(تکانه برای درس و آموزش)
به ویژه طی دو هفته اخیر؛ رویدادی که فوق العاده گی داشته و توسط سیستم اطلاعرسانی جمعی هم به شدت اِنلارچ میگردد؛ بیرون آمدن جناب گلبدین حکمتیار امیر حزب اسلامی؛ از غیبت کبرای 20 ساله و به سخن دیگر؛ گذار نمودن ایشان از جنگ به صلح است. در مورد نیک و بد، راست و دروغ و حواشی و متون این رویداد؛ اندیشمندان و صاحب نظران و مطلعان فراوان هموطن و ناظران جهانی اوضاع افغانستان تقریباً همه چیز را گفته و مبرهن ساخته اند و حتی داستانهای پشت ورق و اسرار پس پرده هم حتی الامکان بازخوانی گردیده است.
مگر درین رابطه یک پرسش و استفهام که از هموطنان بسیاری شنیده و یا از لابلای تبصره ها و یاد داشت های زیادی برداشت نموده ام؛ به نظر من؛ نه تنها اصالت و برجسته گی ویژه دارد؛ بلکه حاکی از فقر شدید بینش علمی عمومی و میلان های ذهنی ـ روانی به اتوپیاها و اوهام و معجزات جادویی است!
معجزات جادویی از قماش آنچه در افسانه ها از چراغ اله دین و همانند ها گویا بر می آید!
بر وفق این بینش و میلان؛ پدیده ها و جریانات جهان و عالم زنده؛ یا سیاه اند یا سفید، گستره های خاکستری و رنگ های متعدد و متکثر و بین البینی که همه عالم را میسازند؛ گویا اصلاً و قطعاً وجود ندارند. بنابرآن قسماً توقع چنان بوده است که وقتی کسی جنگ و مخاصمت و به موازات آن زندگانی ی مخفی و زیر زمینی را ترک نموده به صلح و مسالمت میگراید و با دولت حاکم و قانون اساسی آن همسویی اتخاذ میکند؛ باید اساساً روح و روان و شخصیتش صد در صد دیگرگون شده؛ نوین و مدرن و مترقی و چی و چی گردیده باشد.
قسماً هم به فحوای ضرب المثل هایی چون «مارگزیده از ریسمان ابلق می ترسد» ترس توهمی در عدهِ نه چندان کم مردمان استیلا دارد که چنین پهلو گشتن ها را برای تداوم کنش های پیشینهِ جنگی و دهشت افگنانه؛ انگاشته عاری از شومی و بد یُمنی نمی یابند.
تصورات کمابیش دور و نزدیک به این پنداشت ها و اندیشه ها نیز کم نیستند که به گونه نهایی جز گذشت زمان و آزمایش های باز و باز و بهتر و بیشتر نمیتواند نهایتاً به آنها پاسخ ارائه نماید.
ولی یک اصل مسلم است که تمام جنگ ها و شورش ها و آشوب ها بالاخره پایان می یابند و تمام کسانی که روزگاری جنگیده و خون ریخته و ویرانی و بد امنی به پا نموده اند؛ بالضروره همه در همانحال از دنیا نمی روند یعنی که ممکن است بخش کم یا بیش عمر شان در صلح و آرامش تصادف کند و در صلح و آرامش سپری گردد.
به ویژه که طی دو ـ دو نیم دهه اخیر همه مان شاهد و ناظریم که مدعیان و قابضان حکومت و دولتداری در افغانستان که اساساً امر صلح امیز و با مسالمت است؛ اغلب رهبران و قوماندان های تنظیم های جنگی پیشین بوده اند و می باشند. اگر آنان همه که متعلق به همین آب و خاک افغانستان اند؛ توانسته اند حیات صلح آمیز و بالنسبه مدنی و حتی دموکراتیک و انتخاباتی ... را بیاموزند و آنرا تمثیل قسمی و نسبی بدارند؛ استثنا قرار گرفتن یک تنظیم دیگر از همین جمله فراتر از خواسته و ارادهِ خودش؛ منطق و معنای زیادی نخواهد داشت.
مشخصاً واقعیت همین است که تقریباً تمامی بدنه تنظیم حزب اسلامی مانند سایر تنظیم های متذکره خاصتاً در 15 سال اخیر؛ در دولت و حکومت شامل بوده و مناصب و مقامات بلند و بلند ترین نیز داشته اند و دارند؛ اینجا صرف شخص امیر حزب اسلامی یعنی همین جناب حکمتیار؛ علی الظاهر غایب بوده است.
لذا اینک به دلایل و شرایط و اوضاع و احوالی که می بینیم و میشنویم؛ این غیبت پایان گرفته و امیر صاحب هم شخصا و رسماً به زندگانی علنی و مدنی گذار نموده و به ادعای خودش؛ بنا دارند که برای تأمین و توسعه و تعمیق صلح و آرامش و امنیت و همزیستی در افغانستان جنگزده؛ تلاش و کوشش نمایند.
اما اگر پرسش این باشد که شخصیت و سجایا و باور ها و مدعیات ... حکمتیار چرا زیاد متحول نگردیده و حتی در خیلی از موارد؛ این جناب گلبدین حکمتیار؛ همان شهنشاه «چار آسیاب» است و بس؛ این امر به طور یک قاعده در مورد سایر زعما و امرای مشابه و مماثل هم صادق میباشد. در مورد آنان نیز کدام معجزه فوق طبیعی و فراتر از استعداد ها و امکانات شخصی و تصادفی و جبر ها و گرفتاری های جامعه افغانستان محقق نشده بوده و نیز نمی توانسته است محقق شود.
بر این مبانی؛ آرزو و تأکید؛ همین خواهد بود که با استفاده بهینه از اینهمه تجارب که توسط گوشت و پوست و خون و جان خوِد مان احساس و دریافت گردیده و میگردد و نیز در پرتوی دانش ها و اندوخته های تاریخی و جهانی؛ اوضاع و واقعیت هایی را که نه تنها مارا فرا گرفته و درهم پیچیده؛ بهتر و بیشتر مطالعه و ادراک نماییم بلکه به هیچ کجای این جهان واقعی و دور و نزدیکش؛ توهمی و خیالاتی و غیرعلمی و غیر تعقلی حب و بغض نورزیده برای خود و عزیزان خویش آشفتگی های ذهنی و روانی بی سرانجام فراهم ننماییم.
اگر مورد پایان گرفتن غیبت کبرای جناب حکمتیار و به کابل آمدن و به ارگ رفتن و تظاهر دو سه ملیون دالری اش در استدیوم ورزشی پایتخت؛ تنها یگانه موردی بود که مردمان عام و چیز فهمان و همه دانان ما را کانفیوز و سردرگم گردانیده؛ میشد آنرا نادیده گرفت و ناشنیده گذاشت.
