حسن خداداد و خصایل نیکوی او زبانزد خورد و بزرگ همان محله بود و قامت رسا، گردن بلند و بر افراشتۀ او بر منظر رعنایش زیبایی خاصی بخشیده بود و چشمان نافذ و بادامی‌اش چنان سحر انگیز بود که گویی پیامی از ملکوت آورده است. با همه عزیزان خود با مهربانی سخن می‌گفت و چنان بود که سخنانش تا ژرفای قلب راه پیدا می‌کرد، مکتب نخوانده بود ولی دختران محله نزدش قرآن و پنج گنج می‌خواندند، به خیاطی و دوخت و بافت مروج ید طولایی داشت و درین مورد کومکش را از هیچ زن و دختر محله دریغ نمی‌کرد. او از تبار سیدهای کنر بود از یک طرف به خاطر کاردانی، لیاقت و توانایی و تعاونی که با بانوان و دوشیزگان روستا انجام می‌داد و از جانب دیگر به نسبت سید بودنش که به پیغمبر اسلام نسبت می‌یافت مورد احترام و حرمت همه مسکونین روستا قرار داشت. زن باتقوا، پرهیزگار و متدینی بود اما با پیران طریقت که با هزاران حیله و نیرنگ مریدان خویش را مورد استثمار قرار می‌دادند، مخالفت شدیدی داشت، تعویذ و تومار را محکوم می‌کرد.

پدر اسمش را صابره گذاشته بود که با صبر و شکیبایی که در برابر سختی‌ها و مشکلات زندگی از خود نشان داده بود همخوانی داشت، اما دوستان، آشنایان، شاگردان و اعضای فامیل همه او را بی بی ملا گفته صدا می‌زدند.

هرچند که بانوی آرام، مهربان، صمیمی و با محبت بود ولی چشمانش خسته و سیمای زعفرانی‌اش حکایتی داشت از سختی‌ها و دشواری‌هایی که در فرود و فراز زندگی درد، جانکاهی بر روح و روان او وارد کرده بود.

او کمتر داد سخن کرده، بیشتر می‌شنید، برای حل مشکل و پرابلم های جوانان مشوره‌های رهنمودی ارائه می‌کرد. شعری از محمود نامۀ پنج گنج، نظمی از بوستان گلستان سعدی و بیتی از حافظ می‌خواند و ستون مشوره‌های خود می‌نمود. او گنجینۀ از محبت و دریایی از عاطفه بود که حاتم وار به هر جنبندۀ نثار می‌کرد و در مقابل این ودیعۀ انسانی که طبیعت به او روا داشته بود از هیچ کس به‌اندازۀ سر سوزنی توقع نداشت.

این بانوی خرد ورز هر از گاهی چنان به تفکر عمیق و ژرفی فرو می‌رفت که گویی مجسمه ساخته شده از زرناب به دستان الاهۀ فضیلت و هنر است که مرصع و دانه نشان گردیده باشد.

وقتی ازین تفکر طولانی باز می‌گشت سخنانی بر زبان می‌آورد که شنیدنی، آموزنده و ارزنده می‌بود. روزی را به یاد می‌آورم که بعد از تفکر جملات ذیل را از خود بیرون داد که آویزۀ گوشم گردید:

اولادهای عزیز من! یک لبخند، یک تبسم، یک مهربانی ساده و یک محبت بی‌آلایش گره گشای مشکلی می‌شود که هزاران خشونت قادر به حل آن نمی‌باشد. از شما می‌خواهم که همیشه مهربان باشید و گاهی هم بعد از غوطه‌ور شدن در بحر تفکر خویش چنان خسته و درمانده می‌گردید که کنار می‌کشید و بدون آنکه حرفی به زبان آورد به درون اتاق خود می‌شتافت و تنها می‌شد و در بستر خود می‌آرمید.

استعداد خدا داد وی که نه در مکتبی به درس و تعلیم پرداخته و نه از چوکات خانه‌های دهاتی پا فراتر گذاشته بود نه تنها مایۀ تعجب من، بلکه مایۀ تحیر همۀ خویشاوندان و آشنایان محله گردیده بود. او هر کتاب، هر ورقپاره و هر اثری را که به دستش می‌رسید با اشتیاق کامل مطالعه می‌کرد و به حافظه می‌سپرد. پروگرام مکتب ابتدائیه را یکجا با اولادهای خویش به پایان برد و در پرتو سواد ادبی و فرهنگی قبلی خویش در جهت حل پرابلم های درسی اولادها و شاگردان دیگرش کمک‌های مادرانۀ خود را بسان یک معلم آگاه به انجام می‌رسانید.

