زبان فارسی از خانواده زبان زبان های ترکیبی یا Synthetic language است که از ترکیب اسم با اسم ، اسم با صفت یا زاب ، اسم با پیشوند ها ، میانوند ها و پسوند ها و دیگر ترکیب ها واژه های جدید ساخته می شود ، زبان فارسی که ویژگی خاص در ترکیب سازی ها دارد ، توانایی ساختن نزدیک به ۲۳ ملیون واژه را دارا می باشد ، که این شگفتی از شاخص های این زبان در جهان است .
به گونه نمونه رویکرد شود به ترکیب چهار و ساختار های آن به ویژه در زبان فارسی گویشی مردم کابل
زبان فارسی- دری گویشی مردم کابل در حقیقت میراث دار واقعی زبان اوستایی ، بلخی,زبان سنسکرت ،زبان آریایی ( یا فارسی باستانی ) ، زبان سکایی ، زبان سغدی و به ویژه زبان پهلوی ساسانی و پهلوی آشکانی است ، در این بخش از دهکده تاریخ هزار ها واژه اوستایی وسنسکرت به گونه تغییر بسیار کم ودر برخی موارد دست نخورده، بکار می روند. به منظور روشن شدن این گفتار به شهر کابل به ویژه در گذر های سراچی ، علی رضا خان ، شور بازار ، سرچوک و دیگر گذر ها سر می زنیم و می نگریم تنها از ترکیب چهار با واژه ها ، و پیشوند ها و پسوند ها چه واژه های جدید ساخته اند ، که در دیگر گویش ها یا بکار نمی روند و یا به گونه ی دیگری استفاده می شوند.
خاطر نشان می سازم ، که درکتاب لغات عامیانه فارسی افغانستان تالیف عبدالله افغانی نویس چاپ موسسه تحقیقاتی و انتشارات بلخ حتی واژه چهار نیامده است چه رسد به ترکیب های آن ، یعنی در این جستار برای نخستین بار به این واژه ها پرداخته می شود.
نخست ریشه شناسی واژه چهار :
واژه چهارçehär : شکل اوستایی آن Çaewärö صورت هندی باستانی آن Çatäras صورت پهلوی اشکانی آن Çahär در پازند به گونه ای : Çihär در زبان کردی به گونه ای Çavärواخی چبور ، سریکلی (cavor سور ) شغنانی سور، سنگلچی سفور، مونجانی çafir و در زبان ارمنی Çork ودر زبان پشتو مانند زبان های شغنانی و سریکلی با کمی تفاوت څلور شده است ( بیانگر آنست که زبان پشتو با زبان های سریکلی ، شغانی ومونجانی خویشاوندی دارد ، برخلاف دیدگاه های پژوهشگران غربی چون جیمز دارمستتر ودیگران که زبان پشتو را از خانواده زبان های جنوبی می دانند ، زبان پشتو از خانواده زبان های شمالی افغانستان کنونی است و با زبان های بلخی ، شغنانی ، منجانی نزدیکی دارد، و پشتون ها نیز از لحاظ DNA با تاجیک ها یکی اند که البته در یک جستار جداگانه به آن پرداخته خواهد شد.)
ترکیب های جالبی که با افزایش چهار در زبان فارسی و بویژه در گویش گفتاری مردم کابل پدیدار اند این ها اند : چهار ارکان ، چهار اخشیج ، چهار اشکل ،چهار برابر، چهار برجه ، چهار برگه ، چهار بولک ، چهار پایی ،چهار پای ، چهارپله ، چهار پلاق ،چهار پلقه,چهارپته باز ، چار در چار ،چارتر،چهارتک یا چهارتگان ، چهار چته ، چهار چند ، چهار دیواری ،چهار دست وپا ، چهار راه و چهار راهی ، چهارزانو ، چهار سو ، چهار سوق ، چهار شانه ، چهارشنبه ، چهار عنصر ، چهار فصل، ،چهار قد، چارک ،چهار کلاه ، چهار کنت ،چهار کنج ، چهار گرد قلعه ،چارگاه ، چهار گوشه ، چهار گوت ، چهار مرتبه ،چهار مضراب ، چهار میخ ، چهار نعل ، چهاروالی ، و چهار یار ساخته شده اند اینک به ریشه شناسی این ترکیب ها پرداخته می شود:
۱- چهار ارکان : Çärarkän واژه ترکیبی از شمارش چهار وارکان که ار کان جمع رکن وامواژه تازی یا عربی است و در اصطلاح به معنی چهار بخش جهان چون : اپاختر یا شمال ، نیمروز یا جنوب ، خاور یا مغرب ، باختر یا مشرق می باشد.
۲-چهار آخشیج Çäraxşij: یعنی چهار عنصر چون آب و خاک و باد و آتش که آن را چهار اسطقس نیز گویند ، واژه چهار را دانستیم و آخشیج Aşnk : یا اخشیگ صورت فارسی باستانی آن آخشیگ به معنی عنصر چون آب ، آتش و باد.
۳- چهار برابر Çärbaräbar: یعنی چهار چند ،واژه برابر به معنی مساوی و همسان ، صورت اوستایی آن Upairi پهلوی اوپراپر ودر فارسی برابر شده است .
-۳- چهاربرجه Çärburja: نام منطقه یی در شمال کابل از دو واژه چهار و برجه ساخته شده است ، واژه چهار را دانستیم و واژه برجه :
برجه Burja: وامواژه عربی که در زبان فارسی آمده است چم یا معنی آن جایی بلندی که برای نگهبانی ساختمان و قلعه درست کنند ، و یا هریک از دوازده برج نقطه البروج که خورشید هرماه در یکی از آن ها قرار می گیرد. برج حمل یا فروردین ، ثور ویا اردیبهشت ، جوزا یا خرداد، سرطان یا تیر ، اسد یا مرداد ، سنبله یا شهریور، میزان یا مهر ، عقرب یا آبان ، قوس یا آذر ، جدی یا دی ، دلو یا بهمن و حوت یا اسفند. جمع آن بروج .
