پیرمرد پس از کنترول و تلاش و سرگردانی یک هفته یی در فرجام توانست تا نزد رییس جمهور برسد. می خواست کلوش های پینه یی اش را در دهن دروازه از پایش بکشد، مگر سبیل مانده ها لج کرده بودند و از پایش نمی برامدند، مجبور شد تا آنها را با خود کشان کشان تا میز رییس جمهور بکشد، سخت زیر تاثیر رفته بود، نخستین بار بود که رییس جمهور یک مملکت را از نزدیک می دید و آنهم در حالی که یک پایه پادشاهی آدم دم راه او برخاسته بود و دستانش را برای دست دادن با او پیش نموده بود، برایش غیر قابل باور می نمود،

 رییس جمهور همینکه متوجه شد، که پیر مرد نمی تواند کلوش هایش را از پایش بکشد و نزدیک است که بیافتد، از پشت میزش دوید و او را که در حال افتیدن به زمین بود، در بغل گرفت و مانع آن شد تا او به زمین بیافتد، چنان او را در بغل خود می فشرد، که پیر مرد احساس کرد، که فرزندش جمال که از دوسال پیش استخبارات کام او را ربوده و نیست و نابود کرده بود او را در بغل گرفته است، بوی عطر و دریشی سیاه، چهره زیبا، قد میانه، و واژه های پدرجان خوش آمدی، رییس جمهور پیر مرد را محوه و نابود ساخته بود.

 در همین هنگام بوی بدن خود پیر مرد که از هفته ها خود را نشسته بود، یک رقم او را شرمنده و نارام ساخت. با آنهم گنجشگ پناه بوته، خود را دلداری داد و امید بر آن داشت که تیر آرزویش به نشانه بنشیند.

 پس از آن که رییس جمهور اورا از بغلش رها کرد، پیرمرد سرش را برای بوسیدن دستان رییس جمهور خم کرد، مگر رییس جمهور مانع او شده و نگذاشت تا دستانش را پیر مرد ببوسد

 رییس جمهور پیر مرد را برای نشستن دعوت کرد و خودش رفت و بالای چوکی پشت میز کارش نشست و گفت

 پدر جان! خوش آمدی، امیدوار هستم، که محافظان اذیت تان نکرده باشند، من هر قدر به محافظان می گویم، که کسی را اذیت نکنند، مگر آنها کار خود شان را می کنند و گپ مرا نمی شنوند، به هر حال! چطور هستین، زنده گی و روزگار تان چطور می گذرد؟

 پیرمرد، که تا ایدون صمُ و بکمُ شده بود و زبانش در دهن بلا زده اش بندنک مانده بود، نمی دانست تا چی بگوید.

 رییس جمهور با دیدن وضع پیرمرد، زنگ سرمیزی را فشار داد و خانه سامان را به داخل خواست و هدایت داد، که برای پیر مرد یک گیلاس چای با کلچه بیاورد، خانه سامان نیز پذیرفت و در کمتر از یک دقیقه یک پیاله چای با نعلبکی و یک بشقاب کلچه آورد و پیش روی پیر مرد گذاشت. پیر مرد با دیدن آنها و خوردن یک دانه کلچه و نوشیدن یک دو شُپ چای دستگاه دهنش را باز یافت و زمینه گپ زدن برایش فراهم گردید. همینکه راه دهنش باز شد، گفت:

 صاحب کم نشین، خدا سایه تان را از سر ما کم نکند، از لطف شما زنده هستیم.

 رییس جمهور گفت: پدر جان آرام چایت را نوشجان کن، همینکه خود را استوار یافتی باز با هم اختلاط می کنیم.

 پیر مرد گفت: نی صاحب مه زباد وخت تانه نمی گیرم، یک دو مشکل داشتم، که اگر از خدا و از شما شوه، همین ها را از سر شانه ما کم می کردین.

 رییس جمهور برای اینکه پیر مرد خود را آرام احساس کند، از پشت میز برخاست و آمد در کوچ روبروی پیر مرد نشست و برایش گفت: خو پدر جان! گفتین که دو مشکل داشتین؟ بفرمایین بگوین، که مه چی خدمت کرده می توانم؟

 پیر مرد شملی لنگی چرک و پاره، پاره اش را به پشت سرش انداخت، آخرین بقایا کلچه را که در دهلیز دهنش اتن می انداخت قورت کرد و گفت: رییس صاحب!