من که جوان شدم روزی پای صحبتش نشستم او از هر دری سخن گفت و ابیاتی از بوستان سعدی را دکلمه کرد که انسان را به جد و جهد و سعی و تلاش در زندگی برای پیروزی، عدالت و مهربانی تشویق می‌کرد و جرئت به خرج داده پرسیدم؟ من زیر سایه‌ات بزرگ شدم راه و روش زندگی را، ادب و اخلاق را، خوب بودن و مهربان بودن را، احساس کمک و تعاون به هم نوعان را و… و… و از تو آموختم اما در طول این مدت اکثراً مانند ستارۀ تابناکی درخشیدی، مانند آفتاب بر همه اطرافیان نور محبت و انسانیت نثار کردی ولی گاهی هم چنان تأثر و تألمی در چهرۀ زعفرانی‌ات خوانده می‌شد که ترا به درخت خزان زدۀ که هر روز از برگ نبارش کاسته می‌شود مشابه می‌ساخت، این تغییر فاحش برای چه؟

او سرگذشتی داشت حزین، غم انگیز و درد اندود که قلب هر انسان بااحساسی را بدرد می‌آورد.

اولاً خیره به‌سویم نگریست و سپس لحظاتی چشمان نافذش به افق‌های دوری دوخته شد و بعداً به من گفت می‌خواهی داستان استخوان سوزی را که از سر گذشتانده ام که در حقیقت زنده گی در جهنم نام دارد را برایت حکایت کنم؟

گفتم خیلی به شنیدن آن میل دارم.

او بعد از لحظه‌ی مکث به بیان فرود و فرازهایی که از سر گذشتانده بود چنین آغاز کرد:

«وقتی دو سالم شد مادرم و یگانه حامی و نگهبانم ازین جهان رخت سفر بر بسته و مرا به دست پدر سپرد. پدرم شخص روزگار دیده و انسان روحانی و شخصیت قابل احترامی بود. او از علوم دینی و عصری آگاهی کامل داشت و به آثار شعرا و فلاسفه علاقۀ مفرطی از خود نشان می‌داد و آموزگار قابل وصفی بود، در خانۀ ما کتاب‌های مختلفی وجود داشت که از اهدا به هیچ پیر و برنایی که قادر به مطالعه بودند دریغ نمی‌گردید.

 هنوز پنج سالگی را تکمیل نکرده بودم که الفا بیت عربی را به من درس می‌داد. مدتی بعد که مرا اندکی مستعد یافتند تدریس قرآن را شروع کردند شش ساله که شدم به‌موازات تلاوت قرآن حسن خط را آهسته‌آهسته به من می‌آموختند. هنوز به هفت سالگی نرسیده بودم که پدرم با بانویی ازدواج کردند که این بانو از یک روستای عقب افتاده‌ی آمده و به مزخرفات زندگی بیشتر معتقد و علاقه‌مند بود تا اندیشه‌های کمک، تعاون و همدردی، او در غیاب پدرم وظایف شاقی به من محول کرده و در صورت به وجود آمدن نقصان در کار به گونه‌های مختلف شکنجه‌ام می‌کرد و اخطار می‌داد که اگر از عملکرد وی به پدرم توضیحات بدهم مرا در طویلۀ حیوانات حبس خواهد کرد، او که نه صورت مقبولی داشت و نه از سیرت و اخلاق انسانی برخوردار بود هنگامی‌که می‌خواست با مشت‌های کوبنده‌اش مرا بکوبد مشت‌های هردو دستش را بکار می‌گرفت که مشت گره کردۀ دست راستش بر تیر پشتم و مشت گره خوردۀ دست چپش بر تخت سینه‌ام به یکبارگی اصابت می‌کرد که از گریان به ضعف و سستی اندر می‌شدم و اگر در بیرون از منزل می‌بودیم مشت خاکی را برداشته به دهنم پرتاب می‌کرد که راه تنفسم بند می‌آمد و داشتم از سرفه به مرگ نزدیک می‌گردیدم و این شکنجۀ او خیلی طاقت فرسا بود و گهگاهی برای اذیت و آزار من از چوب و چماق نیز استفاده می‌کرد. مدتی بعد خودش نیز صاحب دختری شد و سپس فرزندی تولد کرد، هرچند که از شکنجه کردن من باز نه استاد اما نسبت به مصروفیت های بیشترش این مصیبت‌ها اندکی فروکش کرد. به هر صورت من نیز که آهسته‌آهسته بزرگ‌تر می‌شدم با این تلخی‌های روزگار عادت می‌کردم و تنها مطلبی که خوشی مرا فراهم می‌ساخت این بود که پدرم هفتۀ چند بار به دروسم متوجه می‌گردید و گاهی مرا با کتاب‌هایم به باغ بزرگی در نزدیک روستایمان که بیکی از اخلاص‌مند‌های پر و پا قرص وی متعلق بود، با خود می‌برد، اختیار این باغ قشنگ که به پهنای باغ بهشت و یکی از سرسبزترین و مشجرترین و زیباترین باغ‌های روستای ما محسوب می‌گردید به پدرم سپرده شده بود که کارمندان و باغبانان باغ به اساس هدایت ایشان عمل می‌کردند.