پس چهار برجه منطقه یی که قلعه آن چهار برج دارد.
۴- چهار برگه Çärbarga: گیاهی که چهار برگ داشته باشد مردم کابل آن را رشقه نیز می گویند، ریشه شناسی شمارش چهار را دانستیم ، واژه برگ یا برگه که صورت آوستایی آن verekahe شکل پهلوی آن ورگ ، شکل واخی آن پلچ, سریکلی پورک, شغنی pärg ودر زبان فارسی برگ شده است .
۲-چهاربولک Çärbulak: واژه ترکیبی نام یک شهرستان یا ولسوالی در ولایت بلخ که در جنوب غربی یا نیمروز خاوری آستان بلخ موقعیت دارد چهار بولک یک واژه ترکیبی است که از چهار و بولک ترکیب شده است .بولک وامواژه ترکی مغولی است که به روایت فرهنگ ترکی سنگلاخ رویه ۱۶۵ به چم یا معنی فرقه و گروه است پس چهار بولک به چم یا معنی چهار گروه و یا چهار فرقه است ، این نام پس از تازش مغولان به این منطقه گذاشته شده است که در آن چهار گروه یا قطعه جابجا شده بود
-۳-چهارپایی Çärpaye: مانند تخت خواب یا سریر که ، بالای آن می خوابند و یا می نشینند و یا در آن مردگان را حمل می کنند ، پایه چهارپایی را گرفتن یعنی کسی را دعای بد کردن .از دوبخش ساخته شده است چهار و پایی . واژه چهار را دانستیم و ایدون واژه پایی :
واژه پایی Paye:عضوی از بدن پایه ، پله جایگاه پایین صورت اوستایی آنPäöa صورت پهلوی آن پای هندی باستانی päda که از آن پایدل یعنی جایی که انسان پای خود را بالای آن می گذارد و بالای دوچرخه یا بایسکل یا اسپ سوار می شود و از زبان هندی به زبان فارسی آمده است از آن پایدان وغیره نیز ساخته شده است ، پس واژه پایی نسبت داده می شود به پای یا پایه های چهار پایی.
بسته به سه پایهء هوایی+بطن الحمل از چهار پایی . نظامی .
-۴- چهارپای Çärpäy: برای تمام حیواناتی که دو دست ودوپای داشته باشند و بالای دست ها و پای های خود راه بروند ، جمع آن چهارپایان می شود ، در زبان گفتاری برای کسی که کار ناشایسته و بی ادبانه انجام دهد ، می گویند : او چهار پای آدم شو یا او چهارپای خجالت بکش !
۵-چهارپله ،Çärpala : واژه ترکیبی از چهار و پله ، شمارش چهار را دانستیم و ایدون واژه پله که صورت فارسی اوستایی آنPäöa صورت هندی باستانی آنPäda بود ،در زبان پهلوی پله به چم یا معنی مرتبه ، پایه یی از زینه یا نردبان ، کفه ترازو پس چهار پله به چم یا معنی چهار پله نردبان و در اصطلاح مردم کابل کسی که به سرعت در مقام های بالایی بدون طی مراحل عادی برسد.
۶-چهار پلاق Çärpaläq: به معنی افتادن به سینه که دست و پا هم باز باشند.
واژه پلاق Paläq تغییر پذیرفته پای لق خوردن است ، که لق خوردن یعنی لغزیدن و افتادن که به مرور زمان (پای لق) شده پلاق .
۷-چهار پلقه Çärpalaqa : یعنی افتادن ودراز کشیدن به گونه ای که دست ها و پا ها باز و از همدیگر دور قرار بگیرند .
این حالت را برای بانوانی که هنگام همخوابه در تختخواب دراز بکشند و منتظر مرد باشند نیز می گویند.
چی چهار پلاق افتادی ؟ یا می گویند : احمد از بام به زمین چهار پلاق افتاد.
۸- چهار پته باز Çärpatabäz: در زبان گفتاری مردم کابل واژه چهار پته باز مشهور است ، در زمان های پیشین یعنی در دهه چهل و پنجاه خورشیدی سده پیشین در روز های جشن استقلال که سه شب و سه روز در چمن حضوری شهر کابل برپا می شد و پنجاهمین جشن استرداد استقلال نزدیک به ده شب به درازا کشید ، افزون از کنسرت های موسیقی در کمپ ها وزارت ها که در ساحه کول آب جشن واقع بودند و هر وزارت یک کمپ داشت ودر داخل هر کمپ هنرمندان کشور کنسرت بر پا می کردند ، یک سرگرمی جالب دیگری که مانند کزینو بود در منطقه جشن بر پا می شد ، در میان آنها دیس ها ، طالع والا طالع ته بجنگان ، یک بر چهار تاوان دارد و یک نوع قمار دیگر چهار پته باز بود که چهار قطعه بازی را در پهلوی هم می گذاشتند و می گفت که توس پشه کدامش است ، در گام نخست هر چهار پر قطعه بازی را نشان می دادند و سپس هر چهار پر را در پهلوی هم دور می دادند و میگفتند : اگر دانستی که توس پشه کدامش است یک افغانی ات را چهار افغانی بگیر و یا بیست افغانی ات را هشتاد افغانی بگیر ،بازی کن پولش را بالای پر دلخواهش می گذاشت ، وبازی گر قطعه بازی را باز می کرد ، اگر همان توس پشه می بود ، چهار برابر پول گذاشته شده را می گرفت ، اگر نادرست می بود ، پول هایش را می باخت ،
اما واژه پته و پته بازی ، که در زبان فارسی گویشی مردم کابل به کار می رود به معنی پله است و در ترکیب های پته صندلی یا کرسی ، پته زینه پته به پته یعنی درجه به درجه کاربرد دارد ، این واژه از واژه های زبان کوشانی ، بلخی در زبان گویشی مردم کابل باقی مانده است .
پس چهار پته باز اصل واژه چهار پر باز بود ، که چهار پر بازی به چهار پته بازی به خاطر اینکه کارت ها یا قطعه های بازی را پته به پته می چیندند ، نامیده شده است.
