قصه واقعی از صفحات زندهگی ام.
به حزبی افتخار داشتم که در آن درس وطندوستی، ترقیخواهی و مردمدوستی را به من میآموخت.
به رهبری افتخار داشتم که مفاهیم انسان دوستی، وطنپرستی، ترقیخواهی و شجاعت را در زبان، قلم و نوشتهاش به ما زمزمه میکارد و میآموخت.
به آموختههای افتخار دارم که به نفاق ملی و زبانی، تبعیض و استثنا پسندی آشتی ناپذیرند. انسان وطن هدف و مرامش بود.
با همه این افتخارات میبالم و با همان افتخار در این نوشته زبان باز میکنم.
بصیر دهزاد
ما در خانواده میانه حال که با خوشی و محبت زندهگی میکردیم در همین سال ۱۳۵۸ وضع ما با گرفتاری و زندانی شدن برادر عزیزم انجنیر جمیل دگرگون و فضای ترس و وهم بر خانواده ما چیره گردید. دو استاد زندهگی ام، بعد از پدر به جان برابرم که یک خدمتگار سابقه دار معارف بود، جمیل که از ماهها قبل در زندان امین و امینیان فاشیست در شبرغان زندانی بود و برادر بزرگ و بزرگوارم وکیل که معلم مکتب بود نیز در هراس در چنگ افتادن کام امینی لحظه شماری میکرد.
هر لحظه که به منزل نا وقت میآمدم همه در هراس و تشویش بسر میبردند که مبادها...!
در یک روز پائیزی که به دیدار رفیق ارتباطیام رفتم، رفیق حمید کارگر که مشغول چاه کنی با برادرش بود و یکدیگر را از لحاظ حزبی میشناختیم، بعد از سلام علیکی برایم گفت که: «وضع خوب نیست رفقا پیوسته دستگیر میشوند، احتیاط و هوشیاری مهماند. باز هم اگر کدام روز کدام رفیق از جانب کام دستگیر شد، من که در واقعیت مخفی هستم. اگر کسی من را قلمداد دهد کسی مرا نمییابد». من این حرفش به گوشم طنین انداخت و در مغزم گوئی هک شده باشد.
درست در همین روز با رفیق ارتباطیام رفیق وکیل کارگر سند دست نویس را به دست آوردم تا به رفقای تحت ارتباطم باید انتقال میدادم. رفیق وکیل که در اخیر ملاقات برایم گفت:
رفیق بصیر وضع خوب نیست، اگر بالای دیوار دروازه سنگ کوچک را دیدی، این یک هشدار است که باید با من تماس نگیری.
من که در سن جوانی و احساسات و اشتیاق قوی مبارزه غرق رؤیاهای سقوط دستگاه یک دیکتاتور فاشیست، خونخوار و بیرحم بودم، دوباره به خانه برگشتم. ولی همان روز و شب را تا ساعتهای دوازده شب در چرت و فکر غرق بودم. به اتاقم رفتم و دوسیه نوشتههای که به خط خورد از حزب توده ایران تحریر و مخفیانه پخش میشد، از میان تختههای بالای دستکهای سقف اتاق خوابم کشیدم و مطالعه مینمودم. این جای مصئون بود که همه اسناد مخفی را نگه میداشتم.
خواب به چشمانم آغاز به گرانی نمود. دوباره کاغذها را بجایش مخفی نموده ولی همان سند را که از رفیق وکیل کارگر به دست آورده بودم، در جیب راست پیراهنم قرار داشت. باز هم چند صفحه از یک کتاب یکی از اندیشمندان بزرگ را مطالعه میکردم که کتاب در دست بخواب عمیق فرو رفته بودم.
نیمههای شب که هنوز چند ساعتی خوابیده بودم. صدای عجیبی مرا از خواب بیدار نمود. پدرم بزرگوارم به برادرم صدا میزد که: «نفری سر دیوار است تفنگ را بگیر» او که مقصدش دزد بود، بلند صدا زد، دزد است دزد. من که بیدار شده بهطرف حویلی دویدم، دو مردی را با کلاشنیکوفها بالای دیوار دیدم و دفعتن دریافتم که نفرهای کام امین اند، عاجل به برادرم وکیل، که با تفنگ چره یی بالای بام رفته میخواست فیر کند، صدا زدم: «فیر نکنی که نفرهای کام هستند! »
در همین لحظه دو نفر از بالای دیوار خود را داخل حویلی انداخته و دروازه منزل ما را برای دیگر افرادشان باز نمودند. هفت یا هشت افراد مسلح دیگر بر منزل ما یورش برده به پالیدن و زیر و رو کرده همه منزل ما آغاز کردند.
در اتاق من که هنوز همان کتاب باز بود در عقب بالشت خوابم قابل دیدن نبود ولی بهجز کتابهای لکچر و کتابچههای نوت مضامین فاکولته چیزی دیگری را به دست نیاوردند. حین خانه پالی اتاقهای دیگر من باید به دستور آنها در روی صفحه حویلی که بالایش تاکهای انگور چیله شده بودند، ایستاده باقی میماندم. میدانستم که هدف دستگیری یا من و یا برادر بزرگوارم وکیل است. ترس و دلهرگی بزرگم همان سند بود که از رفیق وکیل کارگر گرفته بودم و هنوز در جیبم بود.
با ترس و لرز از یکی از افراد کام سؤال نمودم که من باید رفع حاجت نمایم و تحمل بیشتر ندارم. وی که با دیگرش مشورت نمود، گفت: «اجازه نداری تشناب بروی، همین جا در بین بتهها رفع ضرورت کن». من که در عالم ترس و تشویش قرار داشتم، توانستم با یک لحظه فکر که باید چاره سند شود، سند را با آرامی از جیب کشیده، به بهانه رفع حاجت، در زیر بتههای بادنجان رومی گذاشته مقداری خاک را بالایش ریختم. ولی آنها متوجه این کار من نشدند.
در همین لحظه که کمی راحتی از ناحیه سند برایم دست داده بود، افراد کام جستجوی خانهها را تمام کرده همه در روی حویلی دوباره جمع شده و از من خواستند تا با آنها بروم. آنها به پدر و مادر که در ترس و گریه بود، وعده دادند که فرزندشان فردا دوباره به منزل بر خواهد گشت. ولی من در دل فهمیدم که گپ دیگر از این قرار نیست. بصیر تو میروی بهسوی سرنوشت.
