بازنشر به بهانه هجدهمین سالروز وفات ببرک کارمل:

سدنی استرالیا


«... من وقتی به زنده‌گی کارمل توجه می‌کنم این مراحل از فراز و نشیب را در زندگی او خوب می‌بینم، و یادم از فریادهای خشمگین از عزم آهنین و گام‌های استوار او می‌آید که با چه انرژی و قدرت و چه ایمانی قوی و محکم و عزم راسخ، فریاد مرگ بر امپریالیزم را سرمی داد و گلو پاره میکرد و در آن شعارش که فشرده از ایمانش بود بس، راسخ و استوار گام برداشت و به‌پیش رفت، او برای آزادی و عدالت و برچیدن ظلم و استبداد، قیام کرد تا آخر هم ایستاد و سر انجام هم در کانتینری که نشانی از راست گوئی و صداقتش بود در عالم غربت و محرومیت جان باخت.»

هر قوم و ملتی برای خودش تقویم و روز شماری دارد که حساب و کتاب زنده‌گی‌اش را بر اساس آن انجام می‌دهد، از تقویم چینی گرفته تا تقویم مسیحی و اسلامی و هجری و آفتابی و مهتابی، ولی یک تقویم دیگری هم بین ملت‌ها، بر اساس جریانات و حوادث تاریخی، حوادثی از تلخی‌ها و خوشی‌ها و ناخوشی‌ها و عزت‌ها و ذلت‌ها... شکل می‌گیرد، البته خدای عالم هم به این تقویم توجه کرده و بیشتر، از این دریچه با بندگانش سخن گفته است... مانند اینکه می‌گوید ای بنی اسرائیل یاد بیاورید روزی را که، شما را از ظلم فرعونیان نجات دادیم ... و از این یاد بیاورید ها... در قرآن زیاد است که بیانی از همین تقویم حوادث دارد و یا هم اشاره به اینکه آدمی زادگان حوادث و واقعات سرنوشت ساز خود را نباید فراموش کنند، جریانات تاریخی مربوط به سرنوشت خودرا از یاد نبرند، و یا هم اشاره به اهمیت تاریخ در زندگی انسانی، گرچه این حرف‌ها را منطق دگم و ایمان بسته و لاکی سلفیت (وهابیت) نمی‌پذیرد! و این گونه مباحث را یکجا در قالب بدعت میگذارد و راهی جهنم می‌کنم ولی بحمدالله که تعداد خردمندان در این دنیا بیشتر از بی‌خردان است و سخن ما هم با همان بخشی از صاحبان عقل و خرد میباشد و گر نه همان قول قالو سلاما قرآن بهترین راه حل در برابر این گروه بی‌منطق و از خدای بی‌خبر است که نیازی به بحث استدلال ندارند. حالا گذشته از این حرف‌ها، روزی، من هم به دنبال تقویم حوادث کشورم میگشتم که در این ماه یعنی در ماه دوازدهم سال مسیحی چه واقعات مهمی در سرزمین مصیبت بار افغانستان رخ داده است، در اولین نگاه به دو واقعه مهم، برخوردم، که هر دو واقعه برایم جالب بود، اولش مرگ دردمندانه ببرک کارمل رئیس جمهور و رهبر حزب دموکراتیک خلق افغانستان و آخرش هم تشکیل شورای بی‌پایه و بی‌اساس بنام حل و عقد استاد برهان الدین ربانی! که بسیار مزه دار و خنده آوراست! (بعدا به‌تفصیل نقد میشود)

اگر به حوادث و جریانات تاریخی نگاه کنیم می‌بینیم که هر جنبش و حرکتی، چه سیاسی و فرهنگی مرحله آغاز و پایان دارد، مرحله درخشش و مرحله افول، مرحله رشد و کمال مرحله که همه به او توجه دارند و مرحله که همه او را فراموش میکنند، من وقتی به زندگی کارمل توجه می‌کنم این مراحل از فراز و نشیب را در زندگی او خوب می‌بینم، و یادم از فریادهای خشمگین از عزم آهنین و گام‌های استوار او می‌آید که با چه انرژی و قدرت و چه ایمانی قوی و محکم و عزم راسخ، فریاد مرگ بر امپریالیزم را سرمی داد و گلو پاره میکرد و در آن شعارش که فشرده از ایمانش بود بس، راسخ و استوار گام برداشت و به‌پیش رفت، او برای آزادی و عدالت و برچیدن ظلم و استبداد، قیام کرد تا آخر هم ایستاد و سر انجام هم در کانتینری که نشانی از راست گوئی و صداقتش بود در عالم غربت و محرومیت جان باخت، نه مانند من تن پرور راحت طلب که به‌دست یابی به هوای نفس و رسیدن به‌جای نرم و لقمه چرب، خودم را از همه حوادث و درد و رنج مردمم کنار کشیدم و به این نقطه از کره زمین رساندم، و یا مانند بعضی از منافقین و دروغگویان پر ادعای اسلام و جهاد، که خدا و رسول را وسیله برای در آمد و چپاول و غارت کردن و برای رسیدن به اهداف دنیایی، از هر خباثت و جنایت و پستی دریغ نکردند، گرچه منافقین سیاه دل، مرحلۀ آخر زندگی او را (زندگی در کانتینر) نشان از ذلت و زبونی او قلمداد میکنند در حالیکه خوب می‌دانند که زندگی کانتینری او بود، که او را شهره آفاق کرد و زبان زد خاص و عام نمود، مردم ما، از زندگی شاهان و رهبران گذشته این ملت چیزی به یاد ندارند، اینکه در کجا زیستند و چطور مردند برای شان فرقی نمی‌کند، ولی زندگی کانتینری کارمل به‌عنوان یک حادثه ثبت شده در تاریخ و جز خاطرات این نسل است که به نسل‌های آینده این ملت منتقل میشود...

