و داد اجتماعی درضدیت شدید قرار دارند. از خشونت و تحمل ناپذیری شان در برابر دگراندیشان چیزی کاسته نشده است. در کشورهمسایه ما، ایران کنونی که در آن رژیم اسلامی و تمامیت خواه بر سراقتدار است میتوان آثار مارکس و انگلس را درهر گوشه و کناری دستیابی کرد و بمطالعه آن پرداخت؛ اما در کشورما چنین نیست و گوی  آن «شبح» که در مانیفست از آن یاد شده باردیگر بر سرزمین ما سایه افگنده است.

 جهان ما امروز بیش ازهروقت دیگر به دانش و تجربه کلاسیک ها نیاز دارد و انسان ها بدون بهره گیری از اندوخته های علمی و تجربی بزرگان علم و فن نمی توانند راه درست دسترسی به زندهگی بهتر و انسانی را پیدا کنند. در فرگشت تاریخ و جامعه این آموزه های درخشان مارکس است که به همه انسانهای آزاد و با شخصیت، به ویژه اکثریت زحمتکش و کارکن یاری می رساند و افق های امید بخش را بسوی فردا های بهتر از امروزمی گشاید. تا زمانی که بهره کشی انسان ازانسان و نابرابری اجتماعی وجود دارد، نمی توان مارکس واندیشه های رهایی بخشش را نادیده گرفت. این شناختی است که جهان درآستانه دوصدومین سالروزتولدش دان دست یافته و تجربه زنده گی آنرا ثابت ساخته است. ریشه تکریم و ارج گذاری چشمگیرکنونی جهان در این روزها به این شخصیت برازنده تاریخ در همین نوع پروری و آرزوی خوشبختی و فرزانگی انسان قرار دارد.

 پانویس ها:

 ۱ ـ سرمونت استوارت الفنستون گرانت داف غیرازآن جنرال معروف مونت استوارت الفنستون است که ما با نام وی از تاریخ جنگ اول افغان ـ انگلیس و دروغ گویی هایش در برابرمبارزینراه آزادی کشور آشناییم. این جنرال درحدود چهار دهه پیش از داف پای به سرزمین هند گذاشته بود.

  ـ نامه گرانت داف به شاهدخت بریتانوی سند معتبری درمعرفی شخصیت عالی، دانش فراگیر و صلاحیت علمی مارکس است که حتا مخالفان پُرقدرت خود چون گرانت داف را به اعتراف آن وامیدارد؛ اما با وجود همه مزایای این نامه باید درنظر داشت که مقامات بریتانوی، و به ویژه موسسات استعماری آن هیچگاهی در باره گذشته استعماری خود و به خصوص مظالم و تبهکاری های قوای استعماری در مستعمرات بریتانوی در اسناد رسمی چیزی نگفته اند و هرگز حرفی از شکست خود را به زبان نیآورده اند. از این رو میتوان تصورکرد که اگر مارکس در باره استعمار سخن گفته باشد داف با خونسردی انگلیسی خود آنرا یک قلم نادیده گرفته و از آن گزارش نداده است. باید منتظر بود و دید که ارشیف های آنزمان چه اسناد دیگری را بیرون میدهند.

 ۲ ـ ماگه رحمانی دختر روشنفکر و مبارز افغان، مجله اندیشه ارگان نشراتی کانون فرهنگ افغان در اتریش بمدیریت داکتر اسد محسن زاده، شماره پنجم سال 2001 ترسائی

  ـ سلسله نشرات بامداد، «زنان، خواست ها و مبارزه»، گفت و گو با ماگه رحمانی، هشتم مارچ 1394 خورشیدی

 ۳ ـ Die Rolle der afghanischen Jugend im Kampf für die revolutionäre Umgestaltung Afghanistans، Dr. G Mohsenzada ، 1985 Berlin، Deutsche National Bibliothek                                                        

 http://d-nb.info    

 211899747

    تصویر شماره ۱:

 ۱ ـ ملا عیسی کارگر، ۲ ـ داکترصالح محمد زیری، ۳ ـ انجینیرخالیار، ۴ ـ داکترشاه ولی، ۵ ـ بارق شفیعی، ۶ ـ ظاهرافق، ۷ ـ وهاب صافی، ۸ ـ شهرالله شهپر، ۹ ـ سلطان علی کشتمند، ۱۰ ـ ببرک کارمل، ۱۱ ـ سید نورالله کلالی، ۱۲ ـ نورمحمد تره کی، ۱۳ ـ عبدالقیوم قویم، ۱۴ ـ نوراحمد نور، ۱۵ ـ سیدعبدالکریم شرعی جوزجانی، ۱۶ ـ عبدالهادی کریم، ۱۷ ـ عبدالحکیم هلالی، ۱۸ ـ غلام دستگیرپنجشیری، ۱۹ ـ آدم خان ځاځی، ۲۰ ـ محمد طاهربدخشی، ۲۱ ـ عبدالکریم میثاق، ۲۲ ـ سلیمان لایق

 تصویر شماره ۲:

 زنده یاد پرفیسورعلی محمد زهما در آرامگاه کارل مارکس درلندن / Prof. Rieder

حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

بخش ششم (قسمت اول)

 

 پیش از آنکه سر سخن بگشایم قابل یاد آوری میدانم که نقد و نقد پذیری در بینش مارکس به ویژه بنا بر دو اصل امر بسیار بدیهی و مسلم است: یکی اینکه ایده ها نیرو های محرکه تاریخ نیستند و سر چشمه آنها مادی و تاریخی است. هر گاه این سر چشمه ها تغیر نمایند ایده های ناشی از آنها هم تغیر میکنند. آموزش مارکس به هیچ وجه دترمینیسم (جبر گرائی) مادی را تعریف نمی کند بلکه تأثیر متقابل دیالکتیک میان هستی و اگاهی را مد نظر میگیرد و نقد را برای حل تضاد ها ضرور میداند. دو دیگر، این خصلت دانشمندانه و فرهنگ سیاسی خود مارکس است که با بزرگ منشی بیمانند و تواضع علمی خود را " مار کسیست " نمیداند و در مقد مه نشر اول کتاب " سرمایه " میگوید: " برای من هر داوری نقد علمی قابل پذیرش است ".

 با دریغ که بیشترینه بخش مخالفان سیاسی و ایدیالوژیک مارکس به اخلاق و اصول علمی پا بندی نشان ندادند و کار به اصطلاح "نقد" مارکس را به جائی رسانیدند که انگلس همرزم فداکار وی نا گزیر شد تا بنویسد: " اگر حریف ناتوان و رسوائی بخواهد برای خود اشهارنماید پس بر مارکس میتازد ". ارزش تبلیغاتی نقد مارکس، خواست اگاهانه در جهت تحریف تیوری های مارکس، و یا کم از کم مخدوش ساختن افکار عامه و تعرضات ابلهانه کار را بدانجا کشانیده است که ردیه های بی پایه اندیشه های مارکس کتابخانه ها را پُر نموده است و در جهان کمتر اندیشمندی پیدا میشود که با این شدت در محراق توجه قرار داشته باشد. پرداختن به این همه نقد ها که بیشتر ادعا های بی اساس، اتهامات و پیشداوری های غرض آلود و تخریب اگاهانه شخصیت و اندیشه ها اند کار بی اثر و بی نتیجه است. هر آنچه که با فهم شرایط اجتماعی پیرامون ما رابطه نداشته باشد و " نقد " خوانده شود سر انجام به یک غبار متراکم فکری مبدل خواهد شد و گذار از این انبوهه سیاه کار بیهوده و امر دشوار خواهد بود. البته از زمان انتشار نخستین نوشته های مارکس به بعد نظریات بیشمار انتقادی دانشمندان راستین و هواداران فکری او نیز وجود داشته اند که مارکس در زمان حیات خود با پیشانی باز از آنها استقبال نموده و در تکامل اندیشه های خود از آنها سود برده است. دید انتقادی و جدال فکری افراد، گروه ها وطیف های گوناگون سیاسی ـ اجتماعی، اعم از انقلابیون و ریفورمیست ها، جنبش های کارگری و سندیکائی، سوسیال دموکرات ها، لیبرال های چپ، ایروکمونیست ها، جریانات حفاظت محیط زیست، نیو مارکسیست ها تا پسا مارکسیست ها، همه و همه بمثابه نمادی از " انتقاد از خود "دارای اهمیت اند و بایست در گفتمان بخاطر تکامل مارکسیسم مطرح شوند، ولی از انجائیکه سخن در این جا از نقد بورژوازی است نمیتوان بحث بی پیرایه نقد درون مارکسیستی را بنا بر محدود بودن این نوشته و به امید باز نمودن آن در جای دیگر دنبال نمود.