در همین لحظه دانستم که حتمن کسی از چینل ارتباطی بالائی و یا پائینی من دستگیر و مرا بهاصطلاح آن وقت قلمداد داده است. من که از خنک میلرزیدم، برادر بزرگوارم وکیل دهزاد، چپنش را از جان کشیده و یک بانکنوت پنج صد افغانیگی را از جیب برون کرد و به من داد؛ و من به دستور افراد کام با آنها روانه شدم.
در راه الی لب دریای نزدیک منزل ما که موترها توقف داشتند، افراد دیگر مسلح جمع شده با کلاشنیکوفهای شان با گروپ یکجا میشدند. آنجا دیدم که افراد در پنج موتر والگا روسی نشسته و ما را الی کام صدارت تعقیب مینمودند. در بین راه یکی از من سؤال کرد که: «تو خواجه ... را میشناسی؟». متوجه نشدم و گفتم نه!
حوالی ساعت چهار صبح است که مرا داخل یک تعمیر خارج حویلی نظارت خانه تحقیق نموده در یک اتاق سرد کوچک که در آن یک فرش کوچک و یک میز بود، رهنمایی نمودند. يکی از کارمندان کام با بروت های دبل و روی قاق گونهاش برایم گفت: «در همی اتاق باش تا صبح شود.»
***
حالا اولین دقایق صبح است و آفتاب به جلایش خزانی به تابیدن گرفته ولی من منتظر برآمدن از اتاق هستم. در همین لحظه دروازه اتاق باز میشود و یک نفری کام که یک دستش با بنداژ بسته شده است، برایم میگوید: «برو بیرون که در این اتاق نفر دیگر میآید»
وقتی بیرون میشوم اولین نظرم به یک پیر زن تقریبن هشتاد ساله میافتد که به زبان پشتو به هر کسی با عذر و زاری میگوید که: «مه خو چیزی نکدیم بچیم، از برای خدا مرا خلاص کنین » این پیر زن همین که طرف من رو کرده، قبل از آنکه بگوید که من... من برایش به پشتو گفتم که ننه جان مرا هم بندی کردهاند. پیر زن که طرف جوانیام دید، با حیف و حسرت آه کشید و خاموش شد و سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
در همین صبحگاهان بود که دیدم دو نفر با یک صاحب منصب نظامی که کلاه در سر ندارد، بهطرف ما نزدیک میشوند. آنها بدون آنکه طرف ما بنگرند، همان صاحب منصب را که با خود داشتند در همان اتاق که من چند ساعتی را گذشتانده بودم، رهنمایی کرده اتاق را از عقب با قفلک بستند. بیست دقیقه نگذشته بود که باز دو نفر دیگر نمایان شده داخل همان اتاق شدند. این همان لحظه از دیدن و شنیدن وحشت شکنجه است که موها در قد راست میکرد. در حین که من صدای چیغ و واویلای شکنجه این افسر را میشنوم، عسکر برایم یک گیلاس چای شیرین را با یک قرص نان میدهد تا صبحانه بخورم. خوردن یک لقمه نان همراه با شنیدن چیغ و شکنجه یک انسانی است که من هم باید در انتظارش میبودم.
همان بانکنوت پنج صد افغانیگی که برادرم برایم داده بود، فکر مرا به خود جلب نموده در این فکر بودم که با آن چه میتوانم بکنم؟
من که در صنف سوم فاکولته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل محصل بودم، در سن جوانی و لذت از این دوره زندهگی بودم. لذت زندهگی ام با سپورت فتبال که گولکیپر تیم دوم پوهنتون بودم، یک کلپ فتبال جوانان منطقه ما را نیز ایجاد نموده با جمع بهترین رفقای هم سن و سالم آن را رهبری مینمودم. من در این دوره به حیث یک جوان بشاش و فعال در همه فعالیتهای کلتوری در فاکولته ما سهم میگرفتم، شوخیهای دوره محصلی ما برای همه نمایان بود و محصلین جوان انگشت دست و انتقادشان بالای ما بود که بعضن محصلان جدید را از شوخی رهنمایی غلط میکردیم.
بعد از تمرینات فتبال ساعتها را با چند تن از بهترین رفقای منطقه خود تا شامهای تاریک به قصههای روز، شوخیهای روز و غیره مسائل جوانی خویش میپرداختیم. حتی از شوخیهای که هنگام پخش شبنامههای حزب با رفقای همسال ارتباطی خویش با هم ساعتها قصه میکردیم. من که چهار آدرس از معلومات دهنده گان کام را میشناختم، همیشه دو دو شبنامه را نثار آنها میکردم، ولی فردا همسایههای آنها از جانب کام خانه پالی میشدند.
ولی یکباره وضیعت دگرگون شد. گرفتاری، زندانی، شکنجه، توهین، تحقیر و شدیدترین شیوه شکنجه جسمی و روانی جای همه خوشیها را غضب نمودند.
در همین روز اول که حوالی ساعت ده صبح است، شکنجه همان افسر نظامی روانم را میکاهد و نمیتوانم لحظه راحت بنشینم. دفعتن فکرم به همان بانکنوت شد و عسکر پهرهدار را صدا زدم. او که با ناز و نخره خاص و پیشانی ترش به سویم میدید، صدا زد چه میگی؟ من گفتم برایم یک قطعی سگرت بیاور. من همان پنجصدی را برایش دادم و او روانه کانتین شده برایم یک قطعی سگرت پنج خطه پاکستانی آورد و متباقی پول را دوباره برایم داد. من که در عمرم سگرت را بر لب نگرفته بود، اولین سگرت را در زندهگی دود کرده در سینه فرو بردم. باآنکه سرفه میکردم، ولی احساس میکردم که چیزی هست که یک لحظه با آن میشود فکر و چرت را بدل کرد.