ولی متأسفانه؛ این ـ فقط یکی از موارد بیشمار است که موجب هاج و واج ماندن ها و خوشبینی ها و بدبینی های توهمی و «سیاه ـ سفید» بینی ها گردیده؛ ناهمنظری ها و بی عملی ها و بدعملی های مان را موجب میگردد.
ضرب المثلی است ساده و زیبا ولی بیحد ژرف که «به جای ماهی دادن به کسی؛ به او ماهی گیری را یاد دهید!»
در جامعه و سرزمین ما معمولاً تلاش تب آلود میشود که به زعم خویش به مردم؛ ماهی بدهند؛ منجمله در اغلب گفتار ها و نوشتار ها حتی پیش از طرح درست سوال و مشکل؛ احکام است که صادر میشود و تحسین و تلعین است که پیش چشم و دهان دیگران قرار میگیرد. گویا گیرندگان و مصرف کنندگان هم همانقدر آمادگی و اشتیاق دارند که فقط احکام نهایی را بشنوند و بدانند؛ یعنی فقط ماهی تیار و آماده و پخته میخواهند و برای آموختن ماهی گیری؛ اشتیاق و حوصله و فرصتی ندارند.
مگر چه بخواهیم و چه نخواهیم اصل نیاز ما و تنها راه و روش پیشروی و پیروزی ما در عرصه تنازع بقا و زیستار مطلوب انسانی؛ «غواصی به بحر و ماهی گیری از همه گونه ژرفا ها و تاریکنا ها و تلاطم ها» ست.
بدین جهت بنده؛ با اینکه میتوانم پیرامون مسئاله های پیرامون حضرت حکمتیار و سایر رهبران زنده و مرده راست و چپ و میانه در افغانستان بسیار احکام صادر کنم؛ هموطنان عزیز و به ویژه جوانان بالنده و برومند کشور را به قرار گرفتن در مسیری دعوت می کنم که در آن؛ نه تنها توانایی حکم کردن در مورد رهبران و حاکمان و سایران را به اشکال صحیح و صایب پیدا می نمایند بلکه خود به رهبران و آموزگاران و پیشداران و پیشاهنگان مردم و جامعه و فراتر مبدل میگردند.
اگر با این ایده و تیز و آرمان موافقید؛ لطفاً تألیف آتی را در مورد امکانات و محدودیت های عموم رهبران و مدعیان رهبری و قیادت و حکومت؛ و ناتوانی ها و ناهنجاری های کشور و جامعه برای پرورانیدن و بیروندادن آنان با دقت و حوصله مندی بخوانید و از خود سازید:
شخصیت؛ و تطور و تکامل مغز بشری:
طبق آخرین یافته ها در دانش های زیست شناسی، بشر شناسی، مغز شناسی و خاصتاً پیشرفته ترین مدل های تحلیل کوانتوم مکانیکی ی روند ها و جریانات دماغی؛ مغز بشر؛ نه تنها بر تمامی دماغ های جانوران دیگر؛ برتری های کمی و کیفی دارد؛ بلکه این دستگاه؛ مغلق ترین و خارق العاده ترین نظامی میباشد که تا کنون در عالم به شناخت در آمده است.
مغز سایر جانوران نهایتاً تابع سیستم اتوماتیسم غریزی است که در طول تمامی تاریخ حیات قوام و کمال یافته و به طریق استعداد ها و قابلیت های ژنتیکی از نسلی به نسلی منتقل میگردد. این وابسته گی؛ اگر از جانبی کار آیی دماغ جانور را محدود میسازد؛ از سوی دیگر امکان میدهد که از تمامی ظرفیت ها و امکانات آن به درستی استفاده گردیده و امور حیاتی جانور به نحو مقدر محقق گردد.
بدینجهت؛ چیزی به مصداق "آسیب فرهنگی" در جانوران و مغز و روان آنان معنا و مورد ندارد. البته این حکم وقوع بیماری ها و ناهنجاری های مغزی ـ روانی را در جانوران منتفی نمیکند ولی این بیماری ها و ناهنجاری ها از صدمات و سموم و میکروب ها وغیره حادث میگردند و نه از جریانات و ضدِ جریانات فرهنگی!
ما منجمله در گفتار «اگر بناست؛ بشریت را نجات دهید؛ کودک را نجات دهید» روشن کردیم؛ اینکه موجود حیه ای به بشر گذار نموده اصلی ترین رویدادی را که از سر گذشتانده؛ آن همانا بیرون جستن از نظام اتوماتیسم غریزی میباشد.
لهذا مغز بشر؛ جز در لایه های بسیار قدیمی که روند های فیزیولوژیک (وظایف الاعضایی) عمومی اندام های داخلی را منجمله در حد معینهِ تطابق با محیط بلا فصل؛ متحقق میسازد؛ تابع اتوماتیسم غریزی نبوده به درجهِ اول از خدمات بسیار عظیم صیانتی ی آن؛ محروم شده است.
عرض شد که به همین علت؛ و در حالیکه جانوران مجاز به اشتباه نیستند؛ آدمی فقط مخیر شده است که اشتباه کند و به طریق اشتباه تکامل نماید. (برای تفاهم بهتر لطفاً به اینجا مراجعه و یا رجوع مجدد بفرمائید!)
http://www.ariaye.com/dari9/siasi2/eftekhar.html
تخمین زده شده است که از لحظهء مفروض جهش تکاملی که گذار به بشر شدن را میسر ساخته؛ بیش از 50 میلیون سال میگذرد. طی این 50 میلیون سال؛ اگر فقط یک فرد بشر را نسل پی نسل مدنظر گیریم و در هر دقیقه تلاش و تپش او برای تنازع بقا و ادامه حیات؛ ناگزیری از تشبث به 1 اشتباه و خطر اشتباه را فرض نمائیم؛ عدد نجومی 453600 ضرب در 50 میلیون تشبث به اشتباه و خطر اشتباه؛ حاصل می آید.
حالا اگر اوسط نفوس گونه های مختلف بشری را طی این 50 میلیون سال؛ 1000 نفر بگیریم؛ چه عددی خواهیم داشت و اگر 10000 نفر بگیریم ... و اگر 100000 نفر... و اگر 1000000 نفر تصور نمائیم؛ چه اعدادی خواهیم داشت که احتمالاً اعداد بالاترین را آخرین مدل کمپیوتر های کوانتومی هم نخواهند توانست پروسس نمایند.
قاعدتاً هر اشتباهی اگر به مرگ و نابودیِ مرتکبش؛ نیانجامد؛ چیزی به گونه تجربه و کشف به او ارمغان میکند و اگر احیاناً قیمت آن قربان گشتن تشبث کننده بود؛ غالباً ناظر یا ناظرانی آنسوتر شاهد آن میباشند و بدینترتیب تجربه و کشف (که البته ناگزیر بدواً به حکم ذرات و کوچکتر از ذرات اند!)؛ توسط این دیگران دریافت میشود.
