یکی از رفقا امروز در صفحه خود نوشته بود که ششم جدی روز تولد دوباره‌اش است. او در این روز در بیست و سه سالگی از زندان پلچرخی به‌مانند هزاران تن دیگر از برکت ششم جدی آزاد شد؛ و امروز در دهه ششم زندگی خود قرار دارد. برای من هم گذشته از سایر تبعات این روز در کنار نجات وطن و جنبش چپ افغانستان وسیله‌ای شد برای زنده ماندن و رزمیدن. این روز را با قلب خود گرامی می‌دارم. به خاطر بزرگداشت این روز خاطره‌ای را در این جا تقدیم می‌کنم.

 «قلعه شاده» یادگاری از قرن گذشته خورشیدی و متشکل از خانه‌های ساخته شده عمدتاً از خشت خام و پخسه گِلی بود. در گذشته‌ها اطراف قلعه شاده تا فرسنگ‌ها پوشیده از مزارع و باغ‌ها و بیابان‌ها و خالی از سکنه بود. در نیمه اول قرن، در اطراف آن به‌تدریج خانواده‌هایی که دست شان به دهن شان میرسید و یا نیمه متمول بودند جا گرفتند به حدی که امروز یکی از مزدحم ترین مناطق مسکونی کابل است. زمستان‌ها در این محله تا سال‌های چهل خورشیدی زمین‌های فراوان خالی و پر از برف بود، تابستان‌ها اما کشتزارها و بعضاً باغ‌های میوه نمای بهتری به آن می‌داد. تمام این منطقه به نام قلعه شاده یاد میشود در حالی که قلعه شاده واقعی همان قلعه بسته معمولی بود که به‌تدریج قدری بزرگ شده و کوچه‌های باریک و خانه‌های به هم پیوسته به آن وصل شدند. در قسمت شمال شرقی قلعه خندق خشک شده‌ای هم وجود دارد که تنها در زمستان و بهار از طریق برف و باران مقداری آب در آن می‌ریخت. از بخش جنوبی خندق جاده باریکی کشیده شده بود که به دیوارهای جلوئی قلعه پهلو می‌زد و محل تردد بخصوص در زمستان‌ها و بهاران بود در اواخر از خندق جز یادگار کوچکی باقی نمانده بود که بیشتر به یک حوضچه نه چندان پر پهنا می‌ماند تا یک خندق که به‌وسیله جوی کمی عمیق و همیشه خالی در تابستان و پائیز، به آب رو قسمت‌های نوساخت که در سطح بالاتری از قلعه شاده قرار داشتند مبدل شده بود. در آخر میدان نسبتاً بزرگی جای خندق را گرفته بود. در بخش شمالی خندق راه باریک دیگری کشیده شده بود که از کنار مسجد می‌گذشت. گذشتگان میگویند که زمانی گرگ‌ها هم گاهی برای نوشیدن آب به این خندق رو می‌آوردند. در گوشه شرقی خندق مسجد ساخته شده بود که در دو طرف آن دو تا زیارت با توغ‌های رنگارنگ در اولین نگاه به چشم می‌خورد. اهالی محدود قلعه شاده قدیمی و انبوهی از خانه‌هایی که در حول قلعه شاده قرار داشتند در این مسجد نماز می‌گذاشتند و سایر مراسم دینی را بجا می‌آوردند. درخت توت بزرگی هم در گوشه شمالی کنار مسجد نمای صمیمانه‌تری به آن بخشیده بود.

 ********

 درب اصلی قلعه شاده قدیم از پارچه‌های جداگانه چوب سختی ساخته شده بود که هنگام بستن آن بر علاوه تخته چوب قطور و درازی که هر دو پله دروازه را می‌بست، قفل سنگینی نیز بر آن می‌زدند. بعد از رد شدن از دروازه اولین درب درونی طرف چپ، مال دوکانی بود که در منزل بالائی صاحب آن سکونت داشت و از قسمت‌های دیگر خارج از قلعه مردم برای خرید می‌آمدند. به‌طرف راست اولین خانه مال خاله‌ام بود که منزل بالائی آن را در سال‌های آخر همان روزگار به شیوه عصری آباد کرده بودند؛ پنجره‌های سالون یا اتاق اصلی منزل، رو بروی خندقی که دیگر خندق واقعی نبود و به میدان نسبتاً بزرگی تبدیل شده بود، باز می‌شد. در طبقه همکف وسایل روزمره زندگی من‌جمله یک کندوی آرد گذاشته شده بود. خانه بعدی که متصل به این خانه بود مال مسن‌ترین مامایم بود که در طبقه همکف خودش به تنهائی و در طبقه بالائی که دارای دو اتاق بود، حبیب یگانه پسر مامای بزرگم با خانواده خود زندگی می‌کرد. حبیب یار روزگاران خوب دوران کودکی‌ام بود. تا زمانی که به فرانسه نرفته بودم یکی از خوش گذرانی همیشگی‌ام رفتن به آنجا و بودن با حبیب بود. بالاخره همین حبیب زندگی مرا نجات داد و حق بزرگی بر گردنم دارد.

 در مرکز حیاط همین خانه‌ها یک حلقه چاه آب وجود داشت که دارای آب گوارا و یگانه منبع آب آشامیدنی همه اعضای قلعه بود. درست در خط مستقیم به‌طرف جنوب این چاه یک دروازه کوچک و کهنه و رنگ و رو رفته منزل مسن‌ترین مامایم را از منزل برادر کوچک‌تر از خودش جدا می‌کرد. این منزل فقط یک اتاق داشت و بزرگی حویلی هم به‌اندازه اتاق بود که به‌ندرت روی آفتاب را می‌دید؛ زیرا منزل دو طبقه‌ای همسایه این منزل یک اطاقه را به سایه خانه مبدل ساخته بود. این مامایم هم به تنهائی در این خانه زندگی می‌کرد. باز هم یک دروازه قدیمی که این هم همیشه باز بود و شاید حتی یک‌بار هم بسته نشده باشد، منزل مامای دومی‌ام را از منزل جوان‌ترین مامایم جدا می‌کرد. این بار این حویلی با نقشه‌ای جدید و با خشت پخته در نیمه اول قرن حاضر خورشیدی ساخته شده بود؛ و من بیشتر از شش ماه را در این جا در سایه مواظبت‌های بزرگوارانه مامایم که فرزندانش هم عضو سازمان جوانان حزب بودند و خاله و دو مامای دیگرم فعالیت‌های مخفی حزبی را به‌پیش بردم. برخی از مهم‌ترین ماجراهایی که برایم پیش آمد در همین جا بود.

 *******

 در طبقه بالائی منزل مامایم، بعد از صرف شام نشسته بودیم و مانند همیشه اخبار روز را پیگیری می‌کردیم که سروصدای بی‌نظمی که گاه بلند و گاهی غیرقابل شنیدن می‌شد، از پائین به گوش میرسید؛ لطیف پسر چهارمی مامایم باعجله به منزل بالائی رسید و گفت «سردار بپر که آمده‌اند ترا بگیرند» (سردار یکی از نام‌های مستعاری بود که رفقا برمن گذاشته بودند- چنانچه تا هم اکنون پسران خاله‌ها و ماماهایم مرا به همین نام صدا می‌زنند) باعجله آماده شدیم؛ همراه با مهدی عرقریز پسر دومی مامایم که از فعالین سازمان جوانان بود راه بام بُتی (پله‌های سرپوشیده با یک درب کوچک که به بام راه می‌داشت) را در پیش گرفتیم. برای چنین روزهایی من چند تا آمادگی داشتم از جمله کفش‌های سبک و رزشی که همیشه دم دست بود و همان شب از قضا لطیف آن را به پا کرده بود و من به‌اجبار کفش‌های هادی بزرگ‌ترین پسر مامایم را که دارای پاشنه‌های بلند بود (مود آن روزگار چنین بود) به پا کردم. هنگامی که از بام بُتی بالا رفتیم از روی بام حیاط کوچک منزل را دیدیم که سه نفر وارد آن شدند؛ یک لباس شخصی با تفنگچه ای که دریک دست داشت و چراغ دستی بر دستی دیگر، در میان دو سرباز مسلح از دروازه محوطه دومی وارد محوطه خانه‌ای شد که بارها در آنجا با رفقا جلسه داشته‌ایم و هنگامی که روانه منزل بالائی شدند ما خواستیم با سرعت به‌سوی بام‌های خانه همسایه فرار کنیم. تازه پشت بام بِتی خانه همسایه دومی پنهان شده بودیم تا راه چاره را بسنجیم که سر و صداها از کنار بام خانه‌ای که مخفیگاه ما بود بگوش رسید. به مهدی گفتم نکند آنهاستند که ما را پیدا خواهند کرد باید راهی برای فرار پیدا کنیم. نگاهی از پشت بام بِتی به آن طرف انداختیم، با حیرت دیدیم که همسایه منزل بنام ابراهیم با چند تن از اعضای خانواده‌اش روی بام ظاهر شده بودند. آن‌ها به فکر اینکه دزد روی بام‌های آن‌ها قدم می‌زند، گروهی برای دفاع آمده بودند غافل از این که بوت‌های پاشنه بلند هادی هنگام دویدن من این سر و صدا را ایجاد کرده بود. بااحساس شریفانه عجیبی آن‌ها ما را وارد منزل خود ساخته و از جانب مقابل اتاق‌های ما را از طریق قسمت عقبی قلعه که اتفاقاً دیوارهای نه چندان بلندی داشت رهنمایی کردند تا با پریدن از آنجا فرار کنیم. ما با سادگی از دیوار پریدیم و در پشت قلعه در سمت مخالف نیروهایی که در بیرون قلعه جابجا کرده بودند به راه افتادیم. واقعاً سر یک دوراهی قرار گرفته بودیم: منزل رفیق قدیمی که کارمند وزارت زراعت بود و در چهار قلعه منزل داشت برویم یا منزل رفیق دیگر ما رجب علی (که بعدها افسر گارد شد و تا این اواخر با رتبه تورن جنرالی معاون قوای سرحدی افغانستان بود) که با خانواده خود در قلعه وزیر زندگی می‌کرد؟ بالاخره به دلیل اینکه راه چهار قلعه در بعضی قسمت‌ها روشن بود و ما با در پیش گرفتن اتفاقی راه قلعه وزیر شاید از یک ماجرای فاجعه آمیز نجات یافتیم زیرا در آن شب ما نمی‌دانستیم که همان رفیقی که در چهار قلعه زندگی می‌کرد و بارها جلسات گروه‌های مخفی را در منزل وی دایر می‌کردیم، از قضا همین امشب در بیرون قلعه شاده در داخل یک موتر جیپ با کارمندان شکنجه گر «کام» («کارگری استخباراتی مرکز- مرکز استخباراتی کارگری») که با سازمان مخوف گشتاپویی «اگسا»(د افغانستان دگتو ساتونکی ارگان- ارگان محافظ منافع افغانستان) نام بدل کرده بود، با سر و روی پندیده و تک و پاره شده نشسته بود و همه کسانی را که بعد از فراز ما از قلعه بیرون برده بودند، یکی بعد دیگری از برابر موتر که چراغ‌هایش را روشن کرده بودند رد می‌کردند و او شناسایی می‌کرد. در این حمله شکنجه گران «کام» با یک گروه هژده نفری سر بازان و شکنجه گران شرکت کرده بودند.

 روزهای بعد اطلاعات عجیبی بدست ما رسید. بعد از آنکه آن شب نتوانستند صید خود را به دست آورند سه نفر سرباز مسلح را در خانه اولی قلعه که خانه خاله‌ام بود برای سه روز مستقر ساختند. بعد از آنکه مطمئن شدند مرا در آنجا نخواهند یافت، آن‌ها را به مرکزشان برگشتاندند. طرفه اینکه از قضای روزگار یکی از سربازها که اتفاقاً هزاره بوده بااحساس همبستگی قومی در کاغذ مچاله شده‌ای نوشته بود که به من خبر بدهند که مرا با نشانی‌های دقیق می‌شناسند و دستور دارند به‌مجرد برخورد با من به سویم شلیک کنند. او این کاغذ را در منزل خاله‌ام پشت کند و انداخته بود.

 همان شب خونسردی و کاردانی حبیب اگر نبود شما این سطور را نمی‌خواندید. هنگامی که شکنجه گران و آدمکشان کام با شدت در زدند، حبیب در داخل حویلی سیگارمی کشید. وقتی پشت در رفت بپرسد کیست، از لای تخته چوب‌های در دید که گروهی از سربازان مسلح با موترهای جیپ در برابر دروازه قلعه صف بسته‌اند. با آن‌هم پرسید کیست؟ آن‌ها با تحکم گفتند در را باز کن. حبیب بلافاصله فریاد می‌زند: عمه! او عمه کلید را کجا گذاشته‌اید و پیهم فریاد میزند و همه را دشنام می‌دهد که کلید را کجا گذاشته‌اند تا طوری وانمود کند که او واقعاً کلید را در اختیار ندارد؛ و به‌آرامی به لطیف پسر مامای دیگرم می‌گوید سردار را بگو فرار کند و لطیف بما اطلاع می‌دهد. حبیب وقتی متوجه میشود که خبر به من رسیده است در را باز می‌کند و از این که تأخیر شد از آنان عذر می‌خواهد.