باغ در دامنۀ کوه بچۀ قرار داشت و پر از اشجار میوه‌های رنگارنگ بود، صفه های شنی آن مانند آیینه می‌درخشیدند و نهر کوچکی که از قله به زیر فرو می‌غلتید آبشار کوچکی را تشکیل می‌داد که در طلیعۀ خورشید و در تابش اشعۀ زرین آن چنان می‌نمود که گوئی لباس سفید رنگ نو عروس زیبایی را با الماس‌های ناب دانه نشان کرده باشی، چند جفت مرغابی‌های رنگین بالی در حوضچۀ پائینی آبشار مشغول شنا می‌بودند و گاهی هم خیلی از پرندگان خوش‌نوا و قشنگ در قعدۀ سنگ‌ها و درختان اطراف این نهر به نغمه سرایی می‌پرداختند و سرودهای عاشقانه سر می‌دادند که بسیار دل‌نشین و احساس برانگیز بود، این آبشار کوچک و این درختان پربار با کشتزار مخملین گندم و کشتزارهای زرین شرشم اطراف باغ و گلزارهای رنگین کمان بهاری چنان به همدیگر آمیخته بودند که مشاطه گر طبیعت چنان منظر زیبا، مسحورکننده و دلپذیری بیاراید که نقاشان و هنر آفرینان شهره و چیره دست جهانی با آن همسری کرده نتوانند.

شبانگاه که مهتاب چهارده از افق دوری سر در می‌آورد الوان گل‌های بهاری به‌ویژه بنفشه و فلاکس‌ها فضای باغ را از عطر دل انگیز خود آگنده می‌ساختند و همۀ این زیبایی‌ها در پرتو اشعۀ نیم رنگ ماه نقره فام می‌گردیدند. باغ در سکوت شبیه فرو می‌رفت، همهمۀ انبوه درختان، ماه چهارده، فضای معطر باغ، ترنم آبشار و چکاچک نهر جاری در سکوت شب چنان منظر زیبایی به وجود می‌آوردند که انسان فکر می‌کرد در یک دنیای ناشناخته قرار گرفته که بهشت خدا نام دارد و به‌ویژه که در دل چنین شب‌های مهتابی نوای نی چوپان پسری از ارتفاعات بلندی بگوش می‌رسید لذت این زیبایی را دو چندان ساخته و سکوت شبینه را به‌صورت دلنشینی درهم می‌شکست و غم و آلام ناشی از ظلم نامادری‌ام را از قلب و مغزم می‌شست.