ساعت یک بعد از ظهر است که تازه نان چاشت را صرف نموده و بهاصطلاح عامیانه نان از گلو پائین نرفته که همان نفر که دستش با بنداژ بسته است، به سراغم میآید و میگوید: «با من بیا» او پیش و من به دنبالش حرکت نمودم. از دو تعمیر گذشته به یک دفتر دو منزله رسیدیم. دفتر کلان و در بالای آن شخصی میانه قد با موهای سیاه نشسته، در حالی که دو دستش یکی بالای دیگر بالای میز کارش گذاشته شده نبودند، گوئی منتظر حاضر شدن من بود. همین که داخل شدم، نفر که مرا تا این دفتر همراهی میکرد، رسم و تعظیم نموده گفت: «همین است شخص مطلوب که امشب دستگیر شده است». شخص میانه قد که مدیر تحقیق کام بود، با نفرت و جوش غضب به طرفم دید و گفت: «همو شیطان کلان این بچه همین است؟ ». وقتی وی از «بچهها» یاد نمود، در دلم گفتم، گیر آمدی حالا که سرنوشتت معلوم است، ممکن مرگ؟ به مانند صدها رفیق همرزمت که با مانند تو آرمان و هدف داشتند و با سر بلند و سر بکف مبارزه نمودند. در یک لحظه کوتاه همه گذشته پر آٰرمان را که با غرور و قبول هر نوع خطر پذیرا شده بودم، اکنون در همان خطر قرار دارم. به خود گفتم «همان شکنجه افسر، کشتن رفقای همرزمت با سرنوشت تو هم گره خورده است. همین راه است که خود انتخاب نمودم و بدان افتخار مینمودم. در همین لحظه که در فکر غرق بودم، مدیر تحقیق صدا زد: بیاورید آن بچهها را!» در یکی دو دقیقه چهارده جوان را که گویا در ارتباط پائینی من بودند، حاضر نمودند. بچههای جذب شده که من ایشان و ایشان مرا بار اول میبینند، همه خیره و با دقت و تعجب به من نگاه میکردند. در میان شان همان رفیق جوان و عضو تیم فتبال ما ...خواجه بود که بعد از لت و کوب بیحد مجبور به اقرار بر داشتن ارتباط مخفی سازمانی با من شده بود. یکبار با هم چشم به چشم شدیم و در سیمایش نشانه از شرمنده گی و ناچاری دیده میشد. در همین لحظه مدیر تحقیق با من نزدیک شده و از من پرسید: «شیطان کلان گپی برای انکار داری؟ پرچمی اشرافزاده؟». من که هنوز وقت فکر کردن به تحقیق و جواب به سؤالات را نداشتم، قبل از این که من حرفی زنم، با خوردن یک قفاق سخت، بر رویم، سرم دور زد و صدای عجیب را چند لحظهیی در اعماق مغزم احساس کردم که گوئی در عمق آب غرق شده باشم. وقتی به خود آمدم، مدیر تحقیق گفت: «ببریش اگر اقرار نکرد باز یادش خات دادم که چطور زبان واز کند».
اولین شب تحقیق:
در این روز که به داخل محوطه نظارت خانه کام برده شدم، در یک اتاق کلان بیش از چهل نفر از ولایات مختلف بسر میبردند. در بین یک مرد هزاره با یک چپن و کلاه سور قره قل هم نشسته و با اشتیاق تمام و نظر به وعده افراد کام «گویا برای یکی دو ساعت تحت نظارت است و عاجل دوباره رها خواهد شد» در انتظار رهایی است. نیز دیده میشود. من در فکر این بودم که چگونه به تحقیق جواب داده، تمام روز را در چرت فرورفته بودم. با کسی حرف نمیزدم. همه به طرفم میدیدند. تعداد از زندانیان که از ولایت بغلان ولسوالی اندرآب بودند، میان خود میگفتند: «ای کابلی بچه را امروز آوردند». همه به طرفم نگاه کردند و از سیمای شام احساس همدردی نمایان میشد. در بین آنها یکی دو فرد دیگر نیز در بستر افتاده بودند که بعد از شکنجه متواتر حالت وخیم جسمی و روانی داشتند. هر لحظه صدای نالش شان آرامش فکری من را برهم میزد. در حالی که من باید به خاطر آماده گی برای استنطاق به آرامش نسبی و تمرکز فکری ضرورت داشتم.
درست سر ساعت نه شب بود که عسکر با کاغذ دشت داشتهاش نام مرا خواند و گفت: «بیا که تره خواستهاند». در همین لحظه همان افتخار و احساس غرور مرا روانن یاری داد تا با جرئت و شهامت تمام از جا برخیزم آماده رفتن به سرنوشت و آغاز یک تحقیق همراه با شکنجه و لت و کوب شوم. وقتی میخواستم چپن را که با خود داشتم، با خود بگیرم، کسی صدا زد: «او جوان بچه! چپن ات را با خود نبر! خوب است در همین جا نزد ما بمان!».
با تعجب به آنها دیده ولی با آنهم چپن را در جای خوابم گذاشته با عسکر روانه شدم.
باقی دارد
به ادامه قسمت اول:
درست سر ساعت نه شب بود که عسکر با کاغذ دست داشتهاش نام مرا میخواند و میگوید: «بیا که تره خواستهاند». در همین لحظه همان افتخار و احساس غرور مرا روانن یاری داد تا باجرئت و شهامت تمام از جا برخیزم، آماده رفتن و قبول سرنوشت و آغاز یک تحقیق همراه با شکنجه و لت و کوب شوم. وقتی میخواستم چپن را که با خود داشتم، با خود بگیرم کسی صدا زد: «او جوان بچه! چپن ات را با خود نبر! خوب است در همین جا نزد ما بمان!».
با تعجب به آنها دیده ولی با آنهم چپن را در جای خوابم گذاشته با عسکر روانه شدم. عسکر پیش و من او را تعقیب میکردم. از یک حویلی و دو تعمیر گذشته داخل یک تعمیر دو منزله شدم که دروازه نداشت. دهلیزهای دور و دراز و نیمه تاریک در دو طرف دروازه به نظر میرسید. در طول راه عسکر با من حرف نمیزد، فقط بار باری به عقب نگاه میکرد تا مطمئن گردد که من او را دنبال میکنم. حین ورود در تعمیر به من اشاره کرد که باید با زینه طرف راست به بالاِ بروم. بلافاصله در اتاقی که در اخیر دهلیز قرار داشت، در را باز کرده به من هدایت داد که آنجا منتظر بمیانم.
