در جامعه‌ای که اندیشه به جای پرورش، به «حجامت فکری» سپرده می‌شود ، خون زنده‌ی تفکر از رگ‌های آن رانده می‌شود . روشنفکر، به‌جای آن‌که چراغی برافروزد، در حقارت خویش غرق می‌گردد؛ نه مولد اندیشه، بلکه نسخه‌بردار بی‌جان الگوهای بیگانه . چنین میراثی چیزی جز بازتولید «تفکر شابلونی» نیست؛ اندیشه‌ای قالبی که هر امکان نو را در نطفه خفه می‌کند .

این فرسایش فرهنگی از دو سو پیش می‌رود: از یک‌سو سنت‌گرایانی که عقل را دشمن ایمان می‌دانند و نقد را کفر می‌شمارند ، و از سوی دیگر مدعیان مدرنیته‌ای که در سطحی‌نگری و کپی‌کاری گرفتار مانده‌اند . در میان این دو جریان، «میرزا بنویس‌ها» ایستاده‌اند؛ کاتبان بی‌روحی که می‌نویسند، اما نمی‌اندیشند . چنین جماعتی همان است که ادوارد سعید در فرهنگ و امپریالیسم هشدار می‌داد: فرهنگ اگر صرفاً بازتاب دیگری باشد، توان بازآفرینی خویش را از دست می‌دهد و به آیینه‌ای خالی بدل می‌شود .

مارکس مفهوم «ازخودبیگانگی» را در حوزه‌ی اقتصاد طرح کرد، اما این مفهوم در قلمرو فرهنگ نیز صدق می‌کند . جامعه‌ای که اندیشه‌ی خود را از خویش بیگانه سازد و آن را در دست بیگانه جست‌وجو کند، محکوم است در تقلید بی‌ثمر دست‌وپا بزند . مهاجرت این بحران را آشکارتر می‌سازد: فردی که در غربت زندگی می‌کند، بارها با پرسش «من کیستم؟» و «به کجا تعلق دارم؟» روبه‌رو می‌شود . تجربه‌ی مهاجران افغانستانی نشان می‌دهد که وقتی هویت به ابزار رقابت سیاسی فروکاسته می‌شود، فرد میان دو جهان معلق می‌ماند؛ نه به‌طور کامل از گذشته رها می‌شود و نه توان ساختن آینده را دارد . ادبیات مهاجرت باز آفرینی هویت نیست ، نوستالژی دردناکی است که میان بود و است سرگردان باقی میماند .

در کنار این بحران، آفت قوم و زبان‌پرستی جان می‌گیرد. آن‌جا که زبان و تبار به‌جای ابزار شناخت، به بت‌های مقدس بدل می‌شوند، روشنفکرنماها دست به اسطوره‌سازی می‌زنند: یکی زبان پارسی را دومین زبان اسلام می‌خواند، دیگری مدعی است حضرت آدم و حوا به پشتو سخن می‌گفتند، سومی همه‌ی گویش‌ها را به ترکی منسوب می‌کند و چهارمی با دیدن هر چهره‌ی چشم‌بادامی، تاریخ بشریت را به نفع هزاره‌ها بازنویسی می‌کند. این وضعیت یادآور نظریه‌ی بندیکت اندرسن است که ملت‌ها را «جماعت‌های خیالی» نامید؛ اما وقتی این خیال به جای نقد، به اسطوره بدل شود، به سادگی به ابزار نفرت بدل می‌گردد.

تجربه‌ی یوگسلاوی دهه‌ی ۹۰ میلادی نمونه‌ی آشکار چنین مسیری است. زمانی که زبان، مذهب و قومیت ابزار مشروعیت شدند، جامعه‌ای که می‌توانست با هم زیست کند، در آتش جنگ داخلی سوخت و ملتی به ملتی دیگر پشت کرد. هانا آرنت در خاستگاه‌های توتالیتاریسم توضیح می‌دهد که چگونه ایدئولوژی، وقتی با ترس و نفرت آمیخته شود، به ماشین مرگ بدل می‌گردد. شعارهایی که امروز در افغانستان شنیده می‌شود – «آنانی که خود را افغان نمی‌دانند گم شوند»، «فدرال خواهان تجزیه‌طلب‌اند»، «ناقلین همه از آن‌طرف مرز آمده‌اند» « فرق میان روشنفکر و غیر روشنفکر پشتون وجود ندارد » یا « هرکه افغان نیست از افغانستان نیست » – یادآور همان لغزش خطرناک است: جایی که هویت به مرز حذف دیگری بدل می‌شود  .

اگر به تجارب دیگر کشورها بنگریم، درس‌ها روشن‌تر می‌شود. در آلمان نازی، ملی‌گرایی بیمار به فاشیسم بدل شد و میلیون‌ها انسان قربانی شدند. در رواندا، اسطوره‌سازی قومی میان هوتوها و توتسی‌ها به نسل‌کشی انجامید و نفرت میان دولتمردان یهودی و اسلام گرایان فلسطینی همه روزه دها قربانی بی گناه می آفریند . در مقابل، نمونه‌ی هندِ گاندی نشان داد که چگونه می‌توان در میان کثرت زبان‌ها و ادیان، بر محور عدالت و آزادی همزیستی آفرید . گاندی هشدار می‌داد: «اگر زبان یا تبار مرا بالاتر از انسانیت بنشاند، آن زبان و تبار دیگر ارزشی ندارد . »

مسئله‌ی اساسی این است: مرز میان وطن‌دوستی و فاشیسم کجاست؟ میان دفاع از حقوق ملیت‌ها و نفی دیگران چه فاصله‌ای وجود دارد؟ جامعه‌ای که این مرزها را تشخیص ندهد، دیر یا زود در ورطه‌ی افراط سقوط می‌کند. همان‌گونه که نیچه هشدار داد، تمدنی که توان بازآفرینی ارزش‌هایش را نداشته باشد، اسیر گذشته و برده‌ی تکرار خواهد شد .

امروز ما همچنان «کفاره‌ی گناهان» خویش را می‌پردازیم: گناه سکوت، تقلید و تکرار . جامعه‌ای که به جای اندیشمند، میرزا بنویس را بر مسند  موعظه می‌نشاند، محکوم است در گرداب ازخودبیگانگی غرق شود . راه رهایی تنها در بریدن از این چرخه‌ی باطل است: در شجاعت بازاندیشی، در گسستن از قالب‌های مرده و در پرورش اندیشه‌ای که به باروری برسد، نه به حجامت.

 

اگر چنین شود، شاید هنوز امید آن باشد که فرهنگ و هویت ما از مرزهای تنگ گذشته عبور کند و افقی نو بیافریند؛ افقی که در آن، اندیشه نه قربانی حجامت، بلکه زاینده‌ی رهایی باشد .