 ادامه دارد.

 

امروز مصادف است با پنجاه و پنجمین سالروز بنیان گذاری حزب دموکراتیک خلق افغانستان. چند نسل از خوش قلب‌ترین، آگاه‌ترین و فداکارترین فرزندان وطن ما سر به کف در راهی رفتند که در این روز بنیان آن گذاشته شد. این روز بزرگ را گرامی می‌داریم زیرا راهی که از این روز آغاز شد، سراپای زندگی مردم ما و تاریخ ما را رقم زد و زندگی در عرصه سیاسی و فرهنگی کشور ما را متحول ساخت.

 شرف و افتخار بر پنجاه و پنجمین سالروز بنیان‌گذاری حزب دموکراتیک خلق افغانستان!

 بخش دوم خاطره‌ای را که در اینجا می‌گذارم قطره‌ای است از دریای پر عمق و خروشانی که زندگی در زیر پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان نامندش.

 روزی که از دم تیغ جلاد در رفتم

 

(قسمت دوم)

 بادلی مالامال از سپاس نسبت به خانواده ابراهیم، از میان کوچه‌ها و بعداً مقداری هم کشتزارها به نزدیکی قلعه وزیر رسیدیم. چون این مسافرت کوتاه ما با ساعات قیود شب گردی مصادف شده بود، وقتی از مزارع و زمین خالی به نزدیکی خانه رجب رسیدیم، با مهدی به‌نوبت، یکی در سر کوچه منتظر می‌ماندیم تا دیگری در آخر کوچه برسد و دوباره بهم وصل می‌شدیم. به این ترتیب می‌خواستیم در صورت مواجه شدن با موترهای گزمه شبانه زودتر پنهان شویم تا بالاخره بااحتیاط تمام دم درب موعود رسیدیم. خود رجب در را باز کرد و باعجله داخل شدیم. پدر پیرش مانند همیشه بامحبت عجیبی از ما استقبال کرد. برادر این مرد شریف یعنی عموی رجب علی از رفقای بسیار قدیمی بود و غلام محمد نام داشت. رجب شاید 17 و یا 18 ساله بودکه به سازمان مخفی ما پیوست. پسرعموی دیگر رجب به نام غلام حسن نیز همزمان با او به سازمان مخفی ما پیوست و ما جلسات حزبی را مانند دیگر حوزه‌های حزبی که به شیوه مثلثی برگزار می‌شد در خانه رجب دایر می‌کردیم. غلام حسن به عموی خود غلام محمد شباهت‌های زیادی داشت که عمده‌ترین آن کم حرفی و بی‌باکی او بود. غلام حسن نیز بعد از ششم جدی به قوماندانی گارد، که همه افراد و افسران آن حزبی و یا از خانواده‌های حزبی بودند، معرفی شد. بعد از مدتی او به افسر خوبی مبدل شد و در جبهات مختلف در نبردهای خونینی علیه ضد انقلاب شرکت کرد و چندین بار مورد تقدیر قرار گرفت. دریغا که در اولین روزهای بعد از سقوط دولت جمهوری افغانستان در جاده عمومی منطقه دشت برچی از طرف سازمان تبه کار حرکت انقلاب اسلامی که رهبر آن شیخ آصف محسنی بود، بی‌رحمانه به شهادت رسید.

 غلام محمد یک مبارز فولادین دوران‌های دشوار بود. در دوران ریاست جمهوری محمد داود به حیث علاقه دار دایمیرداد تعین شده بود. قبل از آن؛ زمانی که در اولین سال بعد از فراغت از لیسه استقلال؛ آخر سال 1347 خورشیدی برای مدت یک سال و نیم کارمند وزارت زراعت بودم باهم رفیق شدیم. این مرد دلیر بعد از ثور 1357 دیگر همزیستی با خلقی‌هایی را که خلف وعده کرده بودند و او خوب می‌شناخت، تاب نیاورد و در مشوره باهم تصمیم گرفتیم به زادگاهش؛ ناهور غزنی برود و در میان مردم برای ایجاد شرایط یک قیام توده‌ای مانند سایر نقاط افغانستان تلاش کند. در آن زمان بایستی با افراد مصمم و سرشناس هزاره برای آمادگی مبارزه علیه رژیم خلقی به کار سازمان‌دهی بپردازم. در این راستا از میان افراد سرشناس، با سید محمد (که بعدها به سید محمد فروتن مشهور شد و متأسفانه بعد از آمدن نیروهای شوروی به افغانستان به حزب حرکت انقلاب اسلامی شیخ آصف محسنی پیوست و به یکی از فرماندهان وحشت انگیز در منطقه میدان مبدل شد)، زنده یاد ملک (کد خدا) عطا از منطقه دایمیرداد، زنده یاد عوض علی (که در شور بازار حمام داشت)، رفیق شهید لطیف جاغوری کارگر مطبعه دولتی (که در شامگاه قیام چنداول با صدها تن دیگر که هیچ ربطی با آن قیام کوچک مقطعی نداشتند و صرف به خاطر هزاره بودن دستگیر شده بودند، در منطقه چنداول دستگیر و همان شب اعدام شد) دوستی خیاط که از بیشتر از سی سال در شهر قم ایران بسر می‌برد، و عده‌ای دیگر رابطه منظم برقرار شد. غلام محمد به منطقه خود یعنی ناهور غزنی رفت، سید محمد روانه تکانه و بهسود شد و ملک عطا هم به دایمیرداد رفت.

 در هفته‌های نخست بعد از ششم جدی غلام محمد که در سازمان جهادی سید جگرن در مقامات رهبری جا داشت، با نشاط و خوش بینی به کابل آمد و بعد از دیدار با رفقای مسئول در رهبری حزب، بعد از چند روز محدود آماده برگشت به ناهور شد. در آن زمان وضع طوری بود که در سراسر افغانستان، در آرایش نیروهای موافق و مخالف حاکمیت جدید، به ویژه به علت ورود نیروهای شوروی به افغانستان، جابجائی های قابل ملاحظه ای صورت گرفته بود؛ عده‌ای از متحدین قدیمی ما از ما جدا شده بودند و عده‌ای دیگر از افراد مترقی بما نزدیک شدند که مهمترین آن‌ها سازا (سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان) بود. با در نظرداشت این وضع به رفیق غلام محمد گفتم برنگردد و در کابل بماند ولی نپذیرفت زیرا معتقد بود میتواند سازمان مربوط به سید جگرن را بسوی حاکمیت انقلابی بکشاند و نامه ای را که تازه دریافت کرده بود از جیب خود بیرون کرد که در آن دوازده نفر رهبری سازمان مربوطه من‌جمله سیدجگرن امضا کرده بودند و به او اطمینان داده بودند که جایش در رهبری سازمان حفظ است و به حضور او ضرورت دارند. شکاکیت من در مورد صادق بودن کسانی که امضا کرده بودند، نتوانست او را قانع کند. او رفت و به‌مجرد رسیدن به ناهور دستگیر و اعدام شد. رسیدن خبرشهادت غلام محمد همه ما راغرق در حیرت و سوگواری کرد. طرفه روزگار این که سید جگرن سالها بعد و در اوج رویاروئی ها بین حاکمیت انقلابی و مخالفین آن، با دولت جمهوری افغانستان قرار بست و روابط نزدیکی بین هر دو ایجاد شد چنانچه در اولین دیدار سید جگرن با نمایندگان دولت انقلابی هنگام نشستن هلیکوپتر در ناهور و بیرون شدن نمایندگان دولت از آن (در کنار رفیق نبی زاده مسئول وزارت اقوام و ملیتها، مسن‌ترین برادرم، حسن علی طیب هم قرار داشت)، افراد سید جگرن به علامت دوستی گوسفندی را در قدم شان قربانی کردند.

 ******

 اولین باری که او را دیدم، در همین قلعه شاده بود؛ رهبری مخفی حزب اطلاع داد که با رفیق مسئولی که تحت رهبری وی فعالیت خواهم داشت، قرار گذاشته شده است به دیدنم در همین قلعه شاده که محل مناسبی است بیاید؛ در موعد تعین شده مرد استواری که با متانت خاص خودش، قدم میگذاشت، از کنار خندق قلعه شاده روی جاده کوچک به‌طرف دروازه اصلی قلعه رخ نمود. او را هیچگاهی ندیده بودم. در حقیقت با اکثریت کادرهای حزبی که در سالهای دهه پنجاه خورشیدی در نبردی با شکوه در صفوف حزب قد برافراشته بودند، آشنائی نداشتم. از سال 49 تا 57 خورشیدی در فرانسه بودم و جای خالی رفقایم را در روابط و معاشرتها و مبارزات روزمره، رفقای جدیدی از حزب کمونیست فرانسه پر کرده بود.

 رفیق ولی را در اولین نگاه شناخنم زیرا با نشانی‌هایی که داده شده بود وفق داشت. وقتی باهم صحبت می‌کردیم، رنگ زرد موهایش توجه مرابه خود جلب کرد؛ او متوجه شد و گفت: اوه بخاطر اینکه مرا نشناسند موهایم را به‌وسیله هیدروژن زرد کرده ام. نخواستم برایش بگویم که قد رسایش کافی است تا او را شناسائی کنند. از همین جا و همین روز دوستی ای بزرگ با این مرد وارسته و فاضل و استوار ایجاد شد و در دورانهای بعدی مبارزه بخصوص در دیدارهای طولانی ای که در مخفیگاه باهم داشتیم، استحکام و نیرومندی یافت. از این دیدار به بعد شدم معاون رفیق ولی که منشی ناحیه چهارم ب کمیته شهری کابل بود.

 *********

 در منزل رجب، صبح زود برخاستیم؛ ریش بالنسبه انبوه چندین ماهه را از ته تراشیده و مقداری تغییر لباس دادم. اولین کارم این بود که به رفیق ولی حادثه شب قبل را اطلاع بدهم. نامه کوتاهی در باره حمله شب قبل نوشتم و توسط رفیق رجب آنرا به رفیق ولی فرستادم. وقتی بعد از مدتی رفیق ولی را دیدم، برایم گفت که خبر حمله به مخفیگاهم را به رهبری مخفی حزب اطلاع داده است و آنان با شادی و شوخی هایی به آدرس من از این خبر استقبال کرده اند.

 ********

 حالا که سخن از رهبری سازمان مخفی حزب به میان آمد، بد نخواهد بود کمی در باره شرایط ایجاد آن سخنی چندگفته شود.

 وقتی که خلقیها بعد از تغییرموضع دو تن از پرچمیهای عضو بیوروی سیاسی و فرستادن تقریبا همه اعضای رهبری حزب (بخش پرچمیها) به خارج کشور، به زندانی ساختن و آغاز شکنجه های حیوانی علیه آخرین عضو بیوروی سیاسی حزب که در وطن باقی مانده بود (رفیق سلطان علی کشتمند)، متوسل شدند، برای بقیه اعضای حزب یعنی چندین هزار قلب تپنده برای رهائی و خوشبختی مردم افغانستان، کار دیگری جز رو آوردن به مبارزه دشوار و خونین مخفی و ایجاد رهبری و حوزه‌های حزبی با ارتباطات زنجیره ای- مثلثی باقی نمانده بود.