۹- چهار اشکل Çäreşkel: یعنی اندام و تنه و صورت ظاهری انسان ، چهار اشکل درست یعنی ، اندام مناسب داشتن . ریشه شناسی : اشکل تغییر پذیرفته واژه Asrak اوستایی است که به گفتاورد پاول هورن اشرک به اشکل تغییر پذیرفته است و اشکل به چم یا معنی اندام می باشد. ویا هم واژه اشکل تغییر پذیرفته شده واژه الشکل عربی است که در فارسی شکل و اشکال شده و اشکل گونه ای عامیانه الشکل باشد گرچه سیوطی به این باور است که واژه الشکل عری از زبان اوستایی و فارسی باستان به زبان عربی آمده است که در اصل اسرک بوده که در زبان عربی به الشکل تغییر پذیرفته است. با همه حال این واژه در زبان گفتاری مردم کابل کاربرد دارد. و می گویند : داماد نام خدا چهار اشکلش درست است ، یعنی اندام و صورتش زیبا است.
۱۰- واژه چارترCharter : واژه چارتر به معنی کرایه کردن طیاره به منظور انتقال اموال . وامواژه انگلیسی در زبان گفتاری مردم کابل است که از زبان انگلیسی به زبان فارسی هنگامی که طیاره یا هواپیما در کابل آمد ، وارد زبان فارسی دری گویش کابلی شد.
۱۱- چهارتک و یا چهارتکانÇärtak
به معنی کسان و اشخاصی که در جان کسی بزند ، و او را فریب بدهد ، چهار نفری که دست خود را با هم یکی می کنند و شخصی را به منظور فروش جنسی و یا خریدن جنسی از شخصی به قیمت نازل با هم سازگاری کنند. در اصطلاح فارسی گویشی کابلی به معنی کسی را فریب دادن .
ریشه شناسی . واژه تک Takکه صورت اوستایی آن Taka شکل هندی باستانی آن Taxma بود و در زبان هندی امروزی به گونه تکمار شده است به معنی آدم تیز چالاک و هوشیار و هم کسی که به خاطر بهتر شدن زندگی در یک دوش و تک ودو باشد. و یا شخصی که کسی را فریب بدهد .
در گویش فارسی کابلی و زبان پشتو به گونه تک و تکمار شده است و به معنی آدم زرنگ و چالاک و فریبکار .
پس واژه چهارتک و چهار تکان چهار شخص زرنگ و چالاک که مردم را در تجارت و یا خرید و فروش فریب بدهند و دستان شان با هم یکی باشد.
۱۲- چهار چته Çärçata: بازار سر بسته که از چهار طرف راه داشته باشد و در آن دکان ها و مغازه ها باشند . چهار چته در کابل در پیشین زمانه ها از زمان بابریان در کابل ساخته شده بود و بازار پر رونقی بود که موقعیت آن در چهار راهی پشتونستان امروزی بود و آن را در سال ۱۳۳۰ خورشیدی ویران کردند
ریشه شناسی : واژه چهار چته از دو واژه چهار و چته ساخته شده است ، واژه چهار را دانستیم ، واژه چته Çata صورت اوستایی و بلخی آن Çafta شکل سنسکرت آن Çaptدر زبان گویشی مردم کابل به گونه چت شده است در فارسی پیشین به گونه چخت نیز کاربرد داشته است این واژه در زبان هندی نیز رفته و در کتاب ما للهند نیز به گونه چفت آمده است که معنی آن سقف ، اشکوب ، پوشش ، و آنچه که بالای چهار دیوار به منظور محافظت خانه ساخته می شود. چهار چته یعنی بازاری که از چهار سو وصل شده باشند و هر سو و بازار چت و اشکوب داشته باشد.
۱۳- چهار چند Çäharçand یعنی چهار برابر و چهار مقدار
ریشه شناسی : واژه چهار را دانستیم
ایدون واژه چندÇand: یعنی مقدار نامعلوم از اعداد استفهام ، چند و چندین ، چندی صورت اوستایی آن Çavand پهلوی Çand ، در کردی Çen در بلوچی Çund در زبان واخی sum در زبان سریکلی sund در زبان پشتو مانند زبان های پامیری څومره ودر زبان فارسی گویشی کابلی چند مانده است ،
پس چهار چند یعنی چهار برابر چهار مرتبه و چهار مقدار .
۱۴- چهار دیواری Çahärdewary : یعنی چهار دیوار خانه و یا حیاط یا حویلی . در کابل مروج است ، که حویلی یا حیاط خانه را با چهار دیوار بلند احاطه می کنند ، و آن را چهار دیواری می گویند.
ریشه شناسی : واژه چهار را دانستیم و ایدون واژه دیوار :
دیوارDivär یعنی حصار دور خانه و یا هر ساختمان دیگر در زبان بلخی و فارسی باستانی آنdighavära در زبان کردی دیوار ، در زبان واخی دیوال ، در زبان سریکلی Daivül در زبان پشتو دیوال و در زبان گفتاری مردم کابل هم دیوار و دیوال کاربرد دارد. در زبان هندی نیز به گونه ای دیوال وام شده است.
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
به خشت از برش هندسی کار کرد. شهنامه فردوسی یکم ۴۳/ / ۳۷
۱۵- چهار دست و پا Çahärdast wa pä : یعنی چهار نفر از چهار دست وپای کسی و یا حیوانی بگیرند و او را به زور به جایی ببرند ، طوری که او هیچ کاری از دستش ساخته نباشد. ویا کسی مانند حیوانات با دستان و پا هایش راه برود مردم کابل می گویند : او را چهاردست وپا در آب انداختند و یا ببین با چهاردست وپا مانند حیوانات راه می رود. یا در حالت توهین می گویند : با چهار دست وپا نان می خوری .