مخالفین و دشمنان فکری‌اش، همراهی و همپیمانی او را با کشور شوراها (اتحاد جماهیر شوری سوسیالیستی) نقل و نبات مجالس خود کرده بودند و او را به‌عنوان یک انسان کافر نامسلمان کمونیست روسی، بی‌ایمان می‌کوبیدند و خودرا علم بردار آزادی استقلال عزت و شرف و اسلام ناب محمدی قلمداد میکردند، ولی در این رابطه یک مطلب را فراموش کردند و یا هم نخواستند به آن اعتراف کنند که ببرک کارمل، تنها راست‌گوترین و بی‌ریاترین رئیس جمهور در تاریخ افغانستان بوده است او هیچگاه دروغ نگفت و ریا نکرد او در ایمانش صادق و راست بود، او نگفت که من حکومت اسلامی می‌آورم که بعد خلافش را کرده باشد او هیچگاه از خدا و قرآن و پیامبر به‌عنوان وسیله برای فریب مردم استفاده نکرد، او از اول گفت برای نجات این کشور از فلاکت سیاسی و اقتصادی سوسیالیزم را انتخاب کرده است و در راه انتخاب کرده خودش، از هیچ جد و جهدی دریغ نورزید، حتی دعوت او از عساکر و قشون سرخ شوروی، باایمان او در تضاد نبود، زیرا در آن زمان تنها کشور شوراها بود که از مبارزات جنبش‌های آزادیخواه در سراسر جهان حمایت میکرد، درفش سرخ برافراشته در مسکو مایه افتخار و مباهات هر سوسیالیست و آزادیخواهی در جهان بود، و او بنا بر شرایط خاص سیاسی و دینی و فرهنگی حاکم بر جامعه، به‌اجبار به سوسیالیسم پناه برد، و اگر هم قبول کنیم که سوسیالیزم راه غلط و نادرستی بود، باز هم، اینکه او چرا به این مهلکه افتاد مسئولیتش به عهده ما بود، ما یعنی ما مسلمانان ما مدعیان راه راست و راه حقیقت، ما یعنی اولیاء دین کسانیکه خود را وارث رسول معرفی میکردند (العلماء ورثته الانبیا) سوال از اینجا چنین مطرح میشود که آیا این دین و مذهبی که ما بنامش سینه چاک می‌کنیم و خود را پیروش می‌دانیم، آنقدر شفاف و باصفا و جذاب بود که مورد پذیرش روشنفکران و دردمندانی مانند کارمل واقع میشد، و آیا تأثیرات مثبت این دین در زندگی ما مؤمنین در حدی درخشنده و عالی بود که موجب دلگرمی و جذب دیگران میگردید، با توجه به وضعیت فلاکت بار دین در آن روزگار، اگر شما جای او بودید چه میکردید، حتماً می‌فرمایید، که اسلام، همان اسلام سنتی با ولایت جناب ملأ و مولوی، اسلام ضد علم و دانش، ضد ترقی و پیشرفت، ضد آزادی ضد کرامت انسانی! همان اسلامی که یک انسان نااهل فاسد بی‌احساس خوش‌گذران را بنام شاه، سایه خدا معرفی کرد و اورا به مدت ۴۰ سال بر مردم بیچاره ما تحمیل نمود، همان اسلامی که فقر و پریشانی و بدبختی و فلاکت جامعه را کار خداوند و خارج از اداره انسان معرفی نمود، همان اسلامی که به‌جز توجیه ظلم و توصیه به صبر و تسلیمی مظلوم، کار دیگری نداشت، همان اسلامی که زن را به‌عنوان موجود شیطانی معرفی کرد و از نعمت نوشتن و خواندن و علم و دانش که از کمالات انسانیت محسوب میشود، محرومش نمود، همان اسلامی که مبلغینش علما سوء، خود فروخته مزدور و بی‌مایه، که اصلا چیزی بنام درد مردم و درد ملت، نمی‌فهمیدند و اگر میخواستید در این موارد با ایشان صحبت کنید بلافاصله خواب شان می‌آمد و علاقمند به این مباحث نبودند، اسلامی که تنها چند نفر محدود از پیروانش، بنام علمای اسلام و رهبران دینی (۱) در مخالفت با نظام حاکم بر جامعه تحت فشار قرار گرفتند و زندانی و تبعید شدند و بقیه به‌عنوان دعا گویان نظام و سلطنت امرار معاش میکردند، در آن زمان صدایی از سنگری با هویت دین و اسلام که علیه بیدادگری نظام شاهی، از حقوق مردم دفاع میکرد، وجود نداشت، تا نسل جوان و در دمند کشور در آن سنگر قرار می‌گرفتند و به دامن کمونیسم سقوط نمیکردند، آیا قرائت دین از زبان اولیای دین برای یک روشنفکر دانشگاه رفته قابل قبول بود، آیا روشنفکر افغان میتوانست قبول کند که، خداوند زمین را روی شاخ گاو قرار داده و گاو هم در پشت ماهی و ماهی روی آب است هر وقتیکه گاو قسمتی از بدن خودرا تکان می‌دهد، زلزله در زمین رخ می‌دهد! این تفسیر آیه از قرآن است که در اکثر از تفسیرها موجود است، منتها مشکل کارمل این بود که خداوند برایش عقل داده بود که به مزخرفات دینی این‌چنینی ایمان نداشت او قبول نمیکرد که خداوند سایه داشته باشد و بعدا سایه‌اش در وجود شاه، از خزانه ملت دزدی کند ظلم کند ستم کند، کارمل درک کرده بود که مصیبت فقر و بدبختی جامعه افغانستان کار خدا نیست، خدا نمیخواهد که جمعی از بند گانش فقیر باشند، مریض باشند، آنطوریکه شما نمی‌خواهید فرزندان تان برادران تان و حتی دوستان تان فقیر و بیچاره و بدبخت باشند، در حالیکه رابطه خدا با بندگانش هزار، هزار مرتبه مهربانانه‌تر از روابط ما انسانهاست، چطور ممکن است بگوییم فقر جامعه ما کار خداست و جز صبر چاره دیگری ندارد، کارمل ریشه فقر را در نظام حاکم بر جامعه سراغ کرده بود و برای برچیدنش به دنبال سوسیالیزم رفت و یا شاید هم بگوئید که خوب، کارمل میتوانست اخوانی میشد! با برادران یکجا کار میکرد اولاً باکمال تاسف که اخوانی‌ها به‌عنوان عکس العمل از جناح چپ وارد میدان شدند وقتیکه بسیار دیر بود و چپی‌ها به‌صورت جدی نقاط کلیدی و حیاتی جامعه را گرفته بودند، اخوانی‌ها وقتی وارد معرکه شدند که کارمل به‌عنوان یک مارکسیست و تئوریسن در جامعه، رهبری حزب قدرتمند مانند پرچم را داشت؛ و چندین سال از کاروان ما جلو بودند و از جانبی دیگر، برادران از همان اول با عینک و بینش کافر و مسلمان به میدان آ مدند، به استثنا چند نفر محدود بنام استاد و پروفیسور، که معلوم هم نبودند کجا تشریف دارند، اکثریت دیگر از اعضا و هوادران نهضت اسلامی بهره کافی از دانش اسلامی نداشتند و هیچ برنامه مدون و مشخصی برای تربیت اسلامی جوانان وجود نداشت و متاسفانه که تا کنون هم وجود ندارد، دار و ندار ما در وادی علم و فرهنگ ما همان رساله چند صفحه‌ای بنام، ما چه میگوییم، نوشته سید قطب شهید و کتاب فیلسوف نماهای آیت الله مکارم شیرازی و برهان