 بعد از رفتن تقریباً همه اعضای دفتر سیاسی و کمیته مرکزی پرچمی ها بخارج کشور چیزی به نام سازمان حزبی، جز سازمان مسخ شده‌ای که رهبری خلقیها آنرا ملعبه سیاستهای سرکوبگرانه و ضد ملی خود قرار داده بودند بجا نمانده بود. در میدان نبردی که همه اعضای پرچمی حزب، بعد از خلف و عده و خیانتهای خلقی ها به وحدت حزب بدون سازمان و رهبری در میدان پهناوری به نام افغانستان در حالت سر در گمی و وسواس قرار داشتند، سازمان مخفی حزبی پرچمی ها چون ققنوس از زیر خاکستر این همه بیدادگری های خلقی ها سر برون آورد. رفیق سلطان علی کشتمند در برابر دستگاه مخوفی که خلقی ها ایجاد کرده بودند اولین جوانه های سازمان مخفی را با رفقا نجم الدین کاویانی، سرورمنگل، محمد رفیع و داود رزمیار ایجاد کرد. همه این رفقا از کادرهای طراز اول حزب بودند. تازه گامهای اولی در این راه برداشته شده بود که همه این رفقا زندانی شدند (تنها رفیق رزمیار در تفاهم با رفیق سلطان علی کشتمند در ترکیب یک هیات رسمی بخارج از کشور رفت). در چنین روزهای سیاهی، کمیته رهبری سازمان مخفی حزب با ترکیب یکی از گروه‌هایی که رفیق نجم الدین کاویانی قبل از زندانی شدن از میان کادرهای حزبی سازمان داده بود، رهبری حزب را در دشوارترین شرایط تمام تاریخ حزب بعهده گرفت. بزرگ‌ترین و درخشان ترین حماسه تاریخ حزب را همین دوره مبارزات مخفی حزب تحت رهبری کمیته مخفی تشکیل می‌دهد. این کمیته شش نفری متشکل از رفقا ظهور رزمجو (مسئول کمیته مخفی رهبری)، جمیله پلوشه، زنده یاد امتیاز حسن، عبدالکریم بهاء، محمد آصف دین و نسیم جویا بود. تمام اعضای حزب با دسپلین و اراده ای اعجاب انگیز در طول بیشتر از یک سال و چهار ماه، تا ششم جدی 1358 از این رهبری یک پارچه و دلیر و کاردان تبعیت داشته و همه دساتیر آنرا با جان و دل عملی ساختند و چه بسا که در این راه نورانی جانهای شیرین و شریف خود را در زیر شکنجه های حیوانی دستگاه های آدمکشی خلقی ها بنامهای «اگسا» و «کام» که در سبعیت هیچ چیزی از گشتاپو و سازمان جهنمی شکنجه گر پینوشه کم نداشتند، با سرهای بلند قهرمانانه فدا کردند.

 *********

 بعد از مدت کوتاهی از قلعه وزیر- منزل رفیق رجب به نقطه بسیاردوری از آن یعنی به قلعه نو که در نزدیکی بینی حصار و بعد از قلعه چه خمدان قرار داشت رفته و در آنجا یک هفته باقی ماندم. در نفس این اقامت یک هفته ای حوادث استثنائی و نادری اتفاق افتید که یادش امروز هم بعد از چهل سال برایم نشاط می بخشد. آنجا منزل سید صادق، ملای مسجد قلعه نو که در خانواده به نام اغا لالا یاد میشد و خاله زاده پدرم بود رفتم. این مسجد و ملا امام آن مانند هر جای دیگری در افغانستان زیر نظر دقیق خبر چینان سازمان جهنمی کام قرار داشت. آغا لالا مردی نورانی و کم حرف و بسیار مهربان بود، پنج فرزند داشت که یکی از آنها به نام سید تراب از فعالین برجسته تنظیم حرکت انقلاب اسلامی شیخ آصف محسنی بود و اینرا بعدها وقتی که در دوران حاکمیت حزب ما زندانی شد، دانستیم.

 صبح ها وقتی که آغا لالا بعد از اقامه نماز از مسجد برمیگشت برای دل داری و خوشی من به اطاقم می آمد و باهم صحبت می‌کردیم. هر روزبه من میگفت که تشویش نکن این روزهای سیاه پایان خواهند یافت و خداوند این حکومت ظلم و تباهی را سرنگون خواهد کرد و انسانها زندگی عادی را از سر خواهند گرفت و از اخباری که شنیده بود صحبت می‌کرد. همه تلاشش این بود که بر من سخت نگذرد. صحبتهای بسیار پر مهرش را با جان و دل میشنیدم و به او اطمینان میدادم که ما هزاران تن هستیم و بالاخره به کمک همه مردم کار این رژیم استبدادی را یک سره خواهیم کرد. در طول این یک هفته آغال الا و خانواده‌اش از من مانند مهمان عزیزی که بعد ازسالها به خانه شان آمده باشد پذیرائی کردند.

 هنگامی گه تاه مین اکنون برخورد عیارانه ی آن شیرمرد با سخاوت را بیاد می آورم، قلبم بیادش تندترمی طپد. بارها به خود گفته ام  و در تبلیغاتی هم که صادقانه انجام میدادیم، معتقد بوده ام و میگفتم که اگر ما مردم را دوست داریم و خدمتگار آن هستیم باید جمع آنان را همراه با اعتقادات شان ولو که با ما هم عقیده نباشند باید رعایت و احترام کنیم. رعایت انسانها و خدمت به آنان؛ به توده های مردم به صورت مجرد و بدون در نظرگرفتن «کل» آن که اعتقادات شان را هم دربر میگیرد، رعایت واقعی نیست. من همیشه مردم افغانستان را با وجوش «کُل» اش دوست داشته ام، علیرغم اینکه تمام و کمال میدانسته ام که اعتقادات بخش قابل ملاحظه ای از مردم با آنچه ایدئولوژی من است در مواضع مشابه قرار نداشته اند. من همیشه به نقش پیش آهنگ یک حزب مترقی نیرومند در جهت کشاندن توده های مردم به مواضع منطقی ترمعتقد بوده ام و هستم.

 بعد از این هفته پر از احساس غرق در سپاس نسبت به یک رهبر روحانی در مقیاس یک قریه افغانستان، به دستور رهبری مخفی حزب روانه مخفیگاه جدیدی که مشابه خانه‌های تیمی فدائیان خلق ایران بود، شدم. ماجراها در زندگی و مبارزه مخفی در هر گام پر از عجائب و بسی لحظه های شیرین فراموش ناشدنی است. ماجرای انتقال به مخفی گاه جدید برایم بسیار پر حلاوت و بیاد ماندنی است.

 ادامه دارد

 

پ.ن: با تاسف نتوانستم عکس رفیق آصف دین را بدست آورم. در عکس زیر به ترتیب (از راست به چپ) رفقا جمیله پلوشه، زنده یاد امتیاز حسن، ظهور رزمجو، دوکتورعبدالکریم بهاء و نسیم جویا حضور دارند.

 روزی که از دم تیغ جلاد در رفتم

 

 (قسمت سوم)

 درسالهای آغازین همین سده میلادی بودکه دریک محفل عروسی درهامبورگ درگوشه ای نشسته بودم. تابه خودآمدم پروژکتورهای قوی فیلمبرداری محفل چشمهایم راخیره کرد. فیلمبردار؛ جوانی خوش سیما وخنده روبطرفم آمدوگفت اجازه میدهیدازشما فیلم بردارم. باسپاسگذاری ازوموافقت خودرااعلام کردم. نگاهی به سویم انداخت، باتانی دوقدم برداشت ولی برگشت ودرگوشم گفت من «مسعودعطائی» هستم. هیآت اومسعودعطائی کوچک بودکه درسال 1358 خورشیدی عضورابطم با «تیموریوسفی»(مامایش) و «عتیق رحیمی»(شوهررفیق مینا؛ خاله مسعود) بود. برخاستم وبامحبت فراوان رویش رابوسیدم وخاطرات آن دوران بیادم آمد: مسعودکوچک که (درآن زمان شایددوازده یاسیزده سالی بیش نداشت) بسیارهوشیاروباجرئت ودلاوربود. اوومادربزرگوارش (اگرفراموش نکرده باشم اسمش حمیده جان بود) خدمات بزرگی رابه مثابه اعضای رابط بین گروه‌های مخفی حزبی انجام دادند. وقتی ازاعضای رابط سخن به میان می آید؛ ده هاوصدهارفیق زن وکودکان خانواده‌های آنان درذهن مازنده میشودکه خون درکف درراه دشوارحزبی که مخفی ودرزیرشدیدترین فشارهای پلیسی قرارداشت، بزرگ‌ترین خدمات راانجام دادند. کودکان شاید مقیاس خطری راکه آنهاراتهدید می‌کرد، درست نمیتوانستندبسنجند ولی خانواده‌های شان، مردمانی بادل شیربودند.

 ازبرکت همین «مسعودعطائی» بایکی ازرفقائی پیوندحزبی یافتم که هرباری که درباره اش فکر می‌کنم، دلشادمیگردم. اورفیق «عتیق رحیمی» است که دراوج اختناق دوره زمامداری باندامین ازآلمان به کشورآمده ودرجستجوی تنظیم رابطه با سازمان مخفی حزب بود. دریک جاده خلوت بین ده بوری وپل جدیدی که برروی رودخانه کابل ساخته شده است، قرارگذاشته بودیم. جاده های موازی ونزدیک به هم ازاین سرک کشیده شده است که درنتیجه آن می‌شد به سادگی جاده بدل کرد. درنقطه معین نه ایستادم ودرمیان کوچه نقطهِ قراروکوچه بغلی درحرکت بودم که صدای گام زدنهای بلندوپرسروصداروی سرک اسفالت شده به گوشم رسید. برای یک لحظه فکر کردم تحت تعقیب هستم ولی زودبرخودمسلط شدم زیراصدای قدمهای محکم مال یکنفربود. باخودگفتم اگر این یک نفردشمن هم باشدشایدبتوانم ازپس او برآیم. برای هیچ نبودکه دوسال تمام درفرانسه تمرین ورزش رزمی تیکواندوراتمرین کرده بودم وباقوت جوانی که درخودحس میکردم، برایم اطمینان میدادکه دربرابریک نفرمغلوب نخواهم شد. وقتی روبروی جوان بسیارخوش قیافه وشیک پوش قرارگرفتم، اسم رمزرابرزبان آورد. جای تردیدنداشت؛ خودش بود؛ رفیق «عتیق رحیمی» که برای آن روزهای افغانستان بسیارشیک بود. این شیک پوشی راازآلمان باخودآورده بود.

 ********

 یک هفته درمنزل سیدصادق جوانمردومهربان؛ ملای مسجد قلعه نوبدون هیچ دغدغه ای بسیارزودوخوش گذشت.

 گفتم که درمبارزه دشواری که درپیشروداشتیم زنان بااستفاده ازچادری وکودکان باظاهربی خبرازدنیای شان موثرترین پیک های مابودندوخدمات عظیمی به سازمان مخفی حزب انجام دادند.

 روزی رفیق «کریمه کشتمند»، همسربرادرم «سلطان علی کشتمند» درمنزل «سیدصادق» بدیدنم آمد وبعدازچنددقیقه ای احوال پرسی، ازمن خواست که لحظه ای بااوتنهاصحبت کنم. آمده بودتا قراری ازسوی کمیته رهبری مخفی حزب رابرایم ابلاغ کند؛ بایستی روزبعددرچهارراه ملی بس- میکروریان اول، ساعت ...(دقیق بیادم نیست) آماده باشم تارفیقی بایک موترسرخ رنگ مرابه یک مخفیگاه حزبی انتقال بدهد. باسپردن رمزی که بایستی مبادله میشدوداع کرد.

 «فردا» برای من روزمهمی بودبناًدرموقع لازم درچهاراه بین ملی بس وتپه مرنجان درمیکروریان اول باچپن سبزرنگ، کلای قره قلی ولباس وطنی درست سروقت رسیدم وبلافاصله یک موترسپورتی (بگمانم فورد) دم پایم متوقف شدوجوانی خوش قیافه باموهای کمی جوگندمی ازآن بیرون آمد. جملات رمزرامبادله کردیم وروانه بهشت موعودخود (مخفیگاه حزبی) شدیم. مدتی طولانی حرفی میان مامبادله نشد؛ چنین است رسم وشیوه مبارزه مخفی، زیرابه صحبت اضافی نیازی نیست. باآنهم فکرمیکنم ازشاه دوشمشیره گذشته بودیم که، رفیق به آهستگی سرصحبت رابازکردودرباره حمله ای که برمخیگاه قبلی من شده بودگفت که رفقا ازطریق رفیق «ولی» در این مورداطلاع یافته اند. تعجب من وقتی بیشترشدکه به عنوان اطلاع گفت که رفیق «نسیم جویا» یکی ازاعضای کمیته رهبری مخفی حزب دستگیرشده وبه طورفوق العاده وحشیانه شکنجه شده است. این وضع برایم معماشده بودکه چرابه من چنین رازهائی رامیگوید. باخودگفتم شایداین رفیق به دلیل اینکه برادررفیق «سلطان علی کشتمند» هستم بیش ترازحدمعمول به من اعتمادمیکند. این معمازمانی برایم حل شدکه بعدازانتقال به مخفیگاه حزبی روزی ازجانب رفیق «ولی» دستورآمدکه به مخفی گاه خودش بروم. بامخفیگاه اویعنی منزل رفیق «نیک محمددلاور» آشنائی کامل داشتم زیراچندماه قبل بارفیق «ولی» ورفیق «فریدمزدک» درآنجایک هفته راباهم گذشتانده بودیم.

 خوب بیاددارم که درنزدیکی های پل آرتل بودکه به رفیق راننده گفتم: «اگردرراه مارادستگیرکردند، لطفاً بگوئیدکه من ازکندزآمده ام وشمامرابه خانه دوستانم می رسانید» گفت: چشم! کندزراخوب میشناختم وسه ماه رادرسال 1348 دربزرگترین فارم دولتی تجربوی پنبه آن دیاربنام «اورته بلاقی» کارمندوزارت زراعت بودم.