ریشه شناسی : دست وپا :
نخست ریشه شناسی دست Dast ,Dest: به چم یا معنی ید ویا انچه که از دو شانه انسان و یا شادی ها آویزان است و با آن کار می کنند. این واژه در زبان عربی رفته و به گونه ( دستج) شده است ( ابن معلوف) صورت اوستایی آن zasta پهلوی اشکانی dast گونه هندی باستانی آن hästa در زبان کردی dest مانند مردم کابل صورت پشتوی آن las صورت بلوچی آن dast صورت واخی آن öast شکل شغنی آن öüst سیکلی öüst سنگلچی dast مونجانی last مانند زبان پشتو با افزودی واک (ت) در زبان ارمنی dasta شده است.
وزان پس چنین گفت با رهنمای
که او را هم اکنون زتن دست و پای
از این واژه ترکیب های دستادست ، دستآویز ، دستار ، دسته ، دستگیر ، دستک( در زبان گفتاری مردم کابل چوب های درازی که بالای آن سقف خانه استوار می باشد.)، دستاز( آسیاب دستی کابلی) دست ودلباز ( آدمی که به دیگران کمک مادی کند) ، دست ارنج ، دست افشان ، دستباف ، دستبرد ، دستگاه ، دستلاف ( در زبان گفتاری مردم کابل نخستین فروش فروشنده در آغاز کار ) دست مزد ، دستور ، دستیار، دستکاری ، پسا دست ، زیر دست ، سر دست ، دستینه ( امضآ) در نوشتار ادبی کابلیان ، دست شوم ، دست دراز ، دستت تا لندن آزاد ( اصطلاح کابلیان برای مطلبی که زورت تا هر جایی که می رسد دریغ نکن ) ، دست وپاچه ( اصطلاح کابلیان کسی که هوشپرک شود) دست غیب ، دست آموز ، دست امبو( نوعی میوه به اندازه سیب که بوی خوش می دهد .). پسا دست ، پیشا دست ، دست پیشی ( اصطلاح کابلیان کمک کردن ) دست سر دست ماندن ( یعنی بیکار نشستن ) ، دست غیر ( جاسوس)، دست گذار ( مددکار ) ، دست گرد ( فروشنده دوره گرد) دست زدن ( کف زدن ) دستواشور ( اصطلاح کابلیان کسی که در هر کاری دست بزند و آن را خراب کند). دستبردار ( یعنی از کاری دست کشیدن ) . وغیره .
واژه پای Päye: در واژه چهار پایی پای ریشه شناسی شده است به آن نگاه شود.
از واژه پای هم در زبان گفتاری یا گویش کابلی ترکیب های زیرین ساخته شده است :
پایوازی : یعنی نو عروس و یا مادر طفلی را که تازه دیده گشوده باشد در منزل دعوت کردن را گویند.
پای بند کرده : یعنی با تمام نیرو در کاری تلاش کردن .
پایداری: مقاومت و ایستادگی
پاییدن : در جای ماندن و شب را سپری کردن .
پشت پای کردن : از چیزی منصرف شدن و گذشتن .
پای در پای کشیدن : مصدر مرکب بهم در پیچیدن .
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست ( مسعود سعد سلمان )
گنده پای : انکه پاهای بد بوی دارد .
کوته پای : کسی که پا های کوتاه و تنه بزرگ داشته باشد. همچنان نام دیگر خرگوش و پنگوین را گویند .
بود به سر پنجه ء آهو ربای
دست درازیش به کوتاه پای .
گران پای : (صفت مرکب) آدم دارای جایگاه بلند و عالی.
سخت پای : آدم ثابت قدم و با اطمینان .
سکندر که می نازد از بخت تر
شد از سخت پایان چنین سخت تر ( امیر خسرو آنند راج)
پای کوبی : رقص و شور و مستی
چابک پای : تیز رو وتند رو : چابک وامواژه ترکی است به چم یا معنی تیز و سریع .
پیل پای : آدم نیرومند :
گور جست و گاو پشت و گرگ ساق و گرگ روی
تیز گوش ورنگ چشم و شیر دست و پیل پای ( منوچهری )
پیش پایی: آدم بی اهمیت .
پیش پای بین : چاپلوس و کسی که در برابر آدم های با مقام از در چاپلوسی پیش آید و آدم های کم مقام را اهمیت ندهد .
پا فشاری : به چیزی و یا منطقی و طرز نگاهی باقی ماندن .
پای برجا : استوار و ثابت قدم
پای برجایی : رسوخ ، استواری
پای برداشتن : ( مصدر مرکب ) صرف نظر کردن .
پای لچ : کسی که کفش یا بوت نداشته باشد ، در میان مردم قندهار به لوطی و بدماش و کسی که در منطقه به زور بازو مشهور باشد ، نیز پای لچ می گویند.
پای چوبین :( ترکیب وصفی) کسی که پای نداشته باشد و پای او را از چوب ساخته باشند.
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود ( مولوی ).
پیش پایی خوردن : یعنی کسی که مورد سرزنش قرار گیرد،
پای گریز و پای گریزی : کسی که از درس و آموزش فرار کند و در صنوف درسی آموزشگاه ها کمتر برود.
پای ماندن : ( مصدر مرکب ) از تصمیم خود برگشتن .
پای انداز : گلیم و هر فرشی که در در ورودی خانه انداخته شود .
پای بست : در زبان گفتاری مردم کابل به معنی یک کاری که کامل انجام شود.
پای بوس : چاپلوس و متملق .
پای بوسی : یعنی به خدمت کسی رفتن و یا به زیارت رفتن و در گاه قبور را بوسیدن .
پای پیچ : تکه ای که سربازان به خاطر اینکه پای های شان در کفش و یا موزه ویژه سربازی آسیب نبیند ، در پای خود می پیچیند .
پاداش : تحسین و ستایش . و مقدار پول و یا جنسی و یا نشانی که به خاطر خدمت و یا کار فوق العاده به کسی داده می شود.
سنگ پای : سنگ سوراخ دار ویژه که با آن پای خود را می شویند.
پای برجای : جا بجا ، در نظام ارتشی سربازانی که جابجا قدم بر می دارند.
پای دراز کشیدن : استراحت کردن .
پای گریز : کسی که از کاری فرار کند. و به سربازی که هنگام خدمت به رخصتی خانه می رود.