دانشمندان تاریخ و باستانشناسی مدت زمانی را که نوع بشر قادر شده است؛ آتش را کشف نماید؛ 40 هزار سال برآورد کرده اند. طی این پروسهِ سخت طولانی و در برگیرندهِ دوران حیات هزاران نسل؛ تصور اینکه چقدر افراد و دسته جات بشری زنده گانی ی خود را از دست داده و چقدر معیوب و معلول شده باشند؛ برای عقل اندکی سالم؛ زیاد دشوار نیست. در حالیکه آتش نه تنها در آن 40 هزار سال بلکه بیرون از آن تا همین امروز هم از بشر قربانی های فراوان میگیرد.
امتیاز برجستهِ دیگر دماغ بشر این است که یافته ها و پنداشته ها و باور کرده ها را ـ به ویژه که به سختی و به قیمت گزاف حاصل شده باشد ـ نه تنها پردازش و ضبط میکند و آنها را به رهنمای عمل زیستی مبدل میسازد بلکه امکان میدهد که علی القاعده بخش غالب یا عمدهِ آنها به نسل های پسین انتقال داده شده برود.
برای اینکه چنین معجزاتی ممکن شود؛ حد اقل به دو گونه ابزار متفاوت و متباین از داشته های عالم حیوانی ضرورت است:
1 ـ گذارِ بشر از کنش ها و واکنش ها (رفلیکس ها) ی غیر شرطی (که به طرز اساسی؛ ویژهء جهان حیوانی است) به کنش ها و واکنش های شرطی که قسم کلاسیک توسط ایوان پاولف عصب شناس، فیزیولوژیست، روانشناس و پزشک روسی (1849 ـ 1936) و برنده جایزهِ نوبل فیزیولوژی و طبابت ۱۹۰۴ کشف و تبیین گردید و سپس مانند یکی از کشف های تعیین کننده تاریخ؛ تکامل داده شد.
2 ـ سیستم علامات مخابره ثانوی (به جای سیستم علامات نخستین یعنی علامات تبادلوی و لغات و الحان و ادا های جنگل ها و اقیانوس ها) که زبان غنی و توانا برای افهام و تفهیم و نقل و انتقال گستردهِ یافته ها، باور ها، سنت ها، اصول و قواعد ایجاد کردهء بشری را میسر میسازد.
درین رابطه شاید قید بلافاصله این حقیقت اعظم به مورد باشد؛ که کتله های بشری زیاد در حال باهمی و داشتن روابط و پیوند ها با یکدیگر باقی نماندند. به جهت جستجوی محلات بهتر برای زیست؛ هرکدام به اطراف و اکناف مختلف گیتی پراگنده شدند و حتی درین آوان تغییرات در آرایش بر اعظم ها به اثر تحولات تکتونیک در سطح کرهء زمین؛ نیز وقوع یافت که در نتیجه انقطاعات جبران ناپذیر پیوند ها میان کتله های بشری به وجود آمد. بدینگونه هر کتله ناگزیز گردید تا سیر تکامل بشری را مستقلانه و جدا از دیگران و بدون برخورداری از نتایج تجارب دیگران و یا برخوردار ساختن دیگران از تجارب و یافته های خود؛ ادامه دهند.
هیجان انگیز ترین و اعجاب آفرین ترین واقعیت در همهِ این کتله های جدا افتاده و فاقد ارتباط با هم این است که همه به سیاق و شیوه های خود؛ ملکات کنش ها و واکنش های شرطی را به وجود آورده تکامل بخشیدند و تعمیم دادند و همه باز هم به سیاق و شیوه های خاص خویش دومین سیستم علامات را خلق کرده به تکامل و تعالی تقریباً مساوی با دیگر کتله های متفرق از اقصای چین و هند تا نهایات پیرو و مکزیک رسانیدند که عبارت از تولید زبان های متعدد اقوام مختلف و سپس ابداع الفبا ها و اعداد و رسم الخط های ویژه در هر ناحیتی از گیتی کمابیش طور همزمان میباشد.
از شناخت ها تا باور ها:
سلسله اشتباهاتی را که بر شمردیم و ذره ذره و با تراکم طی هزاران سال کشف ها و شناخت هایی را برای بشریت میسر گردانیدند؛ بر گسترهء قابل دسترسِ مستقیمِ محیط و پدیده هایی از آن متعلق میباشد؛ در حالیکه بشر با دنیایی سر و کار دارد؛ که حتی جز بخش ناچیز فوق العاده روشن و نزدیک آن را دیده نمی تواند و روند های پیچیده و تاریک درون واقعیت هایی مانند کوه و ابر و توفان و بحر و دریا و خورشید و ماه و ستاره و کیهان و موجودات حقیقی حیه و موجوداتی که در احلام و رؤیا ها بخصوص در آوان ترس و شهوت و تب و تهیج های دیگر نمودار میشوند؛ با چشم و تمامی حواس غیر مسلح و امکانات ماقبل ساینس برایش حتی به درستیِ نسبی ـ مگر بر حسب تصادف! ـ دریافتنی و شناختنی نبوده است.
درین گستره ها بشر چاره ای نداشته؛ جز اینکه توهم کند؛ تخیل ورزد و منجمله آسمان و زمین و خدایان را در حد خود و محیط قابل دسترس خود؛ پنداشته؛ صفات و خواص خودش و محیطش را بر آنها نیز تعمیم بدهد که داده است و در نتیجه باور های عدیده و متفاوت و متضادی ذهن و دماغ آدمیان را اشباع نموده است.
از آنجا که ایمان به باوری؛ بخصوص در عرصهِ سخت غامض و راز ناک و ترسانندهء عالم؛ به فرد بشری تسکین و تسلا میدهد و لهذا زنده گانی و اجزای آن: خواب و خوراک و سیر و سفر و کار و تلاش معاش ... را سهولت می بخشد؛ بدینجهت آدمی نمیتواند هرآن؛ باور یا باور هایش را مورد تجدید نظر و تغییر و تبدیل قرار دهد. وانگهی در چنین موارد؛ امکانات تجربی وجود ندارد و کسان فوق العاده ای که (در دوران های پسین و متأخر؛ به کمک قواعد منطق و ریاضی یا اشراق و عرفان) به نقصان یا سخافت باور هایی؛ یا به بی محتوا و دور از اصل و بنیاد شدن آنها می رسند؛ نیز به آسانی قادر نمی گردند کاری از پیش ببرند.
این اصل و قانون به خصوص در رابطه به باور ها پیرامون مرگ؛ نیرو و جان سختی قیاس ناپذیر دارد. احتمالاً اولین و مهمترین و هول انگیز ترین کشف بشر همزمان با خرد ورز شدنش؛ کشف مرگ؛ بوده است. جداً به یاد سپردنی است که حیوانات علی الرغم آنکه ترس از خطر مرگ بروز میدهند؛ از معنا و مصداق و کیفیت های مرگ وقوف ندارند و اتوماتیسم غریزی؛ آنان را از کشف مرگ؛ چنانکه بشر قادر به آن گردیده است؛ باز میدارد.