مهربانی و مواظبت پدرم مرا به آیندۀ درخشانی امیدوار می‌ساخت و مشوقی بود تا بهتر و با تلاش بیشتر به دروسم توجه کرده و ظلم و تعدی نامادری‌ام را تحمل نمایم، گاهی برای گدی گک های خودساخته‌ام لباس نو می‌دوختم و گاهی هم مصروف خواندن قصه‌های هزار و یک شب می‌شدم که مرا از ماحول و محیطم جدا ساخته به دنیای دیگری می‌برد و زمانی هم بوستان و گلستان سعدی را ورق زده اندرزهایش را به حافظه می‌سپردم دلم باز می‌شد و قلبم پر از خوشی می‌گردید و از زندگی کودکانه‌ام لذت می‌بردم. اما این خوشی و خوشبختی‌ام دیری دوام نکرد و پدرم که از مریضی قلبی رنج می‌برد و آن را از من پنهان کرده بود در یکی از روزهای گرم تابستان پدرود حیات گفت و مرا تنهای تنها گذاشت. با مرگ پدرم دنیا و مافی‌هایم تاریک و بی‌نور شد، سایۀ سرم رفت و مرا در دشت سوزان ظلم نامادری‌ام تنها وبی کس گذاشت و من نیز خود را از روی ناچاری به دست تقدیر سپردم، نامادری‌ام که اکنون در عملکردش هیچ قید و مانعی احساس نمی‌کرد اولین برخوردش در مورد من این بود که کتاب و قلم و کتابچه را از دستم گرفت، دروازۀ کتابخانۀ پدرم را به رویم بست و مسئولیت کارهای شاقۀ خانه را بدوشم گذاشت. برخوردهایش چنان خشن و مملو از بی‌رحمی و عداوت بود که گویی کنیز خریداری شدۀ او از بازار بغداد باشم. باحوصله مندی به کارها می‌رسیدم ولی گاهی که رنج و تعب بر من فزونی می‌گرفت و سختی‌های زندگی بر دوشم سنگینی می‌کرد و طاقتم طاق می‌شد خود را با سرعت تمام به مزار پدرم رسانیده و گورش را بغل کرده آلام و غم‌های خود را فریاد می‌زدم و از وی طلب امداد و معاونت می‌کردم، اشک‌هایم سبزه‌های روی مزارش را آبیاری می‌کرد قلبم از غم سبک می‌شد و بدون شنیدن آوازی از پدرم باز می‌گشتم و خود را بار دیگر به دست تظلم نامادری‌ام تسلیم می‌کردم. روزها بدین منوال می‌گذشت و شب‌ها نیز به‌روز دیگر پیوند می‌خورد و هنوز به سیزده سالگی نرسیده بودم که در یکی از روزهای زمستان که سردی هوا چون سوهان برندۀ تن و جان آدمی را می‌سائید و بلندی‌های اطراف روستایمان پوشیده از برف و آفتاب بخت من رو به افول و به تاریکی شب می‌پیوست نامادری‌ام با پیشانی باز و سیمای خندان و مهر مادرانه به من گفت ترا شوهر داده‌ام و فردا شب ترا به خانۀ بختت می‌فرستم، من که تا هنوز با گدی های خود به بازی می‌پرداختم یک‌هزارم ثانیه هم این مطالب در فکرم خطور نکرده و سن و سالم نیز اجازۀ چنین فکری را به من نمی‌داد در برابر این گفته‌های نامادری‌ام بی‌توجه شدم ولی او با من شوخی نکرده بود و این جنایتکار نابخشودنی مرا به پیر مردی فروخته بود. گریه کردم، ندبه و زاری کردم، دست‌وپایش را بوسیدم بالاخره عصیان کردم ولی سودی نبخشید و طی مراسم بسیار مختصری همه چیز پایان یافت و بعد از طی طریق وارد منزلی شدم که بوی رطوبت می‌داد، در و دیوارش ملوس به دود تنور بود و بیشتر به دخمۀ زندان مشابهت داشت و دانستم که طالع و بخت من در تاریکی شب یلدای زندگی غرق گردیده است و عجالتاً صبح امیدی میسر نیست، ساعت‌ها بعد مردی با ریش چرکین انبوه، دندان‌های فروریخته و سیمای عبوس و ناراحت کنندۀ وارد اتاق گردید که وحشت کردم و در حالی که سراپای وجودم به رعشه افتاده بود با تمام قوا فریاد زدم و گفتم که (کاکا! جای تو اینجا نیست) و نقش زمین گردیدم و از هوش رفتم وقتی چشم باز کردم دو بانوی بخت برگشته.