پای نهادن : در کاری دخالت کردن .
پای کوبی : رقص و شادمانی کردن .
پای لغزیدن : یعنی افتادن وپای کسی بلغزد و بیافتد .
کوری پای : پاشنه پای ، نرمی بخش عقبی پای .
تک پای : تنها و یکدانه .
چهل پای : شبث ، نوعی از کرم ها که دارای پا های زیاد است .
پای کشان : کسی را که به زور و کشان کشان جای ببرند.
پای مردی : مقاومتد و دلیری .
کج پای : کسی که پاهایش کجی داشته باشد ، کنایتآ به کسی که حرفش نیشدار باشد،
از پای برآمدن : به معنی از تلاش و پایمردی خسته شدن و از کار افتادن .
از پای درآوردن : یعنی کسی را مغلوب ساختن .
پای پس نهادن : از کاری دست کشیدن .
پای بر رکاب بودن : یعنی در مقام و منزلتی باقی ماندن . و یا در مسافرتی ادامه دادن .
پای به بند داشتن : ( مصدر مرکب ) مقید بودن و مغلوب بودن
پای درگل : گرفتار ی بی مورد داشتن .
پای گرد: نام دیگر شتر و هم در دهه هشاد سده ای بیست ویک پرچمی ها به اعضای خلق حزب دموکراتیک خلق افغانستان پای گرد می گفتند.
بی دست وپای : آدم شرمندوک و خجالتی .
بر پای خود ایستادن : یعنی به خود متکی شدن .
پای در موزه کسی کردن : یعنی در کار کسی دیگری دخالت کردن .
پای خود را کنار کشیدن : از کاری دست کشیدن
پای بند کرده : یعنی با تمام تلاش کاری را به سرانجام رسانیدن
دست و پای کسی را گرفتن : به کسی زاری و عذر نمودن
پای کش : وسیله که با آن آدم جای برود مردم کابل به ویژه برای بایسکل ، موتر پایکش می گویند.
پای پچلک : پای خود را پیش پای کسی که می دود و یا راه می رود کذاشتن و با این کار او را به زمین انداختن . کنایتآ کسی را ازکاری بر طرف کردن را نیز پایپچلک دادن گویند.
۱۶- چاردرچارÇär dar çär: یعنی چهار مترمربع ، سنجش چهار سوی یک قالین یا یک دیوار .
ریشه شناسی: ریشه واژه چار را شناختیم ، ایدون واژه در
درdar حرف اضافه کوتاه شده اندر یا به درون مانند درون اندرون ، خور درخور ویا اندرخور صورت پهلوی آن andar(واژه نامه ارداویرافنامه ۱۵۲ و۱۵ ، زادسپرم ۳۱۸و۲۲۱ و۳۶)در زبان بلوچی در ودرا در کردی برودر زبان لاتینی foras,foris پس چار در چار یعنی چهار اندر چهار با هم ضرب شوند.
۱۷- چهار راه یا چهار راهی Çärräh یاÇärrahi: به چم یا معنی چهار خیابان و یاسرکی که با هم وصل شده باشند. ، مجازآ به معنی چیزی عریان و اشکارا .
ریشه شناسی واژه چهارراهی Çärrahey : واژه چهار را دانستیم ، اینک می رویم سراغ واژه راه و راهیRäh : راس ، ره به چم یا معنی جاده ، دفعه ، بار ، رسم وروش ، مسلک و مذهب ، نغمه و مقام وپرده آمده است ، در سنسکرت rathyä در پهلوی räs و aspräs در زبان پشتو لار در کردی راه در بلوچی شمالی راه ارمنی räh در زبان اوستایی räthyä واژه نامه مینوی خرد ۱۹۸س۵ و۱۹۹) یسنا ۵۰/۶) واژه نامه بندهشن ۲۵۱س۱۲ زادسپرم ۲۷۱ و ۲۷۵ ارادویرافنامه ۱۲۹ بوده است .
از آن ترکیب هایک ره آورد ، یعنی دست آورد وکسی که با خود چیزی بیاورد. سوغات (ترکی)راهبر یا رهبر، راه بلد : کسی که راهی را بلد باشد و اصطلاح کابلیان رهنما ، راه پیما ، راهدار( تکه یا پارچه که دارای خطوط موازی باشد، جز وتام ارتشی که با دستگاه رد یابی هواپیما و راکت های جنگی دشمن را در می یابد ) وهم به چم یا معنی نگهبان راه شناس ، راهگان یا رایگان یعنی( مجانی و مفت )، راهگذر و رهگذر ( کسی که از راهی می گذرد یا آدم ناشناس اسم فامیل شفیع رهگذر شاعر و اندیشمند از افغانستان )، ، راهزن یا رهزن (دزد) راهدار خانه ، ( پاسگاه ) (اصطلاح کابلیان ) ، راهرو ( در زبان گویشی کابلی : کسی که به راهی روان باشد، یا آدم ناشناس .) راهروی ( راهی که مردم از آن بگذرند) راه گم و راه گمک ( کسی که در پاسخ پرسشی خود را گم کند )، راهکج و راه کجی ( کسی که راه خود را عوض کند ویا از هدف خود بگذرد ( اصطلاح کابلیان) ، راه نشین ، ، راهنما یا رهنما ، رهنمون ، رهنورد یا راهنورد) اسم فامیل اعظم رهنورد زریاب شاعر ، ادبیات شناس نامور افغانستان ) ، راهوار ، راهی راهی کردن ( اصطلاح کابلیان فرستادن ، مانند: احمد را پشت نان راهی کن ).
۱۸- چهار زانو Çährzänü : نشستن بالای سرین وقات کردن دوپای به دو سوی به گونه چلیپا. در اصطلاح گویش گفتاری کابلیان ، بی غم نشستن و مسئولیتی را نپذیرفتن : در هنگام دشواری و یا غم بجای اندوه و راه حل جستجو کردن نشستن و به موضواعت دیگر پرداختن ، می گویند : ( چی چهارزانو ششتی ( نشستی ) ورآی نمی زنی ).