 هواداران ایدیالوژی های غیر مارکسیستی و به ویژه اندیشه پردازان بورژوازی از پذیرش تز های اساسی تیوری های مارکس ابا میورزند و تا حد دشمنی آشکار از هر وسیله ای برای بی اعتبار ساختن اندیشه های مارکس استفاده میکنند. آنها برغم تفاوت های فکری و عقیده ای باز هم درضدیت با مارکس متحد اند و همه از یک یخن سر میکشند. انارشیست ها سخنان متفکرین مسیحی را تائید میکنند، ایدیالوگ های مسیحی همفکر و هم نظر اندیشه پردازان بورژوائی اند، از نیو لیبرال ها تا محافظه کاران، از اراده گرایان اکزیستنسیالیست تا پُست مدرنیست ها، از بنیاد گرایان تا راست گرایان افراطی همه در وجود مارکس خطری بزرگی را احساس میکنند و او را مردود میشمارند. نقد بورژوائی تیوری های مارکس وظیفه اساسی را در ویران ساختن و به چالش کشاندن بنیان فکری مارکس به عهده دارد و از همان روز های نخست در نیمه دوم صده نزدهم به طور سیستماتیک و پیگیر با ایجاد مکاتب اقتصادی و سیستم های بینشی فلسفی، اجتماعی و تاریخی آغاز گردید و تا به امروز با همان شدت کم و بیش خود ادامه دارد. در پیشاپیش این همه نهاد های فکری "مکتب اتریشی اقتصاد ملی " یا " مکتب ویانا " قرار دارد که در سه نسل پیاپی، طی مدت بیش از یکصدوسی سال از بورژوازی و نظام سرمایه داری دفا ع نموده و همه مکاتب مشهور ضد مارکسیستی چون " مکتب اقتصادی لندن ", " مکتب شیکاگو ", " مکتب فرانکفورت ", " انجمن مونت پلرین " و در حدود پنجصد بنیاد فکری کنونی و شبکه گسترده جهانی وابسته به آنها یا از آن (مکتب ویانا) زائیده شده اند و یا ادامه دهنده راه آن اند. اساسگذار مکتب ویانا کارل مِنگر در سالهای 1840 تا 1921 ترسائی زندگی میکرد. او در رشته حقوق و علوم دولتی در ویانا و پراگ درس خوانده بود و سپس سمت استادی را در فاکولته نو تاسیس " اقتصاد سیاسی " دانشگاه ویانا بدست آورد. شاگردانش اویگن فُن بوئیم ـ باورک (1851 تا 1914 ترسائی) و فریدریش فُن ویزر (1851 تا 1926 ترسائی) او را در کار تاسیس مکتب ویانا همراهی کردند. این سه تن یا نسل آساسگذار کتاب های " خطوط اساسی اموزش اقتصاد ملی ", " مطالعات میتود علوم اجتماعی ", " تیوری مثبت سرمایه ", " قدرت قانون اقتصادی، " ارزش طبیعی " و " تیوری اقتصاد اجتماعی " را نوشتند. جوزف الویس شوم پیتر (1883 تا 1950 ترسائی) و لودویک فُن میزس (1880 تا 1973 ترسائی) نمایندگان نسل دوم این مکتب بودند که بنوبه خود " تیوری رشد اقتصادی ", " سرمایه داری، سوسیالیزم و دموکراسی " را نوشتند. سه تن دیگر فریدریش اوگوست فُن های ئیک (1899 تا 1992 ترسائی), فریتش ماخ لوپ (1902 تا 1983 ترسائی) و گوتفرید فُن هابرلر (1900 تا 1995 ترسائی) را ادامه دهندگان مکتب ویانا در نسل سوم میدانند. اینها هم کتابهای بنام های " اقتصاد و شناخت ها ", " راه بسوی بردگی ", " اقتصاد سیاسی انحصار ", " تجارت بین المللی " و شگوفانی و افسردگی " را نگاشتند. در سال هائیکه کارل مارکس بکار خبر نگاری برای روزنامه نیویارکی مصروف بود در بسا مواقع حتا توان خرید کاغذ برای نوشتن را نداشت؛ اما نمایندگان مکتب اتریشی به این مشکل مواجه نبودند. کارل مِنگر آموزگار ولیعد اتریش و عضو " کمیسیون تحقیق ارز " بود که ماهوار افزون بر درآمد رسمی یکهزار و دو صد گلدن تنها از این کمیسیون بدست میآورد. اجداد بزرگ مالکش نیز چیزی برای او به ارث گذاشته بود. اویگن فُن بوئیم ـ باورک وزیر مالیه اتریش بود و تا همین چند سال پیش تصویرش روی بانک نوت های اتریش دیده میشد. لودویک فُن میزس و دیگر پیروان مکتب ویانا چنان مست باده لطف نهاد های سرمایه داری بودند که بی هراس در کنفرانسی در سال 1938 ترسائی در پاریس واژه " نیو لیبرالیزم " را بمثابه سر خط دکتورین خود بر گزیدند و عزم راسخ خود را برای نابودی " دولت اجتماعی " اعلام کردند. فریدریش فُن های ئیک در ماه اپریل 1947 ترسائی با پول بانک های سویس تعدادی از نخبه گان، سرمایه داران و سیاسیون را جمع نمود و " انجمن مونت پلرین " را در ژنیو تاسیس نمود. در جمع اساسگذاران این انجمن یکی هم فیلسوف مشهور کارل رایموند پوپراست که از چپ بریده و به لیبرالیزم روی آورده بود. بانک رایش سویدن پیوسته به نهاد الفرید نوبل کمک مالی مینمود و این نهاد هم به اعضای انجمن مونت پلرین چون فریدریش فُن های ئیک، کارل پوپر، میلتن فریمن و دیگرا ن جایزه نوبل را تقدیم میداشت. مونت پلرین امروز در نود و پنج کشور جهان فعالیت داشته و در همه جا شبکه تیوریسن های ضد مارکسیستی را رهبری میکند. در باره کارستان آنها باید در جای دیگرو با جزئیات بیشتر سخن گفته شود. تیوری های ظریفانه و با نمای بسیار عالمانه آنها چنان نشان میدهند که گوئی کار مارکس تمام است و اندیشه هایش در آزمون زمان مُهر شکست را خورده اند. نخستین پهنه جدال فکری آنها با مارکس عرصه اقتصاد است و در این راستا مساله مرکزی اقتصاد سیاسی سرمایه داری یا " تیوری ارزش " جولانگاه تقابل ایدیالوژیک با مارکس بشمار میآید. اقتصاد دان های کلاسیک بورژوازی به نقش کار انسانی در آفرینش ارزش واقف بودند و حتا میدانستند که همه درآمد های جامعه سرمایه داری، چه مزد، چه سود و چه بهره زمین همه در نتیجه کار زحمتکشان مزد بگیر پدیدار میگردند. کارل مِنگر و همه پیروان فکری اش که بنام " نیو کلاسیک " ها شهرت یافته اند متوجه شدند که اگر آنها راه اقتصاد دان های کلاسیک را ادامه دهند ناگزیر به همان نتائیجی خواهند رسید که کارل مارکس بدان دست یافته است. از این رو آنها کوچه عوض کردند و کار را با نقد " تیوری کاری ارزش " مارکس (ارزش هر کالا را کار لازم اجتماعی تعین میکند) آغاز کردند و در رد آن گفتند: ارزش خاصیت کالا نیست و چیزی نیست که با کالا چسپیده باشد. ارزش کالا از روی ارزیابی ذهنی و حالت روانی مصرف کننده و یا به اصطلاح مطلوبیت کالا ها برای مصرف کنندگان تعین میشود و برای تعین ارزش و قیمت این امر درخور توجه است که کالای تولید شده تا چه اندازه در تناسب با نیازمندی ها (تقاضا) قرار دارد. زمانیکه دیده شد که نیازمندی های اساسی انسان چون آب و نان همیشه مطلوبیت حیاتی، رو به افزایش و دایمی دارند ولی قیمت آنها همواره نسبت به اشیا لوکس ارزان تر است " تیوری مطلوبیت نهائی " را به وجود آوردند. در این تیوری مِنگر مدعی شد که اگر نیازمندی ها مرفوع شوند و کاهش یابند پس قیمت کالا ها بر اساس سطح اخری نیاز ها تعین میشود و در نتیجه اشباع (سیر شدن و کمبود تقاضا) قدر کالا در نظر انسان پاهین میآید و قیمت نازل میگردد. هواداران تیوری روانی ارزش که همواره نقش تقاضا را بلند میشمردند بعد ها متوجه شدند که در مبادله، عرضه و عوامل دیگر نیز اهمیت دارند. آنها تیوری خود را با نظر دیگری تکمیل نموده و این بار گفتند که تنها مطلوبیت نهائی و حالت روانی خریدار تعین کننده ارزش نیست بلکه " هزینه نهائی تولید " و حالت روانی فروشنده هم تعین کننده است و مبادله در نقطه تلاقی این دو انجام میشود. بدین گونه اندیشه پردازان " نیو کلاسیک " خاک در چشم مردم پاشیدند وزیرکانه پای از عرصه اصلی تحقیق اقتصادی یعنی عرصه تولید پس کشیدند. آنها به این امر که مصرفی جدا از تولید وجود ندارد و برای بررسی تقاضای بازار بایست روند تولید و مناسبات تولیدی در نظر گرفته شوند توجهی نکردند. برخی از اقتصاد دان های عامی گرا در انکار " تیوری کاری ارزش " مارکس و جانشین کردن ان با نظریات مکتب اتریشی چنان نمونه هائی را پیشکش نمودند که پذیرش انها حتا برای عامی ترین انسان هم در خور تأمل است. به گونه مثال: زمینی که رویش کار نشود باز هم دارای ارزش است، آب ارزش دارد بدون اینکه بالای آن کاری صورت گیرد، اگر کار انسان معیار ارزش باشد پس باید خاویار ارزان تر از تخم ماهی هیرنگ (ماهی ارزان بها) باشد، ویا تابلوی نقاش معروفی چون پیکاسو با اثر یک نقاش معمولی باید دارای قیمت مساوی باشد، و از همه مهمتر، قیمت در واقعیت یگانه ارزش واقعی یک شیی را تشکیل میدهد. اگر اندکی تعمق صورت گیرد دیده میشود که بخش بیشتر چنین مثال ها با تولید، خرید و فروش کالا در بازار سرو کار ندارد و همه میدانند که زمین و آب تا زمانی که روی آنها کار نشود دارای ارزش مبادله نیستند و اگر خرید و فروش هم شوند این امر مربوط به مساله مالکیت و حق استفاده از آن میگردد. کار از دیدگاه مارکس تعریف دقیق دارد و بنا بر خصوصیات خود به کار مشخص و مجرد، انفرادی و اجتماعی، ساده و بغرنج تعریف شده است. تنها این عامی گرایان اند که کار بکر و بغرنج پیکاسو را با اثر ساده و معمولی یک نقاش عادی یکی می بینند.

 اویگن فُن بو ئیم ـ باورک در سال 1896 ترسائی ادعا نمود که در میان تیوری های " سرمایه " مارکس در جلد اول و سوم تناقض دیده میشود. مارکس در جلد اول میگوید که کالا ها بر اساس ارزش کار شان مبادله میگردند و در جلد سوم توضیح میدهد که چگونه " نرخ عمومی سود " به وجود می آید. از دیدگاه باورک تیوری " نرخ عمومی سود " و تیوری " قیمت های تولید " در تناقض با قانون ارزش در جلد اول قرار دارد. باورک نمی پذیرد که اضافه ارزش از سرمایه متغیر (نیروی کار انسانی) سر چشمه میگیرد و پا فشاری دارد که سود سرمایه باید در تناسب با کل سرمایه (سرمایه متغیر و ثابت) قرار داشته باشد. ردولف هیلفردینگ یکی از دانشمندان مارکسیستی پاسخ منا سبی در همان سالها ارایه داشته است که بنا بر حجم مطلب و تنگی چارچوب این نوشته نمیتوان انرا در این جا باز کرد؛ اما کم از کم باید گفته شود که انگیزه خاص اقتصاد دان های بورژوازی در توجه به " تیوری کاری ارزش ", " نرخ عمومی سود " و " تیوری قیمت های تولید " مارکس در چیست و چرا همه گفتمان را از اینجا آغاز کرده اند؟ مساله روشن است زیرا اضافه ارزش منبع سود است ودر بیان منبع واقعی ارزش باید " نرخ اضافه ارزش " مد نظر گرفته شود ورنه " نرخ سود " چنان می نمایاند که گوئی سرمایه از خودش تکثر میکند و در آن نقش نیروی کار انسانی در آفرینش ارزش پوشیده و پنهان میگردد. مارکس بار ها توضیح داده است که " اضافه ارزش " و نرخ آن بطور نسبی نا مرئی و نا پیدا است ولی شکل اضافه ارزش بمثابه سود در سطح پدیده ها همیشه ظاهر و آشکار می باشد. اضافه ارزش در نرخ سود از سرمایه کل (سرمایه متغیر و ثابت) محاسبه میگردد و بمثابه ارزشی نمایان میگردد که گویا از همه بخش های سرمایه کل به طور مساوی سر چشمه گرفته باشد. در چنین محاسبه و طرز دید تفاوت ارگانیک میان سرمایه متغیر و سرمایه ثابت در مفهوم سود منحل و نا پدید میگردد. اضافه ارزش در این شکل تغیر یافته (سود) اصل خود را انکار میکند، خصلت خود را از دست میدهد و نا شناخته می ماند. اینکه کار مساوی در زمان مساوی ارزش های متفاوت می آفریند و ارزش مبادله بر خلاف ارزش مصرف در خود کالا نیست شناخت ارزش را دشوار میسازد. نقد گران تیوری ارزش ادعا مینمایند که ارزش کالا های جداگانه باید مانند ارزش تولید مجموعی همه کالا ها قابل اندازه گیری و اشکار با شد در حالیکه این قیمت ها اند که میتوانند اندازه شوند و با چشم سر مشاهده گردند. اقتصاد دان های بورژوازی که حاضر نیستند تفاوت میان ارزش و قیمت را ببینند برای هر دو هویت واحد قایل اند. این وجه تفاوت مارکس با آنها است که همچو شاعرژرف نگری که بو را در برگ گل توصیف میکند ارزش را در کالا میشناسد و تعریف دقیق مینماید. کار نقد بر بینش اقتصادی مارکس در این مبحث خلاصه نمیشود و در ادامه این مناظره حرف های بیشتری گفته میشود. از آنجمله در آثار بیشمار میخوانیم:

 ـ کتاب " سرمایه " مارکس غیر علمی، جزمی و در هر جهت قابل تأویل است. نامش را مارکس " نقد اقتصاد سیاسی " گذاشته تا از اصل " اقتصاد ملی " فرار کرده باشد." سرمایه " اقتصاد مردم نیست بلکه اقتصاد یک اقلیت ممتاز، یک خانواده سیاسی است.

 ـ اندازه کار موجود فکری در یک کالا اندازه شده نمیتواند، پس ارزش واقعی یک کالا را " قیمت " بیان مینماید.

 ـ اضافه ارزش بی معناست چونکه امروز ثابت شده که پاداش کار سرمایه دار، واگذاری سرمایه و قبول ریسک میباشد و از این رو مشروع است.

 ـ تیوری های فروپاشی سرمایه داری مارکس چون " تیوری فقر " و " تیوری تمرکز و گرد آئی " سرمایه نا درست اند. مارکس باور داشت که با افزایش فقر تضاد های سرمایه داری تشدید میگردند و زمینه های فروپاشی سرمایه داری مساعد میشوند؛ اما او دیده نتوانست که سرمایه داری وسایل موثری را در اختیار دارد تا هر گاه خطری برایش ایجاد شود آنر دفع نماید. روی آوری به جنگ یکی از این وسایل است.

 ـ تیوری تمرکز سرمایه در دستان اندک (سرمایه داران اندک) و اینکه اقشار میانه آهسته آهسته نا پدید میشوند نادرست است. عکس این تیوری ها در عمل مشاهده میگردد. طبقه متوسط و سرمایه داران بیشتر میگردند.

 ـ مارکس در تحقیقات خود کشاورزی را نا دیده گرفته، در حالیکه سرمایه صنعتی یک پدیده ثانی و تولید زراعتی شکل هر گونه تولید است.

 ـ اخرین بخش تیوری فروپاشی سرمایه داری یعنی تیوری بحران های سرمایه داری نیز نادرست اند. بحران ها سیستم سرمایه داری را ضعیف نساخته و نمی سازد، زیرا مناسبات تولید سرمایه داری نو سازی میشوند.

 از اینگونه نقد ها میتوان چند ین صفحه دیگر را نیز پُر نمود و این طومار را طولانی تر ساخت. ولی کار بسیار با هوده نخواهد بود زیرا بسا از این دیدگاه ها را جهان ما از سالها بدینسو میشناسد و کمتر رسانه و دستگاه تبلیغات سیاسی وجود خواهند داشت که در باره انها سخن نگفته باشد. برغم همه پیچید گی ها دیده میشود که مخالفان عقیدتی مارکس تا چه اندازه غیر منصفانه قضاوت کرده اند. اثر گرانسنگ مارکس " سرمایه " اگر از هر جهت قابل تأویل می بود پس اشکالی وجود نمیداشت زیرا هر کس میتوانست به زعم خود و مطابق به منافع خود تعبیر کند. " سرمایه " نقد اقتصاد سیاسی سرمایه داری است و این شیوه تولید را در مقیاس جهانی بررسی میکند، از همین رو در چارچوب ملی یا اقتصاد ملی کشور های جداگانه نمی گنجد. اقتصاد جهان غرب همان اقتصاد سرمایه داری است که همه شئون زندگی مردم یک کشور را در تحت نفوذ خویش دارد وتنها به یک اقلیت ممتاز تعلق ندارد. اگر اضافه ارزش با اهمیت و منبع سود و انباشت سرمایه نیست پس این همه سرمایه های تراکم یافته در سطح جهان از کدام آسمان فرود آمده اند و می آیند؟ کدام ماشین به تنهائی خود سرمایه آفرین است؟ آیا گردش کالا جدا از تولید آن بوده میتواند؟ اگر تیوری های فرو پاشی سرمایه داری نا درست اند پس این همه فقر، بیکاری و پرابلم های اجتماعی در جهان سرمایه داری از کجا سر چشمه میگیرند؟ جنبش اشغال وال استریت در سال 2011 ترسائی شعار میداد: " ما نود و نُه در صدیم! " آیا تمرکز سرمایه و ثروت در دست سرمایه داران بزرگ که یک در صد نفوس ایالات متحده امریکا را تشکیل میدهد همان تمرکز سرمایه در دستان اندک نیست که مارکس گفته بود؟ آیا طبقه متوسط در حال فرو پاشی و نزدیک شدن به طبقات پاهینی جامعه در ایالات متحده نیست؟ آیا فقر در کشور های پیشرفته روز تا روز بیشتر نمیگردد؟ آیا میتوان سرمایه داری را بدون بحران تصور کرد؟ آیا بحران سال 2008 ترسائی به اشکال بحران مالی، بحران قرضه های دولتی (بیست هزار ملیارد دالر تنها در ایالات متحده), بیکاری فراگیر، بحران سیاسی و اجتماعی تا اکنون ادامه ندارد؟ آیا جنگ و خشونت در روابط بین المللی، تقابل و استخوان شکنی در روابط تجارتی، تهدید های نظامی و زور گوئی ها و ... نتائیج این بحران نیستند؟ آیا همین بحران مارکس و کاپیتال او را بار دیگر مطرح نساخته است؟ اگر چنین است پس اندیشه های مارکس را واقعیت زندگی تائید نموده و مینماید.

 دانشمندان بورژوائی نظریات مارکس را در عرصه علوم جامعه شناسی و تاریخ نیز نقد نموده و سفسطه های گوناگونی را بیان نموده اند. در قسمت دوم این نوشته در باره برخی از آنها سخن خواهیم گفت.

حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

بخش ششم (قسمت دوم)

 

این قسمت را با نوشتآوردی که بازگویه ای از نقد اصلی بورژوائی است آغاز می‌کنم:

 "برخی دانشمندان جامعه شناس بورژوائی به یک دوران "پیش علمی " و یک دوران "علمی " در تکامل علوم اجتماعی معاصر معتقدند. آن‌ها جامعه شناسی سده نزدهم (و از جمله مارکسیسم) را از نوع تجریدات میتافزیک و متعلق به دوران ماقبل علمی می‌دانند. به نظر آن‌ها، دوران ماقبل علمی علاوه بر عیب بزرگ " تجریدی " و غیرتجربی بودن خود، دارای خصیصه مذموم " ایدیالوژیک " است، یعنی تفسیر و تعبیر رویداد های اجتماعی را برای منظور خاصی، به سود هدفی، انجام میدهد. به علاوه دارای خاصیت وضع موازین (نورماتیف) و تعین ارزش نیک و بد پدیده ها (اکسیولوژیک) است، و حا ل آنکه به نظر آن‌ها علم باید صرفا و مطلقا بیطرف باشد و به توصیف پدیده ها بسنده کند، و کار او نیست که پدیده ها را در ترازوی پسند و سلیقه انسانی بسنجد، چون جامعه شناسی (به ویژه مارکسیسم) از این حدود پا را فرا تر میگذارد، لذا ایدیالوژی است، نه علم." (1)

 

کارل رایموند پوپر که همچون دیگران در اثرش " فقر هیستوریسیسم " چنان ادعا داشت در کتاب دیگرش " چامعه باز و دشمنانش " ا ندیشه های افلاطون، هگل و مارکس را به نقد گرفته و میگفت که آن سه از نگاه تیوریک اساسگذاران سیستم های تمامیت خواه در جهان بوده اند. پوپر افلاطون را متهم به خیانت به استادش، سقراط، نموده و هگل را شارلتان و فریبکار میخواند. هر چند او در برابر مارکس سر تعظیم فرود می آورد و او را به صفت اقتصاد دان و جامعه شناس بزرگ قدر مینمود ولی اسلوب دیالکتیکی مارکس را که از هگل پذیرفته است سخت نکوهش میکرد و معتقد بود که افکار مارکس سر انجام به " جامعه بسته " منتهی خواهند شد. این جامعه را نخبه گان مهندسی میکنند و می پندارند که دارای شناخت علمی در باره منافع و خواست های توده های مردم اند. از این رو " جامعه بسته " دیکتاتوری تمامیت خواه است.

 

 در سالهای شصت صده پیشین ترسائی مناظره و گفتمان گسترده ای پیرامون تز های مارکس، به ویژه اسلوب شناسی علم و علمیت اسلوب دیالکتیک برا ه افتاد. کارل پوپر بر مبنای تیوری " عقل گرائی انتقادی " خود با تیوری انتقادی و موضع مکتب فرانکفورت بمقابله برخاست و اعلام نمود: آن حکمی که نتوان رد پذیری آن را آزمون نمود، آن حکم، حکم علمی نیست. او سوسیالیسم علمی را به هیچ وجه علمی نمیدانست چون در " اثبات پذیری " و " رد پذیری آن مشکوک بود.

 

" مکتب تاریخی " یا " هیستوریسیسم " بیش از یک صده بر تحقیق علوم اجتماعی در اروپا احاطه داشت. این مکتب نیزهر گونه قانونمندی و حرکت پیش رونده تاریخ را رد مینمود و پیوسته بر یکبارگی و عدم تکرار رویداد های تاریخی تاکید میورزید. مکتب تاریخی باور داشت که در تاریخ و علوم اجتماعی مساله این نیست که پدیده ها توضیح و یا قوانین آن‌ها کشف گردند، بلکه مساله بر اینست که چه گونه " فرد گرائییت تاریخی " را از راه مشاهده و فهم معنا ی آن درک کنیم. تاریخ نگاری معاصر بورژوائی هر چند اصول و سقوط " مکتب تاریخی " را به " نسبیت کامل " مورد نقد قرار میدهد ولی خود هم علل حوادث تاریخی را در مختصات عام و روانی انسان جست و جو میکند و انسان و اراده او را خالق تاریخ میداند. بنا بر این طرز دید نیز تاریخ انسانی همچنان " قانونمند " و " پیش رونده " نیست.

 

دانشمندان بورژوائی با بهانه خود داری از " ایدیالوژه کردن " علم و نبود اصالتی در جامعه شناسی چون اثبات پذیری علوم مثبته حاضر نیستند تا پژوهش زندگی اجتماعی انسان را علم بشمارند و موضوع و نقش فلسفه رادر زمان ما تعریف و تعین نمایند. از دیدگاه آن‌ها گاه " حالات روانی ", گاه " جوهر شخصیت فردی " و گاه " نیروی اراده انسانی " و امثال آن میتوانند موضوع فلسفه باشند. پژوهشگران بورژوائی، به ویژه کسانی که با انسان شناسی، روان شناسی و فرهنگ شناسی سر و کار دارند در میان تاریخ تفکر اجتماعی و مسایل جامعه شناسی حد فاصل را نمی شناسند ودر نتیجه این اختلاط بحث هدفمند را به بیراهه میکشانند. آن‌ها علاوه از اینکه جامعه شناسی مارکسیستی را علم نمیشمارند، اسلوب دیالکتیکی را قبول ندارند، جنبش تکاملی و پیش رونده جامعه را نمی پذیرند، به قوانین خاص اجتماعی باور ندارند، معتقدند که در تحولات اجتماعی عوامل متعددی نقش دارند و از این رو دادن ضریب های مختلف به عوامل گوناگون اجتماعی در امر تکامل جامعه کار خطا است، یعنی در میان همه عوامل نباید به عوامل تعین کننده، مسلط، اساسی، خاص و سمت و سو دهنده توجه خاص صورت گیرد و آن‌ها بر عوامل فرعی، کوتاه مدت، یکباره و تکرار نا شونده در تکامل اجتماعی ترجیع داده و مهم تر دانسته شوند. البته فهم و برداشت آن‌ها از واژه های مبرم جامعه شناسی چون تحول، تغیر، تکامل و غیره نیز در خور توجه است و باید دیده شود که آن‌ها در کدام سیاقی و به کدام معنائی استعمال میگردند، زیرا بازی با کلمات و مفاهیم از شیوه های شناخته شده پژوهش جامعه شناسان بورژوائی است که برای نا پدید ساختن اهرم تفکر علمی مارکس در یک مقوله کلی و به ویژه ستردن شناخت قانونمندی در یک روند و پدیده اجتماعی بکار برده میشوند. سفسطه گران بورژوائی در مسخ کردن اندیشه های مارکس مهارت عجیبی دارند و آن‌ها می‌دانند که چه گونه مطلبی را از محتوا تهی ساخته و سپس نقد کنند. به گونه مثال آن‌ها میگویند: جامعه شناسی مارکس به تقدم مطلق هستی مادی بر اگاهی اجتماعی باور دارد، هستی معنوی را منفعل میداند، ارتباط واقعیات مادی و معنوی را نادیده میگیرد، رابطه قوانین اجتماعی را با قوانین طبیعی منکر است، معنویات را روبنای ایدیالوژیک میداند، علم را هم طبقاتی می‌دانند، مساوات خواهی اجتماعی و جمع گرائی آن به معنای نابودی آزادی و به ویژه آزادی فردی و مالکیت خصوصی است. (2) برخی دیگر از این هم پا فرا تر می نهند و ادعا میکنند:

 

 ـ محتوای اساسی آموزش مارکس را " تکامل گرائی اجتماعی " تشکیل میدهد. در بین این آموزش و " تکامل گرائی بیولوژیکی " وجوه اشتراک دیده میشود. از این رو مارکسیسم با اندیشه های نژاد پرستانه (مبارزه طبقاتی و مبارزه نژاد ها بر اساس دید نازی ها) نزدیک است.

 

ـ مارکسیسم حقیقت های جاودانه را از بین می برد، اخلاق و دین را نابود میکند. در دیدگاه ماتریالیستی آن جائی برای خدا و حق طبیعی وجود ندارد و بر مبنای همین اصل دین افیون مردم است.

 

ـ مارکسیسم خواهان لغو خانواده است و به جای تربیت فامیلی به تربیت اجتماعی توجه دارد.

 

ـ مارکسیسم میخواهد طبیعت انسان را تغیر دهد و از این موجود " انسان نو " بسازد.

 

ـ مارکس هیچگاهی خشونت را رد نکرده است و انقلاب قهر آمیز را " لوکوموتیف تاریخ " میدانست.

 

ـ مارکس موسساتی چون دولت، طبقه و فرهنگ را بر " فرد " رجعت میدهد و او را جدی نمیگیرد، در حالیکه دین زندگی فرد را جاودانه و نژاد ها و تمدن ها را در برابر این جاودانگی چون مگس های یک روزه هیچ و پوچ میداند.

 

ـ نظریات مارکس در باره تحول با تیوری " سه گانگی " هگل یعنی " تز، انتی تز و سینتز " همسانی دارد و به جز سازه فکری مضحک و مسخره چیز دیگری نیست.

 

ـ مارکس تفاوت میان دولت و جامعه را بدرستی نشناخته است. او خواهان تقویت جامعه در برابر دولت نیست و بر عکس قدرت زدائی جامعه را در برابر دولت میخواهد.

 

ـ مارکسیسم تیوری " توطئه " است، زیرا دولت را وسیله ای در دست سرمایه داران و کار فرمایان می بیند.

 

ـ مارکسیسم میخواهد تا پلان زندگی ملیارد ها انسان را در عرصه تولید و مصرف طرح ریزی کند. اقتصاد پلان شده و دولت تمامیت خواه انسان را برده میسازند.

 

از این گونه عیب جوئی ها و تحریف اگاهانه میتوان نمونه هائی بیشتری آورد و شاخ و برگ آن‌ها را باز کرد، ولی " مشت نمونه خروار " شاید بس باشد. در همین چند نکته یاد شده مواد کافی برای بحث و گفتمان وجود دارد. دریغا که مانند قسمت پیشین مجال نوشتن در باره هر یک آن‌ها در این نوشته مختصر مسیر نیست و اگر اشاره ای هم صورت گیرد باز هم اطلاع کافی و معلومات همه جانبه در باره مسایل نخواهد بو د.از روی ناگزیری تنها به توضیحات اندک دانشوران پیرامون چند نقد پُر سر و صدای دانشوران بورژوازی بر اندیشه های جامعه و تاریخ شناسانه مارکس بسنده می‌کنم تا فرصت رسد به انچه که نا گفته میماند.