قرآن نوشته صدرالدین بلاغی بود که مولوی محمد نبی محمدی رهبر حرکت اسلامی افغانستان قسمت‌های از آن را به‌صورت قرآن حفظ کرده بود و در سخنرانی تاریخی‌شان در مجلس شورای افغانستان بدون تغییر و تحریف قرائت نمود! که شنوندگان بی‌سواد مثل من انگشت حسرت به دندان گرفتند که جناب مولوی صاحب عجیب سخنرانی دقیق و حساب شده ایراد نمودند! آثار دکتور علی شریعتی در آن زمان اخوانی پسند نبود، زیرا بزرگان ما زیر گوشکی می‌گفتند که شریعتی گرایش‌های سوسیالیستی دارد، و نوشته‌هایش بدرد مسلمانان نمی‌خورد، چون امپریالیسم و نظام سرمایه داری را در سخنرانش رسوا می‌کنم! بعدها فهمیدیم که بیچاره بزرگان ما زبان شریعتی را نفهمیده‌اند و از درک بیان و کلام آن پیام آور جدید عاجز اند البته کتب و آثار گران‌بهای از علما و دانشمندان افغانی خودمان به‌مانند کتاب‌های ورقه و گلشا و داستان یوسف و زلیخا و لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و اخیراً کتاب تلسکوپ قرآن و هفت جام (۷) معرفت در باب خداشناسی تألیف علامه زمان و مولوی عطا الله فیضانی! از نظرها دور بود و کمتر مورد استفاده نسل جوان کشور قرار گرفت، این بی‌دانشی و فقر فرهنگی موجب شد که خشونت و روحیه کشت و کشتار از همان اول به‌عنوان نسخه عملی برادران جهادی روی دست گرفته شود، و امکانات هرگونه گفتگو، بحث و جدل فکری را بر روی نسل روشنفکر افغانی بسته نماید، هر که خشونتش بیشتر بود، درجه ایمان و اسلامیت‌‌اش بالاتر حساب میشد و به‌صورت مسلمان انقلابی جلوه میکرد، مگر سیدال شعله‌ای نبود که توسط برادر حکمتیار در پوهنتون کابل، شکمش با چاقو پاره‌پاره شد و بیچاره به جرم مبارزه و عدالت خواهی از دنیا رفت، و برادر هم به‌عنوان جوان مسلمان انقلابی خوب‌تر و بهتر جا افتاد، در حالیکه اگر منطقی در کار می‌بود، می‌فهمید که مشکل فکر و اندیشه را نمی‌شود با چاقو و تفنگ و کشتن و بستن حل نمود، و قرآن با پیامبر در این مورد به‌تندی صحبت می‌کنم، و می‌گوید آیا تو مردم را برای پذیرش دینت، مجبور می‌کنی؟ که دین تو را قبول کنند! خداوند به رسولش می‌خواهد بگوید که تو چه‌کاره هستی که مردم را وادار به ایمان می‌کنی! این قول خدا کجا و چاقو کشی برادر کجا! ولی آنچه واضح و آشکار است اینکه، اگر کارمل با ما یکجا میشد حتماً این افتخار را نمی‌داشت که پایان عمرش را در کانتینر سپری کند، او هم به‌مانند ما، به ناز و نعمت و آب و نانی می‌رسد و به بهانه‌های مختلف در داخل و خارج از کشور صاحب جاه و بارگاهی می‌بود، که افتخار زندگی در کانتینر را نمی‌داشت، و امروز، زندگی کانتینری او مایه شرم و رسوایی دیگران نمی‌شد! این خصیصه بی‌احساسی و بی‌مسئولیتی و خوش‌گذرانی نه تنها در علمای سنتی مسلمان که حتی در ادبا و شعرا و فرهنگیان مسلمان کشور نیز کاملا محسوس بود، به‌طور مثال شخصیت روشنفکر و ادیب بنام رسیده کشور، که این همه تعریف و تمجید از شخصیت علمی ادبی‌شان صورت می‌گیرد، بیشتر از زندگی مبارک خودرا، در خدمت دربار سپری نمودند، شما یک بند شعر و مقاله اعتراضی در باب بی‌عدالتی و ظلم حاکم بر جامعه، در طول پادشاهی و حیات پر برکت اعلیحضرت، از ایشان سراغ ندارید، ولی سروده‌های شان در مذمت و محکومیت کمونیسم و لشکر کشی کشور شوراها، بس فراوان و دلپذیر و به هر گوشی از شرق تا به غرب عالم هم رسیده است، ولی اگر راستش را بگویم، این سرودهای او در دوران جهاد، ارزش آن‌چنانی نزد مردم افغانستان نداشته و ندارد، زیرا فضا و جو ضد روسی و ضد کمونیستی دوران جهاد مردم افغانستان علیه ارتش متجاوز شوروی به حدی داغ و پررنگ بود که حتی حیوانات این عالم، هم بر حاکمیت کمونیسم نعره نفرت سر میدادند، چه رسد به انسانها و خاصتاً که آن سرودها (دوران جهاد) شنونده‌های در مقامات بالا داشته بود و به هر بند و مصرعش باران سیم و زر نصیب میشد (۲)، ولی برعکس در آن طرف خط شعرا و ادبای چپی کمونست، دردمند و انقلابی بودند، که از مردم سخن می‌گفتند و ناله مردم را داشتند، بارق شفیعی و سلیمان لایق و ده‌ها تن دیگر از قلم به‌دستان مربوط به جناح چپ، ضد نظام سلطنت و شاهی بسیار زیبا می‌نوشتند و زیبا می‌سرودند، حالا انسان روشنفکر دردمند، آزاده، کدام یک را می‌پسندد و کدام یک از این شعرا، را مردم پسند و خداپسند، تشخیص می‌دهد! جوابش روشن و واضح است، ولی ما که خیلی علیه او (کارمل) داد زدیم نه تنها علیه او، بلکه علیه بسیاری انسانهای خوش‌نام و دلسوز دیگر مانند مرحوم دکتور محمد یوسف، مرحوم محمد هاشم میوندوال، ما که غیر از خودمان کس دیگر را مسلمان نمی‌دانستیم، به یاد دارم برج عقرب سال ۱۳۵۱ را، تظاهرات بزرگی، از تمامی گروه‌های سیاسی که در پل باغ عمومی، مرکز شهر کابل برگزار شده بود، هر گروه بیرق و مردم خودش را داشت کمونیست‌ها، مساواتی‌ها (به رهبری محمد هاشم میوندوال)، اخوانی‌ها، بزرگترین جمعیت را مساواتی‌ها داشتند که مرحوم محمد هاشم میوندوال سخن رانی تاریخی‌اش (۴) را در همان روز و در همانجا ایراد کرد، میوندوال کمونیست نبود، انسان مؤمن و متدین بود، منتها حکومت دینی را قبول نداشت و میگفت وقتی دین و حکومت یکجا شود آبروی دین از بین می‌رود و قدسیت خود را از دست می‌دهد، بیچاره میوندوال دلش برای دین می‌سوخت، ولی اخوانی‌ها با او به‌مانند کافر برخورد میکردند، در آن روز، وقتی اخوانی‌ها می‌دیدند که بیشترین جمعیت مردم به دور میوندوال جمع شده‌اند و به سخنرانی او گوش می‌دهند، برای تخریب و برهم زدن نظم و اختلال در سخنرانی او شعارهای بی‌معنی و پوچ، از بلندگوهای پرقدرت سر میدادند و من هنوز یکی از آن شعرها را بخاطر دارم (جاسوس پریروز، صدراعظم دیروز، مبارز امروز، شرمنده فردا، میوندوال بی‌خدا! و یا شعاری که کمونیست‌ها خطاب به اخوانی‌ها میدادند- ترسم که به کعبه نرسی اخوانی این راه که تو می‌روی به انگلستان است!