بر سر و رویم آب می‌پاشیدند و مرا چون مادر مهربانی در آغوش کشیدند و به پندها و نصیحت‌های مادرانه پرداختند و گفتند او شوهر تو است از وی نه هراس، به فرمان او باش ورنه دمار از روزگارت خواهد کشید و آن شب را با من به‌روز دیگری پیوند زدند ـ فردایش با خانوادۀ این مرد معرفی گردیدم آخرین اولاد او که دختر نسبتاً باهوشی بود نسبت به من دو سال بزرگ‌تر بود، پسر بزرگ فامیل سال‌ها قبل ازدواج کرده بود و پسر بعدی که مجرد بود نیز سن و سال بالایی داشت، در دخمه‌های دیگر این حیاط برادر وی با زن و فرزندانش زندگی می‌کردند.

هر از گاهی که این مرد به‌سویم می‌آمد ناخودآگاه رعشه‌ی بر اندامم مستولی می‌گردید و قرین به بیهوشی می‌گردیدم و نعرۀ از حنجره‌ام سر می‌دادم که گوش فلک را کر می‌کرد، او مجبور شد تا دل از من بگیرد و راه دیگری در پیش گیرد ازین رو شاق‌ترین کارهای خانه را به دوش من گذاشت و با کمترین سهل انگاری در کار با مارپیچی برمی‌خوردم که واقعاً دمار از روزگارم می‌کشید

مارپیچ کمربند دُره مانندی بود که برای تأدیب اولادها همیشه در ستون وسط خانه آویزان بود و اکنون که اولادها را به بزرگسالی رسانیده بود حریف میدان جستجو می‌کرد تا آنکه من وارد این معرکه گردیدم و با فروگذاشت اندکی بر فرق من فرود می‌آمد و هنوز زخم‌های ناشی از ضربت آن التیام نمی‌یافت که زخم دیگری بر آن افزوده می‌شد. بدین‌سان فضای خانه همیشه مکدر، غم آلود و جلوۀ حزن انگیز داشت، بیداد و ظلم نامادری‌ام را بر گور پدرم نجوی می‌کردم و درد و آلامی را که بر من وارد آمده بود با او در میان می‌گذاشتم و بدین‌وسیله قلب مالامال از غصه‌هایم را تهی می‌کردم، اما درین جا، در زندان این شخص حیوان صفت و مظالمی که برمن روا می‌داشت نه دادستانی، نه دادگری و نه دادگاهی وجود داشت و نه رازداری که رنج ناشی از بیدادگری‌های او را در میان بگذارم. شب‌ها به‌جایش و حتی روزهایم به شب تاریک یلدا شباهت داشت لاجرم دردهایم را، رنج‌هایم را و آلام و مصیبت‌هایی که فرا راهم قرار گرفته بودند را در قلزم خاطرات تیره‌ام ثبت می‌کردم و یا سیاه‌ترین آن را با سیاه‌ترین قلم در سیاه‌ترین قسمت شب یلدایی‌ام تحریر کرده و بدین‌سان غم از دل می‌زدودم.

آری در کشوری که زنان هیچ اختیاری از خود نداشته مانند افزاری‌اند که به‌صورت طبیعی قربان تصامیم دیگران می‌شوند و عفریت سیاهی و ظلمت بال‌های چرکین و زهرآگینش را گسترده و شبگردان و سیه دلانی قدرت به دست آورده باشند به‌صورت طبیعی تلاش دارند که روزنۀ نور و روشنایی را بر روی مردمان مستضعف ما ببندند و کور دلان و تحجر اندیشان در پی آن باشند تا پیام‌آوران نور و روشنی را به چنگ آورده با استفاده از اندوختۀ نا مقدس خودشان، نه از روی کتاب خدا به کفر و الحاد متهم ساخته و به غیرانسانی‌ترین مجازات محکوم کنند و واژه‌های عشق و دوستی، محبت و عطوفت به دار و غرغره بروند و مدعیان محبت گردن زده شوند و مدعیان عشق و دوستی سنگسار گردند جا داشت که من نیز به گناه زن بودن که به تصمیم دیگران شوهری برایم انتخاب گردیده بود تحت این شکنجه‌های استخوان شکن و جان‌سوز قرار گیرم.