 

احسان طبری در باره این ادعا که آموزش مارکس ایدیالوژی است و نه علم، چنین مینویسد: " در مورد این سخنان به ظاهر " عالمانه " باید گفت که اولا هیچ دانشی نیست که مستقیم یا غیر مستقیم به مسائل زندگی انسان مربوط نباشد، و در عمل تاریخ فرد و جامعه موثر نیفتتد. مراعات موضوع گرائی (اُ بژکتیویته) یعنی فقدان داوری درتحقیق و نتیجه گیری دقیق و وفادارانه از این تحقیق البته درست است. ولی روشی که اُبژکتیویسم نام گرفته و هر گونه داوری، جانبداری، ارزش گذاری را رد می کند، نادرست است. تحقیق علمی ای چه بسا شما را به یک سلسله نتیجه گیری های ضرور " ایدیالوژیک " برساند، به ویژه اگر علم، علم اجتماعی باشد. این کار خلاف علمیت نیست، اگر قواعد اساسی علمیت، یعنی بررسی جامع و بدون پیش داوری واقعیت و تحلیل منطقی و استنتاج منطبق از این تحلیل، مراعات گردد؛ مثلا مارکسیسم بنای تحقیق را بر بررسی واقعیت عینی تاریخی مانند نیرو های مولده و رُشد آن، تقسیم کار اجتماعی، اشکال مالکیت، شیوه های مختلف تولید نعمات مادی و معنوی، ماهیت طبقات، تیپ و اشکال مختلف عملکرد دولت ها، انگیزه و ماهیت جنگ ها و غیره و غیره، بر اساس نسج تاریخ، در زمان و مکان های مختلف قرار داده و تازه اعلام داشته است که نه تحقیقش، نه تحلیلش و نه استنتا جاتش، سخن اخرین نیست، مرحله است در شناخت جامعه. این چه عیبی دارد؟ ... چرا این نتیجه گیری " ایدیالوژیک " نباید بشود؟ چون سپری و گذرا بودن نظام سرمایه داری را به اثبات می رساند و مدعیان بر آنند که این نظامی است فطری، غریزی، ابدی و نازدودنی؟ وقتی جامعه در گذشته " تغیرکرده ", چرا در آینده تغیر نکند؟ می گویند " تغیر " غیر از تکامل است. لازمه تغیر کامل تر شدن ساختار و عملکرد جامعه نیست ... احدی مدعی نیست که مسیر تکامل اجتماعی همه گیر و مستقیم الخط است، ولی نه تنها این مسیر در تغیر است، بلکه این تغیر...پیش رونده است و سر انجام همه گیر میشود. " (3) به ادامه این پاسخ میتوان افزود که برغم تیوری آفرینی های بیشمار و تعمیم های جامعه شناسانه دانشمندان بورژوائی، کلید شناخت واقعی جامعه و تاریخ تا هنوز در دست آن‌ها نیست و هر آنچه علوم نوین چون " آموزش سیستم ها " و یا دانش " سیبر نتیک " شناخته اند بر خلاف ادعا های شان نه تنها در مغایرت با اندیشه های جامعه شناسانه و علمی مارکس قرارندارند بلکه دستآورد های آن‌ها تیوری های مارکس را تائید میکنند. اگر از میان این همه ادعا ها تنها گفته های پوپر را در باره " جامعه باز " و " جامعه بسته " که این قدر در میان روشنفکرا ن لیبرال و حتا نیرو های چپ و به ویژه " چپ های بریده " مورد توجه قرار گرفته است مد نظر گیریم می بینیم که میان تعمیم های فلسفی و سیاسی پوپر و دستآورد های مشخص علوم یاد شده برداشت های متفاوت و فاصله دید و بدینترتیب نا همخوانی بارزی وجود دارد. از دید گاه پوپر " جامعه باز ", جامعه کثرت گرا (پلورالیستی), تکامل یابنده، کوشا در جهت بهسازی امور و رفع خطا ها و اشتباهات است. در چنین جامعه، دموکراسی " حاکمیت اکثریت " نیست، هر فاعل تاریخی با تصمیم خود آورنده ای تاثیری بر سیر حوادث است، نخبه گان حاکمیت ندارند، تقسیم قوا چنان صورت میگیرد که در ان قدرت دولت ملی رو به کاهش و انحلال است و آزادی بیان و تشکیل اجتماعات امر طبیعی پنداشته میشود. جورج سوروش، ملیاردر ایالات متحده امریکا برای تروئیج این اصطلاح (جامعه باز) که در اصل از شاعر بلند آوازه المانی و دوست خانواده مارکس، " هاینریش هاینه " است " انستیتوت جامعه باز " را پس از فروپاشی اتحاد شوروی اساس گذاشت و سعی نمود تا مدل فکری پوپر در سراسر جهان منتشر گردد و با حفظ اصل آزادی بهره کشان و بیعدالتی اجتماعی دور نمای جامعه ایده آل آن‌ها گشوده شود، ولی تا اکنون این " جامعه باز " در عمل " باز " و طرح تیوریک آن بر آورده نگردیده، زیرا علم " اموزش سیستم ها " یا " تیوری سیستم ها " بر پایه تحلیل سا ختار ها، تحرک درونی، رفتار و عملکرد سیتم ها (از منظومه شمسی تا یاخته های بدن انسان، از سازمان دولت، ماشین ها، دستگاه های کمپیوتری تا محیط عظیم کیهان و ...) به اثبات رسانیده که جامعه بذات خود همانند طبیعت یک سیستم باز است و این ارگانیزم بزرگ و بغرنج از انواع سیستم های فرعی، ارگان ها و اجزا تشکیل شده است. هر یک از ساختار ها ی این سیستم دارای هیرارشی، وظایف و نقش های مشخص است و تنها بر پایه ارتباطات متقابل، کنش و واکنش، درآمیختگی و تاثیرات متقابل طبق یک برنامه یا دستور العمل یا مدیریت کار میکند، زندگی میکند و تکامل می یابد. در جامعه " اطلاع " نوع تاثیر یک جز بر جز دیگر و یا بر تمام سیستم است و مقوله اساسی در دانش سیرنتیک که رابطه اجزا و چگونگی کار سیستم های بغرنج، رهبری و مدیریت آن‌ها را بررسی میکند بشمار میاید. با ثابت شدن نقش و اهمیت " اطلاع " در پروسه اداره و رهبری (فرماندهی) یک سیستم دیده شد که با مطالعه چگونگی واکنش سیستم در برابر هر اطلاع میتوان به رازگونگی سیستم و عمل آن پی برد. سیستم اجتماعی را نیز میتوان چنین شناخت. جامعه بشری مبین همبودگی انسان با طبیعت است و با محیط های گوناگون چون محیط بیولوژیکی، ایکولوژیکی، جغرافیائی، ... و محیطی که خود آفریده و آن محیط فرهنگی است سرو کار دارد. تضاد سیستم اجتماعی با محیط فرهنگی آن دال بر این امر است که روند تکامل اجتماعی پیوسته صورت میگیرد و تراکم " اطلاع " در جامعه (نگانتروپی) همواره سیستم را جوانتر و با نظم تر میگرداند. در روزگار ما که به برکت کار بُرد و استفاده تکنالوژی رسانشی، نظم دهی و رهبری روند های انتقال معلومات، دیگر هیچ کنج و کناری در جهان از دسترسی به تازه ترین و ضروری ترین اطلاع فراگیر و متنوع محروم نیست میتوان گفت که " جامعه بسته وانتروپیک " چنانچه پوپر توصیف کرده رو به زوال است و یا وجود ندارد و مساله تکامل و شکوفانی اجتماعی باز هم همان اعتلا و ارتقای شیوه تولید و هستی معنوی جامعه است که با آموزش مارکس رابطه میگیرد. بدینسان دیده میشود که رشته های جالب و درخورد اهمیت فراوان علوم نوین با دانش جامعه شناسی مارکس ارتباط نزدیک دارند و نتائیج مهم فلسفی آن‌ها (تجرید کردن و پرداختن به عام) به توضیح پدیده های روحی و تفکر کمک میرسانند و جنبه وحدت مادی جهان را در روشنی بیشتر قرار میدهند. (4) از آنجائیکه علم با روابط قانونمند سرو کار دارد و قانونمندی روند های اجتماعی در آزمایشگاه زندگی اجتماعی انسان و تاریخ ان بررسی میگردند نمیتوان به وثوق علمی جامعه شناسی شک نمود و ملاک " رد پذیری " را برای درستی حکمی مطالبه نمود. این امر را حتا تعداد زیادی از دانشمندان بورژوائی خود نمی پذیرند و میگویند که " قوانین و احکام حالت آماری دارند و در آن پیوسته حالات استثنائی موجود است و لذا رد یک حکم در یک یا چند مورد به معنای عدم صحت آن حکم نیست ... در واقع نیز هیچ حکمی در جهان وجود ندارد که صد در صد محمول خود را احاطه کند." (5)

 یکی از دلایل دیگرعدم موافقت برخی از دانشمندان بورژوائی با بینش مارکسیسم در اینست که آموزش مارکس متکی بر پیوند گسست ناپذیر علوم طبیعی و علوم اجتماعی است و علوم اجتماعی را ادامه علوم مثبته میداند. آن‌ها این امر را نمی پذیرند و میتود های انتقادی، تجربی و عقلانی شناخت جهان و زندگی انسان را بر پایه علوم طبیعی بی بدیل و حقیقت را تنها از این طریق قابل ثبوت می‌دانند. در این رابطه حتا فیلسوف معروف ایمانوئل کانت باری در هنگام چاپ کتابش " نقد خرد خالص " در سال 1787 ترسائی گفته بود: " اگر گذاشته شود که مرز های علوم یکی در دیگری تنیده شوند این امر نه به معنای تکثر علوم، بل مسخ آن‌ها خواهد بود. " اما سیر زمان چیزی دیگری را نشان میدهد و امروز پژوهشگران بیشمار میگویند که فاصله میان علوم طبیعی و علوم اجتماعی نسبت به فاصله طبیعت با خود علوم طبیعی کمتر و کوتاه تر است و هردو رشته علوم یکجا فرآورده فرهنگ بشری اند. بدون شک عمل و رفتار انسانی دارای اساس بیولوژیکی اند ولی نماد آن‌ها فرهنگی و اجتماعی است. در اینجا دانش های طبیعی و اجتماعی در یکدیگر عمل میکنند، به ویژه اگر در نظر گرفته شود که تکامل نوعی انسان گذشته از مهمیز طبیعی دارای مهمیزی فرهنگی نیز است. هر چند تقسیم علوم به رشته ها و دسپلین ها درست است اما نباید فراموش کرد که هر موضوع پژوهش علمی پویا و باز است و در مرز های ان، دانش های گوناگون وارد بررسی میگردند. این مرز ها حد انتهائی نیستند، بر خلاف، تداوم ضرور، تماس و نفوذ پیوند دهنده، نقاط تقاطع و حل مطالباتی اند که در یک مُدل یا یک میتود و یا در چار چوب یک دانش قابل دسترسی نیستند. از این رو در آینده نیز نقش و عملکرد دانش های مرزی چون بیولوژی اجتماعی، بیو شیمی، انتروپولوژی، ایکو لوژی و ... فزونی خواهد گرفت. دانش فراگیر امروز و فردا میخواهد تا پژوهش ها به پیمانه هر چه بیشتر به شکل چند علمی (میان علوم) صورت بگیرد زیرا در غیر آن پیشرفت سریع علوم دور از تصور خواهد بود. این هما ن چیزی است که جامعه شناسی علمی مارکس را در ارتباط با دستآورد های علوم مثبته غنای بیشتر میبخشد و درستی احکام انرا بیشتر نشان میدهد؛ اما چنانچه تذکر رفت مخالفان مارکس ازدید و ونتیجه گیری های مشابه دانش های طبیعی و اجتماعی در باره تکامل و روند های بیشمار زندگی هم تصورات نا درستی را اشاعه میدهند و بر مارکسیسم میتازند. " تکامل گرائی " واژه ای است که از آن در جهت تحریف اندیشه های چارلس داروین و تدوین تیوری منحط " سوسیال داروینیسم " همواره سوء استفاده صورت گرفته است. امروز علوم متعددی از جمله " اناتومی مقایسوی ", " پالیو اُنتالوژی " و " بیو جیو گرافی " آموزش تحول داروین را به اثبات رسانیده و دیگر کسی به این شک نمی نماید که موجود زنده مراحل تکاملی از ساده به بغرنج، از پست به عالی را سپری نموده و در تاریخ طبیعت بار ها و بار ها استحاله کیفی رخداده است. جامعه نیز از شکل ساده به بغرنج رُشد نموده وهر بار شیوه تولید پیشرفته تر بوجود آمده و مناسبات اجتماعی متحول شده اند. در این تحولات نقش مبارزات طبقاتی که بنا بر محتوای اجتماعی خود با تلاش موجود زنده برای بقای خویش فرق کیفی میکند همواره بر جسته بوده است. مبارزات طبقاتی را " نبرد نژاد " ها نامیدن، خود حرف بی معنا و پوچی است که مقاصد درونی و سویه علمی این مخالفان مارکس را نشان میدهد. همچنان این ادعا که مارکسیسم اخلاق و دین را نابود میکند ادعای بی اساسی بیش نیست و با اموزش مارکس همخوانی ندارد. اخلاق از دید مارکس وحدت اگاهی انسان با رفتاراوست و این مجموعه عادات، احساسات، معتقدات، آداب و سنن، روش ها و موازین انسان ها را نیروی افکار عمومی و تربیت اجتماعی نگهداری میکند. اخلاق را هیچ قانونی بر جامعه تحمیل نمیکند. در رابطه با اخلاق است که برای مارکس واژه " وجدان " مطرح میگردد. اخلاق همیشه در جوامع بشری وجود داشته و خواهد داشت و این را مارکسیسم همواره گفته است. دین افیون مردم است: این جمله را بشریت شاید ملیون ها بار شنیده با شد. آیا منظور مارکس چنین بود که مخالفان او تاویل و تفسیر مینمایند؟ در این جا گفته کامل مارکس را که در مقدمه کتاب " فقر فلسفه حق هگل " نوشته بود نقل می‌کنم: " فقر مذهبی از یک سو فقر واقعی و از سوی دیگر اعتراض در برابر آنست. مذهب آه حسرت مخلوقات تحت فشار و طبع جهان بیرحم است، جهانی که خود روح حالات بی روح میباشد. مذهب افیون مردم است. " کسانی که به مفهوم فقر از نگاه مذهبی، به ویژه تصوفی، و هم از نگاه مادی و اجتماعی آشنائی دارند می‌دانند که این واژه دارای چه معنا های متنوع و گسترده است و مارکس جوان در این جمله کوتاه چه فلسفه عمیقی را ابراز کرده است. افیون در این جا داروی تسلی بخش و آرام کننده ایست که چالش های زندگی، بیعدالتی و رنج بیکران جهان سرمایه داری و یا هر نظام بیرحم مبتنی بر بهره کشی را تحمل پذیر و تداوم همزیستی اجتماعی رابرغم مشروعیت بخشیدن این فقر ممکن میسازد. بینش مارکس در باره دین نه تنها به دلایل چیستی و پیدایشی آن توجه دارد بلکه آنرا از نگاه فلسفی نیز توضیح نموده است. بر شالوده این دید، در دین فرآورده های مغز انسان با پویائی خودی و اشکال مستقل ظاهر میشوند و آن‌ها با همدیگر و انسان ها در رابطه و تناسب قرار دارند. از این رو دین دارای یک حقیقت درونی است. زمانیکه بنیاد گرایان بورژوائی در باره دین، حق طبیعی و یا تیوری تکامل بیولوژیک صحبت مینمایند، چنان وانمود میکنند که گوئی سخن همه بشریت را بیان مینمایند و در این " حقیقت محض " شان هیچ شکی نیست. آن‌ها که از " حق طبیعی " صحبت مینمایند خوش ندارند تا بگویند که این حق در درازنای تاریخ بیش از چهار هزار سال قانونگذاری بشر همواره به گونه های متفاوت بیان شده اند و هر بار در وابستگی با شرایط زمانی و مکانی، به ویژه مراحل رُشد سیاسی و اجتماعی متفاوت تغیر خورده است. در باره این حق دید فرا مذهبی از گذشته های خیلی دور وجود داشته واین حق هر باری که روی کاغذ آمده به " حق وضعی " مبدل گردیده است. پروتاگورس آفریننده تیوری منشا قانون (قرار داد اجتماعی) هزاران سال پیش از مارکس گفته بود که حقیقت پایه ذهنی دارد و حق را انسان ها خود تعریف میکنند. روشنگری نیز حق طبیعی را ناشی از طبیعت خردمند انسان میداند و جنبه های مذهبی آنرا رد مینماید. مارکس که برداشت های فلسفی کانت و هگل را در باره حقوق نقد جانانه نموده بود پیوسته تصریح مینمود که حقوق همچو سیاست شکلی از اگاهی اجتماعی و پدیده تاریخی است، ابدی نیست و تغیر میخورد. اوباری در نقد فلسفه حق هگل نوشته بود: " ریشه انسان، خود انسان است. نقد دین با این آموزه بپایان میرسد که انسان عالیترین موجود برای انسان است. پس باید آنهمه مناسباتی که انسان در آن‌ها به یک موجود توهین شده، برده وار شده، ترک داده شده و تحقیر شده مبدل میگردد به صورت قطع لغو گردند." او دراین رابطه در جا ی دیگر میگوید " قلمرو آزادی در عمل از آنجائی آغاز میگردد که در آن کار مبتنی بر احتیاج و هدف غیر خاتمه پیدا کند." و سر انجام در مانیفست چنین میخوانیم: " انسان باید حالتی را بجوید که در آن رُشد ازادانه هر شخص، شرطی برای رُشد آزادانه همگان باشد. " انسان نو که مار کس خواهان آنست نیزهمین است که نه تنها به خود بل به جامعه انسانی خود بیاندیشد و در برابر همه انسان های دیگر بی تفاوت نباشد. منظور از تربیت اجتماعی تروئیج همین فرهنگ است. با چنین طرز دید مارکس میتوان گفت که او بیانگر عالیترین اخلاق بشری وارزش های انسانی است و نه انچنانیکه مخالفان بی مروت وی ادعا دارند. همسان دانستن تیوری " سه گانگی " هگل با نظریات مارکس در باره تحول نیز چیزی به غیر از تحریف حقایق نیست. پُر واضح است که تکامل دارای اشکال بسیار متنوع، بغرنج و مراحل بیشمار است و نمیتوان آنرا تنها یه یک شکل و در محدوده تنگ " تز، انتی تز و سنتیز " خلاصه کرد. مارکس همواره تجزیه و تحلیل واقعیت عینی را راه شناخت گرایش ها، قوانین و اشکال واقعی حرکت و تحول دانسته و بر پایه قانون دیالکتیکی نفیِ نفی، مداومت (وراثت), تکرار (باز گشت) و پیشرفت ارتقائی را دوره های سه گانه تکامل دانسته است. میان این دو " سه گانگی " تفاوت ماهوی وجود دارد که مخالفان در نظر نمیگیرند.