این شعار در آن روزها بس تلخ و ناگواربه گوش می‌رسد، ولی حالا چه شعار بامزه و دل‌نشین شد.

وقتی ما مسلمانان با انگیزه جهاد علیه کفر به میدان رفتیم، آیابه‌راستی آنچنان بود که میگفتیم، به‌راستی خدا گونه عمل کردیم، به‌راستی عدالت اسلامی را حد اقل در بین خودمان و در ساحه نفوذ و قدرت مان عملی کردیم! آیا قدرت و توانمندی ما ریشه در ایمان و اعتقاد ما به خدا داشت و یا به جاهای دیگر و کمک‌های پنهان و آشکار، زورمندان دیگری مانند ایالات متحده آمریکا و هم پیمانانش در سطح جهان، در حالیکه ناظران غربی از طریق پاکستان جنگ و جهاد ما را لحظه به لحظه ترصد میکردند، همینکه اندکی تنور جنگ سرد میشد بلافاصله هیزم جدید بر آتش و به تنور می‌ریختند، موشک‌های استنگر به‌عنوان سلاح استراتیژیک، برای اولین بار از شانه رهبران جهادی و بنیاد گرای ما علیه هواپیماهای روسی فیر شد، منتها بعد از فیر و شلیک استنگر شعار شادباشش را با صدای بلند الله اکبر ما میدادیم و آیه قرآن ((و مارمیت اذ رمیت و لکن الله رما)) می‌خواندیم و میگفتم ای مجاهدین اسلام، ایمان تانرا سست نکنید درست است که موشک استنگر هواپیمای سوخوی روسی را سقوط داد، ولی متوجه باشید که عامل اصلی نصرت و کمک الهی است که به سراغ ما می‌آید، ما بندگان بیچاره و بی‌خبر از دنیا و معاملات پشت پرده، باز، فریاد الله اکبر هم سر میدادیم و کنفرانس‌های پیروزی با هلهله و باز هم شعار جهاد تا فتح مسکو را بلند میکردیم، منتها غربی‌ها با تحلیل از اوضاع با دقت همه مسائل را تحت نظر داشتند، در آن روزها از جناب ریگن رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا گرفته، تا مجلس سنا، وزارت خارجه و سفارت اسلام آباد و اعضای سی آی آی سازمان جاسوسی آمریکا همه از مؤمنین و بنیاد گراها بودند، ادبیات معمول در آن روزها، تنها ایمان به خدا بود، بین سخنرانی‌های رهبران مجاهدین و سفیر آمریکا در اسلام آباد کمتر فرقی موجود بود، زیرا همه از ایمان و قدرت خداوند و پیروزی حق بر باطل سخن می‌گفتند، از کلمه دموکراسی خبری نبود، غربی‌ها فهمیده بودند که مجاهدین را از این کلمه کفری (دموکراسی) خوش نمی‌آید و برای خوشی خاطرشان بکار گیری کلمه دموکراسی را برای مدتی تا پایان حکومت شوراها تعطیل کرده بودند، جنگ مردم افغانستان علیه شوروی‌ها آنقدر حساب‌شده و دقیق بود که وقتی استاد برهان الدین ربانی به‌عنوان رئیس مجاهدین به آمریکا رفت سناتورهای امریکایی جمعیتی! اورا به مجلس سنا بردند و هنگامی‌که ایشان در آن مجلس درافشانی میکردند، یکی از سناتوران مجلس سنا که جمعیتی بود! به‌عنوان حمایت جدی از سفر رهبر محبوبش، با کلاه و پکول، بر سر، شعار بلند الله اکبر سر داد و با فریاد الله اکبر از سخنان استاد ربانی حمایت میکرد، صدای الله اکبر با کلاه پکول در مجلس سنای ایالات متحده آمریکا نشانه‌های از گرایش‌های رهبران آمریکا به اسلام تلقی میشد! و ما بیچاره فریب خورده‌ها در لباس نمی‌گنجیدیم، که نام خدا اسلام، رو به پیشرفت است، چون صدای الله اکبر از مجلس سنا بلند میشود و سناتور امریکایی کلاه پکول بر سر می‌کنم و آن صدا ما را آنقدر احمق ساخت که جناب مولوی محمد یونس خالص یکی دیگر از رهبران مجاهدین، در دیدارش از کاخ سفید و ملاقاتش با ریگن اصرار داشت که او را به اسلام دعوت کند! و آی اس آی برای خر ساختن ما بیچاره‌ها در پشاور تبلیغ میکرد که نماز شب بخوانیم و دعا کنیم که خداوند در دل ریگن رئیس جمهور آمریکا محبت و عشق اسلام را جا دهد و دعوت مولوی خالص را قبول کند و مسلمان شود زیرا او مالک دل‌هاست و اینکار نزد خداوند مشکل نیست، که صبح از خواب بلند شوید و از رادیوها بشنوید که جناب ریگن رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا، کلمه تشهد بر زبان جاری کرد و مسلمان شد! و آنگاه قدرت بزرگی به‌مانند آمریکا مرکز خلافت اسلامی و با یک تهدید همه دنیا مسلمان و دین خدا سراسر عالم را فرا خواهد گرفت، که بحمدالله نشد! وگرنه اینبار جنگ سوم جهانی با انگیزه اسلامی و جهادی و قدرت اتمی ایالات متحده اسلامی آمریکا، ریشه آدمی زاد را از کره زمین برمی‌چید! و چه فاجعه هولناکی که واقع میشد، بحمدالله نشد که نشد! بیان این قصه‌ها خبر از آن می‌دهد که بیچاره رهبران ما در عالم بی‌خبری و ساده اندیشی توان رهبری جنگ به آن بزرگی را نداشتند، رهبری جنگ را قدرت‌های دیگری انجام میداد و این فرصتی پیش آمد که مخالفین اتحاد جماهیر شوری آنروز به‌صورت عام و ایالات متحده به‌صورت خاص از وجود ما به‌عنوان نیروهای جنگی و ملیشایی خود به‌صورت غیرمستقیم استفاده کنند، در دوران جهاد رهبران ما به‌صورت عموم همه چیز را به خوشبینی و انشا الله حساب میکردند، وقتی در پشاور بودم، از یکی از شخصیت‌های جهادی پرسیدم، که بعد از خروج روس‌ها و رفتن مجاهدین به کابل چه خواهد شد زیرا مجاهدین تجربه حکومت داری ندارند و این مشکل بزرگی در آینده خواهد بود، د ر جواب گفت، جای هیچ تشویشی نیست، برادران عرب می‌آیند و در هر وزارت و ریاست به‌عنوان مشاور در کنار ما کار خواهند کرد، و ما انشا الله در این مورد مشکلی نخواهیم داشت. غرضم از نبشتن این موضوع این است که با توجه به وضعیت و جایگاه دین، در جامعه ما، اسلام نمی‌توانست به‌عنوان منجی و راه نجات برای انسان آگاه و روشنفکر قابل قبول باشد و انسان سرگردان آنروز، گم شده خودرا در جاده و صراط مستقیم دین سراغ کند، زیرا ایمان روشنفکر باایمان من بیچاره فرق میکرد، ایمان من باور داشتن جاهلانه به یک سلسله اعتقادات موهوم، که به‌صورت ارثی از پدر و خانواده برایم منتقل شده بود و بیشترش مایه ترس از خشم پدر و قهر خدا را داشت، بود، ولی ایمان روشنفکر ایمان ترس نبود، روشنفکر مرحله ترس را پشت سر کرده بود به مرحله بالاتری رسیده بود که مرحله عقلانیت بود و بر اساس عقل، منطق هر مزخرفی را بنام دین قبول نمیکرد، برهان و دلیل میخواست بناً کارمل به‌عنوان انسان راست‌گو و بی‌ریا، به اندیشه و فکرش خیانتی نکرد و از صداقت و راستی‌اش بود که به‌عنوان رئیس جمهور و رئیس یک حزب قدرتمند، پایان عمرش را در کانتینر سپری کرد، زندگی او در کانتینر نشانه از پاکی و صداقت او بود اگر او هم، نه به‌اندازه برادر مجاهد کبیر ۱۸۰ میلیون دالر، تنها یک میلیون دالر دزدی میکرد! به‌خوبی میتوانست زندگی غیر کانتینری برای خودش داشته باشد و با خانواده‌اش در یکی از کشورهای بیرونی راحت و آرام زندگی کند ولی زندگی او در شهر حیرتان در کانتینر، نه تنها مایه عزت و وقار او، بلکه مایه شرمندگی و رسوایی دزدان مکار و حیله گر بنام جهاد و مجاهدین شد، زندگی او در کانتینر، مایه نفرت و انزجار از کسانی گردید که برادران شان از خزانه ملت ۱۸۰ میلیون دالر دزدیدند و بی‌شرمانه هم اعتراف میکنند که برادران کرزی و فهیم صاحب پول قرضی خود را به کابل بانک پرداخت کردند! و هیچ‌کس هم نیست که فریاد زند آی وجدان مرده‌های کثیف بی‌ایمان، بس است یک مقدار شرم و حیا هم چیز خوبی است، آخر شما با کدام صلاحیت و قانون این همه پول را از بانک برداشت کردید، که حالا زیر نام قرض از بازپرداختش سخن میگویید و باکمال تاسف که همین جناب دزد وقتی با هیکل و صورتی از دوزخیان، زنده، در روی زمین، سخن می‌گوید و با الحمد لله سخنش را آغاز می‌کنم، البته الحمد لله ایشان با الحمد لله شکم گرسنه‌ها فرق می‌کنم، الحمد لله که ایشان می‌فرمایند رسیدن به آن جاه و مقام و قدرت ظاهری و دست یابی به صدها میلیون دالر و از آن الحمد لله است که اگر هر کافر و ملحدی را هم آنقدر مال و منال نصیب کند، تمام عمر به‌جز الحمد لله حر ف دیگری بر زبان نمی آرد، میخواهم بگویم که اینها بودند و هستند، که دین خدا را سبک ساختند ابروی جهاد را بردند مجاهدین راستین را بدنام کردند، مردم ما را به سطح جهان بی‌آبرو و بی‌عزت ساختند! در حالیکه مجاهدین اصلی که تفنگ بر شانه داشتند، شب‌ها و روزها را با شکم گرسنه بنام خدا و دفاع از ناموس سپری کردند، هیچ سهمی در این همه چور و چپاول نداشتند، همین حالا در بازار و روی سرک‌های کابل کیله فروشی میکنند بیوه زنان شهدا کچکول گدائی بر گردن دارند و به لقمه نانی محتاج اند ولی اینها بودند که همان پا برهنه‌ها و شکم گرسنگان همان افتخار آفرینان بنام مجاهدین را هم بی وقار و بی‌عزت کردند، آری زندگی و مرگ کارمل در کانتینر مایه ننگ این دزدان است که مردم ببینند یک انسان در مقام رهبری حزب و ریاست جمهوری و بگفته این آقایان کافر، کمونست، زندگی در عالم غربت و بیچاره‌گی و تنگدستی می‌میرد، و باافتخار از این دنیا می‌رود و برای مردمش می‌گوید من ازین دنیا می‌روم و هیچ ملک و زمین خانه شرکت بلند منزل در داخل و خارج از خود بجا نگذاشتم، میخواستم برای شما کاری کنم شما را از فقر از مرض از بیکاری و تنگدستی نجات بخشم ولی به آن خواستم موفق نشدم و همه دنیا با بهره گیری از احساسات دینی و ایمانی شما علیه من استفاده کرد و مرا از اهدافم و خدمتی که میخواستم انجام دهم باز داشت، ولی شما میدانید که خیانت هم نکردم و هیچ‌کس هم نمی‌تواند ثابت کند که وی دروغ گفت میلیون دالر را دزدید به خارج از کشور انتقال داد در دبی در قطر در آلمان کانادا آمریکا و حتی در مسکو سرمایه گذاری کرد، در حالیکه بگفته ما او ایمان به قیامت هم نداشت یعنی ترس از آنکه روزگاری د ر عالم دیگر با او حساب و کتاب میشود، نداشت، دست و دلش باز بود آیه قرآن (فمن یعمل مثقال ذره خیرایره و من یعمل مثقال ذره شرایره) را، هر روز در نمازهای پنج‌گانه قرائت نمیکرد، ولی باز هم او دزدی نکرد خیانت نکرد به ناموس هموطنان خودش و حتی به ناموس ما که دشمنش بودیم تجاوز نکرد، برادرش دخترش دامادش هیچ کدام از موقف و مقام او نتوانستند استفاده سوء کنند، محمود بریالی برادرش را بخاطر تصاحب یک نمره زمین اخطار داد (۵) ولی دزدان و چپاول گران دین فروش زور گیر شاید ادعا کنند که او نیروهای ارتش سرخ را به افغانستان آ ورد و مردم را کشت و کشور را ویران کرد، بلی این یک واقعیت است که هیچ‌کس را یارای انکار ازآن نیست ولی، این حربه علیه او تا زمانی شنونده و کارآیی داشت که مشت ما در این طرف باز نشده بود، برادران جهادی ما معامله نکرده بودند، آن روزی که این برادران در کاخ سفید با برادر ریگن قول همیاری و همکاری دادند و اسناد دوستی و همکاری امضا کردند، دیگر دعوت از نیروهای ارتش سرخ شوری برای کارمل مایه شرم و ننگ محسوب نمی‌شود، برادران در رقابت بین هم آنقدر به‌پای بوسی کاخ سفید رفتند و التماس کردند، تا بتوانند خودشان را به‌عنوان مخلصین له الدین در آن آنجا ثبت نام کنند ولی، کاخ سفید با شناختی که از آقایان داشت، هیچ یکی را تحویل نگرفت، و این ۱۵ سال است که برادران برای آمریکا گریه و زاری میکنند ولی نتیجه نمی‌دهد، چون تاریخ مصرف شان گذشته است اینها حتی بدرد کرزی هم نمی‌خورند.