ریشه شناسی واژه چهارزانو : واژه چهار را دانستیم ، ایدون واژه زانوZänü: اندام میان ران و ساق صورت اوستایی آن zänu وهم در زبان گاتها به گونه ای fräsnu شکل سنسکریت آن prajnu شکل پهلوی ساسانی آن Zänük ,در هندی باستانی jänukدر زبان کردی zäna در زبان پشتو zangun وخی zän سریکلی zün سنگلجی zongo یکمقدار شبیه پشتو .در پهلوی ساسانی zänug ( واژه نامه بندهشن ۲۲۴ س۱ زادسپرم ۱۳۷) در زبان مانوی zanug وهم زانو آمده است .
۱۹- چهار سوÇährsu : به معنی چهار طرف ، چهار سمت و چهار سوق می باشد.
ریشه شناسی چهارسو : واژه سو به معنی سمت و جانب و جهت در فارسی عبری (آرمیا ۱۷/۱) در سنسکرت Söya در پهلوی Sük در زبان گویشی مردم کابل سون و در زبان کوشانی نیز سون ( در تاریخ سیستان نیز سون آمده است : …واز آن سون کسی آنجا نتواند آمد تاریخ سیستان ۱۴) .واژه چهارسوگ پهلوی در زبان عربی رفته و از آن واژه شهارسوق ساخته شده است . در پهلوی چهار سوگ ( ارادویرافنامک ۱۵۴). بود .
۲۰- چهار شانه Çährşäna : اصطلاح کابلیان کسی که اندام مناسب قد میانه و یا بلند، شکم چنگ ، سینه های برجسته و بازوان بر دار داشته باشد. اغلب برای مردان می آید ، مگر گاه گاهی برای زنان زیبا اندام و بلند قامت نیز دختر چهار شانه می گویند.
ریشه شناسی واژه شانهŞäna
شانه در زبان اوستایی و زبان های خانواده هندو اروپایی به دو چم یا معنی آمده است ، نخست به معنی آنچه که با آن مو های سر خود را می نشانند و آرایش می کنند ودوم در زبان کوشانی و فارسی دری به ویژه گویش کابلی ها به معنی دو بخش پایین گردن که به دو بازو می انجامد شکل هندرواروپایی آن شاک ، در زبان پهلوی شانک ، وامواژه در بلوچی شانوگ و قشو شده است.
از آن در زبان فارسی گویشی کابلیان : شانه بردار، شانه های کُپ ، شانه های زبر دار، پُر شانه ، لاغر شانه ، شانه قامقرو وغیره ساخته شده است.
۲۱-چهار شنبه Çärşanbe: روز چهارم هفته که از دو بخش چهار و شنبه ساخته شده است ، ریشه شناسی واژه چهار را دانستیم و ایدون واژه شنبه Şanbe:
اصل این واژه نزدیک به دوهزار سال پیشا ترسائی در میان اکدی ها آفریده شده است و شکل نخست
آن Shapatuu بود که به معنی آغاز هفته است.
عبری ها آن را به گونه Shapaat ساختند ودر آغاز کتاب مقدس به همین گونه آمده است در سنگ نوشته های زبان آرامی این واژه به گونه Shabat شده است.
این واژه از طریق زبان عبری به زبان عربی رفته است و عرب ها بر طبق قوانین زبان شان آن را السبت ساخته اند.
این واژه در زبان ارمنی به گونه شبت شده،. واژه همچنان در زبان های اوستایی و پهلوی به گونه Shambat با افزودی واک (ب) تغییر خورده است.
در آثار مانوی شکل آن شمبد ودر زبان پهلوی Shambat گردیده است.
این واژه در زبان فارسی جدید نیز به گونه جدید آن با حذف واک( د) و جانشینی واک (ه) در فرجامین آن به گونه شنبه تغییر خورده است.
واژه های یکشنبه، دو شنبه در حقیقت اصل آن یک شب پس از شنبه و دوشب پس از شنبه بود،. که به مرور زمان به یکشنبه، دو شنبه تا پنجشنبه دگر دیس شده است.
برخی ها در پیشا افزودی واژه های یک تا پنج را در واژه شنبه به گونه پیروی از اکدی ها می دانند.
در زبان فارسی باستانی روز جمعه را آدینه می گفتند،. که هنوز هم در ایران و تاجیکستان کاربرد دارد.
واژه آدینه شکل اوستایی آن ati-ayanak و شکل سنسکرت آن ادهینه بود که به معنی جمع شدن در یک نقطه به خاطر نیایش است.
عرب ها این روز و این نیایش زردشتی و برهمنی را بر گرفته و آن را روز الجمعه یعنی روز جمع شدن برای نیایش و عبادت ساخته اند.
۲۲- چهار عنصر Çäransur : این واژه از دوبخش ساخته شده است ، چهار و عنصر ، عنصر وامواژه عربی است به معنی اصل و بنیاد در کتاب معجم المعانی الجامع عربی عنصر را چنین شناسایی کرده اند :
العنصر : الاصل و الحسب ، الجنس ( عنصر فعل ) عنصر ، یعنصر ، عنصره فهو معنصر و المفعول معنصر ، عنصر الاسم الجمع عناصر . العناصر عند القدما اربعه و هی النار ، الهوا والمآ والتراب برگردان : عنصر به چم یا معنی اصل و شی و نهاد آن فعل آن عنصر و ساخته های یعنصر، عنصره و اسم مفعول آن معنصر می شود ، عنصر اسم است و جمع آن عناصر می شود ، و عناصر نزد پیشینیان چهار گونه بود که شامل : آتش ، هوا ، آب و خاک بود.
ریشه شناسی واژه عنصر در زبان عربی از زبان سامی آمده است و در قران نیز ذکر شده است .
چهار عنصر در زبان فارسی نیز به همان مفهوم عربی آن کاربرد دارد.
در لغتنامه دهخدا افزون از معانی فوق در اصطلاح شیمی نیز به گفتاورد از ( کشاف اصطلاحات فنون ) عنصر را چنین معنی نموده است :
جسمی است که به هیچ وجه قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد. وبه وسایل عادی به عنصر دیگر تبدیل نگردد.