انتظار با ترس و تشویش و شنیدن چیغ ها و واویلای همان افسر که در آغاز صبح یک هشدار برایم بود، داشت تن مرا به لرزه درآرد، باز هممان خاطرات گذشته و قبول هر خطر، حتی تا سر بکف گرفتن به خاطر اهداف مقدس برایم جرئت و شهامت این را داد که با تن و روان باید آماده قبول شکنجه بود، ولی نباید حرفی به دشمن سفاک، قاتل هزاران ما و دشمن وطن و مردم از زبان برون کشید. من که رفقای همرزم زیادی را حتی با محلات اختفای شان میشناختم، به خود گفتم: «باید امتحان وفاداری بدهی و آرمانهایت را بالاتر از همه بدانی». در همین دقایق که شاید بیش از ده دقیقه را در بر میگرفت، آواز دروازه اتاق استنطاق از فکر برونم ساخت و با چشمان ممکن وحشتزده دیدم که مردی میانه سال داخل اتاق شد. وی که با دریشی سیاه خط دار و با پاچههای مثلثی، بوتهای با تلهای دبل و بروتهای ضخیم داخل شده در اتاق را بست، با پیشانی پر از خشن و نفرت به من نگاه کرده و میگوید: «من امشب از تو چند سؤالی میکنم، اگر راست گفتی و همه واقعیتها را بگویی، زودتر رها خواهی شد». در همین لحظه که بهطرف میز قدم میگذاشت، مردی دیگری که در عملیات گرفتاریام شرکت داشت و چهرهاش در ذهنم دیگر هک شده بود، داخل اتاق شده در گوش مستنطق چیزی گفت و بعد از دو سه دقیقه اتاق را ترک نمود.
مستنطق که در اول برایم با کمی نرمش صحبت مینمود، حالا دیگر با چهره پر از وحشت، خصمانه بهطرفم دید با لهجه کسی که هنوز با زبان روان دری عادت ندارد و خود پشتو زبان است گفت: «تمام کارایت بری ما معلوم است، باید همه چیز را به زبان خود بیان کنی، اگر دروغ گپتی! این ماشین تره سر زبان میآزد.» مرد با قد بلند، بروت های دبل و کومههای فرورفته عقبی یک چوکی که بلای آن یک پایه تیلفون سرخرنگ که بنام اندل کی مشهور بود و یک پایه ماشین تیپ، نشست و دقایق طولانی مصروف آماده کردن ماشین تیپ بود ولی موفق نمیشد. بهاحتمال قوی این ماشین در اصل ماشین ثبت آواز بود که وی بدان چندان بلد نبود.
اکنون که تقریبن ساعتهای بعد از نه و نیم شب است، وی از جایش برخاسته بهطرفم میآید و میگوید: «استاد شو». من که بدون درنگ مانند یک عسکر رو برویش ایستاده میشوم، میپرسد: «چه فالیت (فعالیت) میکردی و کی را جذب کرده بودی؟». من که خود را به کوچه حسن چپ زده، با شیوه عادی همان مردمان شهر کهنه کابل با لفاظی میگویم: «چه فالیت بادار، ما عادی مردم هستیم مه امی فالیتم شوق کفتر اس، بیکار که شوم گدیپرانبازی میکنم، همیس دیگه، مه خداوراستی اگه ای جلب و جذب شه بفامم که چه اس!». او که بوتهای نوک دبل و با پوزهای قاق را در پاهایش داشت، بدون کدام مقدمه چند لغت بر تولههای پاهایم کوبید و چند قفاق جانانه نثار رویم نموده گفت: «حالا توره سر زبان میآزم». در همین لحظه لین همان تیلفون را در دو انگشتمان دستم پیچانیده ِ تیلفون را باهمه اندل اش چند چرخ داد. گوئی با چرخانیدن آن بازوهایم از شانه جدا میشد و بیاراده چیغ از گلو برون میشد. این حالت تقریبن برای سی دقیقه طول کشید که ناگهان برقها قطع گردید ه و تاریکی بر همه اتاقها و دهلیز چیره گردید، تنها یک پهره دار با ایلکن پهرهداری میکند و بر دهلیز نظارت دارد. همینکه برق اتاق قطع گردید، مستنطق باعجله اتاق را ترک داده به عسکر پهرهدار چیزی گفت. حوالی ساعت ده و نیم بود که عسکر داخل اتاق شده مرا دوباره با خود به حویلی نظارت خانه برده به اتاق که جای خوابم بود، رهنمای کرد. همه افراد در خواب بودند و من همانجای که چپنم بود خواب کرده چپن را بالایم انداخته بخواب رفتم. خستگی و لت و کوب و برق دادن چنان مرا بخواب عمیق فرو برد که فردا وقتی چای خوردن بیدار شدم و به یاد آوردم که دیشب چه حالتی را گذشتاندم. وقتی در روی اتاق به دیگران چای صبحانه را میخوردم، پدر و دو فرزند جوان از ولسوالی نهرین بغلان به محبت به من نزدیک شده گفتند، «زیاد لت ات کردند؟ ما که فهمیده ترا گفتیم که چپن ات را با خود نبر، اگر نه به چپن ات دهنت را بسته و نفس ات را قیت (قید) میکردند». من که با چشمان که علامت و احساس شکران در آن خوانده میشد و با دهن نیم خنده با ایشان میدیدم، گفتنم: «گذشت دیگر هر چه بود» یکی از آنها گفت: «این یک آغاز است، باز تره میخواهند و سؤال میکنند. ما که ۱۱ روز را در همین حالت سپری کرده یم.»