کسی (۶) که بگفته خودش بیست سال را در خدمت سازمان سی آی ای گذرانیده است و پابند هیچ قید و بند شرعی و دینی نبوده و نیست و سالیان سال در جبهات مجاهدین از شرق تا غرب همه جا رفت و با همه کس دید، این جناب در تنظیم جمعیت اسلامی افغانستان در پشاور به‌عنوان رئیس کمیته سیاسی ایفای وظیفه میکرد، در حالیکه بیچاره برادر مسلمان مؤمن خوش‌نام باتقوا، به تمام معنی انسان وارسته آگاه به مسائل روز، مسلط به زبان انگلیسی به‌عنوان معاون این جاسوس شراب خوار بی‌ایمان تعیین بود، برای همگان این سوال مطرح بود که چرا باده نوش بی‌نماز بی روزه جاسوس، رئیس دفتر میشود و انسان وارسته و زاهد باتقوا میشود معاون، رمز کار در کجاست؟ ما بیچاره‌ها بعدا فهمیدیم که جناب استاد معظم رهبر خردمند جمعیت اسلامی افغانستان، با آگاهی کامل ایشان را به ریاست دفتر سیاسی گماشته‌اند تا این جاسوس در گزارش‌های خود به کاخ سفید یک توجه به جمعیت اسلامی داشته باشند! و حتی به‌زعم استاد، جمعیت اسلامی توانسته بود به شکلی در سازمان سی آی ای، رخنه کند، و یک عضو مهم سیاه را در خدمت بگیرد، ما بیچاره‌ها در قرآن خوانده بودیم (آن اکرمکم عندالله اتقاکم) بهترین شما در پیشگاه خدا متقی‌ترین شماست، ولی دیدیم که برعکس معززترین ما نزد استاد بی‌ایمان‌ترین ما بود و آن جاسوس، آنقدر در وظیفه‌اش ثابت ماند تا سرانجام کارش را با موفقیت انجام داد! و حالا با یک چشم کور و سیمای کریه به‌عنوان دیپلومات وزارت خارجه در سفارت خانه‌های افغانستان از بیکاری خمیازه میکشد وگرنه چطور ممکن است که یک حزب و جمعیت به‌اصطلاح اسلامی یک آدم باده خوار بی‌نماز بی روزه و جاسوس را به‌عنوان رئیس دفتر خودش تعیین کند، انگیزه دیگر استاد ازین کار این بود که برای خارجی‌ها برسانند که جمعیت اسلامی افغانستان برعکس حزب اسلامی حکمتیار بنیاد گرانی است، دست و دلش باز است و در آینده میشود به این جمعیت امید بست و معامله کرد، و اگر هم لازم شود بدون مشکل شراب قرمز را بنام آب انار سر میکشد و در پایان کار بعد از۴۰ سال مبارزه، چه افتضاحی بالاتر که امروز دلقک‌های بی‌هویت خوش‌خط و خال باکمال بی‌شرمی میگویند ما به همراه آمر صاحب در جبهه بودیم ولی جمعیتی نبودم و جمعیتی بودن را برای خودشان عار می‌دانند شما باور کنید که همین آقایان اگر نزد ارباب بزرگ شان بنشیند باکمال جرئت میگویند ما مسلمان هم نبودیم و نیستیم! برای آنکه می‌دانند که روند حاکم بر جریان سیاسی در افغانستان، روند آمریکائی است و غیردینی است.