در زبان فارسی گفتاری مردم کابل افزون از معانی بالایی عنصر به معنی شخص وفرد ووجود نیز به کار می رود: مانند: احمد عنصر خطرناکی است ، یا با این عنصر ناسالم تماس نگیر ، گاه گاهی به معنی جاسوس نیز الزامآ کاربرد دارد. مانند این عنصر آدم مرموزی است.
در فرجام چهار عنصر به معنی همان قدیمی آن یعنی چهار عنصر اساسی که شامل ، آتش ، هوا ، آب و خاک می شود. می باشد .
۲۳ -چهار فصل : به چم یا معنی چهار فصل سال شامل بهار ، تابستان ، خزان و زمستان ،
ریشه شناسی واژه فصل : متراف ، دوران ، زمان ، عهد ، گاه ، موسم ، موعد، نوبت ، وقت ، هنگام ، انفصال ، برش ، تفکیک ، جدا سازی جدایی ، باب ، بند ، ماده . ، مبحث و مقوله آمده است ، اصل واژه عربی است که در المنجد آن را به چم یا معنی پیوستن آورده است و از آن یفصل ، وصل ، موصلآ و غیره ساخته شده ایت ، چم پارسی آن در فرهنگ دهخدا : جدا سازی ، فرگرد ، هات دمان ، اوام وگسست و موسم شده است ، در زبان انگلیسی section ,chapter , sesason , setting , deciding , separation , page , quarter , sequens section معنی کرده اند .
در زبان فارسی چهار فصل سال شامل بهار ، تابستان ،خزان یا پایز و زمستان است .
ریشه شناسی فصل بهارBahär :نخستین فصل سال شکل اوستایی آن wahär شکل سنسکرت آن vasantah در زبان لاتین ver ودر زبان پیشین هندو اروپایی صورت نوشتاری آن wers آمده است ، در انگلیسی vernal فصل بهار بود که پسان ها آن را Spring یعنی جهیدن آمده است ساخته اند به معنی بهار از همین نام لاتینی آمده است در زبان روسی بهار را vesna می گویند .در زبان آلمانی آن را Frühling می گویند که از همین نام لاتینی با تغییر گرفته شده است . در زبان فارسی میانه بهار را به گونه afsälän نیز می گفتند ، که از دو بخش ساخته شده است ، اف به معنی بالا وسر در واژه های افسر و افراشتن و سالان یعنی سر سال.
همان شیپور با صد راه نالان
به سان بلبل اندر آبسالان ( ویس ورامین ) .
دوم :فصل تابستان Täbestän دومین فصل سال که در گرما پدیدار می شود ، این واژه در زبان اوستایی به گونه hämä بو دکه شکل سنسکرت آن säma که به معنی فصل نیمه سال در زبان ارمنی amaran ودر زبان ولزی کهن ham با آن همریشه اند . این واژه از ریشه پارا هندو اروپایی sem آمده است که در پورو ژرمانیک به گونه sumur شده است و واژه های summer انگلیسی و sommer آلمانی نیز از آن ساخته شده اند ، واژه های سنستان یا سیستان افغانستان نیز از همین واژه می آید ، که به معنی منطقه گرم و افتابی بود ، در زبان لاتینی تابستان را aestun می گفتند . که به چم یا معنی فصل داغ و تفت زا است ، این واژه در زبان فرانسوی به گونه ete شده است ، در زبان روسی تابستان را leto می گویند .
پس فصل تابستان دومین فصل سال است که در آن گرما به شدت افزایش می یابد و فصل پخته شدن میوه ها نیز می باشد.
سوم: فصل خزان یا پایزPäyez Xazän : سومین فصل سال که درآن هوا نیمه سرد می شود و برگان درختان زرد و رنگارنگ می گردند و فصل برگ ریزان نیز می باشد. واژه خزان از زبان فارسی میانه خز یخان یعنی خزیدن به سوی یخان گرفته شده است شکل پهلوی آن Pädez که در زبان فارسی جدید پاییز نیز شده است ،
خزان را در زبان های هندو اروپایی Autumpne گویند که هیچگونه شباهتی با خزان و پایز ندارد.
چهارم :فصل زمستانZemestan: سرما چهارمین فصل سال شتا صورت اوستایی آن Zyäo در حالت و ابستگی Zimö پهلوی zam در زبان هندی باستانی hima که نام کوه های همالیا نیز از همین نام گرفته شده است در زبان های کردی زمستان ، در زبان پشتو ژمی نزدیک به اوستایی است .
۲۴- چهارقدçärqad : به معنی پرش بلند ، ترسیدن و خیز زدن ، برابر به چهار چیز ، در زبان گفتاری مردم کابل به معنی کسی از چیزی ترسیدن و هنگام ترسیدن یک پرش در بدن او ایجاد شود ، می گویند ، چهار قد پرید. یا از ترسی کسی تکان بخورد ،
واژه ترکیبی از دو واژه ترکیب شده است ، چهار و قد .
معنی قد :مترادف اندام ، بالا ، قامت ، هیکل ، اندازه در زبان انگلیسی معادل آن determined , difficult ,headstrong , height , stature
واژه قد وامواژه تازی یا عربی درازای هر چیز عرب ها در یک مثل گویند : ای شیء یحملک علی ان تجعل امرک الصغیر عظیما بالقد
ای دل از هر کسی مجوی وفا
کز همه نی بنی نخیزد قد ( خاقانی))
۲۵ -واژه چهارک یا چارک Çärak
که در اصل چاریک بود که به چم یا معنی چار وزنی که یک وزن می شود ، وبه مرور زمان به چارک تغییر خورد به مقدار وزنی در کابل گفته می شود که به اندازه چهار پاو باشد،
در کابل قدیم اوزان این گونه بود : خورد ، پاو ، چارک و سیر یک خورد نزدیک به به ۰،۲۱ کیلوگرام بود و چهار خورد یک پاو می شد که یک پاو معادل ۸۷۵ گرام بود و چار پاو یک چارک می شد که یک چارک ۳،۵ کیلو بود و یک سیر ۷ کیلو می شد.