 اندیشه پردازان بورژوائی همچنان مدعی اند که مارکس در جامعه شناسی خود به " فرد " و " فرد گرائی " توجه لازم ندارد و " جمع گرائی " مارکسیستی " فرد " را زیر پا میکند. برخی از این دانشمندان اراده گرا تا جائی به پیش میروند که اصل " اختیار " را مطلق میسازند و " من " را بمثابه تجلی این اختیار مستقل از هر گونه شرایط و قانونمندی عینی و بیرونی می‌دانند. البته این پندار با آموزه های مارکس همسانی ندارد و او با واقعیت بینی ژرف چنین میگوید: " انسان ها خود تاریخ خویش را میسازند، اما نه به شکل اختیاری، نه در تحت شرایط خود بر گزیده، بلکه در تحت شرایط بلاواسطه موجود و انتقال یافته از گذشته. " این بدان معناست که فرد بمثابه عنصر تشکیل دهنده جامعه در شرایط معین اجتماعی و فرهنگی پدید می آید و رفتارش در محیط زیستش و در تحت تاثیر عوامل زیستی وجودش شکل میگیرد. " جبر طبیعی " و " جبر تاریخی "

 چارچوب زندگی اش را تعین میکنند. برای آزادی فرد باید شرایط مادی و معنوی بهتر و بیشتر وجود داشته باشد واین امر تنها در چار چوب جامعه آزاد مسیر است. آنچنانی که گفته آمد رابطه فرد با جامعه چون رابطه جز با کل سیستم است و مشخصه بارز زندگی انسان در اجتماعی بودن آنست. فرد بدون جامعه نمیتواند زیست کند. در بیان همزیستی فرد و اجتماع آموزه مارکس اینست که رابطه هردو بایست به سود همدیگر باشد و مطلق ساختن "فرد گرائی " و " جمع گرائی ", به ویژه به زیان همدیگر کار خطاست. شخصیت فرد باید در جامعه آزاد و انسانی رُشد کند و شخص آزاده در امر شگوفانی این جامعه بکوشد.

 در اینجا که به پایان این نوشته نزدیک میشویم اگر به ادعا مخالفان مارکس مبنی بر عدم اگاهی او از رابطه دولت و جامعه اشاره ای صورت نگیرد حرف مهمی ناگفته خواهد ماند. در جامعه شناسی مارکس دولت سازمانی است برای اعمال قدرت بر مردم در جهت برآورده ساختن منافع طبقات حاکمه در درون وبیرون از ساحه حا کمیت آن. از این رو جدائی اشکار میان دولت و مردم در نظام های گوناگون و در دوره های مختلف تاریخی همواره دیده شده و بر پایه این بیگا نگی رابطه دولت با جامعه پیوسته در تغیر بوده است. با پیدایش سرمایه داری و بورژوازی این تغیر در وجود پذیرش اصول دموکراسی بورژوائی و سهم دادن مردم در امور دولتی به شکل متمایزی نسبت به دوره های پیش از سرمایه داری متبارز گردید. مارکس از این تغیر استقبال نمود و آنرا زمینه خوبی برای تشکل سازمانی و مبارزات مردم در برابر خود کامگی، خود سری، مطلقیت، ستم فئودالی و محرومیت از تعین سرنوشت خودی دانست. او نیک میدانست که بورژوازی از روی مصلحت بخاطر حفظ منافع خود به این سازش موافقه نموده است ورنه اگر تهد ید توده ها بیشتر گردد بدون درنگ شیوه های اِعمال قدرت خود را عوض خواهد کرد و رژیم های سیاسی خشنی را رویکار خواهد آورد. مارکس باور داشت که رعایت اصول دموکراسی و آزادی های مدنی زمینه ها و شرایط را برای مبارزه زحمتکشان مساعد تر خواهد ساخت و در این رابطه باید به تشخیص ماهیت دولت و ارزیابی عواملی تا ثیر گذارنده بر روابط دولت و جامعه توجه جدی نمود. رُشد نهضت های کارگری، جنبش های آزادیخواهی، تاریخ انقلابات اجتماعی و پیدایش دولت های اجتماعی در صده پیشن ترسائی همه مبین درستی این نتیجه گیری خردمندانه مارکس است. البته نباید فراموش کرد که در دید دورنمائی رابطه دولت و جامعه را تیوری " پایه و روبنا " مارکس روشن میسازد. بدیهی است که آموزش مارکس همواره خواهان تقویت جامعه در برابر دولت های غیر مردمی بوده و پدیده دولت را تاریخی و گذرا دانسته است.

 

 پا نویس ها

 1 ـ درباره انسان و جامعه انسانی، احسان طبری، سال 1391 خورشیدی، ص 17

 2 ـ همانجا، ص 118

 3 ـ همانجا، ص 19

 4 ـ " تیوری سیستم " دانشی است که در ان جنبه ها و اصول سیستم ها بمنظور تعریف و توضیح پدیده های مختلف و بغرنج بیان میگردند. کارل لودویک فُن برتالا نفی زیست شناس معروف کاشف آنست.

  " سیبرنتیک " دانشی است که اصول ارتباطات متقابل و کار مشترک اجزای یک سیستم و امکان اداره آن‌ها را طبق برنامه و ضوابط معین بررسی، و تیوری رسانش، نظم و فرمان دهی سیستم را طرح مینماید. در این دانش در گام نخست سیستم میکانیزم های منظم مورد توجه قرار میگیرد، زیرا نظم را پروسه هائی میتوانند تعریف کنند که متکی بر سیستم ریاضی تخنیکی باشند. این دانش را ریاضی دان امریکائی نوربرت وینر اساس گذاشت.

 

هر چند برتالانفی تفکر میخانیکی سیبرنتیک را برای تعریف زندگی مناسب نمیدانست و مخالف آمیزش تیوری سیستم با سیبرنتیک بود، باز هم این دو دانش پیوند گسست نا پذیر یافتند و اکنون به صورت متمم همدیگر عمل میکنند.

 5 ـ در باره انسان و..., ص 18 تا 21

 

حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

بخش هفتم

  در روز گار ما کسانی را که از اندیشه ها و آموزه های مارکس پیروی و هواداری میکنند نه تنها به صفت " مارکسیست ها " بلکه بنام " چپ " ها نیز می شناسند و از دیر گاهی میان واژه های " مارکسیزم " و " چپ " چنان در آمیختگی پدیدار گشته که بسیاری ها هر دو را یکی میدانند و همه کارنامه هائی خوب و بد جنبش چپ را به مارکس نسبت میدهند. برخی دیگر با نقد درون مارکسیستی (کار بُرد آموزه های مارکس در عمل) بر جهانبینی مارکس میتازند و با انگشت گذاری روی خطا ها، کژروی ها و ناکامی های چپ در راه بر اندازی سرمایه داری، ناممکن بودن دگرگونی های اجتماعی فراسوی نظم سرمایه داری را تبلیغ مینمایند. منظور از ذکر این سخن در آغاز این نبشته اینست که " چپ " اگر از یکسو با اتکا بر اندیشه های مارکس ندای آزادی، دموکراسی و داد اجتماعی را سر داده و رسالت دگرگون سازی و تعارض اجتماعی را برای خوشبختی و بهزیستی انسان بدوش گرفته، ولی از سوی دیگر در آزمون زمان در انطباق جهانبینی مارکس در شرایط معین اجتماعی گاهی راه درستی را سپری نموده و پیروزمند و گاهی هم راه مانده و شکست خورده بوده است. در درون این جنبش چپ که آزادی، عدالت، همبستگی، پیشرفت اجتماعی، حل مساله اجتماعی، دموکراسی، دولت دموکراتیک، انترناسیونالیزم و صلح از شعار های اساسی آن بشمار میآید و هراز گاهی عمل پراگماتیک داشته، تنوع دیدگاه ها و سیاست های گوناگونی دیده شده و میشود. از همین جا پرسشی پیش میاید که " چپ" تا چه اندازه ارثیه گرانبهای تیوریک و پراتیکی مارکس را بدرستی شناسائی وتطبیق نموده و در حال حاضر چه درس هائی از تجارب و فعالیت های گذشته خود میگیرد و بر پایه تحلیل درست و شناخت دقیق واقعیت جهان امروزی ما چه راهکرد و دور نمائی را می گزیند. با توجه به کُنش ها و واکُنش های چپ در سالهای پسین دیده میشود که رویکرد نوین کنونی به مارکسیزم، دید انتقادی و انگیزه جست و جو گرایانه تازه را با خود دارد. در برابر جنبش چپ که بدون شک همچو لیبرالیزم، و به ویژه نیولیبرالیزم با بحران تکان دهنده رو برو شد مسایل متعدد تیوریک و وظایف حل نا شده سازمانی قرار دارند. پیش از همه چپ ناگزیر است به تغیر های سرمایه داری جهانی، به ویژه انچه که در دوران زندگی مارکس وجود نداشت بپردازد و در همسانی با این دگرگونی ها راهکرد های نوی را پیریزی کند. در زمان ما ساختار های طبقاتی جامعه در مقایسه با ترکیب اجتماعی صده پیشین تغیر نموده و روند پرولتاریزه شدن طیف های وسیع اجتماعی، به ویژه اقشار میانه در نتیجه انتقال مراکز تولید از مناطق قدیم صنعتی به کشور های پیرامونی به شدت تحقق پذیرفته است واین پروسه ادامه دارد. اما برغم این گرایش جهانشمول و در اثر پیچیدگی کلمه " کارگر ", کارگران جهان (کارگران صنعتی، خدمات، آموزش و پرورش، بهداشتی، کشاورزی، پژوهشی و ...) از سازمان یافتگی لازم، از یکپارچگی مطلوب، از همبستگی فراگیر، از عمل مشترک در سطح جهانی بر خوردار نیستند و نقش سازمان های کارگری و احزاب سیاسی چپ گرا در رهبری و بسیج این کتله عظیم بشری بسیار سُست است.