 بامعمائی که رفیق راننده برایم ایجادکرده بودوذهنم رارهانمیکرد بعدازچنددقیقه ای، عقب جنگلک، درمنطقه آقاعلی شمس که دردامنه کوه واقع است، رسیدیم.

 حوادثی درزندگی انسانها رخ میدهدکه بسیاردقیق درذهن آدمی حک میشود. حوادث این روزدرذهن من چنین شده است.

 رفیق راننده وقتی موتررانگهداشت، درزد واندکی بعدداخل حویلی بزرگی شدیم که اطاقهابالاترازدروازه دردامنه کوه ساخته شده بودند. روی همرفته محوطه بزرگی راطی کردیم ووارددهلیز خانه‌های خشت سازی شدیم که دیوارهای بیرونی رنگ نشده بود. دهلیز مستقیم بودوبا زاویه 90 درجه به‌طرف راست ادامه می یافت. اتاق‌های سازمان مخفی دردست چپ قرارداشتند. وارداولین دروازه ای شدیم که به اتاق دیگری هم راه داشت. دورفیق درآنجازندگی می‌کردند. با نام‌های اصلی شان معرفی شدم؛ رفیق «اشرف سرلوڅ» ورفیق «مالک پرهیز». رفیقی که مراتاآنجا انتقال داده بود به رفقا «اشرف» و «مالک» دساتیرجداگانه ای دادومقداری هم پول برای مصارف گذاشت ورفت. (بعدهابارفیق اشرف درروزنامه حقیقت انقلاب ثورورفیق مالک دردستگاه کمیته مرکزی حزب همکارشدیم). ندانستم اوکیست، چه نام داردودرسازمان مخفی چه سِمتی دارد. همین قدردانستم که باید ازکادرهای بلندپایه حزب باشد.

 روزهادرمخفیگاه جدیدبا بحثهای گوناگون بااین دورفیق وکتاب خواندن فوق العاده خوش می‌گذشت. روزی رابیادمی آورم که رفیق تنومندوپرنشاطی بنام «ولی پرهیز» درمخفیگاه مابه دیدن برادرش «مالک» آمده بود. این رفیق به قدری صمیمی ورفیق دوست ومهذب بودکه تاآدم ازنزدیک بااوآشنا نشده باشد نمیتواندتصورش رابکند. آدم تردستی هم بود؛ یک‌بار «تیکه»(نوعی بازی باورق) بازی می‌کردیم باشوخی ورق های بازی را خوب به هم زدوتقسیم کرد. درآخرتیم حریف رالاریس کردیعنی سیزده قطعه یک جنس رابرای خودتقسیم کرده بود. اوکه اکادیمی پلیس راتمام کرده بود، بعدازشش جدی به حیث سریاورزنده یادرفیق ببرک کارمل چندسالی ایفای وظیفه کرد.

 باری روزاول فقط چنددقیقه ازرفتن رفیق مسئول (همان رفیق دریور) نگذشته بودکه رفیقی لاغراندام وبسیارخوش صحبت وصمیمی وارداطاق شدوخودرامعرفی کرد: «محمودکارگر» رفیق «محمودکارگر» مخفی نشده بودزیراخلقی هااورانمی شناختند، اوهمراه باخانواده‌اش که متشکل ازمادرقهرمان ویک خواهرویک برادرش بود، در نیمه دیگریعنی درسمت زاویه قائمه بااطاقهای مازندگی می‌کرد. اصلاًخانه رارفیق «محمودکارگر» به کرایه گرفته ونیم آنرادراختیارسازمان مخفی حزب قرارداده بود. ازهمان لحظه رفاقتی فوق العاده صمیمانه بین ماایجادشدکه تاامروزباهمان زیبائی دوران مبارزات مخفی ادامه دارد. بعدازشش جدی، اوبه یکی ازمسئولین اتحادیه های صنفی افغانستان مبدل شده بودوباوقف فراوان تاآخرین روزهای حاکمیت حزب به مبارزه خودادامه داد. هم اکنون اوبازنشسته است ودرکابل زندگی میکند.

 کمترازدوهفته ای اززندگی درمخفیگاه جدیدنگذشته بودکه رفیق «ولی» مرااحضارکرد. بانشاطی فراموش ناشدنی روانه مخفیگاه رفیق «ولی» که همان منزل رفیق «نیک محمددلاور» بودروان شدم وطوریکه دربالا آمدبارفیق «آصف دین» دیدارتنظیم شده بود. رفتن به دیدن رفیق «ولی» برایم مثل این بودکه پروازمیکنم. درفرانسه بانشرات حزب توده‌ایران آشنائی بالنسبه خوبی پیداکرده بودم وازقصه های رزمندگان آن دردوران رژیم ترورواختناق شاه اززبان شاهدان وحاضران درصحنه های نبرد هم مطالبی شنیده بودم. بادرنظرداشت این مطلب، مبارزه مخفی درکادریک حزب انقلابی برای من اوج عروج روانی بود. ازخوش شانسی اولین مسئول من (رفیق ولی) نمادآن تصوری بودکه ازیک مبارزانقلابی درجریان مبارزه مخفی داشتم. دیدارهای قبلی بارفیق «ولی» برایم بسیارخوش آیندوآموزنده بوده ودرذهنم جاگرفته بود. دربخشهای بعدی بیشتردرباره رفیق ولی خواهم نوشت.

 *******

 بارفیق «نیک محمددلاور» دراولین ماهائی که سازمان حزبی درمکتب اشرافی استقلال (پسران ظاهرشاه ودوپسرمحمدداودفقیدوکلوله سنگهای دیگری ازخانواده‌های اشرافی در این مکتب درس میخواندند) ایجادشددوست ورفیق شدم. زنده یاد «امین افعانپور» اولین منشی حوزه حزبی مابود. تاسال 1347 که ازاین مکتب فارغ شدم جمع مامتبارزترین گروه مجموع شاگردان لیسه استقلال بود.

 چه جمعه هایی راکه در این سالها جمع ما، درمنزل رفیق «نیک محمددلاور» که زندگی مرفهی داشت وتازه خانه زیبائی بادرخت های بزرگ درکنار رودخانه درجاده ای مقابل لیسه حبیبیه آبادکرده بودند، میله نمی رفتیم. بعدهاهریک پراگنده شدیم «نیک محمد» رفت کیف دراتحادشوروی برای تحصیل، «سلام شرر» ومن رفتیم فرانسه، زنده یاد «امین افغان پور» که درآن زمان رهبروبزرگ گروه مابود ازدواج کرد، «دستگیر» و «حفیظ اشرفی»(که تاامروزبخاطرشرافت وگذشت ومهربانی هایش به طورمعکوس کَرَک می نامیم اش) باهمان لبخندصمیمانه همیشگی شان همانی ماندندکه بودند، «نجیب»(برادرامین افغانپور) تخلص «سرغندوی» رابرای خودانتخاب کرد، «ربیع سمیعزی» ماندوعشق فراوانش به فیلمهای امریکائی (درشناخت هنرپیشه هاوقصه های زندگی شان، ازهمه مادست بالاترداشت)، «حیدر» غرق دررویاهای پاک جوانی اش ماند، «ابراهیم» تره خیل کم پیداترشد (یگانه رفیقی که درجمع مادانش آموزلیسه استقلال نبود)، زنده یاد «نجم الرحمن» که بعدها «مواج» شددرجمع ماآمد، «عطاءالله رادمرد» به عنوان رفیقی که بالاآمده واحتمال داده می‌شد که بسیارهم بالا خواهدرفت، «ایوب» و «جمعه خان» برادرکوچکترش ورفقای دیگری ردگروه ماراتعقیب می‌کرد، وگروه ماکه پاطوقش روزهای پنجشنبه عصرمنزل «امین افغان پور» بودوازآنجا سینما (آریانایاپارک) میرفتیم، ازهم پاشیدولی ازراه دوردوستی هاصدچندان شد. درآن زمانهایگانه وسیله قابل دسترسی تماس برای ما، نامه بودکه ذریعه پُست می فرستادیم. «نیک محمددلاور» ازشوروی برایم منظماً مینوشت وعکسهای خودرامی فرستادومن جواب میگفتم. هرهفته درپاکتهای پیش پرداخت پُستی بنام آئروگرام به «امین افغان پور» نامه مینوشتم واوجواب میگفت. برای خانواده هرماه یک یادوبارمینوشتم. «نیک محمد» همچنان پرشورودریائی ازهیجان وکوهی ازایمان بود. درباره رفیق «نیک محمددلاور» بایدکتابی نوشت که حق مبارزات قهرمانانه این فرزندخلف خلق افغانستان رابجا آورد. امیدوارم بتوانم درخاطره دیگری مقداری این دینی راکه شهادت خونین این رفیق قهرمان وطن به گردن همه اعضای حزب گذاشته است، اداکنم.

 فاصله ای که باپراگنده شدن مادرمیان افتیده بود، هیچ خللی درمحبت رفیقانهً ماواردنکرد. تنها، امابعداز 7 ثور 1357 وانتصاب «امین افغانپور» به حیث معاون وزارت کلتوروموضع گیری های جدید اوبودکه چون ماده انفجاری نیرومندی پایه این دوستی دیرینه رافروپاشاند. ازاین زمان به بعدبا «نیک محمد» دوستی بسیارمستحکمتری جای های خالی راپرکرد. اگردرکارعظیمی که «نیک محمد» درپیشروداشت موفق می‌شد، به احتمال قوی سرنوشت حزب وکشورماطوردیگری رقم میخورد. گذشته ازهمه درزمان تسلط حاکمیت «وحشت وننگ» خانه رفیق «نیک محمددلاور» به یکی ازبهترین ومطمئن ترین مخفیگاه های دوران مبارزه مخفی حزب مبدل شده بود.

 ********

 راستی این رفیقی که مراازمیکروریان تاآقاعلی شمس انتقال دادکه بودوچه شد؟ دربخشهای دیگر در این موردخواهم نوشت.

 از آن روزی که ازدم تیغ جلاددررفتم تارسیدن به ششم جدی انبوهی ازحوادث دیگری اتفاق افتادکه ذکر هریک تااندازه ای کمک میکندتاآن روزگارراروشنترببینیم. درآینده ای نزدیک خواهم نوشت. در این جافقط ازیکی از میان آن حوادث یادمی کنم که؛ درباره رفیق «ضیاءالله عزیز» است. اوازفرانسه درشرایط ترورواختناق به دستوررفیق «نوراحمدنور» به داخل کشورآمدومبارزه مخفی راباظاهرخلقی آغازکرد. حوادثی براو وبرمن گذشت که دربخشهای بعدی تقدیم حضورتان خواهم کرد.

 ادامه دارد.

 

 قسمت چهارم

 از دوران مبارزات مخفی حزب در طول سال‌های 1357 و 1358- تاسقوط اهریمن خاطرات فراوانی دارم ولی درمیان انبوه این خاطرات یک چهره پرنور انقلابی بیشتر ازهمه در ذهنم می درخشد؛ چهره ای از تبار مردان اراده وایمان و با شخصیتی بلورین وپرجذبه. این انسان والا رفیق «ولی» است که بعد ها به نام «ولی کمیته شهر» مشهورشد. یکی از افتخارات بزرگ زندگی حزبی من اینست که در شرایط مبارزات مخفی حزب، معاون اوبودم. باری برای مدت بیشتر ازیکماه در یک اتاق درمنزل «نیک محمد دلاور»، یکی از بزرگ‌ترین قهرمانان حزب ما که خودزندانی بود وشهید شد، بسر بردیم. این مدت کافی بود تا همدیگر را ازلحاظ خصوصیات اخلاقی بیشتر بشناسیم. این دوره رامن برای خود یک شانس بی نظیر میدانم. در این مدت از تحلیل های حزب درطول سال‌های زیادی که من در فرانسه بودم ودر صحنه داخل حضور نداشتم، سیراب شدم. رفیق «ولی» سیاست را خوب درک کرده بود وخوب تحلیل می‌کرد. اواز جزئیات هم باخبر بود. بی جهت نیست من اورا استادخود میدانم.

 ما دوبار باهم در خانه‌این مردمانی که برایم مقدس هستند، مدتهای بالنسبه طولانی زندگی کردیم. با راول رفیق «فرید مزدک» هم یک هفته ای بامادر همین مخفی گاه بسر برد که خاطرات خوشی ازآن دارم. بعد از اینکه از هم جداشدیم چندین بار بروشور های کمسومول راکه به زبان فرانسوی بود می فرستاد تا برای استفاده جوانان ترجمه کنم. انجام این کار برای من لذت عجیبی داشت وبا سرعت زیاد وبا علاقه فراوان این بروشور هارا ترجمه میکردم وبرایش می فرستادم.