ادیان و مذاهب به طرز اساسی پیرامون سؤال عظیم مرگ نزد بشر؛ پیدایش یافته اند و تلاش بسیار سخت و اغلب بسیار رقت انگیز بشر را برای "حل" این سؤال؛ بازتاب میدهند. البته احساس و دریافت عمومی ی کوچکی و بیچاره گی و بی پناهی ی بشر در قبال عظمت و جبروت هستی و جریانات و حوادث واقعی و توهمی؛ عامل مهم دیگر پیدایش ادیان و مذاهب و عرفان و تصوف و متفرعات آنهاست.
با اینهم تجربه تاریخ؛ نشان میدهد که با وقوع تحولات عمده در زنده گانی ی معاشی و مدنی ی بشر؛ نظام باور های خیلی سخت جان نیز متزلزل میگردند. چنانکه گذار بشریت به تمدن های قدیمی؛ خیلی خیلی باور ها را دگرگون نمود و تمدن علمی ـ تکنولوژیک و مالی ـ مصرفی کنونی هم خواهی نخواهی تغییرات سترگ و دامنه داری را در این استقامت ها تعمیل نموده است و تحمیل مینماید.
اتوماتیسم غریزی و نه غرایز:
باید جداً به خاطر داشت که گسستن یا به تعبیری «آزاد شدن» از اتوماتیسم غریزی به هیچ عنوان به معنای از میان رفتن غرایز در بشر نیست؛ چنانکه غرایزِ حُب ذات و تولید مثل حتی قوت و وسعت بیشتر می یابند. البته غرایزی هم رو به ضعف میگذارند ولی به طور کامل؛ فاقد غرایز و عواطف شدن بشر به خاطری محال است که بدون آنها اصلاً خود زنده گانی محال میباشد.
بدین علت؛ بشر هم میلان ها و کردار های غریزی بیشمار دارد و چه بسا این میلان ها و رفتار ها آنچه را که به فحوای عقلانیت و اخلاق و مناسبات متقابل طی زمان های بس طولانی؛ تکوین و تکامل نموده است؛ تحت الشعاع قرار میدهد و در صورت شدت این روند؛ بشر در عمل حیوانتر از هر حیوانی میگردد. و وقتی در این میلان ها و کردار ها؛ ابزار ها و تخنیک های ماحصل کار و اندیشهِ هزاران ساله بشر هم مورد سوء استفاده قرار میگیرد؛ دیگر بشر را با هیچ حیوان عالم نیز نمیتوان قیاس کرد.
از کشش های غریزی عمده که خاصتاً در کودکان و نوجوانان و جوانان و بزرگسالانِ کودک مانده یعنی دارای عقب مانده گی ذهنی و روانی؛ باقیست و در حد خود برای تداوم حیات و نیز مداومت فرهنگ معنوی ی بشری قسماً مفید هم میباشد؛ میل به تقلید است. ولی اکتفا به این میل و آنچه به طریق آن حاصل میشود؛ منجر به محدودیت عقلانی و فرهنگی فرد بشری گردیده مداومت زیاد آن حتی دماغ را آسیب میرساند؛ چنانکه سیناپس ها در قسمت های مربوط به ابتکار و خلاقیت و نبوغ و عقل و اراده...گسترش نیافته نورون های ساحه و سلول های حمایوی آنها میمیرند و موجب تُنُک شدن قشر خاکستری یا کورتیکس مغز میشوند.
این مورد؛ در اثر تحقیقات بسیار پیشرفته منجمله در مغزِ نابینایان ـ خصوصاً که مادر زادی بوده اند ـ تثبیت گردیده است که بخش کورتیکس مغز شان در رابطه به فعل و انفعالات ناشی از بینایی رشد نیافته و به طرز بارزی تُنُک باقی میماند. بر عکس تحقیقات روی مغز نابغهء بزرگ فیزیک البرت اینشتاین؛ مبرهن ساخت که به ویژه بخش مربوط به ریاضیات، زبان و درک تصاویر سه بعدی در قشر خاکستری آن تا حدود 15 فیصد از 11 مغز افراد ساده که با آنها مقایسه گردید؛ بزرگتر و برجسته تر بوده و در عین حال؛ مغز اینشتاین به تناسب سنی که در آن وفات یافت (76 ساله گی) جوانتر مانده بوده است.
در مغز؛ 3 نوع سلول عمده وجود دارد شامل آستروسیت ها و الیگودندروسیت ها (سلول های غیرعصبی) و نورون ها (سلول های عصبی). و آخرین اکتشافات در موش ها و تا حدودی در خود بشر؛ نشان میدهد که در قسمت هایی از مغز و نخاع؛ سلول های بنیادی نیز وجود دارند که عندالموقع به سلول های اختصاصی دماغ از جمله به نورون؛ تبدیل می گردند.
تعدادی از سلول های غیر عصبی به حیث سلول های حمایوی ی سلول های عصبی (نورون ها)؛ کارایی دارند و از این نظر؛ سلول های گیلیال (چسپ) نیز نامیده میشوند. سلول های گیلیال برای نورون ها دارای اهمیت بسیار بالایی است؛ با اینکه بگوئیم این سلول ها خدمات حمایوی را برای نورون ها ایفا میدارند؛ این اهمیت کاملاً بارز نمیشود.
در قسمت های تحقیق شده و مقایسه شده مغز اینشتاین توسط دکتر marian diamond و همکارانش ثابت شد که در آن تعداد سلول های گیلیال به اِزای هر نورون بیشتر میباشد. صرف نظر از اینکه در این حقیقت رمز نبوغ خارق العاده اینشتاین وجود داشته باشد یا خیر؛ خود این امر موجب فربه شدن مغز و احتمالاً هم جوان ماندن آن میگردد. چرا که در اثر فعالتر بودن مغز؛ لزوماً تعداد نورون ها افزایش نمی یابند؛ نورون ها بر خلاف بسیاری از سلول های اختصاصی شده دیگر؛ قابلیت خود تکثیری ندارند.
پس پُربَر بودن یا کم بَر بودن منطقه های مشخص کورتیکس مغز؛ مربوط میشود به تعدد سیناپس ها و سلول های گیلیال که طبعاً حین تشدید فعالیت نورون ها بیشتر به خدمت آنها حضور می یابند.
در نتیجه در مقایسه با وضعیت مغزی ی نابینایان که قسمتی از آن بلا استفاده مانده و تُنُک میشود؛ برجسته و پُربَر بودن 15 فیصدی قسمت های خاص مغزِ اینشتاین؛ به فعال بودن حدِ بالای این مغز در کیفیت های کمنظیر طی تمام عمر موصوف؛ رابطه می یابد.
تمام کسانی که مغز و زنده گانی ی آنان محدود و محکوم به تقلید کور کورانه و بی فکری و فقدان خلاقیت میگردد؛ مغزِ شان به مغزِ نابینایان مشابهت بیشتر پیدا می کند تا به مغزِ متفکران و فلاسفه و کاشفان و مخترعان کم و بیش نزدیک به اینشتاین.