بعد از صرف چای صبح وقتی میخواستم برای رفع ضرورت به تشناب که در یک بلندی در کنج حویلی قرار داشت، به نسبت باریدن باران تر و قابل لغزش شده بود. هرکسی جرئت نمیکرد از آن بلندی بالا شود. روی حویلی دیدم چهرههای را که قبلن در نظام همان وقت شناخته شده بودند و بعضن در تلویزیون وقت دیده میشدند و بیانیههای تند و تیز میدادند، در جمع زندانیاناند. در جمع آنها یکی هم چهره وطنپرست، شناخته شده و ملی غلام محمد فرهاد بود که با دریشی و نکتائی اش در آنجا بسر میبرد. او که انسان غریب پرور و یک شهردار بیبدیل شهر کابل بود که حین اعمار سرک جاده میوند با کارگران شهرداری کابل در روی سرک نان و گندنه میخورد. جای این انسانهای بزرگ منزلت و صادقان وطن این زندان و جایی که حتی تشناب رفتن برایش یک رنج بزرگ بود، نبود. مرتبت بزرگ وی باید با اعمار منار یاد بود در شهر کابل ارجگزاری میگردید.
روز دوم بعد از ساعت یک بعد از ظهر باز هم رنج درد و عذاب عین شکنجه را تحمل میکردم. همه سؤالات مستنطق و جوابات من که با کلمات کوتاه و انکار کننده مانند «نمیدانم، نمیفهمم، خبر ندارم و من نمیشناسم» بود، محرک عذابهای بیشتر و لت و کوب که در حکم جرایم ضد انسان و انسانیت تعریف میگردند را تحمل میکردم. آن شب را هم در همان حالت گذشتاندم ولی این شب دوم وقتی با مشکل زیاد از تعمیر تحقیق تا حویلی نظارت خانه کام، فکر میکردم که این دست و پا دیگر به من تعلق ندارند. فکر میکردم که کلهام که به دفعات موهایش با خشم و غضب کش و گیر میشدند، دیگر بزرگ و پندیده حس میشد. در چشمانم به مانند گفته عامیانه ستاره شب را در روز میدیدم. وقتی در اتاق بالای جای خوابم افتادم، مانند همان جوان بغلانی همه شب را در نالش سپری میکردم و حالا دیگر خوابی در چشم نمیآید فقط درد و نالش است و بس.
وقتی من در جایم افتاده بودم، همان مرد هزاره که با چپن جیلک پشمی متمایل بر زرد و کلاه قره قل سور بر سر داشت، پیوسته تکرار میکرد و میگفت که: «ولا مرا بهاشتباه آوردهاند، فقط یک چند سؤال میکنند و رخصت میشم به خیر». در همان لحظه عسکر داخل اتاق شد و این مرد را که ما کربلایی صدا میکردیم، کربلایی را صدا زد. کربلایی باعجله از جا پریده بلند شد و باهمان لهجه زیبای هزاره گی گفت، «خوب شد که نوبت مه رسید به خیر صبا دیگه خانه موروم». این بار باز هم تعداد از زندانیان که در جا افتاده بودند، با تعجب به حرفهای کربلایی گوش داده گفتند: «کربلایی! چپن و کیش ات را با خود نبر که همراهش به عذاب میشی.» کربلایی با تکرار میگوید: «برادر من به خیر خلاص میشم، مکه چیزی نکردیم!» کربلایی باهمه لباسها و باعجله عسکر را تعقیب و به استنطاق میرود.
فردا صبح وقتی من که تا آخرهای شب نتوانستم بخوابم، در ساعات اخری که ممکن یکی دو ساعت را به خواب فرورفته بودم، بیدار شده از یک کنج فقط نالش کسی را میشنوم که گوئی در حالت نزع باشد. بلی این همان کربلایی است که همه شب را چنان مورد شکنجه و لت و کوب توسط وحشیان آدمکش قرار گفته است که پیراهن خون آلودش در تخته پشتش قاق و چسپیده و توان شور خوردن را دیگر ندارد.
***
حالا شب سوم است. در طول روز کسی مرا به تحقیق و یا استنطاق نخواست. همینکه ساعت شش شام نزدیک میشود باز هم عسکر میآید و مرا صدا میزند؛ و باهم به تحقق میروم. حالا که لحظه حساس است که مستنطق به هر قیمتی که باشد، میخواهد بداند که افراد ارتباطی بالائی من کی ها اند. او نام حمید کارگر را خوب میداند و از تحقیقات قبلی افراد دستگیر شده این نام را بهکرات شنیده است. من که از همان منطقه هستم باید بدانم که این حمید کارگر کیست و من هم شاید از ارتباطیهای وی باشم.
یک حادثه جالب و فراموش ناشدنی:
در همین شام در جریان شکنجه با برق که چیغ های غیرارادی همه دهلیز را فرامیگرفت، متوجه میشدم که در اتاق پهلو نیز کسی شکنجه شده چیغ هایش را میشنوم. تقریبن بعد از یک ونیم ساعت شکنجه برقی باز هم برقها قطع و همه دهلیز تاریک میشود و برق دادن دیگر مکن نبود. من که از فرط درد و روان بهکلی از هم پاشیدهام، بالای یک دوشک که در آن اتاق قرار داشت افتاده بودم، پیوسته در این فکر بودم که تا به حال که آنها از من کدام اقراری را نگرفتهاند، کمی به خود آمده احساس غرور نمودم و آرام افتاده بودم که دروازه اتاق کمی باز شده کسی آهسته صدا زد: «بیادر زیاد لت ات کردهاند؟ من میشنیدم همه چیغ های ات را. متعلم هستی یا محصل؟». من که خسته و کوفته بودم دیگر توان و حوصله جواب به چنین یک سؤال را نداشتم، گفتم: «چه میخواهی بانی ما!» او یک قدم پیشتر آمده پرسید: محصل بودی؟ من گفتم بلی بیادر محصل بودم. باز سؤال کرد در کدام فاکولته؟ من درک کردم که او هم ممکن زیاد شکنجه شده و میخواهد همدرد خود را دریابد و درد دل کند، من آرامتر گفتم بلی من محصل فاکولته حقوق بودم. دفعتن به احساسات آمده نزدیکت شده، حیرت زده پرسید: صنف چند بودی و نامت چیست؟
من گفتم بصیر از صنف سوم حقوق عامه. در همین لحظه او خود را بالایم انداخته در حالی که مرا در آغوش میفشرد، صدا زد بصیر جان من شیرعلی هستم همصنفی ات! من چیغ هایت میشنیدم این صدا مرا کنجکاو ساخت و صدایت آشنا به گوش میرسید.
بلی همان شیر علی که تا اخیر در یک اتاق در زندان پل چرخی باهم سپری نمودیم و همصنفی گری ما به برادری عمیق و محکم مبدل شد.