 باری وقتیکه درحدود دویاسه هفته قبل ازشش جدی، درزمان معین به مخفی گاه رفیق «ولی» درمنزل رفیق «نیک محمددلاور» حاظرشدم رفیق «آصف دین»(یکی ازشش رفیقی که سازمان مخفی رارهبری می‌کردند) منتظرم بود. این دیدارآن معمای ایجادشده هنگام صحبت بین راه میان میکروریان وآقاعلی شمس راحل کرد. رفیق «آصف دین» راقبلاً یکباردیده بودم ورفیق «ولی» گفته بودکه اویکی ازاعضای کمیته رهبری مخفی حزب است که میخواهدبامن آشناشود. بیادم آمدکه درآن دیداررفیق «آصف دین» درباره ایجادسیستم رمزی برای انتقال مطالب دردرون سازمان مخفی به کمک یکی از رفقای سازمان دموکراتیک زنان افغانستان، صحبت کرده بود (بعدهادانستم که منظوررفیق «جمیله پلوشه» بوده است). در این دیداری که نفس محبت رفیقانه واعتمادعظیم برآن مستولی بودرفیق «آصف دین» به نمایندگی ازرهبری مخفی حزب به من دستوردادکه آماده باشم تااطلاع دهندچه زمانی بایکی ازرهبران سازا (سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان) که استاددانشگاه کابل بود، درباره وحدت عمل برای سرنگونی حاکمیت خلقیهاازجانب کمیته رهبری مخفی حزب دموکراتیک خلق افغانستان مذاکره کنم. رفیق «آصف دین» یادآوری کردکه رفیق «نسیم جویا» قبل اززندانی شدن بارفقای «سازا» وظیفه مذاکره ازجانب مارابه عهده داشت. بعداززندانی شدن رفیق «جویا» وبنابرتشدیدفشارهاازجانب «کام» رفقای سازائی تقاضاکرده بودندکه ازجانب ماکسی معرفی شودکه برای آنهاشناخته شده باشدتابااطمینان مذاکره کنند. تصادفات روزگاراین افتخاررانصیب من کرد؛ این اعتمادی که ازجانب رهبری حزب برمن شده بودتابایکی ازسازمانهای بزرگ انقلابی آن زمان به نمایندگی ازحزب ما مذاکره کنم، یکی ازافتخارات عظیمی است که درزندگی مبارزاتی ام داشته ام.

 ششم جدی 1358 هزاران تن راازشکنجه های حیوانی ومرگ حتمی وملیونهاتن راازبدبختی های بزرگ نجات داد. باپیروزی ششم جدی مذاکره ای که موظف به انجام آن بودم منتفی گرید؛ حالادیگررفقا میتوانستندعلنی به مذاکره بپردازند. چنانچه بعدهااین مذاکرات به نتائج بسیارمفیدعملی انجامیدوپست هایی مانندمعاونیت صدارت، وزارتخانه‌های پلان، عدلیه وصنایع خفیفه وپست های فراوان دیگری دردولت به رفقای «سازا» تعلق گرفت.

 ********

 سیستم رمزی ای که به‌وسیله رفقا «آصف دین» و «جمیله پلوشه» ایجادشده بود، بسیارساده بود: ازتسلسل ارقام دوعددی برای معادل سازی باحروف کارگرفته می‌شد. برای اینکه بادست یابی دشمن به یک یادوویاسه حرف، بقیه حروف افشانشود، ازانقطاع بعدازچند حرف درتسلسل اعداد ومعادل گذاری کارگرفته می‌شد. در این سیستم کلیدرمزکه عبارت ازهمان معادل های اعداد باحروف بودبایدبه خاطرسپرده می‌شد.

 زمانی رسیدکه مااستفاده بزرگی ازاین کلیدساده رمزکردیم: آوانیکه «حفیظ الله امین»، «نورمحمدتره کی» رابه قتل رسانید، شعارعوامفریبانه: «قانونیت، مصئونیت، عدالت» راهرسوئی ودرسرهرکوچه ای جارمیزدند. درهرگوشه شهر، درسخنرانی های مزخرف جارچیان رژیم، درهربرنامه ای این شعارچنان باتکراربه ابتذال کشانیده شدکه سابقه نداشت. «امین» برای پوشانیدن اعمال جنایتکارانه خودلیست دوازده هزارنفرراکه درزندانها ودرپولیگونهای قوای چهاروپانزده زرهداردرپلچرخی به کمک باندجنایت پیشه خود (مسلماً با اطلاع رهبری حزب و «نورمحمدتره کی») به خاک وخون کشیده بود، درروی دیوارهای وزارت داخله نصب کردومسئولیت همه رابه گردن «نورمحمدتره کی» انداخت، ولی مردم به آن باورنداشته وبه آن پشیزی ارزش قایل نبود؛ مبرابودن «امین» وباندجنایتکارش در این قضایادورازتصورمردم بود. درکنارتبلیغات پرسروصدا، بااستفاده ازشیوه های نفرت انگیزوعوامفریبانه ظاهراً شرایط زندانهاراهم کمی سبک ترساختند. براساس قواعدجدیدزندانیان میتوانستندهرهفته لباس ومقداری موادخوراکی ازجانب خانواده‌های خوددریافت کنند. با استفاده ازاین امکان جدیدخانواده ماهم مقداری پول رادرلای لباسها برای برادرم «سلطان علی کشتمند» که ظاهراً حکم اعدامش به حبس ابدتغییریافته بود (ولی درآخرین روزهای حیات رژیم میکروب کشنده هیپاتیت (مرض «زردی») بنام ویتامین دروجودش تزریق شده بودکه فقط معجزه 6 جدی اوراازمرگ حتمی نجات داد) فرستادند. برادرم همه پولی راکه برایش فرستاده بودند، به سربازی میدهدتانامه اش رابه دوکان پسرخاله پدرم، زنده یاد «غلام سخی» که درنبش کوچه اصلی شوربازاردکان میوه خشک فروشی داشت برساند. همان روزعصرنامه برادرم توسط رفیق «کریمه کشتمند» همسربرادرم به دست من رسید.

 رفیق «صابرمحسن»(برادررفیق جنرال «آصف الم» فعلاًدردانمارک زندگی میکند) دربخش کارمندان وزارت زراعت با رفیق «یعقوب منگل» ورفیق دیگری تنظیم بود (همان رفیقی که درشبی که کارمندان «کام» باهژده نفراورادرقلعه شاده آورده بودند، تامراشناسائی کند). روزی رفیق «صابر» درمخیگاه قلعه شاده آمده واطلاع دادکه ازطرف وزارت زراعت برای یک دوره کارآموزی دوماهه به هندوستان، معرفی شده است؛ مانند هرحزبی پابنداصول درچنین شرایطی آمده بوداجازه سفربگیرد. درچنین حالتی که نامه برادرم به گمانم یک روز قبل ازآن رسیده بود، ازاین فرصت طلائی استفاده کردیم؛ هردو مشترکاًمتن نامه برادرم رابه رمزدرآوردیم ودرروی کاغذتوالت که نرم است وبه سادگی لونمی رود، نوشتیم. کلیدرمزهم بادقت بخاطرسپرده شدورفیق «صابر» نامه رادرلای کرتی خوددوخته وروانه هندوستان شد. درفرانسه نامه هارابه آدرس برادرم «عبدالله کشتمند» می فرستادیم، تابه رفقای تبعیدشده رهبری بسپارد (رفقانور، بریالی وداکترنجیب) وآدرسش رابه رفیق صابرسپردم.

 مدتی بعد شش جدی فرارسید. درگیری با کارهاوجنجالهای بعدازشش جدی همه این مطالب راازیادمابرد. مدتهابعدروزی بارفیق زنده یادما «محمود بریالی» قدم می‌زدیم که ماجرای این نامه رابرایم قصه کرد: {{روزی رفیق «عبدالله» نامه ای رابرای ماتسلیم داد. هرجمله ای ازنامه رفیق «کشتمند» راکه بایادآوری ازوفاداری اش به راه حزب آغازشده بود، یکی ازرفقامیخوانداشکهای ماباشدت جاری بود.}}. چنین بودسرنوشت استفاده ازاین سیستم رمزی برای مادریکی ازمواردضروری.

 ********

 درآخرین سال اقامت درفرانسه، بعدازآنکه وحدت دوبخش حزب (خلقی وپرچمی) صورت گرفته وکارهابروفق مرادهردوطرف پیش میرفت، شخصی به نام «نجیب منلی» ازکابل تعرفه حزبی (معرفی نامه عضویت درحزب در صورت انتقال ازیک بخش به بخش دیگری ازحزب) آورده بودودرسازمان حزبی ماتنظیم گردید. به علت اینکه یگانه عضودارای سابقه خلقی حزب مادرفرانسه بود، همواره ازومراقبت می‌کردیم. وروابطی بسیارصمیمانه داشتیم. زمانیکه رهبری خلقی حزب رابه شیوه گشتاپویی ازوجودپرچمی هاتصفیه کرد، مسلماً «نجیب منلی» که درفرانسه بودبه مشکل رفقای مامبدل شده بود. در این زمان رفقا «نوراحمدنور»، زنده یاد «محمودبریالی» وشهیددوکتور «نجیب الله» با خانواده‌های شان درفرانسه درسایه کمک حزب کمونیست فرانسه زندگی می‌کردند.

 ********

 رفیق «شفیع ظفر» تازه ازفرانسه برگشته بود. دردوران تحصیل هردودرشهرتولوززندگی می‌کردیم. هنگامیکه بعدازفوت پدرش درهمان سال 1978(1357 خورشیدی) به افغانستان برگشت بعدازاندک مدتی به وزارت زراعت مراجعه کردوبکاردولتی گماشته شدوچون قبل ازتحصیل کارمندآن وزارت بود ومزیدبرآن دوکتورادررشته زراعت ازفرانسه داشت، به آسانی اوراپذیرفتند. رفیق «شفیع ظفر» درجلسه عمومی سازمان حزبی مادرفرانسه که دراواخر سال 1977 دائرشد، شرکت نکرده بودودرنتیجه «نجیب منلی» که درشهردورترازتولوز زندگی میکردوتازه همان سال به فرانسه آمده بود، اورانمی شناخت. درکابل هم خلقی هابه او شک نبردندکه عضوحزب است.

 رفیق «شفیع ظفر» اطلاع دادکه «ضیاءالله عزیز» ازفرانسه برگشته وبه خلقی هاپیوسته وباشدت درتبلیغات آنهاسهم میگیرد. این رادیگرنمیتوانستم قبول کنم که «ضیاء» میتواندخیانت کند. چه روزهای خوش وپرازتفاهم کامل راباشوروهیجان درشهرتولوزدرکنارهم بوده ایم. چه قدردرفعالیتهای حزب همواره حاضروآدم متواضعی بود. نه! نمیتوانستم باورکنم که رفیقی راکه دروجود «ضیاء» میشناختم میتواندخیانت کند. رفیق «شفیع ظفر» دراثراصرارمن پذیرفت برایش پیامی بدهد. پیام کوتاه بود: میخواستم اورامخفیانه ببینم. پیام راخیلی عاجل برایش رسانید وقرارتعین شد.

 «محبوب نظام» برادرکوچک رفیق «حمیدنظام» که تازه جوان پانزده شانزده ساله ای بود به عنوان عضورابط این دیداررادرمنزل خانوادگی خود تنظیم کرد. هیجانی راکه درلحظه دیداربا «ضیاعزیز» رخ دادنمیتوان باکلمات افاده کرد. هنگامیکه اوراباآن آرامش ولبخنددائمی اش دیدم، اشک درچشمانم حلقه زده بود. هنگام اقامت دوره تحصیل درتولوز، روابط خارق العاده صمیمیت، مارفقای حزبی رابهم پیوندمیداد. این احساس بخصوص درشرایط بحرانی بسیارنیرومندترمیشود. فکر میکردم قلبم بسیاربزرگ شده و «ضیاء» رادرداخل آن می بینم. چقدرشادبودم که اصلاًدرمخیله ام لحظه ای هم خطورنکرده بودکه این انسان شریف کم بدیل میتواندبه آن ایدآلهائی که درطول شش سال دراوج شورجوانی باهم شریک ساخته بودیم، بی اعتنائی کند تاچه رسدبه خیانت. بعدهاکه درشعبه روابط بین المللی کمیته مرکزی حزب همکاربودیم، روابط مانمونه واربودوهمواره ازهمکاربودن بااوفوق العاده شادبوده ام.