چراکه به مقتضای این میل و انگیزش؛ مقلدان نه تنها گفتار و اندیشه های بزرگان و متنفذان فامیل و قوم و قبیله و مذهب را تقلید مینمایند و تقریباً هیچ سعی نمیکنند که چرایی و چونی ی چیز های طرف تقلید را مورد پرس و جو و اما و اگر قرار دهند (یعنی در خود؛ عملیهِ بشر ساز تفکر و تعقل را راه اندازند) بلکه اعمال و رفتار و حرکات و سکنات مراجع تقلید را نیز الگوی خود قرار میدهند و به مرور زمان در خویش به ملکه و تعصب و تحجر بدل میگردانند و در نتیجه به یک زیست ورزی و کنشگری ی بوزینه وار محکوم و میخکوب میگردند.
جغرافیا و فرهنگ:
تمام آنچه را که نوع بشر با کار و مغز خود ایجاد کرده است و میکند؛ اعم از مادی و معنوی؛ به مفهوم عام واژه «فرهنگ» می نامیم. بدینگونه تعریف بشر چنین میشود: موجودی که فرهنگ تولید میکند و به مدد فرهنگ تنازع بقا و زنده گانی مینماید؛ به عکس سایر حیوانات که به مدد اتوماتیسم غریزی یا دینامیزم ژنتیکی تنازع بقا و زیست مینمایند.
نظام اتوماتیسم غریزی یا دینامیزم ژنتیکی؛ نظام بسیار تکامل یافته؛ کار آمد و اطمینان بخش است ولی نظامات متفرق فرهنگی که بشر توانسته تاکنون ایجاد و اعمال نماید؛ خیلی خیلی کاستی ها و ناتوانی ها دارد. بشریت باید بتواند به طرف نظام اصولاً مشابه نظام اتوماتیسم غریزی یعنی نظام علی البدل آن مبتنی بر فرهنگ؛ حرکت کند و علایم فراوانی دال برآن است که بدانسو حرکت نیز میکند.
استحکام متداوم و فزایندهء جوامع قانونی و شهروندی؛ دامنه یابی آنها و میل شدید و تلاش و مبارزه فداکارانه برای نیل به آنها و رفع و دفع عیوب و کاستی ها و نامرغوبی های آنها ثبوت های قانع کنندهء این برداشت استند. نباید فراموش کرد که حتی در گذشته های دور هم این میل شدید و تلاش و مبارزه فداکارانه برای جوامعی عادلانه که در آنها همه افراد بشر در برابر قانون برابر و از حقوق و مکلفیت های یکسان یا مطابق به توانایی ها و استعداد های فردی شان برخوردار باشند؛ ادامه داشته است؛ در حالیکه آن زمان ها مثلاً در دوران طولانی برده داری؛ چنین آرمان هایی بیشتر مانند خواب و خیال به نظر می رسیده است.
فرهنگ بشر؛ بازتاب هایی راسته، نیمه راسته یا وارونه از تمامی هستی و پهنا و ابعاد و اجزا و پدیده های آن است؛ ولی تعیین کننده ترین بخش؛ در این میان؛ محیط بلافصل بشر است یا ساحهء جغرافیایی که در آن به سر میبرد.
توجه بر رابطه فرهنگ و جغرافیا مانند بسیاری از رشته های علوم معاصر؛ تاریخچه کوتاهی دارد. نخستین اندیشمند بالنسبه جدی و حدوداً مؤفق درین راستا؛ كارل ساور شناخته میشود که در" (۱۹۲۵ و ۱۹۳۱) طرح كلی نوین جغرافیای فرهنگی را ترسیم كرد كه با آن، دسته ای از عوامل فرهنگ مادی [فناوری، چشم اندازهای فرهنگی، فرم ها، آثار معماری و...] كه از طریق «استقرار، احاطه و تثبیت در سطح زمین» به ناحیه؛ ویژگی و امتیاز می بخشند، سر و كار دارد. در مطالعات كارل ساور فعالیت ها، آثار [انسان ساخت] و عملكرد انسان در كانون توجه قرار داشت نه خود او.
به هرحال جغرافیای اروپایی سهم عمده ای در كمك به محتوا و قلمرو جغرافیای فرهنگی [در دوره شكل گیری اولیه] داشته است به ویژه در پرداختن به پیشینه فرهنگی خودِ اروپا، اما عمدتاً شامل بخشی از زیرمجموعهٔ جغرافیای انسانی عمومی یا [در رده ای پایین تر] جغرافیای اجتماعی میشود.
مدل های برنامه ساور بیشتر «آلمانی» بودند به ویژه آنكه از اثر فردریك راتزل درباره اشاعه فرهنگ و از اثر ادوارد هان در توسعه كشاورزی و مطالعات ناحیه ای متمركز بر تاریخ اسكان بهره جسته بود. جغرافیای فرهنگی به عنوان بخش وسیعی از جغرافیا در آلمان كه نظریه مدرن فرهنگ در آن توسعه و تداوم یافته است، با جغرافیای فرهنگی آمریكایی به عنوان كانون مبادله تفكرات جغرافیایی هم معنا نبوده و برابری نمی كند (شورای تحقیقات ملی ۱۹۶۵). فقدان جغرافیای فرهنگی مشخص در بریتانیا و فرانسه تعجب آور نیست، زیرا در این كشورها از مفهوم فرهنگ كمتر استفاده می شود (آنچه ویدال دولابلاش از آن به «نحوهٔ زندگی» تعبیر می كند در مقام كاربرد با مفاهیم فرهنگ مشابه است لیكن دارای محتوای ی خیلی محدود تر میباشد."
البته تتبعات در پیوند به جغرافیا و فرهنگ تا لحظاتی که ما در آن قرار داریم؛ بسیار دامنه کسب نموده و اندیشمندان فراوان دیگر برآن؛ وقت و انرژی ی خویشتن را وقف نموده و به نتایج قیمتداری نایل گریده اند؛ ولی چنانکه باید اصول علمی جهانشمول و دنیاپذیر هنوز در زمینه تدوین و تثبیت نشده است؛ این تا حدود زیادی نتیجه همان آسیب مغزی ـ روانی است که در این مبحث بر آن تمرکز داریم.
ثابت است که اقلیم، زمین و خصوصیات آن، کیفیت منابع طبیعی آن، فرصتها و محدودیتهای ناشی از محیط طبیعی، در نوعِ معیشت، سبک زندگی و در واقع فرهنگِ مکان جغرافیایی مربوط تأثیر دارد. با بینش جهانشناسانه؛ این تأثیر بایستی از بدیهیات شمرده شود. چرا که در خیلی از مکان های جغرافیایی مانند اعماق اقیانوس ها؛ نقاط آتشفشانی؛ ارتفاعات بسیار بلند کوهستانها؛ شوره زار ها و دلدلزار ها؛ صحرا های خشک و بی آب و علف، مناطق یخچالی... اصلاً زنده گانی بشر غیر ممکن است؛ چه رسد به معیشت و تولید فرهنگ توسط او.