تحقیق اخیری، ختم شکنجه برقی و لت و کوب در مدیریت تحقیق کام امین فاشیست:
حالا کی تقریبن ساعتهای نزدیک به ده شب است، باز هم همراه با مستنطق همان مرد که در گرفتاریام شرکت داشت، داخل اتاق تحقیق شده و پرسید: «اقرار کرده یا نه؟» او از من پرسید که بگو که حمید کارگر در کجا هست؟ من در واقعیت میدانستم که منزل وی در کجا است و آنها هم میدانستند که حمید کارگر در منزلش نیست و در کدام مخفی گاه بسر میبرد. من که تا هنوز جز انکار از فعالیت چیزی دیگر نگفتهام، برای آخرین بار چند مشت و لگد و یک قفاق که یکبار روی زمین افتاد را خوردم، مرا گفتند که اگر نگویی که او کجاست، مرگ به استقبالت خواهد بود! من گفتم خوب من که نمیدانم که کجا است اما من یکی دو بار او را در کارته سه نزدیک پل سرخ دیده بودم و پرسیدند میتانی دقیق بگویی، گفتم بلی. بلی این یک دوکان محقر چوبی بود که از ماهها بسته بود و یک مرد مسن با ریش سفید در آنجا کار میکرد. من وقتی بعضن از فاکولته پای پیاده با یکی از هم صنفیهایم قصه کنان طرف خانهمان میرفتیم، همیشه همین دکان توجه مرا جلب میکرد. همین که گفتم میدانم، آنها فکر کردند که حتمن کدام منزل است. بعد از نیم ساعت گروه عملیاتی آماده شد و مرا با خود به صوب پل سرخ کارته سه بردند. وقتی من همان دوکان محقر را با انگشت به آنها نشان دادم، یکی طرف دیگر دیده و متوجه شدند که خاک و گرد زیاد بالای قفل دوکان است و کسی در آن نیست. این بار لت نخوردم ولی سه چهار نفر برای چند دقیقه برون از موتر والگا شده در بین موتر دومی باهم نشسته مثل اینکه در مخابره با مرکزشان در تماس و بینتیجه بودن عملیات شان را راپور میدهند. بعد از پانزده الی بیست دقیقه همه موترها روانه منطقه شدند که من در آنجا زنده گی میکردم و از همانجا دستگیر شده بودم. فکر کردم که حتمن مرا آزاد ساخته دوباره به منزلم میبرند، ولی متوجه شدم که مسیر را تغیر و بهطرف منزل همان رفیق وکیل کارگر که رفیق ارتباطی من است و رفیق حمید کارگر که در همسایگی رفیق وکیل بسر میبرد، روان گردیدند. حال از دلم رفت، چونکه من در مورد وی هیچ چیزی نگفتهام. در همین لحظه است که موترها توقف میکند و من باید در موتر نشسته و با دو نفر از افراد کام منتظر میبودم. میشنیدم که افراد کام برای چندمین بار باز هم منزل رفیق حمید کارگر را تلاشی نموده و بدون دستگیری وی و با دست خالی برگشته دوباره بهطرف کام حرکت نمودند.
اکنون نیمه شب است و افراد کام مرا دو باره تا همان اتاق استنطاق رهنمایی کرده، تنها دو نفر از آنها منجمله همان مستنطق قد بلند با بروت های دبل و دریشی سیاه خطدار من را تا داخل اتاق همراهی کردند. هر دو باز هم چیزی در گوش یکدیگر گفتند و یکی به من نزدیک شده از فرط غضب که من معلوماتهای لازم را که آنها در پی آن بودند، به دست نیاورده آخرین دو قفاق جانانه را بر دو بر رویم نثار کرده و با چند دو و دشنام گفتند: «حالا در زندان پوده خواهی شد». همین حرف یک اشاره برایم بود که شاید دیگر تحقق و استنطاق ختم شده باشد. این حدس و گمانم درست بود.
من هنوز برای پنج روز دیگر در همان نظارت خانه منتظر دور دوم سر نوشت باقی ماندم. شکنجههای جسمی و لت و کوب دیگر ختم بود ولی شکنجه روانی از دیدن انسانهای که بعد از تحقیق خون چکان به اتاق خواب ما آورده میشدند. هر شب ناله، فریاد و واویلای شکنجه شدهها از فرط درد خواب مرا، حتی برای چند ساعت کوتاه گوئی حرام ساخته بود.
سر صدا از زندانی شدن خلقیهای طرفدار نور محمد ترکی که هر زوز به تعدا د زندانیان افزوده میشدن، بگوش میرسید که...
ادامه دارد.
قسمت سوم
سر صدا از زندانی شدن خلقیهای طرفدار نور محمد تره کی که هر روز به تعداد زندانیان افزوده میشدند، بگوش میرسید که تعداد از آنها در روزهای اول گرفتاری سر به نیست میشدند.
امین فاشیست که در عمق بیاعتمادی به این خلقیها مینگریست روز تا روز خونخوارتر میشد و به کشتار کادرهای پرچمی و خلقی با عقدههای کاستی شخصیت اش همراه با حسادت و نفرت بیشتر دست مییازید. این هم یک فرصتی بود که چندین حلقه چپیهای افراطی مائوئیست در لباس فاشیستی امین و امینیان فاقد وجدان در کام امین رخنه نموده بودند و در گروپهای عملیاتی گرفتاری پرچمیها دست آلوده تا آرنج خویش را در زیر پرده آلودهتر میساختند. چنانچه تعداد از آنها در ماههای عقرب یا قوس سال ۱۳۵۸ افشا و مانند پرچمیها در عین زندان انداخته شده و به عین سرنوشت مواجه شدند.
قصههای شکنجههای که تعدادی با وسایل که کمتر از شکنجههای عبدالرحمن خانی کم نبودند، از زبان قربانیان شکنجه بگوش میرسید. برق دادنُ دیان بسته کردنُ خوابانده در چپرکتهای برق شکنجه روزانه از جانب مستنطقین کام بود. یکی از شیوههای شکنجه توسط شعله شمع در پرخانههای بینی و دهها شیوههای دیگر شکنجه که شباهتهای با شکنجههای فاشیستهای آلمانی در جریان جنگ جهانی دوم در برابر یهودیان اجرا میشدند، داشتند.