بعد از ورود مجاهدین به کابل برای اولین بار دولت استاد ربانی میخواست هیآتی را به تاجکستان بفرستد پادشاه اصلی کابل دستور فرمودند که اعضای هیأت از کسانی باشند که ریش‌های بلند نداشته باشند تا مقامات تاجکی که همه کمونیست هستند از هیأت افغانی وحشت نکنند بیچاره غافل از اینکه کمونیست‌های تاجک ریش‌هایی را دیده‌اند که ریش‌های هیأت افغانی به‌حساب هم نمی‌آید، مارکس، لینن، کاسترو، چگوارا، همه ریش داشتند و این دستور پادشاه کابل بیان گر آن بود که ما بیچاره‌ها قضایای عالم را آنچنان سطحی تصور میکردیم که با استراتیژی پشم و ریش میخواستیم مسائل و مشکل کشورمان را حل‌وفصل کنیم.

آری مردم می‌بینند و قضاوت میکنند که آیا اینها راست گفتند که بنام دفاع از آزادی و استقلال کشور، پرچم جهاد در راه خدا را بلند کردند و در نتیجه و پایان کار در هر روستا و قشلاق یک امریکایی و انگلیسی را بر مقدرات مردم ما حاکم نمودند، آری انسان‌های آزاد و مسخ ناشده داوری خواهند کرد که این فرزندان گدا پیشه و اسقاط خوران مرده شو، به‌زور سرنیزه‌های امریکایی و ناتو، بر مقدرات این ملت حاکم شدند و از خزانه پر از خیرات گبر و ترسا، که به‌عنوان بازسازی و کمک به ملت بیچاره افغانستان جمع گردیده بود، صدها میلیون دالر را دزدیدند و با چه بی‌شرمی و رسوایی از همان پول‌های به غارت برده بنام پدران شان مسجد و معبد هم بنا کردند، من وقتی مسجد جدید التاسیس را در کارته پروان در شهر کابل دیدم که از پول به یغما رفته این ملت اعمار شده بود، برای شیاطین به‌خصوص آن شیطان بزرگ جناب ابلیس تبریک گفتم، گفتم آی ابلیس! مبارک بادت از بنای زیبا و دلکشی که در این منطقه از شهر برایت اعمار گردیده است و اسمش را مسجد گذاشتند، و او در جوابم گفت مبارکم باد، ای یار عزیز! سالیان درازی است که ندیدمت ولی احوالت را داشتم، که برای زندگی چند روزی به آخر دنیا رفتید و گفت مبارکم باد، نه از خانه زیبا که تو می‌بینی که من ازین خانه‌ها زیاد دیدم و زیاد دارم ولی مبارکم باد، که بندگان خدا برای عبادت و پرستش خدای شان به خانه من، می‌آیند و خانه من را، خانه خدای شان می‌دانند، و من از این بابت بس مفتخر و شادکامم! شما را به خدا در کدام دین و مذهبی است که مسجدش از پول دزدی بنا شود، آیا خدای پاک و سبحان، نماز و نیاز در چنان مسجدی را قبول می‌کنم آیا رحمت خدا شامل کسانی میشود که در چنین مسجدی نماز بخوانند و آیا فرشتگان رحمت، در چنین جایی برای دعای بندگان خدا لبیک میگویند و آیا خداوند برای اینکه من حقه باز مکار حیله گر بی‌ایمان بی‌وجدان، دزد، بنام او مسجدی را از پول خیانت خباثت بنا کردم، راضی خواهد شد و از حساب و عقاب من در روز جزا منصرف خواهد شد!

جواب این همه پرسش‌ها را می‌گذاریم به همان ذات یکتا در همان روز.

 

-----------------------------------------------------

 

(۱) صبغت الله مجددی، سید اسماعیل بلخی، مولوی عبدالوهاب پنجشیر

(۲)  یکی از دوستان نزدیک جناب استاد داستانی در مجلسی نقل میکرد که من به گوش‌های خودم شنیدم، کسی برای دوستش این چنین میگفت، یکی از روزها بدیدن استاد خلیلی به خانه‌اش رفتم، در مهمانخانه با جناب استاد نشسته بودیم و ضمن صرف چای، از اوضاع و احوال کشور صحبت میکردیم، در جریان صحبت متوجه شدم که پرده‌های در و پنجره مهمانخانه استاد بس زیبا و قشنگ است و من تا آنوقت همچو پارچه‌های زیبا و پرده‌ی به آن ساخت در جایی ندیده بودم، زیبایی پرده‌ها وادارم کرد که از استاد بپرسم که این پرده‌ها را از کجا تهیه کرده‌اند، سوالم را از استاد پرسیدم و استاد خندید و گفت این پرده‌ها هم داستان دارد و آن اینکه جمعه شب قبل، در خانه نشسته بودم، حدوداً ساعت ۱۰ شب بود از ارگ برایم تلفن آمد وقتی جواب گفتم متوجه شدم که شاه است و با صدای بسیار نارام از من خواست که با عجله خودم را به ارگ برسانم، من کمی حیران شدم چه خبر است که شاه در این وقت من را به ارگ می‌خواهد، با عجله خودم را به ارگ رساندم و به حضور شاه رفتم، دیدم شاه بسیار ناراحت و عصبانی است، حالش را پرسیدم، برایم گفت که ملکه خانم شاه با او جنگ کرده و در اتاقش خودرا زندانی کرده است و شاه هر قدر التماس می‌کنم او جوابش را نمی‌دهد و شاه می‌ترسد از اینکه نکند ملکه دست به خود کشی و یا کار خطرناک دیگری بزند که خدای‌ناکرده آبروی سایه خدا را بر زمین ریزد، شاه از استاد خلیلی خواسته بود که اگر بتواند ملکه را راضی کند که دروازه را باز کند و زمینه صحبت و آشتی را با او مساعد کند، استاد هم با بسم الله و دعا و شعر و قصیده و هر چه کمالی که داشت، همه را از پشت درب اتاق بکار می‌گیرد، تا ملکه راضی میشود و در را به روی استاد باز می‌کنم، استاد کنار ملکه همان، مادر معنوی ملت! می‌نشیند و به درد دل ملکه گو ش می‌دهد، معمولاً شکایات ملکه از ورود مهمانان ناخواسته و پری پیکری بود که در خفا به ارگ شاهی آورده میشدند و جناب اعلیحضرت به‌عنوان پدر معنوی ملت از آن‌ها بهره جنسی میبردند، که مواردی هم استثناء به بیرون درز میکرد و خبرش به گوش ملکه می‌رسد و موجب ناراحتی و برآشفتگی‌شان میشد و این بار هم تکرار از مکررات قبلی بود، که ملکه معظمه را به خشم آورده بود، استاد که خود از فضیلت استادی برخوردار بود و میدانست که ملکه را چطور آرام کند، با استفاده از همان کمالات، او را آرام و زمینه ملاقات و آشتی پدر و مادر معنوی ملت را در ساعت ۱۲ شب مهیا نمودند، با وساطت استاد مصالحه لازم انجام گرفت و استاد با موفقیت کامل به خانه خودش برگشت، شب گذشت و بعد از ظهر، روز فردا جناب استاد برای احوال پرسی ذات ملوکانه، اعلیحضرت محمد ظاهر شاه، راهی ارگ ریاست جمهوری شدند، استاد گفت وقتی شاه را دیدم خوشحال و سرحال به نظر می‌رسید بسیار تشکر کرد و معلوم بود که ذات ملوکانه شب خوبی را سپری کرده است بعدا شاه دستور فرمودند تا پرده‌هایی را که اخیراً از ایتالیا برایشان آورده‌اند و برای استفاده ارگ، اندکی کوتاه است، به‌عنوان هدیه خدمت استاد تقدیم کنند و آنچنان کردند و این همان پرده‌هایی است که شما می‌بینید و داستانش هم آنچنان، این بود زندگی و مصروفیت شخصیت‌های مسلمان علمی و ادبی کشور که این همه القاب و افتخار برایش داده میشود، زندگی در کنار شاه زندگی در کنار ضیاءالحق و لقبی دروغین و بی‌اساس مشاور ضیاءالحق یعنی جنرال محمد ضیاء الحق به‌عنوان رئیس نظامی پاکستان، با داشتن این همه سازمانهای جاسوسی عریض و طویل بنام آی اس آی می‌آید یک آدم سالخورده فرتوت، مریض، دور از جریانات وطن بنام جناب خلیلی الله خلیلی را، مشاور خود برمی‌گزیند، و در مسائل افغانستان به‌عنوان مهم‌ترین مسائل مهم جهانی از ایشان مشوره میگیرند! ----