اما در مکان های جغرافیایی که بشر چار و ناچار مصروف و یا محکوم به زنده گی در آنهاست؛ تفاوت های اغلب بسیار شدید به لحاظ اقلیم، خصوصیات زمین، کیفیت منابع طبیعی آن، فرصتها و محدودیتهای ناشی از محیط طبیعی وجود داشته است و وجود دارد. این تفاوت ها به طرز مقاومت ناپذیری در فرهنگ بازتاب می یابد. مثلاً نوع لباس و پوشش به مثابه صورتی از سبک زندگی و هویت فرهنگی هر قوم و کتله ای، متأثر از آب و هواست. اگر در کشورهای عربی گرم و خشک، مثل عربستان نوع لباس سفیدرنگ، گشاد و با کمترین تماس با بدن تهیه میشود، در کشورهای سردسیر مثل سیبری لباسهای پوستی، پشمین و در عین حال بسته؛ تهیه میگردد.
البته این مثال؛ محض برای صراحت بخشیدن به موضوع تفاوت های جغرافیایی و بازتاب آنها در فرهنگ بود. ما نه فقط چانس پرداختن وسیع به همچو جزئیات را نداریم بلکه قبض و بسط موضوعات فراوانی در رابطه به مغز و کارکرد های آن که اصولاً بدون آنها فرهنگ؛ معنا و موجودیت نمی یابد؛ ناگزیر درینجا مورد انصراف قرار میگیرد.
صرف باید به خاطر سپرد که بر خلاف باور های قدما؛ جای روح و روان هم در مجموعهِ دماغ یعنی سیستم اعصاب محیطی و سیستم اعصاب مرکزی میباشد؛ منتها روان به تمامی؛ عبارت از فرهنگ نیست و بیشترینه جریانات غریزی و پروسه های بخش اتونوم (خودگردان) ارگانیزم را شامل میگردد ولی روان بشر از ناحیه «باز بودن» یا فارغ بودن سیستم اعصاب مرکزی از کنترول اتوماتیزم غریزی؛ آسیب پذیر بوده بیماری های بیحد و حصر روانی در بشر عمدتاً از همین منفذ حادث میگردد و این دقیقاً همان منفذ هم هست که فرهنگ در بشر به طریق آن موجودیت می یابد.
بدین سبب آسیب فرهنگی اغلب به معنای آسیب روانی هم هست!
دانشمندان ذیصلاح میگویند که مغز بشر حدوداً (100 میلیارد) نورون دارد. عقل زیاد نمیخواهد بپذیریم که تمامی این کمیت نورون نمیتواند در جرم کوچک مغز طفل هنگام زایمان وجود داشته باشد؛ کما اینکه هیچ اندام دیگر طفل نوزاد دارای تمامی سلول های یک فرد بالغ تام نیست. لذا شمار نورون متذکره به دوران بلوغ کامل فرد بعد از 18 ـ 20 ساله گی مربوط است که دیگر رشد مغز متوقف میشود.
از طرف دیگر نورون ها و سیناپس ها (پیوندگاه های شیمیایی، هورمونی، الکتریکی...میان نورون ها) در سنین 0 تا 10 ـ 12 ساله گی با سرعت سرسام آور افزایش مییابند و به همان تناسب قدرت یادگیری طفل درین سنین بالاست.
بر علاوه یادگیری در دوران کودکی دارای کیفیت فوق العاده بوده نه تنها ضبط حافظهء دراز مدت میشود بلکه از آنهم عمیقتر رفته روانی میگردد. بنابر این؛ دوران کودکی (اغلب تا 12 ساله گی) دوران تقلیدها، یادگیری ها، اثر پذیری ها و درعین حال آسیب پذیری هایی است که دخل و تصرف بعدی در آنها (جز با میتود های اِعمال تأثیر روانی) تقریباً از محالات میباشد.
البته نه صرفاً به سبب همین صغرا و کبرای منطقی بلکه به حکم کشفیات بیشمار روانشناسی و روانکاوی و مغز شناسی و دانش های مرتبط؛ اینکه ما دارای آسیب های مغزی ـ روانی استیم و یا خیر؛ به فیصدی های بسیار بالا توسط دوران کودکی ما که در چه محیط و ماحول خانواده گی و اجتماعی و جغرافیایی و خرده فرهنگی سپری شده؛ تعیین میگردد.
به نظرم درینجا؛ برجسته ساختن یک الگو و سمبولِ حد وسط؛ بیشتر از بحث و فحص علمی و فلسفی به فهم موضوع مدد میکند.
اکثراً ذواتی که مخاطب این بحث استند؛ حتماً سریال ناب و نازنین «د کوندی زوی» را از تلویزیون دولتی افغانستان دیده اند. در سریال؛ شخصیت های حتی تیپیک زیادی وجود دارد؛ ولی کمینه اینجا فقط خودِ «د کوندی زوی» را به مثابه الگو و سمبول مورد نظر قرار میدهم.
«د کوندی زوی» علی الوصف بزرگ شدن در فامیل و محیط سخت فقیر و دهاتی؛ روان خیلی ها سالمی دارد؛ اثری از تمایلات لومپنی، راهزنی، بدماشی، دروغگویی، دیگر ستیزی و بسیاری آسیب های مغزی ـ روانی را که ممکن بود؛ از محیط خانواده گی و جغرافیایی و خرده فرهنگی اش بردارد؛ نشان نمیدهد.
صرف زیاد ساده است یعنی اینکه حجم بزرگی از نورون ها و سیناپس ها و متباقی ابزار های حافظه و تداعی و پروسیس اطلاعات در مغز «د کوندی زوی» عاطل و باطل رویهم انبار گردیده و او قادر نیست جز از بخش ناچیزی از ظرفیت ها و توانایی های بالقوه عظیم مغزش بهره ببرد. این بزرگترین آسیب دوران کودکی ی اوست که به دلیل فقر شدید اطلاعات، عرصه تنگ و بسیط بینش و تماس و تجربه و حتی ناچیز بودن موارد قابل تقلید؛ بر وی وارد آمده است و نظر به سن و سالی که در آن قرار دارد؛ این آسیب تقریباً برگشت ناپذیر میباشد؛ آسیبی که بدواً به طریق ناتوانی های شدید او در پروسیس اطلاعات تازه و انبوه که در شهر کابل با آنها مواجه میشود؛ خود را نشان میدهد.
در بهترین حالات سیاسیون و نخبگان فرهنگی ی ما اعم از چپ و راست و میانه به فیصدی های نه چندان زیادِ تفاوت؛ همانند «د کوندی زوی» دوران کودکی داشته اند.