 اولین سوالم این بود: چه شد؟ باهمان خنده پرازنشاط وصفایش گفت: عضورابطم رانیافتم. ازقرارمعلوم عضورابطش زندانی شده بود. رفیق «نوراحمدنور»، از میان رفقای سازمان حزبی درفرانسه رفیق «ضیاءالله عزیز» راکه قبلاًدرشهرتولوزباهم درس میخواندیم وعضوحزب بودیم، برای کارمخفی حزبی به داخل افغانستان فرستاده بود. رفیق «ضیاء الله عزیز» به یک خانوادهء فرهنگی باوضع خوب اقتصادی متعلق بود. درکنارپل گذرگاه درمنزل بزرگ وخوبی زندگی داشتند. بگمانم ازمخفی گاه عقب جنگلک بودکه نزدش رفته وشبی رادرمنزلش گذشتاندم. درباره وضع موجودبسیارصحبت کردیم وخاطرات شیرین تولوزرانیزبیادآوردیم که درآن زمان برای هردوی مابسیارتازه بود.

 دراخرین هفته هاوشایدروزهای قبل ازششم جدی رهبری مخفی حزب دستوری صادرکردکه برمبنای آن رفقا درحدودتوان کارزارجمع آوری کمک مالی ازدوستان قابل اعتمادوخانواده‌های خودرابه راه اندازند. باری بارفیق «ضیاءالله عزیز» مشکل مالی سازمان رایادآوری کردم. گفت ببینم چه میتوانم. باهم قرارگذاشتیم. درروزموعوددرعصریکی ازروزهای قبل ازششم جدی دریکی ازجاده های فرعی منطقه نزدیک به پل سرخ، باآرامش ولی سرزنده وشاد روی قرارحاظرشد. یک بسته ده هزارافغانیگی رابمن دادوگفت عجالتاً همین قدرشدکوشش می‌کنم به زودی بازهم بیاورم. وقتی پول رابه رفیق «ولی» سپردم تعجب کرد. ده هزارافغانی درآن زمان، به ویژه برای ماپول زیادی بود. بعدازشش جدی که فقط چندروزی بعداز آن رخ داداین ده هزارافغانی وسیله خوبی شد برای مصارف روزمره رفقائی که دردفترناحیه حزبی فعال بودندوتاهنوزسیستم کمک به حرفه ای های حزب سازمان داده نشده بود.

 ********

 نمیدانم به کدام دلیل این دوهفته سه اخیررادرهمان مخفیگاه بارفیق «ولی» سپری کردم؛ علیرغم اینکه هردومیدانستیم که برپایه اصول مبارزه مخفی، زندگی کردن مسئول یک بخش سازمان ومعاونش دریک محل نادرست است. مهمتراینکه رفیق «ولی» تشکیلات ناحیه رابارمز نوشته و به مادربزرگواررفیق «نیک محمد» سپرده بودکه درصورتیکه اگرزندانی شد، آن یاداشت رمزی رابه من بسپارد.

 درجریان همین روزهای برگشت به مخفیگاه رفیق «ولی»، هواتازه گرگ ومیش شده بودکه رفیق «آصف دین» به مخفیگاه ماآمده وقرارقیام علیه رژیم خلقی رابرای فردای آن شب بماابلاغ کرد. میبائیستی به تمام حلقات اطلاع بدهیم تاآماده باشند.

 در این شب پدرقهرمان «نیک محمد دلاور»(دگروال متقاعد «نیازمحمدخان دلاور») باهیجان وشوریک جوان پرشور، رفیق «ولی» راباموترکوچک فولکس واگون خودبه آدرسهای موردنیازش بردتاافرادی راکه درحلقه های تحت رهبری اش بود، ازدستوررهبری حزب درباره قیام مطلع بسازد.

 من هم باهیجانی توصیف ناپذیرراهی آدرسهای رفقاشدم. گام نخست قلعه شاده بود. این بخش آسان کاربود. امابعداً، حوادثی درهمین شب رخ دادکه قصه آن خالی ازدلچسپی نیست: تازه ازکوچه ای که درنزدیکی حوزه ششم امنیتی قرارداشت، درحال پیوستن به جاده اصلی بودم که روشنائی موتری رادیدم. باعجله عینکهارادرآورده وخودرابه آن رسانده ودست دادم. مشکل بینائی درشب بدون عینک، حوادث راطوری رقم زدکه تنهادریک متری موتربود که نشان سرخ خلقی راروی دروازه موترقایق مانند فولکس واگن وزارت داخله دیدم. راه وفرصتی برای عقب گردوجودنداشت. راننده شیشه پنجره خودرابازکرد. آناً تصمیم گرفتم وبالحن تیپیک دهاتی وکمی هم ستنگ وارپرسیدم «شارمیرین (به شهرمی روید) بیادر؟» صدای خشنی گفت: «نی بروبان ما». بلائی بودوردشد. طرفه حکایتی است که درحدوددوماه بعدازششم جدی که مسئولیت «حقیقت انقلاب ثور» راداشتم، روزی «خلیفه نظر» دریوراهل پنجشیرکه قبل ازمن با «محمدعیان عیان»، رئیس «دثورانقلاب» کارمیکرد، پرسیدکه آیاتقریباًدوماه قبل شبی درنزدیکی حوزه ششم امنیتی به موتر قوماندان حوزه امنیتی ششم «دست داده» ام؟ چنین حادثه ای هیچگاه ازیادنمی رود. باتعجب فراوان گفتم بلی این من بودم ولی توچطورمیدانی که من بودم. گفت که صدایم بیادش مانده. قصه جریان آن شب برایم بسیارجالب شدواوتوضیح داد: ازقضاقوماندان حوزه ششم امنیتی، با «عیان عیان» دوست ورفیق بوده واین یکی گاهی شبهاآنجا می رفته وباهم خوش گذرانی می‌کردند. اتفاقاً همان شب دریورقوماندان حوزه مریض بوده وبرای رفتن به گزمه به «خلیفه نظر» دستورداده اند تاموتررابراند. آری! گاهی انسانهاچقدرمیخواهندازهم دورباشنددرحالیکه سرنوشت چقدرآنهارااتفاقی نزدیک درکنارهم قرارمیدهدوخودازآن بی خبراند.

 روزهشتم جدی 1358 هنگامیکه دردفترروزنامه ای که هنوزهم تاچندلحظه قبل ازآمدنم درانجا «دثورانقلاب» نام داشت، نمیدانستم وقتی که «محمدعیان عیان» دربرابرم نشسته ودرجمع کارکنان روزنامه به حرفهایم گوش می‌داد، همان کسی بوده که اگر آن شبی که باقوماندان حوزه شش امنیتی مرامیشناخت ازآن وقت به بعدوجودم شاید درپولیگون های قوای 4 یا 15 زرهداردرزیرخاک میبود.

 ماجرای انشب درهمینجاختم نشد؛ وقتی کمی پائین تربسوی سرکاریزبروید دردست چپ قبرستان بالنسبه بزرگ وبیابان گونه ای درآنجا پهن شده است که فقط درروز میتوانیداینجا وآنجا سنگهای درزمین فرورفته قبرهاوگاهی هم بلندی های دورازهم راببینید. شب هاده هاسگ ولگردوبعضاً هم خطرناک درقبرستان بی صاحب ازاین سوبه آن سوپرسه میزنندوگاهی هم گروهی بیک سومیدوند. بانجات یافتن ازشربلیه موترخلقی واردهمین قبرستانی شدم که درواقع زمین سخت وخشک وبعضاًهمواری بیش نیست. من ازکودکی ازسگ بسیارترس دارم. بیادم می آیدکه یازده - دوازده سالی بیش نداشتم که برادرم «عبدالله» مرابه خانه یکی ازرفقایش به نام «عالم» که هردودانش آموز لیسه استقلال بودندورمزورازسیاسی هم باهم داشتند، فرستاده بودودرآنجاوقتی درزدم سگ بزرگ گرگ مانند آنهابیرون شدوبه دستم چسپیدودندانهارادرآن فروبرد. دستم حسابی خونی شدکه کمی تاکنون هم نقش خفیفی ازآن باقی است. باچنین پس منظری وقتی واردقبرستان شدم تامیان بُرزده وزودتر خودرابه جاده سرای غزنی برسانم وتکسی بگیرم، که به یک بارگی ده هاسگ ولگردباسرعت وهمره باهم ازروبرومیدویدندوازکنارم ردشدند. شنیده بودم که اگر آدم ازخوددربرابرسگ ترس نشان ندهد، سگ به او کاری ندارد. بهرحال این مرحله بسیارمشکل راهم پشت سرگذاشته شد وباتکسی به خانه رفیق «حمیدنظام»، درحصه دوم کارته پروان خودرارساندم تاازآنجابه رفقای دیگری که در این بخش شهراقامت داشتند، دستورحزبی رسانیده شود.

 ادامه دارد

 

قسمت پنجم

 رفیق «نیک محمددلاور» تازه ازشوروی برگشته بودودرریاست عمومی «دتیلوملی موسسه» (موسسه ملی نفت) به کارشروع کرده بود. اعتمادبسیاربزرگی بین مادرطول سالهاقوام یافته بود. هنوزکمیته مخفی رهبری حزب ایجادنشده بود. از وضع اختناق آوراداره ودفترخودسخت ناراحت بود. یکی از امینی های بسیارمتفرعن ونادان رئیس آن اداره بود. روزی رئیس به طوروقیحانه ای رهبر آن ماراتوهین کرده بود. عصرکه باهم دیدارداشتیم باعصبانیت گفت دلم میخواست ازدوبازویش گرفته وازمنزل سوم به پائین پرتش کنم. اواین راجدی میگفت وتوانش راهم داشت. رفیق «نیک محمد» در این اوضاع حوصله اش بکلی سررفته بودومیگفت که این خلقی هاحدی برای وقاحت نمی‌شناسندوغیرازخودشان کوچکترین احترام ورعایت دیگران رادرنظرنمیگیرندوگذشته ازهمه استبدادبی سابقه ای رااعمال میکنند. عامل همه بدبختی هارادروجود «حفیظ الله امین» واعتمادبی حدوحصر «تره کی» به اومیدانست. بعدهاباگروه رفقای ارتباطی خودش تصمیم گرفته بود «امین» راکه غده خبیثه میدانست نابودکند. به اجازه رهبری حزب برای اینکار نیازداشت. در این زمان تنها زنده یادرفیق «نظام الدین تهذیب» که عضوکمیته مرکزی بود، تاهنوززندانی نشده بود. باید به اومراجعه صورت میگرفت. زنده یاد «تهذیب» باطرح اوموافقت کرده بود. رفیق افسری که درقوماندانی گاردوظیفه داشت وبارفیق «نیک محمد» تنظیم بود، انجام این کاررابه عهده گرفته بود. این هم ازحوادث نامیمون تاریخ است که پلان نابودی «امین» درآن مقطع به پیروزی نرسید.

 بعدازدستگیری «نیک محمد»، آوانی که درمنزل پدری اش مخفی بودیم پدرش گاهی که پسرخودرایادمیکرد، بلافاصله میگفت: شکرخداکه شمارادارم. شما درجای «نیک محمد» قراردارید. برای اوکه شخص فوق العاده دین داری بود، «نیک محمد» مثل هدیه خداوندی بود. اورابسیاردوست داشت وبه وجودش سخت افتخارمیکرد.

 «کاکا (عمو) دلاور» ماراهم بسیاردوست داشت زیرارفقای پسرارشدش بودیم. «کاکادلاور» عضوحزب مانبوداماازرفقائی که دردوره های مختلف درمنزلش مخفی بودند، مانند مهمان بسیارعزیزی پذیرائی میکردودرعرصه فعالیت‌های مخفی رفقای ماازهرکمکی که ازدستش برمی آمد، دریغ نمیکرد. چیزی رابه نام ترس نمی شناخت. درگوشه حویلی اش که اتاق مابود، سرمی‌زد، بامامی خندیدوقصه میگفت. تمام علاقه وحواسش این بودکه برماسخت نگذرد. من به‌اندازه ای خودرامدیون این بزرگمردعیارصفت میدانم که نمیتوان حدی برآن قائل شد.