افزون بر این ها در کابل قدیم چهارم حصه یک کار را نیز یک چارک می گفتند.
۲۶ - چهارکلاه Çärkullah
این واژه از دو بخش ترکیب شده است ، واژه چهار و واژه کلاه .
واژه چهار را دانستیم و ایدون واژه کلاهKullah : به چم یا معنی آنچه که با آن سر را از سرما و باران پنهان می کنند. سرپوش ، در ادبیات پیشین به گونه کلا و کله نیز آمده است و با واژه المانی فصیح hulla وhuljäخویشاوندی دارد ، صورت لاتینی آن occulere در پهلوی Kuläfبود که در فارسی امروزی کلاه شده است. نبیبند رویش مگر با سپاه +زپولاد بر سر نهاده کلاه ( شاهنامه ۶۸۲/۱۳۲)
اما واژه چهار کلاهÇärkullah : که در گفتار کابلیان کاربرد دارد ، به معنی چهار نفری که با هم سازش کنند و یک آدم ساده را فریب بدهند ، اطلاق می شود .
برآمد این واژه چنین بود : چهار نفر در فاصله های معین دور از یکدیگر در مسیر مارکیت حیوانات ایستاده می شدند ، و با شخصی نا بلد که حیوانش را برای فروختن می آورد رو برو می شد ، نفر نخست می گفت : او برادر این حیوان لاغر مریضی را کجا می بری . شخص می گفت : مارکیت برای فروش ! به جوابش می گفت: این مریضی و لاغر را چند می فروشی ! شخص می گفت صد روپیه کابلی ! نفر می گفت : از ده رپیه زیاد نمی ارزد ، به همین ترتیب نفر دوم ، سوم و چهار همه یک حرف را می گفتند ، فروشنده حیران می ماند ، که چی کند ، برخی ساده ها زیر تاثیر آنها حیوان خود را به نرخ پایین می فروختند و می رفتند ، سپس این چهار نفر که بالای همان آدم فروشنده به اصطلاح مردم کلاه گذاشته بودند ، حیوان را به قیمت گزاف می فروختند. این چهار نفر را که وظیفه همیشگی آنها در راه مارکیت و حتی در داخل مارکیت نیز همین بازار کوبی بود ، چهار کلاه می گفتند.
۲۷ - چار کنتÇärkent : نام شهرستان یا ولسوالی یا گرام است در ولایت یا آستان بلخ ، که مساحت آن ۱۳۴۷ کیلومتر مربع و نفوس آن نزدیک به پنجاه هزار نفر می رسد و از دوواژه چهارçehär وواژه کنت kent کنت وامواژه سغدی است که در زبان سغدی به معنی شهر می باشد. پس چهار کنت به معنی یا چم چهار شهر است ، که در حقیقت نیز شهرستان یا گرام یا ولسوالی چهار کنت از چهار روستای بزرگ در سابق ساخته شده بود که هر کنت آن یک ساحه بزرگ را احتوا می کرد.
۲۸-واژه چهار کنج :Çärkunj :
معنی واژه چهار را دانستیم ایدون می رویم سراغ واژه کنج :
کنج از واژه های بسیار باستانی در زبان فارسی است که از زبان پهلوی به زبان فارسی آمده است . شکل پهلوی آن کنچ و کنج بود گه در زبان فارسی کنج شده است ومعنی آن: گوشه ، زاویه ، جین وشکن ، بیغوله و کنجل باشد ، این واژه در زبان انگلیسی رفته و به کونه : Cant ,Corner شده است
پس چهار کنج یعنی چهار گوشه
هم چنان واژه کنج در فرهنگ ها به این چم یا معنی نیز آمده است :
کنج. [ ک َ ] ( اِ ) ملازه باشد و گوشت پاره ای است که از انتهای کام آویخته است. ( برهان ) ( از فرهنگ رشیدی ). ملازه باشد و آن زبان کوچک مشهور است یعنی گوشت پاره در منتهای کام آویخته. ( آنندراج ) ( از انجمن آرا ). ملازه. ( جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ) :
همی تا دایه کنج و کام کردش
پدر فرزانه هرمز نام کردش.
نزاری قهستانی ( از فرهنگ رشیدی ).
|| انگشت کوچک پا. ( ناظم الاطباء ) ( از اشتینگاس ). || کشک را گویند و آن را به ترکی قروت خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ). به معنی کشک هم آمده است که دوغ خشک شده باشد و ترکان قروت خوانند. ( برهان ). دوغ خشک شده و کشک. ( ناظم الاطباء ). به معنی کشک «کَتَخ » است. ( فرهنگ رشیدی ). در فرهنگ جهانگیری و برهان قاطع به معنی کشک نیز آورده که قروت گویند آن نیز سهو و خطاست و تصحیف خوانی کرده اند و آن کَتَخ است و در کتخ و کتخشیر گذشته که کشک و ماستینه است که از شیر و روغن پزند. رشیدی ملتفت شده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و رجوع به کتخ شود. || ( ص ) مردم احمق و خودستای و صاحب عجب و متکبر و به این معنی با جیم فارسی هم هست. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). احمق معجب و متکبر و خودستا . ( جهانگیری ) :
همه با هیزان هیز و همه با کنجان کنج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
خسروانی ( از فرهنگ جهانگیری ).
|| برون کشیده. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).
کنج. [ ک ُ ] ( اِ ) چون گوشه باشد در جایی ،بیغوله و بیغله نیز گویندش. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 59 ). گوشه و بیغوله و عربان زاویه خوانند. گوشه خانه و جز آن. ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). گوشه که وی را بیغوله و بیغاله نیز گویند. ( اوبهی ). زاویه. گوشه. سوک. بیغوله. بیغله. پیغله. پیغوله. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). گوشه و بیغوله خانه و زاویه. ( ناظم الاطباء ). کردی «کونج » ( گوشه ). ( حاشیه برهان چ معین ) :
شو بدان کنج اندرون خمّی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است