اگر با این صحبت‌های جانگداز شمارا خسته نسازم و قصۀ تمام سال‌های زندگی را که در رنج و تعب گذشتانده ام مختصر سازم اینست که در یکی از روزهای تابستان که فضای دخمۀ ما مانند روزهای پیشین مملو از آلام و مصیبت بود و بوی زنندۀ فرش‌های نمدین بر آن افزود گردیده بود صدای ناهنجار و گوش‌خراش مردی به هوا پیچید که از حادثۀ هولناکی خبر می‌داد من نیز بی‌مهابا و ناترس چادرم را گرد رخم پیچیده و پا برهنه به‌سوی حادثه دویدم و دیدم که نعش شوهرم درحالی‌که خون زیادی بر سر و رویش جاری گشته بود نقش زمین است. بستگان او مرا که سنت شکنی کرده و در میان خلایق رفته بودم واپس به‌سوی خانه هدایت کرده و نگذاشتند تا از جریان حادثه آگاه شوم.

آری! شوهرم در منازعۀ که مربوط به حقابه بود به قتل رسید و به ظلمت و تاریکی تظلمی که برمن و اهل خانوادۀ خود روا دیده بود پیوست ولی آمد و شده‌ای بعدی این عمل جنایت‌کارانه از جانب حکومتی که ولسوال آن به‌زور قمچین، قاضی و محتسب آن به‌زور دُره از مردم بهره می‌کشیدند به‌صورت غیرعادلانه حل و فصل گردید و عاملین این قتل طوری که عدالت ایجاب می‌کرد به سزای اعمال نابخردانۀ خود نرسیدند.

پسران خانواده که مانند پدر از نعمت سواد بی‌بهره و به هیچ نوع صنعت و کسب و کاری دسترسی نداشتند مدتی را با حاصل زمین و جایداد میراثی پدر به زندگی بخور و نمیر خود ادامه دادند، درین میان برادر شوهر متوفی‌ام ادعایی را به راه انداخت تا مرا به حیث بیوۀ برادرش بر طبق رسوم ناپسند افغانی به عقد نکاح خود درآورد برای من که در دنیای تنهایی و بی‌کسی قرار داشتم و تازه از ظلم و تعدی یک برادر فراغت حاصل کرده بودم سخت ناراحت کننده و تکان دهنده بود تا کنیز خریداری شدۀ برادر دیگری گردم که ارباب زن دیگری نیز است و از این بانو فرزندان زیادی به دنیا آمده است، ازین رو پیشنهاد او را در محضر همۀ اعضای خانواده با زشتی کامل جواب رد دادم ولی مرغ حریف یک لنگ داشت، او انکار مرا ازین وصلت لکۀ ننگی به خانواده و بی‌عزتی به شأن پشتونوالی محسوب کرده ابتدا به عذرخواهی و ننوات و سپس اخطار و تهدید به خشونت و حتی کشتن توصل جست ولی من نپذیرفتم و به مبارزۀ قاطعانۀ خود علیه این سنت نا ثواب و ناپسند ادامه دادم. درین میان دختر خانواده که در زندگی مشترک مان با او کار مثبتی انجام داده بودم جانب مرا گرفته به برادران خود توضیح داد که پدر در زندگی‌اش به من توصیه کرده بود تا به شما بگویم که اگر برای او مصیبتی پیش آمده و به مرگ او منجر گردد زنم را آزاد بگذارید تا مطابق میل خویش عمل کند. شهادت این دختر مرا از چاله به زروه کشانید و فرزندان خانواده علیه کاکای خود استادند و او را از شدت عمل باز ماندند اما او هیچ‌گاهی ازین ادعای چرکین خود باز نماند و من از فرط تشویش و دلهره گی شب‌های زیادی را با چشم بیدار به صبح دیگری پیوند می‌زدم. سر انجام زمستان سرد سپری گردید و بهاران زیبا با تحفۀ از مشک و عنبر از آن دورهای دور و با گذشتن از یخ بسته‌های شتا فرا رسید تا طبیعت را با سبزه‌های نورسته و لاله‌های اخگر گونه تزئین و شاخه‌های عریان درختان را شگوفه باران کند، بهاران را که فصل زایش و رویش است به حیث یک ودیعۀ زیبا و دل انگیز طبیعت بسیار دوست می‌دارم. امروز صد دل را یک دل نموده بر فراز بام خانه رفتم هوای گوارایی که آگنده از عطر خوش گل‌های وحشی بهاری و شگوفه های سیب بود به من جان تازه بخشید. با وزش ملایم و خوشگوار هوای بهاری قلب و جانم از غم و اندوه همیشگی تهی گردید وهمان شور و مستی را در وجودم حس کردم که زمانی دستان پر عطوفت پدرم گیسوهای مرا نوازش می‌داد و بازوی توانای وی تکیه گاهم بود. تماشای زیبایی بهاران و خیالات و هوس‌های گذشته مرا در خود فرو برده بود که ناگهان چشمم به مرد خوش قیافه و خوش سیمایی افتاد که سوار بر اسب سفیدی درحالی‌که دو سوار دیگر نیز او را همراهی می‌کردند به‌سوی ما در تاخت هستند، با تعجب و نگرانی بسیار راه شان را می‌نگریستم تا نزدیک و نزدیک‌تر گردیدند ناگهان سیمای نورانی و باابهت برادر بزرگم مرا به خود جلب کرد که وقتی من کودکی بیش نبودم او غرض کسب علم و دانش عصری و اسلامی از جانب پدرم به خارج از کشور اعزام گردیده بود، سریعانه از بام فرود آمدم وبر سر راه شان قرار گرفتم و اسمش را با صدای بلند به زبان آورده و خود را بی‌مهابا در آغوشش افگنده و غم و درد سال‌های دیرینم را فریاد زده و به گریستن آغاز کردم، گریستم و گریستم و گریستم تا به خلسه رفتم و وقتی به خود آمدم که قطرات اشک‌های گرم برادرم بر گونه‌هایم فرو غلطیدند. او با نگاه عمیق و ژرف به فضای دخمۀ نمناک و متأثر از بوی سرگین و فضلۀ حیوانات، لباس‌های مندرس و پیوندی که بر تن داشتم، سیمای بی‌طراوت، چرکین، بی‌رنگ و رنگ پریدۀ من دریافت که چه رنج و درد بیکرانی را طی سالیان درازی تحمل کرده‌ام.