 ********

 ساختمان سینمای پامیربعدازساختمان نیمه کاره وزارت مخابرات، بلندترین ساختمان کابل وافغانستان بود. این ساختمان درآن دوران به شیوه عصری ساخته شده بود. خلقیهاتازه براوضاع به نحوخودشان مسلط شده بودند: پایان بهار وآغازتابستان 1357 بود که پرچمی هارابه اصطلاح سربریده بودند، اخوانی هاهنوز درتمام نقاط افغانستان جنگ رابراه نینداخته بودند، دولت خلقی بیرق افغانستان رابارنگ سرخ ونشان (کلمه)«خلق» درقسمت بالائی آن باشان وشوکت ودرحضورنماینگانی ازکوریای شمالی وباپایکوبی های دیوانه واربرافراشتند. باچندتافرمان میان خالی هم درجهت اصلاحات ارضی (بدون تامین زمینه های عملی تطبیق آن) وچندمورددیگرکه همه درتضادصریح باروحیه اسلامی جامعه افغانی وبدون آماده ساختن زمینه های عملی تطبیق آنهابود، سروصدای تبلیغاتی بی سروپائی رابراه انداخته بودند. در این روزگار، اوج اطمینان به خودواستکبارجبروتی خلقی هارامیشد درهمه جادید. از «حفیظ الله امین» بنام «قواماندان سپیده دم انقلاب» میخواستنداسطوره درست کنند. «نورمحمدتره کی» را «نابغه شرق» مینامیدندواوادعاداشت که ارتش نقش طبقه کارگر رادرانقلاب به نیابت ازآن «درشرایط نوین افغانستان» ایفامیکندوچرندیات دیگری ازهمین قبیل. درسراسرکشورفاصله گرفتن ازشعارهای دموکراتیک درعمل وخودنمائی وخودستائی ابلهانه حاکمان جدیدازیکسوونفرت بی پایان همه اقشارجامعه ازاین وضع ازجانب دیگرحالتی سخت بحرانی خفقان آوربه میان آورده بود. در این روزگار کوچکترین اقدام مخالف وضعیف ترین صدای ناموافق راباشدیدترین شیوه هادرهم کوبیده وخفه میکردندوبه گفته «امین» حاضربودندمگس راباتوپ بزنندوباتفرعن میگفتندبرایما دوملیون نفرکافی است تاسوسیالیزم راتطبیق کنیم. نوعی اراده گرائی دیوانه واردرگفتارواعمال این جماعت ناپخته ولی بسیارمطمئن ازخودومتکبرموج میزد. در این روزگار اصطلاح مشهوردوران استبداد «هاشم» خانی که میگفت «خانه هاموش وموشهاگوش دارند» باقوت تمام اعمال میشدوتمام ملت راازترس ازهمسایه های شان وحتی درخانه های شان به خاموشی میکشاندند. در این روزگار مردم تشنه حرفی، کلامی، نشانه ای ازآزادی خواهی بودند. درچنین وضعی، رهبری مخفی تازه ایجادشده حزب دموکراتیک خلق افغانستان دراولین هفته‌های آغازبه مبارزه خونینی که درپیش روداشت، به پیمانه وسیعی به پخش «شبنامه»(تراکت) هاپرداخت. مااعضای حزب درمخفیگاه های خودبااستفاده ازکاغدکاربن به هزاران نسخه ازاین شبنامه هاراتهیه می‌کردیم وعمدتاً با استفاده ازتاریکی شب وبعضاً هم درروز، دردرون خانه های مردم، دم درب ها، در صورت امکان درمیان دانشجویان، کارگران ودرهرمکان مزدحم که برای مان ممکن بودآنراپخش می‌کردیم. رژیم که به یک دستگاه خفقان آور هارودیوانه ای متکی بود، بیشترازقبل به اختناق واستبدادکور وبهیمی روآورد. روزگاری بودکه کوچکترین خطاازجانب مبارزین به قیمت جان شان تمام می‌شد. درچنین روزگاری رفیق «عبدالرحمن دلاور»؛ عموی «نیک محمددلاور» روی بام ساختمان بلندسینمای پامیررفته وازآنجا بسته بزرگی ازشبنامه های تکثیرشده حزب رادرمیان ازدحام بزرگی که همیشه درآنجا وجودداشت پراگنده نمود. اوتمام ساحه وسیع آنجاراازآسمان باشب نامه های خودگلباران کرد. خودش باآن چهره همیشه خندانی که داشت برایما قصه میکردکه هنگام پائین شدن سریع ازپله هاباماموران «اگسا» برخورده بودوآنان پرسیده بودندکسی راندیده است که به بام رفته باشدواوگفته بودچرایک نفررادیده است که به‌طرف بام میرفت وخودش دررفته بود.

 ********

 روزها، درمخفیگاه بارفیق ولی زودازخواب برمیخاستیم. دست وروئی میشستیم و «کاکادلاور» باخنده وشوخی همیشگی اش بادست پرازصبحانه مکلفی که درست میکردندوارداطاق میشدوباب قصه گوئی بازمیشد. اوحتماًچیزی برای گفتن داشت تاماراخوش نگهدارد؛ ازهر فرصتی برای نشان دادن محبت خودنسبت به مااستفاده می‌کرد. اصولاًدرچنین وضعی خانواده هاازوجودکسانی ازبیرون بالاخره خسته میشوندواگر رودررونگویندازوجنات شان برملامیشودکه خسته شده اندولی «کاکادلاور» ماچنین نبود. او باسینه فراخ وروحیه خارائین مشکلات روزگارراتحمل میکردودربرخوردباماجبینش چنان بازبود، چنان بامهربانی بامابرخوردمیکرد، که حتی درحالات عادی تصورش مشکل است. ازروزاول تاآخردرشیوه پذیرائی این خانواده شرافتمندازماهیچگونه تغییری واردنشده بود.

 «کاکادلاور» عزیزوبزرگمردمابعدازمدت کوتاهی میرفت بیرون. معمولاًزندگی درمخفیگاه هابرای کسانی که زندگی پرتکاپوئی داشته اند، بعدازمدتی سخت دلتنگ کننده میشودولی روزهای ماچندان یک نواخت نبودوبه هیچ وجهی احساس دلتنگی نمیکردیم. «کاکا دلاور» برای ما تخته شطرنج وتخته کریم بوردراتهیه کرده بود. درطول روزباهم صحبت می‌کردیم. به تحلیلها وخاطرات جالب رفیق «ولی» باجانِ دل گوش میدادم ومقداری هم مطالعه می‌کردیم. عموماً عصرها یاشطرنج بازی می‌کردیم یاکریم بورد. درآخردرهردوی این بازی هابه‌اندازه کافی مهارت پیداکرده بودیم. بدین سان تمام روزما ازتنوع کافی برخورداربود.

 یکی ازخصوصیات دیگرروابط حزبی درشرایط مخفی بین رفیق ولی ومن این بودکه برای همدیگرنام مستعار نگذاشته بودیم. گاهی اتفاق می افتادکه در صورت مکاتبه وفرستادن اعضای رابط همدیگررابانام کوچک اصلی همدیگر موردخطاب قرارمیدادیم. به صورت طبیعی چنین پیش آمده بود. وقتی بعدهادراین مورد می اندیشیدم به این نتیجه میرسیدم که علیرغم اینکه چنین برخوردی نشانه اعتمادخلل ناپذیردوجانبه بود، درعین زمان در صورت بروزشرایط بحرانی میتوانست منبع خطرباشد. بهرحال گذشت واین هم خاطره‌ای شدکه درذهن آدم باقی می‌ماند.

 خاطره دیگری ازنام مستعاردارم که همیشه بیادم می آید: دراولین روزهای بعدازششم جدی مانند هرحادثه بزرگ گذشته، ساختمان رادیوافغانستان به مرکز رهبری سراسری مبدل شده بود. چنانچه عده‌ای ازرهبران خلقی هاراکه زندانی شده بودنددرهمین رادیو افغانستان دریکی ازاستدیوهای بزرگ ظبط برنامه هابرای چندروزجاداده بودند.

 رفقای مسئول ازجاهای مختلف برای گرفتن دستوربه رادیو می‌آمدند. دربیرون ازساختمان رادیوودروازه ورودی ودربرابرهریک ازساختمانهای آن نظامیان حزبی مامورحفظ امنیت شده بودند. داخل هال ودرست پشت درب ورودی ساختمان مرکزی رادیو یکی ازافسران کماندوئی ارتش به نام رفیق «نظام» که قوماندان گارنیزیون کابل بود (گارنیزیون کابل درآن زمان قطعه نظامی کوچکی بود) برای حفظ امنیت، رفت آمدبه داخل ساختمان رادیوراکنترول می‌کرد. هرگاهی آنجا می رفتم باخوشروئی فوق العاده بامن برخوردمیکرد. دریکی ازروزهاکه هیچ کس دیگری درهال نبود، احوال پرسی گرمی ماننداولین روز بین ماردوبدل شدوزمانی که روانه دروازه ورودی اصلی دهلیزهای رادیو می شدم، ازعقب شنیدم که دوبارگفت: «سردار، رفیق سردار» باتعجب برگشتم وگفتم مراصدامی‌زدید؟ گفت بلی. پرسیم چرا وچگونه این اسم رامیداند. مرابسوی خودخواندوگفت: تومسئول حزبی من بوده ای. برایش گفتم من اورانمی شناسم. توضیح دادکه با رفیق «غوث وزیری»، افسرکماندوکه درحلقه های مربوط به مسئولیت من عضویت داشت درارتباط بوده واین اسم مستعاررااوبرایش گفته است. باردیگر واین بارسخت همدیگررادرآغوش فشردیم. متأسفانه نمیدانم او ورفیق «غوث وزیری» درکجا هستند وچه میکنند.

 درارتباط باساختمان رادیوافغانستان، یکی ازخاطره های بسیارجالب برایم دیدارباجنرال «قادر» بود. دریکی ازروزهای اول بعدازششم جدی، شایدنهم ویادهم جدی بود که برای گرفتن دساتیرجدیدبه رادیورفتم. گفتندرهبران خلقی هارادراستدیوی ظبط زندانی ساخته اند، آنسوروان بودم تااین عالی جنابان راازپشت شیشه های اتاق بزرگ رادیوببینم که جنرال «قادر» ازدورباسرمستی همیشگی اش نمایان شد. بسویش رفتم تا سلامی برسانم دردوقدمی اش بودم که آغوش گشودوگفت: «تواسدهستی؟» باتعجب فراوان جواب مثبت دادم. قبلاًهیچگاهی باهم ندیده بودیم. دانستم که ازورای گفتگوهایش درزندان بابرادرم مراشناخته است.

 *********

 ششم جدی بود. هواکاملاًتاریک شده بود. شب باسردی وآرامش ظاهری سنگینی باتانی آغازمیشد؛ مانند همه روزهای دیگربارفیق «ولی» دراطاق خوددرمخفیگاه نشسته بودیم وصحبت می‌کردیم که صدای انفجارمهیبی شنیده شد. درپی آن غرش مسلسلهای ثقیل ازهمه سومانندبخشی ازارکستری که سمفونی یکنواختی رابنوازدوباشلیک راکتهاوتوپخانه، گاهی ریتم آن بهم میخورد، درهواپراگنده شد. بعدهادانستیم که همان انفجارمهیب که تمام مخابرات تلفونی رابه یکبارگی قطع کرده بودبوسیله زنده یادجنرال «گل آقا» که اولین رئیس سیاسی ارتش افغانستان شدوقبلاًافسرکماندوبوده است، سازمان داده شده بود. مادرکارته سه نزدیک ترازسایربخشهای کابل به تپه تاج بیگ که مرکزحوادث تعیین کننده آن شب بود، قرارداشتیم. تاختم زدوخوردهادرتپه تاج بیک صدای مسلسلها وانفجارات ازمحل مابه خوبی شنیده می‌شد. ماامادرگیرمعضله ای مانده بودیم: این غرش جنگ به چه معنی است؟ این انفجارات واین آتش گشودنهای پیهم مال کیست؟ چه حادثه ای درحال تکوین است؟ مال رفقای ماکه نمیتوانست باشدزیرااطلاعی در این مورد نرسیده بود. بیادمابودکه اندکی قبل قصدقیام داشتیم و همه گروه‌های مخفی رابرای نبردآماده کرده بودیم ولی قیام به علت مشکلات تکنیکی درنیروهای هوائی به تعویق افتاده بود. گاهی فکر می‌کردیم مال وطنجار ورفقایش بایدباشد. ولی میدانستیم که آنان (وطنجار، سروری وگلابزوی) درتابوتهای سربازان شوروی بعداززدوخوردبین طرفداران «تره کی» و «امین» به مسکوانتقال داده شده اند. ازجانب دیگر درحدودده روزقبل پروازهای منظم شبانه هواپیماهای غول پیکرشوروی آرامش راازآسمان کابل ربوده بود. «کاکا دلاور» ماهمه روزه برای ما ازبیرون خبرمی آوردمنجمله این که درسراسرفرودگاه کابل درهمه سوسربازان شوروی باتانکهای خودمستقرشده اند. اطلاعات وی در این موردبسیاردقیق بودزیراقبلاً افسرنیروی هوائی بودوبافرودگاه کابل که ازآن استفاده نظامی وغیرنظامی می‌شد، آشنائی کامل داشت ورابطه عاطفی اش بانیروهای هوائی پابرجابود. حرف آخرمااین بودکه باموجودیت نیروهای شوروی ازچندین روزبه اینطرف درکابل، اخوانی هاوپاکستانی هاکه نمیتوانند کاری کنندواین امرباعث آرامش خاطرمامیشد.