 جهانی سازی، امکانات دگرگونی های بزرگ در سراسر جهان و زمینه ها ی عینی را برای خیزش های درونی و فرا مرزی مردمان مساعد ساخته و به تدریج اندیشه " انقلاب جهانی " مارکس را وارد پهنه گفتمان سیاسی میگرداند. چپ از ارائه پاسخ به این نکات تا اکنون باز مانده است. موجز اینکه: به گفته برخی از نویسند گان بورژوائی واژه های امپریالیزم، استثمار، سوسیالیزم، پرولتاریا، عدالت اجتماعی، مبارزه طبقاتی، استعمار و... آهسته آهسته از محاوره و مکالمه سیاسی بیرون شده اند. لیبرال ها فروپاشی سیستم سوسیالیستی شوروی را ثبوتی برای این ادعا خود دا نستند که " اقتصاد پلان شده " هر گز به پیروزی نمی رسد و ساختن هر مدل اجتماعی غیر سرمایه داری غیر ممکن است. برخی از نقد گران " چپ " هم نقش حاکم حزب کمونیست اتحاد شوروی، اپارات بوروکراتیک دولت و امتیازات فعالین حزبی و مدیران دولتی را نشانه گرفته و متذکر میشوند که در سرزمین شورا ها مالکیت خصوصی به مالکیت جمعی مبدل گردید ولی فابریکه هر گز به کارگران تعلق نگرفت، و کارگران و زحمتکشان از حق تصمیمگیری در برنامه ریزی تولید و اداره خودی شان محروم بودند. آنها با سقوط حزب خویش اکنون به بد بخت ترین طبقه اجتماعی در روسیه مبدل گردیده اند. با فروپاشی نظام های موجود سوسیالیستی در شوروی و برخی از کشور های دیگر، احزاب " چپ " و جنبش های اجتماعی نه تنها دژ مستحکمی را از دست دادند بلکه با تشدید مناظره و اختلاف نظر در باره تجارب مثبت و منفی سوسیالیزم موجود و گزینش روش ها ی سازماندهی، شعار ها و رفتار های سیاسی نو در شرایط تغیر یافته ملی و بین المللی به چند دستگی و پراگندگی گرائیدند. برخی از احزاب آرمانگرای چپ تغیرهای سرمایه داری را در سال های پسین صده بیستم و آغاز صده بیست و یکم ترسائی نادیده گرفتند و بر پایه جزمیات معمول از تحلیل شرایط تاریخی دگرگون شده خود داری کردند. برخی دیگر چنان شیفته این تغیرات گردیدند که بدون چون و چرا به منطق " اجماع جدید " پیوستند و دستان خود را در برابر نظم نیو لیبرالی بالا کردند. احزاب کمونیستی در کشور های سوسیالیستی وقت (بدون کوبا و ویتنام) به احزاب مخالف (اپوزیسیون) مبدل شدند و تعدادی از آنها به سازه تیوریک مارکسیزم ـ لینینیزم وفادار باقی ماندند. حزب سوسیالیست کارگران مجارستان به سوسیال دموکراسی روی آورد و عضویت " انترناسیونال سوسیالیستی " را حاصل نمود. در کشور المان دموکراتیک، حزب سوسیالیست متحده المان نام خود را به حزب سوسیالیزم دموکراتیک تغیر داد و پس از وحدت با نیرو های چپ المان غرب نا م " چپ ها " را برگزید. در سویدن نیز حزب نیرومند کمونیست نام " چپ " و طرح سوسیا لیزم دموکراتیک را پذیرا شد. برخی از احزاب کمونیستی در سایر کشور ها چون دنمارک، بریتانیا و ... با بحران شدید مواجه و سر انجام بنا بر تصمیم خودی منحل گردیدند. شایان تذکر است که پیش از فروپاشی سیستم سوسیالیستی، در این احزاب در حدود بیست ملیون انسان زحمتکش عضویت داشتند و بطور میا نگین بیش از یک سوم کار روزانه خویش را به همبستگی بین المللی اختصاص داده بودند. پس از فروپاشی، در حدود نود در صد از این کمیت قابل توجه از احزاب خویش رویگردان شدند. حزب کمونیست ایتالیا که همچو احزاب کمونیست فرانسه و هسپانیا روزی نیرومند و مروج " کمونیزم اروپائی " بود به تدریج راه زوال را پیمود و سر انجام در اتحاد با کاتولیک ها " حزب دموکراتیک " را بوجود آورد. احزاب " پیشآ هنگ " در برخی از کشور های رو به توسعه یا به انحلال کشانیده شدند و یا چنان دچار آشفتگی فکری و سازمانی گردیدند که بقایای شان روی به " ملت گرائی " و " مذهب گرائی " نهادند و راه بر گزیده " داد خواهی " و " تحولات اجتماعی " را ترک گفتند. احزاب سوسیالیست و سوسیال دموکرات نیز پس از انحلال اتحاد شوروی در برابر ظفرمندی های نیولیبرالیزم پیوسته عقب نشینی کردند و با وجود پیروی همه جانبه از طرح های سیاسی و اقتصادی آن روز تا روز ضعیف تر شدند و نتوانستند در انتخابات پارلمانی و یا کمونی نتائیج خوب بدست آورند. بروز این همه بحران ها و پدیده های ناپایداری و سر خوردگی های احزاب، جنبش ها و جریانات " چپ " این پرسش را ببار می آورد که این انکشافات تا چه اندازه با آموزش مارکس رابطه میگیرند و آیا " بحران چپ ", " بحران مارکس " است؟ پاسخ روشن است: آموزه های مارکس تقصیری درشکست های " چپ " ندارند چونکه هر گز " دکتورین ", " طرح ثابت " و " غیر دیالکتیک " نبوده و همواره چون بینشی، شیوه ای، توضیحی ای روی به شناخت مقرارات و قوانین توسعه اجتماعی داشته اند. هر آنکه این قوانین را نشناسد و یا نادیده گیرد ناگزیر راه خطا می پیماید. هر تشکل سیاسی که راهبرد اقتصادی، اجتماعی و سیاسی خود را بر پایه تحلیل دقیق ساختار های قدرت و سلطه که مناسبات غیر عادلانه اجتماعی را باز تولید می کنند استوار نسازد نمیتواند مبارزات خودی و اجتماعی را سمت و سو دهد و شیوه رفتار سیاسی در حال تغیر را درک کند. مارکس با تیوری های درست خود تهداب مستحکم ایدیالوژیک را برای سازه و مبارزه چپ گذاشته و حتا رهنمود های عامی را برای براندازی نظام غیر عادلانه سرمایه داری ارائه داشته است. چپ اگر میخواهد در شرایط سلطه سرمایه توفیقی داشته باشد و دگر گونی های اجتماعی را رهبری کند باید به اصل خود رجوع کند و نه اینکه در سایه ایدیالوژی های بورژوائی چون نیولیبرالیزم افراطی، کانزرواتیزم عقب گرا، پُست مدرنیزم، اراده گرائی تجریدی و دور از واقعیت و ... پناه جوید و چشم به " رحمت فاتح " داشته باشد. خوشبختانه طیفی از نیرو های اگاه چپ امروزی ایمان خود را به انقلابی بودن مارکسیزم از دست نداده و با ارزیابی کاربست ان در پراتیک سیاسی و اجتماعی بیش از یک صده، و به ویژه نقد گرایش به دگماتیزم، و با رویکردی جدیدی به توسعه اجتماعی در صدد یافتن پاسخ هائی برای پرسش هائی ناشی از نیاز ها و خواسته های زمان و بیرون شده از متن بحران چپ گردیده اند. آنها " پرومته وار " رسالت انتقال مارکسیزم را به نسل های بعدی به عهده گرفته اند و گفتمان سازنده ایرا در باره مفاهیم و مسایلی چون دموکراسی سیاسی و اقتصادی، نسخه های انقلابی و ریفورمیستی تحولات اجتماعی، سیاست های هویت گرایانه، شکل گیری جنبش های نوین، پیوند مارکسیزم با دانش های نو و چگونگی توضیح دانش بدست آمده از تجربه پیشین و کاربست نوین آن آغاز کرده اند. برخی از احزاب و جنبش های چپ شجاعانه پای بمیدان جدال ایدیالوژیکی و مبارزه سیاسی گذاشته اند. دامنه های این گفتمان " چپ" به برکت دستآورد های تکنالوژی رسانشی، به ویژه دموکراسی دیجیتال، در سطح جهان روز تا روز گسترده تر میگردد. متفکران مارکسیستی سعی میورزند تا اندیشه های مارکس را در این گفتمان با اوضاع و احوال روز انطباق بخشیده و با تفسیرجدید و موسساتی ساختن آنها نیاز انسانی را در رابطه با ابتکار اجتماعی برآورده سازند. در پژوهش های آنها تغیر تناسب میان اقتصاد و دولت جایگاه ویژه دارد و پی بردن به ماهیت متضاد تکامل اجتماعی در همه سطوح کار پیگیر آنان را تشکیل میدهد. البته به مسایل تیوریک چون دموکراسی و پیوند آن با سوسیالیزم، مبارزه اقتصادی در شرایط امروزی، گونه های مبارزه سیاسی، سیاست و پوپولیزم، جهانی سازی و جنبش های اجتماعی که در دستور کار همه نیرو های چپ قرار دارند توجه بیشتر صورت میگیرد. باز نمودن این مسایل در این جستار امر دشوار است، ولی تذکر چند در باره گرانیگاه های برخی از آنها برای خوانندگان تحول پسند و داد خواه بی هوده نخواهد بود. این سلسله را با مطلبی در باره " سوسیالیزم دموکراتیک " ادامه خواهیم داد.

 ـ دموکراسی و پیوند آن با سوسیالیزم (سوسیالیزم دموکراتیک)

 ـ مبارزه اقتصادی در شرایط امروزی (دموکراسی اقتصادی)

 ـ ریفورم یا انقلاب (نسخه انقلابی و یا نسخه ریفورمیستی)

 ـ سیاست و پوپولیزم (کار در میان توده ها)

 ـ جهانی سازی و جنبش ها اجتماعی (همبستگی بین الملی)

 

حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

بخش هفتم، قسمت اول

 