من قبل از دستگیر شدنم شکنجه گاهها و قتل گاههای زیادی را در شهر کابل شنیده بودم که مو در قد راست میکرد، مثلن قادر مشهور به قادر طب، رفیق و برادرخوانده عبدالرحمن امین، که با تمام قدرت میتوانست محصلین و استادان پوهنتون و انستیتوت طب کابل را در نیمه شبها سر به نیست کنند.
***
امروز که هشتمین روز من در نظارت خانه تحقیق کام است، چاشت بعد از ظهراست که تازه نان چاشت را صرف کردهام، باز هم عسکر با یک لیست در دست داشتهاش به سراغم میآید و صدا میزند. دلم یکبار هول میکند که ممکن باز مرا برای تحقیق ببرند و یا چیزی دیگری؟ وقتی باز هم به همان اتاق استنطاق داخل میشوم که همان مستنطق با قلمی در دست در اوراق چیزهای مینویسد. او که چند دقیقهی با من حرف نمیزند، سرش را بلند کرده میگوید: «در این ورقها امضا کن» من که ورقها را میخوانم میبینم که نوشتهاند:«متهم به جرمش اعتراف نموده عضو فعال گروه پرچم است. متهم تعداد ۱۴ جوان را از مکتب ... توسط خواجه... نام جذب و حقالعضویت میگرفت. متهم بدون کدام فشار به جرم فعالیت بر ضد دولت انقلابی خلقی اعتراف نموده است. امضا و شصت دست.
من که دیگر همه رنجهای شکنجه را متحمل شده بودم و میدانستم که در اینجا کدام محکمه عدالتمندانه وجود ندارد و یک دیکتاتور خون آشام و یک باند خاین و فاقد وجدان انسانی در قدرتاند، انکار از امضا و گذاشتن شصت بیفایده و ممکن ترا چند قدم به مرگ نزدیکتر سازد. بلادرنگ سند را امضا نمودم.
فقط آخرین سؤال را با جرئت از مستنطق نمودم که چند سال حبس برایم دادهاید، او با نیشخند تمسخر آمیز گفت:
«تو در زندان پوده میشی و ما سوسیالیسم را میسازیم. هر وقتیکه گلهای سوسیالیسم ما شگوفان شد، اگر زنده ماندی، با شرم و سر افگنده گی زنده گی خواهی کرد.» من که در دل خندیدم با خود گفتم: ها ههان سوسیالیسم واقعی که در آن انسان، انسانیت و عدالت حاکم خواهد بود با فاشیسم امینی این باند خونخوار بهمانند وعده وقت گل نی خواهد بود.
حرکت بهسوی زندان پل چرخی
درست در همین روز ساعات تقریبن سه بجه بعد از ظهر مرا با همان چپن و لباس که دیگر چرکین شده بودند، با تعدادی که حساب کردم هژده نفر سوار یک موتر واز روسی کرده به راه نامعلوم در حرکت شدیم. کسی نمیفهمید که بهطرف راست زندان پل چرخی خواهد بود و یا بهطرف چپ کشتارگاه پولیگون که در آن سمت فرقههای ۴ و ۱۵ زرهدار قرار داشتند. همه در ترس و تشویش بودیم. بعد از تقریبن چهل دقیقه صد ایهای عسکرهای پهره دار را شنیدیم که یک دروازه بزرگ را باز میکردند و موتر ما را که سر بسته و بدون شیشه بود، امر حرکت دادند. بعد از یکی دو دقیقه موتر توقف کرد و ما را قومانده پائین شدن دادند. وقتی برون شمد، دیدم که زندانیان دیگر که در بلاک چهار زندان پل چرخی در تفریح در گشت و گذار بودند، همه بهطرف ما میدیدند. آخرین فرد که در همین موتر پائین شد و مرا حیرتزده ساخت، همان ...خواجه بود، همان رفیق که با لت و کوب چندین روزه مجبور به اعتراف و داشتن رابطه مخفی سازمانی با من شده بود.
جمع ما که به موظفین بلاک چهارم تسلیم داده شدیم، همه به امر یک افسر و دو سه عسکر باید منتظر میبودیم تا ما را بهجاهای جدید در بستر یک زندان که جدید ساخته شده بود و هنوز تفت رطوبت آن به مشام میرسید، رهنمایی کنند. به اطراف و چهرههای نگاه عمیقتر کرده، متوجه شدم که چند تن آنان شناساها و از هموندهای سیاسی من بودند، چهره مرحوم و شادروان مسحور جمال که یکجا با همدوره لیسه حبیببه ام و خواننده نسل جوان آنوقت، احمد مرید دفتعن جلب نمود.
حین انتظار بهطرف تعمیر قدم گذاشتن، چهره خشن و ترسناک آستانه قل که یک عسکر بود همیشه از غضب و وحشت مانند اشترهای یاغی شده تفهای دو کنج دهانش بیان مینمود که او بهمانند یک کفتار در صدد لت و کوب و به دندان گرفت است. این آستانه قل با چوب دبل یکمتره اش صدا زد:«حرکت! طرپ منزل دو». هدف او حرکت طرف ...بود ولی او که در زبان ترکمنی نمیتوانست ف را تلفظ کند، در عوض با «پ» تلفظ میکرد. آستانه قل یک فرد ظالم، خشن و تشنه لت و کوب آدمها بود.