 اندکی بعدصدای رعدآسای زنده یادرفیق «ببرک کارمل» ازروی امواج رادیو، پایان دوران استبدادکبیررانویدداد.

 کاکا «نیازمحمددلاور» بعدازاینکه روی بام منزل خودبه عنوان شکرانه پایان استبداد، چندفیرشادیانه راانجام داد، باعجله وشوروهیجانی که ازپیرمردی چون اوکمتردیده میشودوارداطاق ماشدوگفت مبارک! مبارک! رفیق «کارمل» صحبت کرد.

 اندکی بعد رفیق «آصف دین» بابازوبندسفیدواردمخفیگاه ماشد. سر نگونی رژیم خلقی رابه هم تبریک گفتیم. رفیق «آصف دین» به مادستوردادکه فرداباگروه هائی که باماتنظیم است درآدرسی عقب ساختمان پارلمان افغانستان حاظرشویم تابرای همه سلاح توزیع شود.

 برای اینکه راحت ترومطمئن باشیم، کاکا «دلاور» باهرآنچه که ازانواع سلاح ها که دراختیارداشت مارامسلح است. خودش تفنگ جاغوردارچره ای رانگهداشت، تفنگچه چرخی زیبائی راکه ظاهرشاه به برادرش «دین محمدخان دلاور» زمانی که درپکتیاوالی بود، تحفه داده بودودردسته آن «المتوکل علی الله محمدظاهرشاه» کنده شده بود به رفیق ولی دادوتفنگچه کوچک اسپانیولی به من رسید. هریک به سوئی رفتیم؛ رفیق ولی برای انتقال دستوربه رفقائی که بااودرارتباط بودندرفت ومن روانه قلعه شاده شدم. رفتم تاازهمان جائیکه به قصدنابودی من آمده بودندومن اززیرریش شان دررفته بودم، فرمان حزب به همه گروهائی که درارتباط هم قرارداشتیم برای گرفتن قدرت رسانده شود.

 ********

 هفتم جدی، صبح زودباگروهی ازرفقاازنزدیکی قلعه شاده به تکسی هاسوارشدیم. درراه، راننده تکسی میگفت تمام کابل راموی زردها وچشم آبی هاگرفته اند؛ درهمه جا، روسهاباتانکهای خودموضع گرفته اند. ماحرفی نمی‌زدیم. وقتی که درجاده ای عقب ساختمان شورای ملی نزدیکی خانه‌ای که به‌وسیله سربازان شوروی حفاظت می‌شد، پائین شدیم، راننده باچشمان حیرت زده مارامی نگریست. همچنان وقتی که باکلاشنیکوف های جدیددردست روانه ناحیه چهارم «ب» بودیم، ژورنالیستهای جاپانی درکنارما موترخودرابه آهستگی میراندند وازمااجازه خواستندفیلم گیری کنند. برای آنان نیزچهره های ماجالب بودزیراهمه بالباسهای معمولی وطنی اکثراً کهنه، کلاشنیکوفهاراروبه زمین یاهوادرمشت خودمیفشردیم. ماکسانی برآمده ازماه هامبارزه مخفی مسلماً قیافه ای عجیب داشتیم.

 ********

 درخانه‌ای مجلل بامحوطه بزرگ و درختها وچمنی منظم واردشدیم. تراس وسیعی باسنگ مرمردربرابردرب سالون پهن شده بود. روی تراس افرادزیادی درحال تنظیم کلاشنیکوف هاوجاغورهای مرمی خودوعده‌ای هم گرم صحبت بودند. درداخل سالون کلاشنیکوف های جدیدکه درمیان ورقه های کلفت کاغذپیچیده شده بودوهمه چرب بودند، ازصندوقهای بزرگ چوبی بیرون کشیده میشدوبنام هررفیق ثبت می‌شد. هیچکس مشکلی درزمینه استفاده از کلاشنیکوف نداشت زیرادرحدوددوهفته قبل که قراربودقیام صورت بگیردرفقای افسردرهرگروهی که بودنددیگران راازطرزاستفاده ازکلاشنیکوف آموزش دادند وگروه‌های حزبی که دربین آنهاافسرنظامی وجودنداشت رهنمای استفاده ازکلاشنیکوف رادراختیارداشتند.

 فضای عجیبی بود؛ احوال پرسی ها، درآغوش کشیدن ها، روبوسیدنها، اشک ریختن هاوباچشمان پرازاشک همدیگررادوباره یافتن هاچهره ای عجیب وفراموش ناشدنی به این لحظه واین خانه داده بود. درنقاط دیگرکابل نیزچنین صحنه هائی حتماً وجودداشته است. دیده میشدکه تحمل یک سال ونیمه تسلط بربریت گشتاپویی، ازدست دادن هزاران رفیق وپشت سرنهادن یک سال ونیم عذابی جانکاه درروان جمعی این جمع شریف وفدائی خلق هنوزهم سایه انداخته بود. جانهای خسته ای که به یکبارگی شگوفان شده بودند، رگه ها وخط رنج واندوه تحمل استبدادی وحشیانه راهنوزچون هاله ای ازشیارهای عمیق برچهره داشتند. من باعده اندکی آشنائی داشتم. رفقای همراهم بهرسوپراگنده شدندورفقای بازیافته خودرادرآغوش میکشیدند.

 رفیق «ظهور رزمجو» راکه مسئول گروه رهبری جان به کف مخفی حزب بود، میشناختم. بیادم آمدکه روزی اورادریکی از گوشه های میدان پشتونستان دیدم. سازمان مخفی تازه ایجادشده بود. درآن زمان دردفترهنروفرهنگ رادیوافغانستان برای دوازده روز کارکردم بعداً مرااخراج کردند. مسئول همان دفترخانم «فریده انوری» بود، هیچگاهی ازیادم نمیرودکه وقتی دانست مرااخراج کرده اند، هنگام خداحافظی دوقطره اشک رادرچشمانش دیدم. همین خانم بامعرفت هنگامیکه مسئول روزنامه «حقیقت انقلاب ثور» شدم، خودش شعری راکه سروده بودبه دفترم آورد. شعبه هنروفرهنگ رادیوکعبه آمال روشنفکران بخصوص شاعران ونویسندگان افغانستان بود. چندرفیق ما من‌جمله زنده یادرفیق «محبوب سنگر» شاعرنامدارزبان پشتوویکی ازحرفه ای های قدیمی حزب هم کارمندآنجا بود. باری رفیق «ظهور»، در این روزی که اورادرمیدان پشتونستان دیدم ازمن خواست که رفیق «سنگر» رابگویم به دیدنش درمحلی که قرارگذاشت، بیاید.

 در این روزپرازهیجان هفتم جدی درمیان سروصدای جمیعت بزرگی ازرفقاوصداهای بهم خوردن سلاح هاهنگام بیرون کردن آنهاازصندوق ها، رفیق «ظهور» رادیدم که بارفیقی ازشوروی، گرم صحبت بود. دورآنهاچندرفیق دیگرهم حلقه زده بودند. درهمین آوان سروصدائی ازجانب دیگر سالون به گوش رسید. روبرگرداندم وباتعجب همان رفیقی رادیدم که مرااز میکروریان تاآغاعلی شمس برده وبه رفقای دیگر دران پناهگاه حزبی دساتیری داده بود. اورفیقی راکه بی‌نظمی به راه انداخته بودمورد عتاب قرارمیداد. بااین که اومردی بسیارخونسردوآرام بود، در این لحظه عصبانی به نظرمیرسید. زندگی بعدی درجریان مبارزه مرگ وزندگی علیه ضدانقلابیون نشان دادکه اویکی از اسطوره های نادرچنان شجاعت ودلیری «چاپایف» واراست که درتاریخ جنگهای افغانستان چون اوبسیاربه‌ندرت دیده شده است. اورفیق «عبدالکریم بها» بود؛ دوکتورطبابت، دوست دارموزیک کلاسیک، بازیکن قهارشطرنج ودوست دارادبیات. آری! این اوبودکه درروز روشن ودرمحلات پرازازدحام کابل همه روزه درزیرریش یکی ازوحشی ترین، ظالم ترین وبدنام ترین سازمانهای پلیس ای که میتوانست درکشوری مانند افغانستان وجودداشته باشد، باراحتی وخونسردی اعجاب انگیزی به فعالیت روزمره حزبی میپرداخت درحالیکه خودش به مثابه دشمن خونین دولت خلقی ویکی ازشش رفیق کمیته مخفی رهبری حزبی بود.

 یادبادآن روزگاران، یادباد!

 ********

 وقتی کلاشنیکوفهای خودراتسلیم شدیم، رفیق «ولی» به من دستوردادبارفقای همراهم، ناحیه چهارم ب حزبی راتسلیم بگیرم. دستورداشتیم در صورت مقاومت خلقیها، اگرمشکلی پیش آمدازسلاح فقط درصورتی کاربگیریم که هیچ راه دیگری باقی نمانده باشد. گروه ماشادی کنان به‌سوی ناحیه چهارم ب، روانه شدوباهیچ گونه مقاومتی ناحیه راتسلیم گرفت. در این روزهفتم جدی اولین باربعدازیک سال ونیم خلقیها وپرچمی هارودرروی هم قرارگرفتند. برای من این روزدرتاریخ زندگی ام برای همیشه بابرجستگی درخاطرم ماندگارشد. درمخفیگاه ها رفقادرفکر انتقام متناسب باآنچه خلقی هاانجام داده بودند، روزهای سخت خودرابشام میرسانیدند ولی حالااین پیروزی از ما انسانهای دیگری ساخته بود. رهبری حزب ماراازانتقام جوئی فردی بازداشته بود. کینه ای راکه درطول یک سال ونیم دردلهای ماپخته شده بود، بیک بارگی بادستورحزب دردرون خودسرکوب کردیم.

 ********

 وقتی 16 هزارنفربراساس عفوعمومی اعلام شده ازجانب حزب ودولت اززندانهای وطن ماآزادگردیدند، چشمان پرانتظارهزاران خانواده درددیده من‌جمله خانواده «کاکادلاور» مادلبندان خودرادرمیان انان نیافتند. جانیان «اگسا» و «کام» هزاران تن رادرپولیگونهای قوای چهاروپانزده زرهدارویادرولایات اعدام کردندویادرزیرشکنجه های حیوانی گل های زندگی بهترین انسانهای وطن ماراپرپرکردند. غم ازدست دادن «نیک محمد» کمر «کاکادلاور» ماراشکست امابروی خودنمی آورد. بتاریخ بیست وسوم جدی سال 1358 ازجانب حزب ودولت درسراسرکشوربه یادقربانیان «استبدادکبیر» خلقی های امینی عزای ملی ومرخصی اعلام شدورفیق زنده یاد «ببرک کارمل» واعضای بیوروی سیاسی کمیته مرکزی وهیات رئیسه شورای انقلابی درمراسم یادبودازفرزندان به خاک افتیده وطن درنقاطمختلف شهرشرکت کردند. در این روزمادرکنارپدرقهرمان «نیک محمددلاور» قرارداشتیم. همراه بااوبیاد «نیک محمد»؛ این گل پر پرپرشده اش که به خلق افغانستان وبهروزی اش ایمانی خارائین داشت، بیاددیگرفرزندان خلق وطن که جانهای شیرین شان رادرزیرپرچم خونین حزب دموکراتیک خلق افغانستان قهرمانانه فداکرده بودندوبیادهمه شهیدان گلگون کفن مردم مااشک میریختیم. این مرد شریف که فرزنددلبندخودرا؛ شاخ شمشادخانواده ووطن خودراازدست داده بودبما دلداری می‌داد. خجالت میکشیدکه اشکهایش راببینیم ولی چهره پرازنجابتش نشان میدادکه چه قدردرغم جانکاه آن قهرمان ازدست رفته وطن، دردل خودخون میگرید.

 چشمه اشکهای مابیاددلیرانی چون «نیک محمددلاور» هنوز خشک نشده است.

 ********

 دین بزرگی برگردن همه کسانی که در زندگی شان از افتخار عظیم عضویت در سازمان مخفی حزب دموکراتیک خلق افغانستان برخوردار بوده اند، باقی مانده که عبارت است از بازگوئی تاریخ با عظمت فعالیت‌های این سازمان ازتابستان سال 1357 تا ششم جدی 1358.

 درپایان به آن یارانی که درزیرپرچم خونین حزب دموکراتیک خلق افغانستان درراه آرمان های انسانی وانقلابی خودتاپای جان ایستادندوتن های شریف شان به خون تپیدوبه خاک غلتید، ازژرفای قلب ووجدانم درودمی فرستم. یادوخاطره آنان برای همیشه درقلبهای مان حک شده است. تن های شریف آنان به خاک افتاده ولی به گفته «ویکتورهوگو» که درباره کمونارهای اعدام شده گفته بود: ایده آلهای شان ایستاده است!