واژه دموکراسی کهن تر از اندیشه چپ است، ولی میل ترکیبی آن با سوسیالیزم بنا بر همخوانی ایده های اساسی هر دو، نسبت به همه مُدل های اجتماعی دیگر بیشتر میباشد. از ترکیب این دو کلمه اصطلاح " سوسیالیزم دموکراتیک" بمیان آمده که از یکسو سخت پسندیده، اما از سوی دیگر خیلی ها شِگرف و بحث بر انگیز است. این ترمینولوژی از آنروزی که اندیشه های مارکس تدوین شده اند بکار گرفته میشود ولی تا هنوز دارای تعریف واحد وپذیرفته شده از سوی همگان نیست. همه آنرا به گمان خویش بیان میدارند. در پایان سده نزدهم ترسائی " اپورتونیست " ها، " ریویزیونیست " ها و " مارکسیست " ها در درون انترناسیونال دوم و جنبش سوسیال دموکراسی به گونه های مختلف در باره آن ابراز نظر کردند. اختلاف دید آنها باعث انشعاب در نهضت کارگری گردید و راه کمونیست ها را از سوسیال دموکرات های منحرف جدا ساخت. سوسیال دموکراسی از این واژه مطابق خواست خود بهره گرفت. گاهی آنرا بمثابه " جنگ ابزاری " در مقابل سیستم سوسیالیستی شوروی و احزاب کمونیستی بکار گرفت، گاهی آنرا وسیله ای برای جلب توجه بورژوازی و توجیه سلطه آن دانست، گاهی آنرا واژه ناب مارکسیستی خواند و گاهی آنرا متعلق به هومانیزم کلاسیک، نهضت روشنگری و آئین مسحیت دانست. سوسیالیزم دموکراتیک گاهی چون گوشت در استخوان سوسیال دموکراسی چسپیده بود و " ملکیت " بی چون و چرای آن بشمار می آمد ولی روز گاری چون " جنس کس مَخَر " بدور افگنده شد. با این پیشینه اینک این واژه دوباره وارد میدان سیاست گردیده و بیشترینه نیرو های فعال چپ از آن در روزگار ما پیروی میکنند و آنرا طرح درست میدانند. میگویند که این واژه برای گفتمان سیاسی خیلی مناسب و سزاوار بکار گیری دوباره در عمل است. بسیاری ها آنرا " راه سوم " میخوانند وباور دارند که تجارب " سده کوتاه " (از انقلاب اکتوبر تا فرو پاشی شوروی) و آزمون سد ساله سوسیال دموکراسی این راه را به سر منزل مقصود یعنی بر اندازی نظام سرمایه داری خواهد کشانید. در نگاه نخست، دید تیوریک در بینش " سوسیالیزم دموکراتیک " خیلی روشن است و لی سپس تأویل و تفسیر مفاهیم اساسی آن چالش هائی را ببا ر می آورند. واژه های " دموکراسی " و " سوسیالیزم " که از متداول ترین کلمات فرهنگ سیاسی چپ اند در مارکسیزم کمتر توضیح شده اند. مارکس فر صت نیافته بود تا تیوری جامعی ایرا در باره دموکراسی بنویسد. فریدریش انگلس هم از ابراز نظریات از پیش آماده شده درباره سازمان جامعه آینده (سوسیالیستی) خودداری میکرد و میگفت: " در این مورد در نزد ما (مارکس و انگلس ـ نگارنده) هیچ چیزی را نخواهید یافت." (1) از همین رو این کلاسیک ها واژه های سوسیالیزم وکمونیزم را به ندرت از همدیگر تفکیک و وجوه تمایز آنها را بیان مینمودند. البته برغم نبود تیوری های مشخص، پیوند دموکراسی با سوسیالیزم برای مارکس چنان امر پذیرفته و عادی پنداشته میشد که یکی را لازمه دیگری میدانست. انگلس نخستین کسی بود که واژه " سوسیالیست های دموکرات " را در پیش نویس مانیفست کمونیستی در نوامبر سال 1847 ترسائی بکار گرفت. پس از او رهبران شناخته شده جنبش کارگری چون کارل کائوتسکی، ویلهلم لیبکنشت، اوگست بیبل، روزا لوکزامبورگ و دیگران نیز بر وحدت این دو واژه تاکید داشتند. لیبکنشت میگفت: " سوسیالیزم و دموکراسی عین چیز نیستند، ولی بیان مختلف اندیشه واحد و اساسی اند. آنها به همدیگر تعلق دارند، همدیگر را تکمیل میکنند و نمیتوانند با همدیگر در تضاد باشند ... دولت دموکراتیک یگانه شکل ممکن جامعه سازمان یافته سوسیالیستی است ... از آنجائیکه ما جدائی نا پذیری دموکراسی و سوسیالیزم را درک نموده ایم خود را سوسیال دموکرات می نامیم " (2) بیبل نیز می افزود: " سوسیالیزم بدون دموکراسی به سوسیالیزم سرباز خانه ئی و دموکراسی بدون سوسیالیزم به سرمایه داری مانچستر (سرمایه داری اولیه با گرایش تُند لیبرالیزم اقتصادی و سیاسی ـ نگارنده) مبدل خواهد شد. (3) البته این مارکسیست ها که در باره حاکمیت سیاسی طبقه کارگر می اندیشیدند واژه دموکراسی را به مفهوم " دیکتاتوری پرولتاریا " و یا شکل دموکراسی سوسیالیستی تلقی میکردند و هدف شان با تروئیج این نظم فروپاشی سیستم سرمایه داری و اعمار جامعه نوین بود. در آغاز سده بیستم ترسائی که مصادف با اوجگیری جنبش های کارگری و وقوع انقلاب بزرگ اکتوبر روسیه و انقلاب نوامبر المان بود اصلاح طلبان و تجدید نظر خواهان سوسیال دموکراسی المان راه سازش و همکاری با بورژوازی را در پیش گرفتند. حزب سوسیال دموکرات المان به رهبری فریدریش اِبرت سه روز پس از آغاز جنگ جهانی اول به جای اینکه همچون انقلابیون روسیه شعار صلح را سر دهد و خواهان قطع جنگ گردد، در پارلمان به تصویب قرضه گیری های دولت برای تمویل جنگ پرداخت و با دولت پادشاهی آنکشور " سیاست صلح داخلی " را برای مدت جنگ بر قرار ساخت. پیآمد این سازش فروپاشی " انترناسیونال سوسیالیستی " و انشعاب " سوسیال دموکراسی " بود. انقلاب پیروزمند نوامبرسال 1918 ترسائی که رژیم شاهی را به زباله دان تاریخ سپرده بود در نتیجه همین موضعگیری سوسیال دموکراسی به شکست مواجه گردید و قیام سوسیالیست های انقلابی (حزب سوسیال دموکرات مستقل المان) به خاک وخون کشانیده شد. در آنزمان اختلافات درون جنبش کارگری بیشتر روی تعین خط مشی سوسیال دموکراسی و رفتار سیاسی متمرکز بود. جناح بورژوائی حزب سوسیال دموکرات المان خواستار سازگاری با سیستم حاکم بود، در حالیکه جناح چپ متشکل از ریفورمیست ها، مارکسیست ها و سوسیالیست های انقلابی " اسپارتاکوس " با قاطعیت علیه آن ها قرار داشتند. در این تقابل بحث پیرامون دموکراسی پیوسته حاد تر میگردید. نبود سازه تیوریک در باره فهم دموکراسی در جامعه سوسیالیستی سبب شد تا از این پس میان واژه های " دیکتاتوری پرولتاریا " و " دموکراسی " جدائی ایجاد گردد و گرایش های گوناگون در تفسیر این واژه بنیادی سیاسی پدیدار شوند. دیکتاتوری پرولتاریا از دید گاه مارکس که هر دولتی را دیکتاتوری طبقه حاکم میدانست هر گز واژه غیر دموکراتیک نبود. او این دیکتاتوری را دولت دوران گذار میدانست که میتوانست اشکال گوناگو ن (کمونی، شورائی، دموکراسی توده ئی و غیره) داشته باشد. البته در این رابطه مارکس با نتیجه گیری از تجارب " کمون پاریس " همچنان تصریح نمود که طبقه کارگر نمی تواند ماشین دولتی آماده را به ساده گی تصاحب کند و از آن برای مقاصد خودی استفاده کند، زیرا " همه دگرگونی های بنیادی، این ماشین را به جای اینکه تخریب نماید تکمیل میکنند." (4) پس چه گونه دولتی و چه گونه ساز و کار سیاسی لازم است تا " دیکتاتوری پرولتاریا " بر آورده گردد؟ دراین پهنه هم مارکس نظریات جامع ومُدون را بجا نگذاشته است. پس از انقلاب اکتوبر روسیه، لینین ناگزیر بود تا به این پرسش پاسخ گوید. او بیان داشت که: طبقه کارگر باید ماشین دولتی نظامی ـ بوروکراتیک موجود را درهم شکند و نباید به صاحب شدن آن اکتفا نماید. از دید او پرولتاریا به تنهائی قادر به سرنگونی سیستم سرمایه داری و پیریزی جامعه سوسیالیستی نیست و به یک حزب انقلابی و پیشآهنگ ضرورت دارد و این حزب باید رهبری سیاسی دولت را به عهده داشته باشد. موضوع رهبری دولت توسط حزب انقلابی طبقه کارگر یکی از مسایل بحث بر انگیز تیوریک بود که مسیر مباحثات سیاسی ـ ایدیالوژیک و سمتگیری عملی نهضت های چپ را تعین نمود و این گفتمان را تا به امروز به درزا کشانید. در آغاز تعدادی از سوسیال دموکرات ها با طرح لینین مخالفت کردند و دیکتاتوری حزبی را مغایر دموکراسی دانستند. از شمار آنها روزا لوکزامبورک که از هواداران سر سخت انقلاب اکتوبر بود از پس میله های زندان نوشت: " وظیفه تاریخی پرولتاریاست که پس از تصرف قدرت به جای دموکراسی بورژوائی، دموکراسی سوسیالیستی را ایجاد نماید و نه اینکه دموکراسی را از بین برد ... دموکراسی سوسیالیستی همزمان با تخریب حاکمیت طبقات و اعمار سوسیالیزم شروع میشود، این دموکراسی از لحظه تصرف قدرت توسط حزب سوسیالیستی آغازمیگردد و چیز دیگری به غیر از دیکتاتوری پرولتاریا نیست ... این دیکتاتوری باید کار طبقه و نه کار یک اقلیت کوچک رهبری به نمایندگی از طبقه باشد. این بدان معناست که این دموکراسی باید در هر گام خود از سهمگیری فعال توده ها بیرون آید، در تحت تأثیر مستقیم آنها قرار داشته باشد، در تحت کنترول همگانی مردم باشد و از آموزش سیاسی رو به افزایش توده های مردم سر چشمه گیرد... (5) کارل کائوتسکی هم دامن دموکراسی بورژوازی را قایم گرفت و در مقاله ای بنام " دیکتاتوری پرولتاریا " بر بلشویک ها تاخت که با پاسخ بیدرنگ لینین " انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد " روبرو شد. دریغا که این گفتمان سازنده تیوریسن های مارکسیستی بنا بر سوقصد بر لینین، قتل دردناک روزا لوکزامبورک، کارل لیبکنشت و... و رویداد های خشونت باردیگر به خاموشی گرائید و اندیشه " سوسیالیزم دموکراتیک " مدتی پا در هوا شد. از آن پس از این واژه تنها در تبلیغات سیاسی بدون در نظرداشت " ایده اصلی " آن کار گرفته میشد. و.ا. لینین از سال 1922 ترسائی تا زمان مرگش در سال 1924 ترسائی از کار حزبی و دولتی بدور بود و نمی نوشت. اما از روی تقریراو به سکرترش که می نوشت و این یادداشت ها تا سالهای نود سده پیشن ترسائی از دید همگانی محفوظ بود معلوم میگردد که او خود از پندار و رفتار برخی از فعالین حزبی و انکشاف رویداد ها سخت نا راض بوده است. استالین در سال 1924 ترسائی تیوری های لینین را بمثابه ایدیالوژی دولت شوروی " لینینیزم " خواند و از این طریق حاکمیت تنهائی حزب کمونیست، دولتی ساختن گام بگام وسایل تولید و اجرای اقتصاد پلان شده را توجیه نمود. سوسیال دموکراسی اروپائی هم گامی به عقب گذاشت و از اندیشه های مارکس فاصله گرفت. اگر آنها در آغاز دموکراسی را وسیله ای برای تثبیت مرز با نظام سوسیالیستی شوروی و تخریب ایدیالوژیک آن میدانستند، پس از جنگ جهانی دوم واژه " آزادی " را نیز بر آن افزودند و با تاکید روی ارزش های بورژوائی تلاش نمودند تا واژه "سوسیالزم دموکراتیک " را با واژه " دموکراسی اجتماعی " تعویض نمایند و اگاهانه از کلمه " سوسیالیزم " خود داری کنند. واژه " سوسیالیزم دموکراتیک " از این پس از انحصار سوسیال دموکراسی بیرون آمد.

 روی آوری نو به سوسیالیزم دموکراتیک

 پس از فروپاشی اتحاد شوروی و سقوط رژیم های سوسیالیستی در کشور های اروپای شرقی و بازنگری تجربه ساختمان سوسیالیزم، بخش گسترده نیرو های چپ در پی توضیح جدید سوسیالیزم شدند و تصریح نمودند که سیاست سوسیالیستی میتواند و باید مبارزه بخاطر دموکراتیزه ساختن همه جانبه جامعه باشد. دموکراسی در اشکال و محتوای مُدرن آن نه تنها وسیله قاطع در شکل دهی سوسیالیزم، بل خود سوسیالیزم است. باید دموکراسی پارلما نی بر آورده گردد و بر مبنای امکانات " دموکراسی بنیادی " و " دموکراسی اقتصادی " با توجه به مسایل مبرم ایکولوژیک، جهانی سازی و مدرنیزه سازی گسترش یابد.

 مارکسیست های امروزی بدین باور اند که اگر فریدریش انگلس در زمانش بنا بر نبود تجربه در باره سازمان آینده سوسیالیستی سخن نمی گفت ولی ما امروز آزموده های فراوانی از تطبیق مارکسیزم را در شرایط اجتماعی متفاوت و به اشکال گوناگون (سوسیالیزم اتحاد شوروی و کشور های اروپای شرق، یوگوسلاویا، سویدن، کشور های عربی، چین، امریکای لاتین، ویتنام و ...) در اختیار داریم و بدون شک این همه تجارب خوب و بد برای تطبیق اندیشه های مارکس در ایجاد جامعه انسانی، دموکراتیک و عادلانه در سده حاضر خیلی سودمند و آموزنده اند. آنها تیوری های سوسیالیزم دموکراتیک را در سه راستا جمعبندی میکنند: هدف، جنبش، ارزش ها.

 ـ مرام اساسی سوسیالیزم دموکراتیک بر اندازی نظام سرمایه داری و ایجاد جامعه سوسیالیستی است که در آن رُشد آزادنه هر شخصی شرطی برای رُشد آزادانه همگان باشد. این گذار از راه دموکراتیک بدون انقلاب و اِعمال قهر و با تائید دولت قانون صورت میگیرد. (البته پیش شرط این مرام موجودیت نظام دموکراتیک و حکومت قانون در یک کشور است)

 ـ جنبش سوسیالیستی دموکراتیک هما نا مبارزه ایست در برابر بهره کشی انسان از انسان، بی عدالتی، ستم های گوناگون، نا برابری و تبعیض، سرکوبی سیاسی، غارت و نا بودی طبیعت. همچنان تلاشی است برای حفظ و شکوفانی فرهنگ انسانی، تحقق حقوق بشر، رُشد جامعه شهروندی، حل مسایل زندگی اجتماعی توسط خود شهروندان از راه دموکراتیک، تأمین مصونیت های اجتماعی، محدودیت مالکیت خصوصی به پیمانه ایکه از نگاه اجتماعی قابل تحمل باشد.

 ـ ارزش های بنیادی سوسیالیزم دموکراتیک را دموکراسی، آزادی، داد اجتماعی، برابری حقوقی و رهائی از قید وابستگی، همبستگی، حفاظت محیط زیست و صلح میدانند.