در اولین شب که در منزل سوم بلاک چهارم زندان پل چرخی رفتیم، جای برای خواب نبود و تعداد زیاد در دهلیزهای نمناک، بدون دوشک و بالش شبها را سپری مینمودند. ما پنج تن شب اول را در زیر یک کمپل عسکری خواب نموده نانهای سیلو را بجای بالش زیر سر گذاشته سپری نمودیم. فردای آن روز که خستهُ کوفته و از شدت کم خوابی آرزو داشتم فقط دو ساعتی را جای بخوابم ولی ممکن نبود. دهلیزهای که دارای اتاقهای یکنفره و بهاصطلاح برای کوته قفلی ساخته شده بودند و در هرکدام سه تا پنج نفر بود و باش میکردند. دریک کنج دهلیز وقتی خواستم بدون اجازه کسی یک کمپل که معلوم نبود متعلق به کی است، برداشتم تا جای محفوظی برای خواب جستجو نمایم. همینکه تازه دراز کشیده بودم که روی چرکین آستانه قل در برابرم نمایان شد و با همان کنجهای تف آلودش دهان به دشنام باز کرده گفت: «اینجه کو جای خو نیست و کمپل را از کی دزدی کردی»؟ من که به اتهام دزدی خود را اهانت شده یافتم، خواستم چیزی به جوابش بگویم که وی بهمانند همان کفتار بر من حملهور شده با همان چوب دبلش مرا لت و کوب کرده که با عذر و زاری چند زندانی دیگر او دست از سرم برداشت. چونکه من هنوز بر شرایط وضع شده غیرانسانی و وحشیانه بالای زندانیان بلاک چهارم آگاهی نداشتم.
در هشت روز که در نظارت خانه تحقیق کام سر و جان نشسته بودم، یکی از زندانیان که از پلهای پاکی ریشتراشی آبگرمی برقی ساخته بودند، با لطف و مهربانی دو آفتابه پلاستیکی که معمولن با آن مردم وضو و استنجا میکردند، برای چای صبح هم آب جوش میکردند، آب جوش داده تا من و ...خواجه سر و جانهای خود را شستشو نماییم. وقتی در داخل تشناب زخمهای ارچقین در بغلها و تخته پشت... خواجه مظلوم را دیدم، اشکم را نتوانستم بگیرم. احساس انسانی و پاس رفاقت در همان چشم بهم زدن مرا وجدانن وادار ساخت که او را به خاطر قلمداد کردن من ببخشم و در عوض با او که نو جوان بیش نبود عاطفه، مهربانی و تا سطح احساس مسئولیت برادری نمایم که باید او را زیر بالهای خود مصئون گرفت و نگهدارمی نمود.
در همین شام دوم، بهاصطلاح عامیانه «شام گو گم » یک هیاهو برپا میشود که لست خلاصی خوانده میشود. یک افسر و دو عسکر که دو نوع لست، یکی به رنگ سیاه و دیگر به رنگ سرخ در دست دارند، خوانده میشود، بجای خوشی و ذوقزده گی تعداد وحشتزده و بارنگهای پریده خود را در برابر آن افسر که لست را میخواند، دست بلند میکنند...هر روز دههای میروند و ناپدید میشوند و دههای دیگر در بین زندانیان اضافه میشوند...
یک هفته دیگر به همین منوال و شرایط سپری میگردد. یک روز که ساعت حدود سه بجه بعد از ظهر است بازهم همان افسر با یک لست دست داشتهاش داخل دهلیز منزل ما میشود و لست را میخواند. در این لست نام همان ...خواجه نیز است. من دریک لحظه فکر کرده که بالای او چه خواهد آمد زیرا من که او را به سازمان مخفی خود جذب نمودهام و او پدر و مادری دارد که در انتظار برگشت اوست، رو بهطرف اش کردم و گفتم، هر بلای که بالای ما آمد بادا باد، ولی اگر واقعن رها شدی و به خانه برگشتی، از من به فامیلم اطمینان دهی. من که میدانستم که شرایط روانی و اقتصادی خانواده خوب نیست، گفتم: «برای پدر و مادرم بگو که من صحت دارم، در زندان همه شرایط برای زندانیان مساعد است. من هر روز والیبال میکنم و به هیچ چیزی ضرورت هم ندارم. فقط اگر همان دوشک، بالشت و لحاف اتاق خوابم را برایم بفرستید که در این دوشکهای زندان خوابم نمیبرد!». وقتی به ... خواجه میگفتم که واقعیتها را نباید به فامیلم بیان کند زیرا ما در یک خانواده دو زندانی (برادرم انجنیر جمیل در شبرغان و من در پل چرخی) داریم. تأمین دو زندانی و عاید محدود خانواده آنها را در شرایط بد اقتصادی و روانی قرار داده است. او که تحت تأثیر گفتههای من لبانش به لرزش آمد و اشک چشمانش را حلقه نمود، خداحافظی نموده دنبال افسر در حرکت شد.
اما اینکه بالای زندانیان در محبس پل چرخی میگذشت، وحشتناکی فلمهای زندانیان قرون وسطی در اروپا را به یاد میآورد.
***
روز جمعه که در دومین هفته سپری کردن زندان هستم، روز آمدن پایواز ها از خانوادههای زندانیان است در عقب دروازه زندان به هزاران نفر منتظر ارسال خط و احوال و مواد ضرورت عزیزان شان قرار دارند و از صبح روز تا شام یکی عسکران باید بار بار مواد و خط همه را به زندانیان مربوطه میرسانید ولی اکثرن عسکرها دهها بار نام آن زندانیان را صدا میزدند که تازه بنام لست های خلاصی (رهایی) نامهای شان در لست ها بود و دیگر موجود نبودند. این حوادث که تراژدیهای بیمانند در افغانستان، تحت شعارهای سرخ و تند سوسیالیسم، عدالت و برابری و برادری از گلوی چرکین امین و تأمینیهای سادیست، آدمکش و جانی برون میشد؛ و هزارها و دهها هزار بار تکرار میشد و پایانی هم نداشت.
در همین جمعه دوم که من انتظار خبر از فامیل را نداشتم در اخیر زور دیدم عسکری با یک بار کلان در پشت و کاغذی در دست میآید و نام مرا میخواند:«عبدالبصیر ولد محمد ابراهیم» بلی این همان بستر خوابم بود که برادر به جان برابرم از صبح تا شام باید در انتظار رسیدن احوالم بود. در یک پرزه خط برادرم برای نوشته بود:
برادر عزیزم احوالت را دریافتیم که در اینجا هستی، دیگر چه ضرورت داری که بیاورم. من نوشتم:
«برادر عزیز من خوب هستم. در اینجا همه چیز هست، تنها اگر برایم کپسولهای انتی بیوتیک بیاوری که از غذای غیر صحی اینجا هر روز مشکل دارم...!
وحشت در زندان، در یک چشم خنده و در چشم دیگر اشک، درد، رنج، شکنجه روانی.:
ادامه دارد.