حالا پرسش اساسی این است: برای اینکه «د کوندی زوی»:
1 ـ به تمامی روند ها و رمز و راز و فتنه و فریب و خلاصه خوب و خراب شهرکابل آشنا و بر آن مسلط گردد؛
2 ـ به تمامی مسایل و ساخت و بافت قومی و جمعیتی و روحی ـ روانی و خرده فرهنگی و حب و بغض و سوابق و سوانح توده های مردم شمال و جنوب و شرق و غرب افغانستان حاکمیت ذهنی پیدا کرده و آماده شود که برای آنها منافع ملی، هویت و شخصیت ملی، وحدت ملی، غرور ملی، ستراتیژی ملی، شعار ها و هدف های سیاسی مطرح نماید؛
3 ـ به تمامی خوب و بد کشور ها و مردمان همسایه و به تمامی مسایل و جریانات و سیاست ها و غایه های این کشور ها و مردمان در رابطه به افغانستان و در رابطه به امنیت و منافع و مصالح دراز مدت افغانستان؛ مسلط شده و بهترین دیپلوماسی های دور اندیشانه و کار ساز را در قبال آنها طراحی و اجرایی بدارد؛
4 ـ به تمامی خوب و بد منطقه و جهان؛ نظامات اقتصادی و سیاسی و ایدئولوژیک؛ پکت ها و قرار داد های سیاسی ـ نظامی؛ سیستم های استخباراتی و اندرگروند معطوف به جهانخواری که منجمله افغانستان و منطقه ما و صلح و سلام در گیتی را تهدید مینماید؛ ورود و دانش یافته ظریف ترین تعامل ها را با نیرو ها و دول دارای استعداد دوستی؛ با نیرو ها و دولت های دارای سوء نیت و مقاصد شوم؛ و بین البینی ها مطرح و آماده تعمیل انعطاف پذیر و محتاطانه و هوشیارانه و فوق هوشیارانه بسازد؛
5 ـ بر تمامی فرهنگ های عمده و خورده فرهنگ های شاخص و تیپیک بشر در طول تاریخ و در همه عرض و طول کرهء زمین به حدی که آنها را انالیز کرده بتواند؛ ورد کسب نماید؛
آیا چه مقدمات و اهتمامات و تعلیمات و تحصیلات و زحمات و مصارف و ممارست ها و خود آموزی ها و خود سازی ها ضرورت است و آیا اینهمه؛ بازهم کفایت خواهد کرد تا «د کوندی زوی» ی ما به یک سیاستمدار و فعال سیاسی ـ چه رسد به لیدر و رهبر سیاسی مطلوب و موزون و ایده آل ـ و هکذا به نخبه و صاحب نظر فرهنگی مبدل گردد؟
حالا «د کوندی زوی» نه امکانات اینهمه را می یابد و نه خود او و نه وضع مفروضی که در آن قرار میگیرد؛ برای چنین تمهیدات و آماده شدن ها وقت و حوصله دارد؛ ولی وادار میشود؛ به سیاست بپردازد و یا هم نخبه گری فرهنگی پیشه کند. «اینک کوزه را بگیر و حوض را پر کن!»
یکی از عادی ترین تبعات اینگونه سیاسی شدن؛ چسپیدن ناگزیر به عصای دیگریست؛ چه بسا که عصا والای دومی به عصای شخص سومی و الا نهایه تا عصای «برادر بزرگ» اتصال دارد. «برادر بزرگ» که معلوم و مبرهن و بیرقی است برای ما افغانها یا آی ایس آی و پاکستان و ایران و سعودی و امریکا و انگلیس است و یا کی جی بی و شوروی و روسیه و چین و تک و توک دیگر.
اما واقعیت فجیعتر این است که تمامی سیاسیون ما از میان «د کوندی زوی» ها برنخاسته اند؛ به ویژه خاستگاه دست راستی ها تقریباً یکسره قشر لومپن ها و رهزنان و قطاع الطریقان میباشد که غیر از آسیب مغزی «د کوندی زوی» آسیب های مغزی و روانی مضاعف و متکثری دارند که تا مرز جنون و خود جنون امتداد دارد.
متأسفانه نقشی که قشر لومپن در حالات نارام اجتماعی و در جنگ ها و انقلاب ها و اغتشاش ها بازی میکنند؛ تنها منحصر به افغانستان نبوده و کثیف ترین صفحات تاریخ بسا کشور های جهان را به خود اختصاص داده است. متوجه باشید که لومپن با بوجی دالر و کف و کالر و مقام و چوکی و بنگله و قصر شیرپور و دوبی و حتی شرکت و بانک ... بورژوا نمیشود!
سیاسیون لومپن افغانستان که اینک مقامات به اصطلاح دولت دست نشانده را در تصرف دارند، به حدی بیسواد و «بی مغز» اند که حتی طی 16 سال اخیر با خفت و خواب و خورد و نوش و زد و بند شباروزی با «برادران بزرگ» 50 گانه شان هم قادر نشده اند؛ چند جمله سیاسی سرهم کنند و چند شعار با معنا بیرون دهند. تمام غور و فش و عربده شان که فشرده شود فقط عبارت از این میگردد:
بسم الله الرحمن الرحیم ـ جهـــــــــــــــاد و جهـــــــــــــــاد و جهـــــــــــــــاد ـ تمت بالخیر!
میدانیم که ادیان و مذاهب منجمله دین مقدس اسلام هم اجزای فرهنگ عمومی بشر میباشند و بنابرین هر دین و هر مذهب و هر کتاب مقدس؛ جغرافیای معینی دارد. بنده با درک لازم خدادادی که از قرآن دارم بار ها به قاطعیت عرض داشته ام که این خوشبختی مسلمانان است که کتاب مقدس شان حد اقل از دور عثمان بدینسو محفوظ و بدون دخل و تصرف و متفقاً علیه باقی مانده است. بالاخره تمامی معانی و مصداق های این کتاب مقدس آفتابی و پرده های دروغ و ریا و منافقت قرون از هم دریده میشود.
به این سلسله حدوداً ثلث آیات قرآن؛ تأکیدات مؤکد و محکم بر جغرافیای قرآن میباشد و آن در وسیعترین حدودش جزیرت العرب است. لهذا به حکم قرآن؛ صرفاً به حکمی هم نه بر طبق احکام متعدد قرآن؛ چیز هایی مانند جهاد وغیره منحصر به جغرافیای قرآنی یعنی جزیرت العرب میباشد؛ آنهم تحت شرایطی که جزیرت العرب ولی امری چون پیامبر اسلام داشته و نیاز برای جهاد مانند دوران هجرت محمدی پیش آمده باشد.
یعنی به حکم قرآن؛ صرفاً به حکمی هم نه بر طبق احکام متعدد قرآن؛ تمامی غزوات و لشکرکشی های اعراب به بیرون از جزیرت العرب؛ مساوی به جهانگشایی های اسکندر و چنگیز و دیگران؛ جنگ های متعارف جهانگشایانه میباشند و از هیچ نص قرآنی «جهاد بودن» آنها مستفاد نمیشود!