 خدا ناترس های امین نا امین یگانه بچی مه، یگانه درخت ارزو هایمه، یگانه نان آور خانه ی مه که با هزار مشکل درس و سبق خواند، حربی پوهنتون را خلاص کرد، صاحب منصب شد و در قطعه تشریفات دهدادی تولی مشر شده بود، بردند و تا حال سر ودرک اش پیدا نیس، 

 با گفتن سر ودرک اش پیدا نیست، بغضی که از دوسال به اینسو در گلوی پیر مرد خانه کرده بود ترکید و اشک های غم از دو سوی چشمانش بی اراده سرازیر شدند و آب بینی اش، نیز که تا ایدون مانند قطعه منتظره تیار سی بود فرود آمد، پیر مرد، با شف لنگی ژولیده اش، نخست اشک هایش سپس آب بینی اش را پاک کرد

 رییس جمهور با شنیدن، یگانه نان آور خانه، یگانه فرزندم و درخت ارزوهایم، به یاد گفتاورد ارسطو افتاد که گفته بود رویداد های تراژیک، دو حس را در درون انسان ایجاد می کند، حس، ترس که خواننده خود را در جای قهرمان قرار می دهد و حس ترحم که خواننده خود را با قهرمان شریک می سازد؛ و این هردو حس در درون و اعماق قلب رییس جمهور زنده شدند. لحظه ای سکوت کرد، و تنها در همین باره می اندیشید، احساس کرد، که اگر خودش به سفارت نمی رفت، شاید او را نیز گرفتار و مانند پسر این پیر مرد، در پولیگون ها سر به نیست می کردند، انگاه پدر او نیز شاید در ادارات دولتی سرگردانی می کشید، اشک پیر مرد و غم مرگ پسرش و حس ترس و ترحمی که در درون رییس جمهور ایجاد شده بود، موجب شد، تا قطرات اشک از چشمان او نیز سرازیر شوند.

 رییس جمهور گفت: در میان هفتاد هزار زندانی که من فرمان رهایی آنها را پارسال صادر کردم، نبود؟

 پیر مرد گفت: نی صاحب! شما هفتاد هزار نفر را رها کردین، دل هفتاد هزار پدر، هفتاد هزار مادر، هفتاد هزار دختر، هفتاد هزار پسر و هفتاد هزار برادرو دوست و آشنا را شاد ساختین، مگر دل من و مادر جمال را شاد نساختین!

 سکوت در میان هردو سایه افگند، رییس جمهور نیز از جیبش دستمالش را کشید و قطرات اشکش را که موره، موره از دو کنار چشمانش سرازیر شده بودند، پاک کرد.

 برای نخستین بار خشمی شگفتی نسبت به این عملکرد رژیم آدمکش قبلی در وجودش رخنه کرد، آهی از سینه ای پر سوزش برخاست و گفت: بلی پدر جان این خدا ناترس ها نزدیک به دو هزار یار و رفیق همرزم ما را نیز به جوقه های مرگ فرستادند.

 حتی سر رفیق های خود نیز رحم نکردند بهترین های شان را یا زندانی ساختند یا فراری و یا کشتند.

 پیر مرد که تا ایندم هرگز نگریسته بود، برای نخستین بار برخورد مهر آمیز و فرا انسانی رییس جمهور قفل مهر شده اشک هایش باز شدند، هر قدر تلاش کرد تا مانع ریزش آنها شود، جایی را نگرفت، رییس جمهور بدون اینکه مانع اشک های او شود، خودش نیز در گریستن با او همنوا شد، لحظه ای سکوت مرگبار میان رییس جمهور و پیر مرد بر قرار شد، پس از درنگی رییس جمهور گفت

 خوب پدرجان! بادرد و دریغ باید عرض کنم، که زندان های سیاسی بکلی خالی شدند و دروازه های آنها باز گذاشته شده اند، هیچ زندانی سیاسی در سراسر کشور وجود ندارد، بجز ماموران عالی رتبه رژیم قبلی که هنوز تحت نظارت هستند و به زندان پلچرخی انتقال نشده اند، با آنهم، عریضه تان را بتین، مه یک امر فوق العاده می نویسم، تا لوی سارنوال و قاضی القضات هردو مشترک از نزدیک دوسیه گرفتاری و زندانی شدن پسر تان را بررسی کنند و جریان را به من گزارش بدهند.

 مشکل دوم تان چی بود؟

 پیرمرد گفت: رییس صاحب جمهور! پس از گرفتاری و سر به نیست شدن پسرم، که یگانه نان آور خانه بود هیچ عایدی دیگری نداریم، تقاضا می کنم، تا معاش ماهوار و یا تقاعد و یا هر وسیله دیگری که ممکن است حق پسرم را امر کنید تا برای رفع مشکل ما بدهند و اگر ممکن باشد، چون در این مدت یکسال از گرفتاری پسرم، هرچی که داشتیم فروختیم و خوردیم، حالی که سر زمستان است، دم نقد هیچ امکاناتی نداریم، از شما تقاضا می کنم، تا به خاطر زنده ماندن خودم، عیالداری، عروس و سه نواسه ام هدایت بدهید، که از هر ممکنی یک چند روپیه برای من کمک کنند.

 رییس جمهور عریضه پیر مرد را گرفت، تا آخیر خواند و در پایان آن نوشت

 ملاحظه شد

 ریاست عمومی اداری! معاش ماه دلو سال جاری مرا به محترم حاجی صاحب! نقد بپردازید و از پرداخت آن به من اطمینان بدهید.

 این را نوشت و گوشی تیلفون را برداشت و به میر محمد حسن رییس عمومی اداری ریاست جمهوری هدایت داد تا بصورت عاجل با معاش ماه دلو او بیاید.