طلیعۀ بخت من از عقب کوه‌های بلند و از میان ظلمت و سیاهی که به دستور شب پرستان مرا درهم پیچیده بود از افق روشن سر برآورد و زندگی‌ام را بار دیگر با انوار زرین خود روشن و منور گردانید و به خانه و کاشانۀ پدری‌ام برگشتم و مدت مدیدی را تحت سرپرستی برادرم زندگی پرباری را از سر گذشتاندم، بار دیگر به کتابخانۀ پدرم راه یافته و با استفاده از اندوخته‌های برادرم در ارتقای سطح دانش خود از هیچ‌گونه تلاش دریغ نکردم و سالیان درازی به مطالعۀ کتب دست داشته پرداختم و از دانش برادر بزرگم فیض بسیار بردم. او انسان وارسته، آزادیخواه و صاحب دانش بالایی بود، هنگام فراغت وقتی باهم تنها می‌شدیم من از تظلم و ستم‌های بیکرانی که در نبود پدر از جانب نامادری‌ام بر من روا دیده شده بود، از غم‌ها و غصه‌های پیشین که از طرف مرد نابخرد و ستمگری بر من وارد آمده بود با دیده‌های تر و چشمان اشک آلود به او حکایت می‌کردم و او با کشیدن دست بر سر و رویم مرا متسلی ساخته و شرایط مسلط بر جامعۀ ما را توضیح می‌داد و علل عقب ماندگی را ردیف کرده و دیده‌ام را روشن می‌ساخت، صحبت‌های او قلب و مغز مرا از غنای معنوی و احساس عالی انسانی مملو و غنامند می‌ساخت و وجودم را از بادۀ محبت و اکسیر عشق به انسان زحمتکش سیراب می‌کرد و معنی زندگی را برایم تفسیر می‌نمود، در سال‌های که من و این شخصیت ارجمند در جوار هم بودیم انگار! که خود را خوشبخت‌ترین بانوی دنیا احساس می‌کردم.