(۳) -انجنیر محمد اسحاق معاون کمیته سیاسی جمعیت اسلامی افغانستان در پشاور بود وی از مبارزین و اعضای اصلی نهضت اسلامی و از محدود کسانی بود که آبرو و عزت خود را حفظ کرد و با اعتقادات خودش بازی نکرد و باوجود توانائی سراسر عمرش را با پاکی و زهد سپری کرد، در دوران زندگی پشاور و گرمای طاقت فرسای آن یکی از دوستانش برای او پیشنهاد کرده که ایرکندیشن چاپانی خوبی را برایش هدیه کند، جناب شان اول موافقت کرده بودند، ولی فردای روز، از پذیرش آن منصرف گردید وقتی دوستش علت را پرسیده بود جناب انجنیر صاحب گفته بود، ابتدا، ناملایمات و گرمای سوزان پشاور وادارم کرد که قبول کنم ولی بعدا متوجه شدم، ایستادن نزد استاد برهان الدین ربانی و مطالبه پول برق ایرکندیشن به‌مراتب دشوارتر از گرمای پشاور برایم تمام میشود، ترجیح دادم که همان گرمی را قبول کنم و از هوای خنک و دل نشین ایرکندیشن منصرف شوم! ولی متاسفانه که از این نمونه انسان‌ها بسیار بسیار کم داشتیم، و کمبودی چنین انسانهای و آراسته بود که مصیبت این چنینی دامن ما را فرا گرفت و ملت ما را به روز سیاه شاند.

(۴)

) - مرحوم میوندوال در آن روز با تشریح اوضاع و احوال نابسامان کشور و باانتقاد شدید از دستگاه‌های حاکم، قانون اساسی نظام را از جیبش بیرون کرد و آن را بر زمین زد و گفت حداقل مسئولین این دولت مطابق با همین قانون ساخته خودشان عمل کنند و به داد این مردم برسند، که این لحن شدید میوندوال با شعارهای به‌عنوان تائید مورد استقبال هزاران تن از شنوندگانش واقع شد.

(۶) - در پنجصد متری ارگ ریاست جمهوری کابل مقابل ساختمان رادیو تلویزیون کابل قطعه زمینی بود مربوط به شهرداری و یا شاروالی کابل، محمود بریالی در زمان قدرت خودش و ریاست جمهوری برادرش میخواست آن زمین را از طریق شاروالی خریداری کند و برای خودش خانه بسازد قبل از انجام کار ببرک کارمل رئیس جمهور افغانستان از نیت و قصد محمود بریالی خبردار میشود، بلادرنگ او را نزد خودش می‌طلبد و برایش اخطار می‌دهد که اگر خبر رسد که ایشان زمین را گرفته و در آن خانه اعمار نموده است از افغانستان او را تبعید مینماید که حتی از زندگی در کشور محروم شود و محمود بریالی آن تهدید را جدی گرفت و از خریدن آن زمین منصرف شد. از قضای روزگار که مجاهدین وارد کابل شدند و یک تن از شخصیت‌های کذائی که بنام مولوی حمزه که مخالفینش اورا حمزه گاو یاد میکردند، با دیدن این زمین در ۵۰۰ متری کاخ ریاست جمهوری تصمیم گرفت که درآن خانه اعمار کند جناب مولوی حمزه با عجله و ترس اینکه کس دیگری زودتر از ایشان آن زمین را نگیرد، فردای روز بنای تهداب گذاشت و به‌صورت قلعه‌های بلند و گلی کار را شروع نمود چند هفته نگذشته بود که با تلاش و کار شبانه روزی دیوار قلعه بلند شد و منظره عجیبی را در آن منطقه ایجاد کرد، کار قلعه هم چنان ادامه داشت که جناب برادر حکمتیار کابل را راکت باران نمود و با اصابت راکت در داخل ریاست جمهوری مولوی حمزه نامراد از قلعه و خانه جدید به خانه اصلی‌اش رهسپار گردید، در همان روزگار بود که یکی از حزبی‌های بلند پایه و بنیاد گرای حزب دموکراتیک خلق افغانستان برایم گفت این همان زمینی است که ببرک کارمل، در زمان ریاست جمهوری‌اش،به محمود بریالی اخطار داد ولی مولوی صاحب حمزه به بسیار ساده‌گی در آن زمین بنای قلعه را نهاد.

(۷) - این آدم همان مسعود خلیلی فرزند استاد خلیلی معروف است که سالیان درازی را در جبهات بین مجاهدین سپری کرد و از افراد مورد اعتماد احمدشاه مسعود، در جبهه پنجشیر به شمار میرفت! و در پشاور هم سمت ریاست کمیته سیاسی جمعیت اسلامی را به عهده داشت. زمانیکه نامبرده به‌عنوان سفیر افغانستان در هند ایفای وظیفه میکرد، خودش در صحبتی با جناب داکتر صاحب حق شناس گفته بود که من بیش از بیست سال است که با سازمان سیا کار می‌کنم ولی هدفم خدمت به مردم و کشورم بوده نه پول و جاه و مقام. حالا جناب شان خواستند که مسئولیت خود را در قبال وطن و مردم خود از طریق کار در سازمان سیا به انجام رسانند که واقعاً مایه تقدیر و افتخار ایشان محسوب میشود!