حالا که دعوی جهاد صدور معزز و معظم اسلامی! طبق قرآن مقدس چنین باطل است؛ دعاوی لومپن ها و قطاع الطریقان اجیر برهنهء آی ایس آی و دیگر جاسوسخانه های عربی و غربی چطور میتواند معنایی داشته باشد؟
آرزومندم از این مطلب؛ این نتیجهء راسیستی گرفته نشود که پس؛ اسلام بیرون از جزیرت العرب؛ تحمیل شده و فلان و به همان است. فرهنگ با اینکه منوط به جغرافیایی است یعنی در آب و خاک و هوا و فضای مشخصی تولید میگردد و پیدایش می یابد؛ مرز ندارد و به تمام بشریت تعلق میگیرد.
تحلیل علمی عوامل گسترش و پایداری اسلام و حتی ایجاد تمدن پربار اسلامی و خاصتاً دوران طلایی آن بین قرن 9 تا 11 میلادی؛ نقش لشکر کشی ها و تحمیلات و جبر ها و ستم های اعراب را کمرنگ میسازد و حتی اگر خود معنویت و آئین اسلام جاذبه ها و پاسخ های متناسب به نیاز ساحات اسلامی حسب احتیاجات روحی ـ روانی مردمان عصر و زمان نمیداشت؛ لشکر کشی ها و تحمیلات و جبر ها و ستم های اعراب نه موجب گسترش و پایداری آن بلکه موجب زوال و نابودی آن هم میگردید!
ولی احتمال آنکه فساد و فحشا و ظلم و تاریک اندیشی و وهابیت و سلفیه گری و تبعات آنها که با پول های سرشار نفت عربستان و خاور میانه و نیز عواید میلیارد دلاری حج و زیارت اماکن مقدسه اسلامی؛ روز تا روز غلیان و توفان بیشتر پیدا میکند و با تغذیه و تقویهء تروریزم جهانی؛ بشریت را به خشم آورده و موج عظیم اسلام هراسی را در جهان گسترانیده است؛ با نظر داشت تغییرات بنیادی بیحد و حصر فرهنگی (علمی ـ تکنولوژیک) دیگر در عالم کنونی؛ موجبات زوال تدریجی جهان اسلام (نه لزوماً دین اسلام!) را و خاصتاً زوال حاکمیت های مطلقه شیخ های پیغمبرکش عربی را فراهم نماید؛ بعید نیست!
به هرحال؛ آرزومندم زیاد از بحث خارج نشده باشیم.
با عرض اینکه؛ مطالعهِ زندگینامه های تفصیلی شخصیت های بزرگ و معروف سیاست و فرهنگ؛ برای جوانان بیشترین کمک را در فهم مندرجات این بحث میکند؛ مایلم فقط یک الگو و سمبول متفاوت را نیز به بحث مختصر گیرم تا امکانات مقایسه برای خواننده عزیز بیشتر فراهم گردد.
جواهر لال نهرو یکی از بزرگترین شخصیت های رهبری در نهضت استقلال هندوستان و صدراعظم اسبق این کشور بزرگ را همه میشناسیم. خاندان نهرو کانون سیاست و سیاسیون بود و به شمول رهبر سترگ هند نوین مهاتماگاندی در منزل وی همیشه بزرگترین مردان و زنان سیاسی و دانشمند و فرهنگی آمد و رفت و نشست و برخاست داشتند.
بدین ترتیب ایندیرای جوان دختر نهرو در غنی ترین محیط ممکن از لحاظ اطلاعات و تماس های مفید و تبادل افکار عالی بزرگ میشد. هکذا میسر بود که معلمان خانه گی داشته باشد و در عین حال در بهترین آموزشگاه های داخل کشور که آنوقت هم به هیچ وجه حتی با پایتخت افغانستان قابل مقایسه نبود؛ و هکذا در یونیورستی های فرست کلاس خارج آموزش ببیند.
معهذا جواهر لال نهرو علی الرغم مصروفیت های فراوان سیاسی؛ از رسیده گی شخصی به پرورش و آموزش دخترش کوتاهی نمیکرد؛ از جمله در زمانهایی که از دختر دور بود؛ طی نامه های متناسب با سطح و سویهء ایندیرا ولی با عمق و پهنای علمی و اطلاعاتی او را آموزش میداد. تعداد این نامه ها بسیار زیاد استند؛ قسمت نخستین آن قبلاً با عنوان «نامه های پدری به دخترش» به فارسی دری چاپ شده بود و یکی از آموزنده ترین و پرشور ترین منابع مطالعهِ من و همسالانم در جوانی شمرده میشد. بعد ها تعداد بیشتر این نامه ها طی کتاب قطوری به چاپ رسید و به فارسی نیز برگردان شد که عنوان داشت: «نگاهی به تاریخ جهان»
آری؛ «نگاهی به تاریخ جهان»! یعنی نگاه به جهان؛ تلاش برای شناخت جهان؛ چرا که لازمه سیاست شناخت جهان با عمق و پهنا و درازای تاریخی هرچه بیشتر است.
به برکت جمیع این مواظبت ها و آموزش ها و مساعدت های محیطی و جغرافیایی و نیز استعداد های ذاتی؛ دوشیزه ایندیرا نهرو که بعد ها میرمن ایندیراگاندی شد؛ به یکی از سیاستمداران درجه اول هندوستان بزرگ و عالم بشری مبدل گردید.
اینجانب؛ میتود 101 زینه برای تقرب به جهانشناسی ی ساینتفیک را در کتاب «گوهر اصیل آدمی» با در نظر داشت محرومیت های فراوانی که فرزندان افغانستان طی دوران کودکی با آن دست به گریبان بوده کمابیش مانند «د کوندی زوی» و سایرین حتی باعوارضی مواجه میشوند که نام درست آنها همانا آسیب مغزی ـ روانی است؛ طراحی کرده ام.
برای من هیچ جای تعجبی ندارد که سیاسیون گردن کلفت افغانستان بخصوص که خود را مالک الرقاب جنبش چپ و مردمی میدانند؛ تاکنون کوچکترین واکنشی در مورد نشان نداده و یک عده هم خیال فرموده اند که با داستان لیلی و مجنون و یا یوسف زلیخا طرف اند...
به هر حال اینجا گفتنی است که این طرح یک کوشش همراه با روانشناسی برای جبیره کردن خیلی خیلی از کاستی های فکری و نظری جوانان است. درین طرح تدابیری دارای تأثیر روانی در قالب نظام آموزشی ـ پرورشی دایره پلکانی «زینه ها» تعبیه شده و طی تست های عملی مؤثریت بالای خود را نشان داده است. داستانی تا حدودی عاشقانه یک چاشنی جوانانه در آن میباشد و در پرده لطیف این داستان؛ اصلاً ابعاد شخصیت و حدود اطلاعاتی خواننده است که گسترش می یابد.