نامادری‌ام هنوز در قید حیات بود ولی از فرط پیری ناتوان و زمین‌گیر شده بود و من بدون اینکه به بدی‌های او فکر کنم از ایشان به گونۀ مادر اصلی‌ام مواظبت می‌کردم و به هر آرزوی او به حیث یک دختر مطیع پاسخ مثبت می‌دادم. او از عملکردهای جنایت‌کارانه‌اش خیلی پشیمان و نادم بود و با نگاه‌های مظلومانۀ خویش از بدی‌های که در حق من روا دیده بود معذرت خواهی می‌کرد و من به او هیچ‌گاهی نشان ندادم که آزرده خاطر هستم. بالاخره این بانوی تحجر اندیش از فرط پیری بمرد و ما باعزت هرچه تمام‌تر او را تا خانۀ خاک همراهی کردیم.

بعد از سپری شدن شش و هفت سالی که همه دردها و غم‌های گذشته در زیر سایۀ برادرم التیام یافته بود او پیشنهادی عرضه داشت که ازدواج مرا با یکی از شناخته‌هایش که در عین زمان از جملۀ شاگردان پدرم بود شامل می‌گردید من که از زندگی فامیلی خود راضی و خرسند بودم و از محبت و مهربانی‌های بیکران اطرافیان، شاگردان، دختران و خانم‌های دهکده و شخص برادرم احساس خوشبختی و خوش زیستی در قلب و روحم جوانه زده بود به این ازدواج رضائیت نشان ندادم اما این شخصیت خبیر و دانشمند با ابراز یک تحلیل ژرف و عمیق که ذکر آن درین جا گنجایش ندارد مرا به این ازدواج راضی ساخت و طی مدت کوتاهی همه چیز به انجام رسید و این ازدواج صورت گرفت و من بار دیگر به خانۀ بختم در روستای شما آمدم.

از زندگی دوم خود راضی و خوشنود هستم و خوشی بیشترم ازین است که تجاربم را به شما و فرزندانم انتقال داده و روح آزادیخواهی را در شما دمیدم از شما هم خواهش می‌کنم تا پرچم این مبارزه را بر زمین نگذارید و چراغی شوید که دختران، بانوان جوانان روستا در پرتو دانش تان طریق و راه حق خواهی و آزاده گی را مانند روز روشن ببینند و به مقابل هر نوع بیدادی که باعث سلب اراده‌ی آن‌ها گردد به پا بایستند اما کشته شدن برادر دانا و فاضلم که چون درخت بهشتی طوبا بر سرم سایه افگنده بود بار دیگر زندگی‌ام را به جهنمی مبدل کرد.

برادر گران‌مایۀ من یک سیاستدان عالی، تحلیلگر فاضل و پژوهشگر بی‌همتا و مبلغ توانایی بودند و در مدت کوتاهی به اوج کمال و شهرت رسیدند و صاحب پیروان زیادی شدند، دولت ارتجاعی زمان اقامت او را در مرکز تحمل نکرده به بهانه‌های مختلف به تبعید ایشان در یکی از ولایت‌های دور کشور دست یازیدند و یک سال بعد جسد خونین او را به اینجا انتقال دادند که قاتل وی هیچ‌گاهی برملا نگردید.»

 آری! بی بی ملا با یاد کردن این حادثۀ غم انگیز از سخن گفتن بازماند و مانند ابر بهار به گریستن آغاز کرد و به شیون و ناله‌های جان‌سوز پرداخت و آن‌قدر فریاد زد که زهرۀ زمین آب شد و سرانجام به درون خزید و به بستر بیماری افتاد، قلبش آسیب دیده بود داکتر و دوایی کارگر واقع نشد، قد رسا و سیمای همیشه بهار بی بی ملا به نهال خزان زدۀ شباهت پیدا کرد که هر روز از برگ نبارش کاسته می‌شد و به زردی و نیستی می‌گرائید.

در یکی از روزهای سرد زمستان خبر مرگ وی در محله پیچید که خورد و بزرگ روستا را در سوگ نشانید و سوگوار ساخت.

 

او سه فرزند نرینه و شاگردان زیادی از خود بجا گذاشت که خاطرات و کمک‌های بی شایبۀ این بانوی دانشور را که در چهل و نه سالگی دوستان و فامیل خود را تنها گذاشت از یاد نبرده و جاودانه ساختند.