 پیر مرد تری تری مانند کسی که ارواح اش قبض شده باشد، به سوی رییس جمهور می نگریست، همینکه رییس جمهور گوشی را گذاشت، رو به سوی پیر مرد نمود و گفت

 به رییس عمومی اداری گفتم، که با یکمقدار پول پیش من بیاید، اگر کم بود با بزرگواری خود ببخشاید، زیرا من رییس جمهور هستم و صلاحیت اجرای کمک نقدی به شورای وزیران به رفیق کشتمند داده شده است، و آنهم تنها قرضه های شورای وزیران را به کارمندان دولت اجرآ می نماید، با همه حال مه یک راه حل برای مشکلات شما پیدا کردیم، تا شما چای تان را شُپ کنید، رییس عمومی اداری می رسد

 پیر مرد ازاین گفته های رییس جمهور چیزی سر در نیاورد، در دلش خدا خدا می گفت، که عریضه او را به شورای وزیران و یا جای دیگر راجع نسازد، که باز سرگردانی نکشد.

 هنوز تفکر سرگردان پیر مرد جایی و پایی نشده بود، که میر محمد حسن خان رییس عمومی اداری، اجازه دخول خواست، رییس جمهور به دستیار خود هدایت داد که او را بگذارد، 

 رییس عمومی اداری گفت: رییس صاحب جمهور امر کنین

 رییس جمهور عریضه پیر مرد را به رییس عمومی اداری داد و گفت هین امروز معاش ماه دلو مرا به حاجی صاحب نقده بدهید، تا از شر سرمای زمستان در امان شود.

 رییس عمومی اداری دوسیه معاشات رییس جمهور را کشید و گفت: جناب رییس صاحب جمهور! معاش ماه جدی تان را برای حاجی صاحب شینواری دادین، معاش ماه دلو تان را به بیوه دگرمن عتیق الله خان دادین، معاش ماه حوت تان را به خانواده رفیق کارگر شهید دادین، معاش ماه حمل سال جدید تان را هنوز برای کسی ندادین، 

 ببخشاید جناب رییس صاحب جمهور! معاشات تان را به مردم کمک می کنین، خود تان چطور خات کردین؟

 رییس جمهور! سرش را سوی رییس عمومی اداری دور داد و گفت

 خی معاش ماه حمل سال جدید مرا به این کاکای محترم کمک کنید، مگر همین امروز و همین ساعت تا من شاهد آن باشم. من حکم را اصلاح کردم

 هان راستی! برای ما معاش ماهوار محبوبه جان خانمم کفایت می کند، در غیر آن من خرچ دسترخوان نیز دارم، من پول را چی می کنم؟ بگذارید تا با آن زنده گی چند نفر بگردد

 رییس اداری تحویلدار معاشات ریاست جمهوری را نیز با خود آورده بود و معاش سه ماه بعد رییس جمهور را به پیر مرد داد

 از این رویداد ۱۲ سال گذشت، رییس جمهور بیکار شد و در شهر حیرتان در یک خانه محقر زنده گی می کرد،

 همان پیر مرد که ایدون افزون از هشتاد سال عمر داشت، رییس جمهور پیشین را پیدا کرد، نزد او آمد و برایش یک دست دریشی شیک، یک جوره پیراهن و تنبان، بوت و دیگر ملازمه را آورد و به رییس جمهور خود را معرفی کرد و گفت

 جناب کارمل صاحب! شما مهربانترین، انسان ترین و پاک نفسترین رییس جمهور جهان و با وجدان ترین رهبر مردم افغانستان بودید، من از پول معاش کمکی ماه حمل شما یک دکان در شهر مزار شریف ساختم، با آن کار کردم، به فضل خدا حالی صاحب یک مغازه کلان و یک خانه شخصی هستم. از شما تقاضا می کنم، تا با من بیایید، تا که من زنده هستم و شما زنده هستید، با من زنده گی کنید

 رییس جمهور سابق، در حالی که پیر مرد را خوب به خاطر داشت، او را در بغل گرفت، باز هم بوسید، مگر اینبار با لباس ژولیده و پینه خوردگی و رفو شده گی، بدون عطر و نکتایی، در حالی که چپلک هایش در پایش کلانی می کرد

 از پیر مرد سپاسگزاری کرد، روی او را بوسید و گفت

 سپاسمندم! پدر جان! من این تحفه شما را نمی گیرم، اگر گرفتم، باز به عفت فریفتگی و غرور پاک خود چی پاسخ بدهم، از شما ممنونم، پیر مرد در حالی که فق می زد، با شف دستار پهلوی اش، اشک ها و آب بینی اش را پاک کرد و از خانه برآمد، 

 رییس جمهو قبلی ببرک کارمل تحفه های پیر مرد را به سرباز محافظ داد و گفت: پسرم این ها را بپوش از سوی آن پیر مرد به خودت تحفه است

 پایان.

 شهر هامبورگ 

 ۴ ماه دسمبر ۲۰۱۹