  سوسیالیزم دموکراتیک با این بینش و برنامه پای بمیدان تخلیه شده مبارزه چپ نهاده است تا زمینه های مشارکت دموکراتیک مردم و پیدایش اگاهی زحمتکشان را برای دگرگونی های اجتماعی فراهم سازد. هواداران اندیشه " سوسیالیزم دموکراتیک " راه درازی در پیش دارند و در هر خم و پیچ این راه باید به پرسش های فراوانی پاسخ گویند. به هر پیمانه ایکه این راه سپری گردد بیگمان جوابگوئی ساده تر خواهد گردید. جستار آینده را به دموکراسی اقتصادی که بخشی از دیدگاه سوسیالیزم دموکراتیک است اختصاص داده ایم.

  پانویس ها

 1 ـ مصاحبه فریدریش انگلس با روزنامه له فیگارو، مورخ 8 ماه می سال 1893 ترسائی

 2 ـ بیانیه ویلهلم لیبکنشت در گردهمائی باز اتحادیه کارگران برلین، مورخ 13 ماه می 1869 ترسائی

 3 ـ اوگوست بیبل سخنران آتشین در پارلمان و رئیس حزب سوسیال دموکراسی المان بود که برغم فشار جناح راست آن حزب به مواضع مارکسیستی خود پابند باقی ماند. سخن او در باره سوسیالیزم پیش از وقوع انقلاب بزرگ اکتوبر روسیه گفته شده بود.

 4 ــ کارل مارکس، هجدهم برومر لوئی بوناپارت، ماه می سال 1852 ترسائی

 5 ـ روزا لوکزامبورگ، در باره انقلاب روسیه، سال 1918 ترسائی، همچنان دیده شود:

  کارل کائوتسکی، دیکتاتوری پرولتاریا، سال 1918 ترسائی

حقیقت، عمر محسن زاده: بمناسبت دو صدومین سالروز تولد کارل مارکس

مارکسیزم در حال و آینده ـ دموکراسی اقتصادی

 

بخش هفتم، قسمت دوم (1)

 

دیپلوم انجینر عمر محسن زاده: دموکراسی اقتصادی را هیست بسوی عدالت اجتماعی

 

در جهان ما همه از دموکراسی میگوید و غرب در میان شیفته گان این واژه جایگاه ویژه دارد. بورژوازی دموکراسی و اقتصاد بازار سرمایه داری را در هم می آمیزد و آنرا بمثابه چکاد همه نظام ها و فرهنگ های سیاسی لازم و ملزوم همد یگر میداند. به باور او این سرمایه داری است که دموکراسی را تکمیل میکند و بدون آن دموکراسی ارزش های درونمایه ئی خود را از دست خواهد داد. جهان غرب از نظم دموکراتیک سیاسی بورژوائی جانبداری قاطع مینماید، بدیگران درس دموکراسی میدهد و اگر لازم ببیند برای صدور این دموکراسی به کشور های دیگر لشکر میکشد، خون میریزد و برای تروئیج آن از صرف ملیارد ها دالر دریغ نمیورزد. در بینش سیاسی بورژوازی دموکراسی بیشتر یک اصل سیاسی و یک نظم سیاسی است و این واقعیت تلخ که اقتصاد سرمایه داری هر گز با دموکراسی همخوانی ندارد و زندگی اقتصادی ـ اجتماعی جوامع سرمایه داری هیچگاهی بر اصول دموکراسی واقعی استوار نیست از نظر انداخته میشود. بی نیاز از اثبات است که قدرت اقتصادی به معنای قدرت سیاسی میباشد و در همه دگرگونی ها و تحولات اجتماعی مساله " مالکیت بر وسایل تولید " امر تعین کننده بوده و خواهد بود. تضاد کار با سرمایه هم با این مساله مربوط میشود. آنانیکه مالک اند و سرمایه را در اختیار دارند پیوسته در پی افزایش سود بیکران سرمایه اند وثروت های شان که از فقر مردم، بهره کشی، تسلیحات، جنگ ها و غارت های دیگر سر چشمه میگیرد بر قدرت سیاسی و اقتصادی شان می افزاید. در برابر این قدرت منافع کسانی قرار دارد که این سرمایه و ثروت را آفریده اند و آنها کتله وسیع مردم را تشکیل میدهند. بورژوازی برای پرده پوشی این تضادِ منافع همواره به دموکراسی خود توسل می جوید و منافع خود را بمثابه منافع همگانی مردم معرفی میدارد. از همین روست که جنبش های کارگری پیشین وامروزی و جنبش های گسترده اجتماعی کنونی این تعریف را نمی پذیرند وبر مبنای فاکت های انکار نا پذیر خواهان دگرگونی های اجتماعی به سود آزادی، دموکراسی واقعی و عدالت اجتماعی اند. کارل مارکس که شیرازه نظام سرمایه داری را میشناخت در رد ادعای بورژوازی خاطر نشان ساخت که برای " دموکراسی واقعی " تنها برابری سیاسی شهروندان کافی نیست و دموکراسی های فریبنده بورژوازی هر گز نمی توانند کامل و فرا گیر باشند زیرا بورژوازی بنا بر موقعیت خود بمثابه " صاحب قدرت اقتصادی " همواره از " دولت دموکراتیک " در جهت تامین منافع، امتیازات و حفظ قدرت خود استفاده میکند. دموکراسی، آزادی و عدالت اجتماعی زمانی میتوانند تحقق یابند که مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و حاکمیت طبقاتی بر انداخته شوند و با استقرار مالکیت اجتماعی و تعمیل اراده مردم در شکلدهی زندگی اقتصادی جامعه در اقتصاد نیز " نظام دموکراتیک " پا بر جا شود. اگر قانون اساسی دموکراتیک برای همه شهروندان حق مشارکت در تصمیمگیری های سیاسی را مد نظر میگیرد پس باید همین قانون حق ملکیت مردم بر وسایل اساسی تولید، ثروت های اجتماعی و حق مشارکت شهروندان را در تعین استراتیژی ها و بر نامه های توسعه اقتصادی ـ اجتماعی و همه پروسه های تصمیمگیری اقتصادی تضمین نماید. حقایق تلخ امروزی نشان میدهد که در زندگی اقتصادی جوامع بورژوائی قوانین چنین حقی را تضمین نمی کنند و بورژوازی در رعا یت ارزش ها و موازین دموکراتیک به سود و رفاه مردم سخت بی اعتنا و تنگ نظر است. صاحبان قدرت اقتصادی دیگر از کنترول دموکراتیک خارج شده اند و از تصامیم و اجراات خود در برابر مردم پاسخگو نمی باشند. آنها موسسات دموکراتیک و عملکرد نظارتی آنها را بر فعالیت های اقتصادی تخریب نموده و دولت های دموکراتیک را با بحران های شدیدی روبرو ساخته اند. اکنون در بسیاری از کشور های روی زمین دولت های ملی بمثابه آژانس های جمع آوری پول در خدمت اولیگارشی جهانی سرمایه قرار دارند و برای تحقق خواسته های آن ماهیت خویش را تغیر میدهند و بدولت " رقابت " بدون مسولیت های اجتماعی و صرف برای تامین سود سرمایه مبدل میگردند. در گذشته های فیودالی شاهان اشخاص " غیر مسوول " و " واجب الاحترام " بودند مگر امروز گورنر های بانک های بزرگ این مقام استثنائی را بدست آورده و از هر گونه پیگرد قانونی محفوظ اند. هیچ کسی به غیر از خود شان نمیتواند آنها را کنترول نماید. ابزار مالی که همه در خدمت توزیع ثروت های عامه برای نگهداشت گردش قرضه های بین المللی و تامین امتیازات الیگارشی مالی اند از انظار عامه و شهروندان پنهان می باشند و بازیگرانی که مردم هیچگاهی آنها را انتخاب نکرده و نمی شناسد به طور غیر مشروع برای برآورده ساختن منافع خود از راه قرارداد های بین المللی شرایط و مقراراتی را برای دولت ها وضع میکنند که مردم و دموکراسی های آنها هر گز قادر به فسخ آنها نیست. " صندوق بین المللی ارز " از روز تولد نا میمون خود تا اکنون از سیاست وام دهی و نا پدید سازی پول پیروی میکند و توده های مردم را با شلاق " سیاست های ریاضتی " تازیانه میزند و هر تصمیم دموکراتیک آنها را به ویژه در رهائی از زنجیر قرضه های اسارتباربانک های بزرگ خنثی میسازد. بانک های بزرگ سود های بزرگ خود را به صاحبان خود واگذار میشوند ولی زیان های ناشی از سفته بازی ها و سوداگری های نا مشروع و غیر مسولانه خود را بدوش دولت میگذارند تا از حساب مردم (مالیه پردازان) پرداخت شود. در اینجا سوال چرا؟ و بر اساس کدام رأی مردم؟ مطرح نمیگردد و تنها این سرمایه داران اند که بر پایه اقتدار خود عمل مینمایند. " بانک پرداخت های بین المللی " که آنرا بانک مرکزی همه بانک های مرکزی جهان میدانند ارگان پُر قدرت مرکزی است که از یکسو فرمایشات آزمندانه و ضد مردمی " صندوق بین المللی ارز " را بر آورده میسازد و از سوی دیگر فعالیت های حکومت های کشور های جداگانه را در جهت تامین منافع اولیگارشی مالی سمت و سو میدهد. حکومت ها در برابر این مراکز غول پیکر مالی چانسی به غیر از فرود آوردن سر ندارند و ناگزیرند شرایط سیاسی ـ اجتماعی را برای تطبیق سیاست های دور نمائی آنها آماده سازند. لغو پول نقد و یا وضع مالیه شدید برآن مفکوره ایست که صندوق بین المللی ارز از مدت ها بدینسو در سر می پروراند و هدف آن بند نمودن " راه فرار مردم " از پیآمد های سیاست های نیو لیبرالیستی است که جهان ما را به این بد بختی های بزرگ کشانیده، تفاوت های اجتما عی را با قطب بندی های هر چه شدید تر ببار آورده و چشم حرص را به دارائی های اند ک مردم برای پرداخت بد هی های دولت دوخته است. حکومت ها کار خویش را در تعمیل این خواسته صندوق بین المللی ارز آغاز نموده اند و برای پذیرش سیاست های ارزی " بانک پرداخت های بین المللی " و " صندوق بین المللی ارز " کارزار وسیع تبلیغاتی را براه انداخته اند. نخبه گان مالی با این اقدامات خویش نه تنها اداره سیاسی را بدست میگیرند و از سیاست مطابق منافع خود استفاده میکنند بل گزینه های دیگری چون تثبیت حقوق استثنائی چند ارز با اهمیت جهان سرمایه داری (سبد ارز ها) و اعلام عندالموقع آن بمثابه پول جهانی و اِ شاعه ان از طریق بانک های مرکزی در بازار های جهانی و همچنان ریفورم های نامنهاد ارزی را در آستین دارند و هر آنی که بخواهند از هر یکی از آنها کار گرفته میتوانند. ابزار مالی گوناگونی چون میکانیزم ها، سیستم ها، قرار داد ها و صد ها مقرره همه در خدمت بر آورده ساختن امتیازات و منافع بانک ها و کنسرن های نیرو مند، تحکیم هژمونی همه جانبه سرمایه داران بزرگ و فراختر ساختن میدان های عملکرد خود خواهانه آنها قرار دارد. انباشت سرمایه و ثروت در دست اقلیت نا چیز جامعه و تسلط ان بر سیاست به خوبی نشان میدهد که در جوامع سرمایه داری منافع، خواسته ها و اراده مردم تا چه اندازه به گونه نا مشروع، غیر عادلانه و غیر دموکراتیک زیر پا میشود و شرایط زندگی اکثریت جامعه بخاطر حفظ استاندارد زندگی پُر تجمل یک اقلیت کوچک اقتدار گرا پیوسته بد و بد تر و بمرز فقرو پاهین تر از آن نزدیک تر میشود. نظم اقتصادی بین المللی زاینده فاجعه های بزرگ جهانی، ثروت و فقر ملل و ساختار های غارتگرانه بازار های جهانی بوده و هم اکنون برای اکثریت باشنده گان جهان رنج و بد بختی میآفریند. با این چند نمونه اندکی از عملکرد سرمایه داری امروزی اشکار میگردد که دموکراسی های موجود برای بر آورده شدن حقوق اساسی مردم و رفع پرابلم های اجتماعی شان به ویژه حل " مساله اجتماعی " بدرد بخور و بسنده نیست و برای رسیدن به دموکراسی واقعی باید تجدید گردد. مکمِله اساسی دموکراسی ریشه ئی و فراگیر، دموکراسی اقتصادی است که با اندیشه های اجتماعی سازی و اقتصاد اشتراکی مارکس آغاز و درجنبش کارگری بر پایه تز ها ی گوناگونی و با فرود و فراز هائی مطرح گردیده است. نیرو های چپ امروزی که به سوسیالیزم دموکراتیک باور مند اند در استقرار نظم دموکراتیک اقتصادی امکان و چانسی را برای سمت و سو بخشیدن مبارزات اجتماعی مردم و اماده ساختن شرایط برای تغیر و بر اندازی نظام سرمایه داری و تامین عدالت اجتماعی می بینند. از آنجائیکه مُدل های دموکراسی اقتصادی متنوع اند و با مسایل با اهمیت چون مساله مالکیت، مساله پلانگذاری، سوسیالیزم بازار، رشد اقتصادی ـ اجتماعی محلات، شهر ها و مناطق، همبستگی، همکاری و تعاون ساختار های اجتماعی و ابتکارات مستقیم مردم رابطه میگیرند ایجاب میکند تا اندکی روی گذشته و تکامل این اندیشه درنگ صورت گیرد و رویکرد نوین چپ به آن در روشنی بیشتر قرار داده شود. در جستار بعدی با فشرده گی در این زمینه اشاره خواهد شد.